۲۷ مرداد ماه ۱۳۹۷ ترس و اضطراب چگونه توسط یونگ شفا می یابد؟
سطح مقاله : پیشرفته

ترس و اضطراب بر بخشهای مهمی از زندگی ما سیطره دارد و موجب عقب ماندگی و رکود در زندگی ما میشود.

یونگ با طرح موضوع عقده هم این مساله را ریشه یابی وهم ریشه آن را زده است.

نتوانست ماشین را کنترل کند، و یکدفعه ماشین به دره منحرف شد.

تنها چیزی که یادش هست همین بود،و لحظه ای که دوباره برگشت، زمانی بود که روی تخت بیمارستان بود و تمام صورت و بدنش باندپیچی

حرف های پدر یکی یکی جلویش رژه میرفتند. دختر تو را چه به رانندگی! دختر تو را چه به تحصیلات عالیه! دختر تو را چه به اداره خانه و زندگی!

راست میگفت.حتما یک چیزی می دانست که می گفت. الان این هم نتیجه اش.

الان دیگر چیزی ندارم.یک تن افتاده که باید آویزان این و آن برای ادامه زندگی ام باشم.

پریسا پانزده سال پیش دنیای خودش را تمام شده می دانست.

میگفت اتفاقات سال را هیچ وقت در رویاهایش هم نمی دیده

او الان برای خودش در موضوع حمل ونقل دکتری دارد و شرکتی هم در این موضوع فعال...

روند رسیدن به اینجا را توضیح میدهد.میگوید از بیمارستان که مرخص شدم خوشبختانه یک معلولیت مختصر در پایم داشتم.

همان روز که داشتم به خانه می رفتم پیش خودم فکر کردم.آخرش مرگ بود.و من این آخر یکبار از سرم گذشت.دیگر از مرگ نمیترسم. از زندانی که بابام میله هایش را درست کرده می آیم بیرون.

ولی میگفت این حرف فقط یک حرف عادی نبود. از آن روز مرگ های زیادی را به چشم خودم دیدم ولی شک نکردم، من باید مسیرم را می رفتم.

کنکورهایی که گذراندم، وقتی چندبار رد شدم مثل پتک حرف های بابام می آمد جلوی چشمم.

وقتی با چند نفر از دوستان می خواستم صورتجلسه تاسیس شرکت را امضا کنم دستم می لرزید و تپش قلب داشتم.

وقتی علی از من خواستگاری کرد حس میکردم او دارد خودش را بدبخت میکند و خلاصه بچه آوردنم هم ماجراهای خاص خودش را داشت.

از موقعی که مفهوم عقده در زندگی ام درونی شد اوضاع من در کل تغییر کرد. اطمینان من به زندگی بیشتر شد.

هر جا اضطراب و ترس هست، من خودم را جلوتر به آنجا می رسانم.

عقده شما را زندانی میکند. جالب اینجاست که زندانبان این زندان خود شما هستید.

شما شاید مدتها از گذشته فاصله گرفتید ولی حرف های که همواره سد و مانع بوده اند مثل یک نوار ،در روان شما تکرار میشود.

شما کجاها و در انجام چه اموری ترس و اضطراب وجودتان را میگیرد؟

این ترس و اضطراب که نشانی از عقده است باعث چه توقفها و عقب ماندگی هایی در زندگی شما شده است؟

گفتن و شنیدن از عقده ها موجب شفا عقده خواهد شد.


توصیه می‌کنیم در صورتی که علاقمند به دانستن مباحث شیرین عقده و سایه هستید، مطالعه مقاله "یک روان درمانی خوب چگونه پیش می‌رود؟" را از دست ندهید.


نظرات کاربران 47 نظر ارائه شده است
کاربر گرامی تنها نظرات افرادی که دارای پنل کاربری هستند، نمایش داده می شود
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
manbash ارسال در تاریخ ۲۹ مرداد ماه ۱۳۹۷

باسلام و احترام.و سپاس و قدردانی از جناب اقای رضایی. خواهشی داریم:درموردسیو و ذخیره فایلها چراامکان پذیر نیست؟؟به قول فرمایشات ایشان ،برای ایندگان این یادگاری برای دوستداران و تشنگان این مطالب جامع بماند که 1/دراینده این حرکت زیبا رابدین شکل عملا هم نشان دهیم،2/هم اینکه بسیاری از اعضا برای چندبار در اینده می خواهندمجددا گوش جان سپارندو و مرور کنندتادرسها جابیفتد ،سراغ خرید بقیه کتاب و..دراین زمینه می روند.اکنون با*تمامیت * بد نیست این کمپین را ادامه دهیم که همان امکان دانلود یاسیو ان است.ارادتمند.

ارغوان ارسال در تاریخ ۲۹ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام.
من عقده های بسیار زیادی رو در این مدت در خودم کشف کردم.مثلا من با وجود اینکه 30 سالمه هنوز یادم نمیاد مثل دیگران تفریح کرده باشم.مسافرت تفریحی رفته باشم.همیشه این مسافرت نرفتن رو میندازم گردن همسرم ولی میدونستم که جایی در خودم گرهی هست.دوران کودکی من در فقرگذشت و ما هیچ وقت مسافرت نرفتیم به دلایل مختلف که عمده اش فقر بود.نه کلاس تابستونی،نه حتی دور زدن توی خیابون.هیچی.تنها دلخوشی من و خواهرم عروسکهامون بودن که باهاشون بازی میکردیم.همین و بس.مادرم هر وقت خونه رو مرتب میکرد من بشدت مضطرب میشدم چون تمام عروسکهامون رو پرت میکرد توی حیاط همراه با چندتا فحش و تهدید و غر زدن.و ما باز یواشکی میرفتیم و جمعشون میکردیم.هر دفعه هم یه مقدار از لباسهای عروسکهامون رو میریختیم دور تا حجمش کمتر بشه ،شاید غرزدن های مادرم هم کم بشه.یادمه با هر لباسی که از عروسکهام دور میریختم انگار یه تیکه از وجودم رو مینداختم دور.ولی انگار چاره ای نبود.برادر بزرگترم هم گاهی شبیخون میزد و کله عروسکهامون رو میکند و ما جرات نداشتیم حرفی بزنیم فقط شاید توی دلم حسابی میزدمش یا فحش میدادم.و کار ما باز این بود که سر جدا شده عروسکهامون رو بدوزیم.الان هم که ازدواج کردم اصلا اهل تفریح نیستیم نه من و نه همسرم.فقط دوست دارم کار کنم.بهترین روزهام، روزهایی هست که از برنامه ریزی اون روزم جلو بیوفتم و یه مقدار از کارهای فردا رو هم انجام بدم.البته در این صورت فکر نکنید فرداش کارم سبک تره. نه. فردا باز کارهای پس فردا رو انجام میدم و این رویه ادامه داره.همسرم چند روزیه میگه بریم مسافرت(برای اولین بار). هر دفعه که میگه نفسم بالا نمیاد احساس سنگینی در قفسه سینه ام دارم.و میترسم از دنیا عقب بمونم.همیشه فکر میکنم باید عجله کنم حتی وقتی نماز میخونم میترسم تو همون ده دقیقه از کارهام عقب بمونم.خسته شدم ازینکه در این سی سال کیییییف نکردم . و جالب اینه که من که انقدر سرعتم در انجام کارها بالاست همیشه با آدمهایی همنشین میشم که کُند هستند.همسرم،خانواده خودم،خانواده همسرم،همکارام،همه و همه.و گاهی انقدرجوش میزنم و خشمگین میشم از کندیشون که میترسم سکته کنم.بابام هم بیخیال بود.اصلا جوش نمیزد که بچه داره و باید کار کنه.همین کندی در انجام دادن کارهاش باعث فقر ما میشد وگرنه شغل خوبی داشت.همکارهاش خیلی پولدار بودن ولی پدرم بخاطر کندی در انجام کارها ...

م ارسال در تاریخ ۲۹ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام به جناب سهیل رضایی و همه دوستان که در این کمپین در کنار هم هستیم برای بهتر شدن :)
شنیدن و فکر کردن به گذشته خیلی خوب بود و بی صبرانه منتظر شنیدن راهکارها برای "عبور" هستم
به گذشته برگشتن و دیدن و مرور تک تک خاطرات خودم یک طرف، و خوندن نظرات دوستان یک طرف! انگار وقتی دردهای مشترک و یا شبیه هم خوانده می شود احساس می کنی تنها نیستی در این دنیا و دیگرانی هم بوده اند که تجربه ای مشابه این موضوع داشته اند و البته گاهی می گویی خدا رو شکر از این بدتر نبوده !
در مورد ترس ها باید بگم من هیچ وقت در مورد مورد خودم یا از دست دادن اعضا حس بدی نداشتم حتی تو سن 19-20 سالگی کارت اهدا عضو رو هم پر کردم و از نظرم پذیرفته شده بود با اینکه وقتی پست کارت رو آورد در خانه خیلی مواخذه شدم
در مورد عزیزان سال ها پیش خیلی می ترسیدم اما بعد از سکته مادربزرگم که از دست رفته می دونستیم و خدا جانی دوباره بخشید و از اون روز تا به الان هدیه و فرصتی بزرگ هست کنار هم بودن، در وجودم مرگ و از دست دادن پذیرفته شده هست.
برای این مسئولیت اجتماعی بی نهایت سپاسگزارم . کائنات و جهان در بهترین جا برایتان جبران کند، سپاس

مهشید ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

خیلی این درس عالی بود ممنونم جناب رضایی. دقیقا من هم بخاطر اینکه پدرم فرد مذهبی و سرسخت و افسرده شد بعد ی دوره ای.. در سنین 8سالگی من.. هرچیز مثل کتاب، فیلم، طنز و.. اگر میدید دارم میخونم یا میبینیم.. میگف چه مسخره.. خب که چی؟ یا بابت کتاب همش میگف هیچ کتابی نخون فقط قران بخون این باعث شد هنوز ک هنوز و وقتی حتی کتابهای بنیاد ک دوس دارم و توی دستمه توی اتاق در بسته.. وقتی پدرم برا انجام کاری میاد توی اتاق دست پاچه میشم. دوس دارم از پای کتاب خوندن بلند شم. هرچند الان چیزی نگه... از طرفی همین باعث شد من اصلا نفهمم توی زندگی چی دوست دارم و این اخیرا اذیتم میکنه. یا ترس از بی خود شدن زندگی و بی انگیزه شدن نسبت ب زندگی.دقیقا چیزی رو که پدرم داره و نمیخوام شبیهش بشم.. در هرچیز جدیدا میل ب دیدن هیجان دارم و میترسم هیجان ازدست بره و من از زندگی بدم بیاد و ارزوی مرگ کنم.مثل پدری ک هیچ اشتیاقی ب زندگی نداره!از سوالهایی هم که پرسیدین من از هرچیزی ک باعث تنها شدن من با خودم بشه ترس دارم. مثل ترک همسر، پیری، بیکاری، ناتوانی جسمی و لذت نبردن از بیرون زندگی.. و رسیدن ب خود. کدوم خود؟ خودی ک باهاش بیگانه ام. و اصلا نمیدونم چی دوست داره!! و از بااون بودن و بی حالی میترسم

س م ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

من با حس لذت نبردن از تفریحات همچنان دست به گریبانم .... طوری که حتی اگه بخوام تفریح کنم هم نمیدونم چه چیزی برام لذت بخشه .در کودکی و نوجوانی همیشه انجام تکلیف شرط داشتن امتیاز تفریح مثلا دیدن بدنامه کودک یا مهمونی بود و میتونم بگم ۴۰ درصد مواقع انقدر تکالیفم طول می کشید که دیگه تایم اون تفریح هم گذشته بود ... همیشه استرسش بود خلاصه ... یا وقتی داشتم مثلا تلویزیون نگاه میکردم یا استراحت بهم میگفتند همینجوری که داری استراحت میکنی فلان کار رو هم بکن ... یا تفریح این نیست که بیکار باشی همین که کارهات تنوع داشته باشه خودش استراحته ... یا من به ندرت با دوستام اجازه داشتم بیرون برم چون وظایفی در خانه داشتم که جهت لنگ نموندن اونها اجازه بیرون رفتن با دوست هامو هم نداشتم ... یکی از مشکلات من تا این سن اینه که نمیتونم طولانی با وسی معاشرت و دوستی صرف دوستی داشته باشم .. اگر مسایل جدی کارو زندگم به هر دلیلی با کسی ارتباط پیدا کنه ارتباط رو دارم ولی وقتی دلیل جدی نباشه اصلا نمیدونم چه جوری ارتباط رو حفظ کنم ... سخت با کسی دوستی مداوم دارم ...

عقده هام زیادن ... ولی از چند سال پیش احساس کردم الان دیگه وقتشه کاری برای خودم بکنم و کارهای انقلابی تو زندگیم کردم و حالا که به تازگی با گروه بنیاد زندگی اشنا شدم و تعدادی از ویس ها رو گوش کردم کاملا حس میکنم کنش من همون تعیین مسیر برای نیمه دوم عمر بوده .... البته در این مورد از شهامت خودم احساس غرور میکنم چون خیلی سخت بود

شاهین ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

گذشته نگذشته
در حال حاضر 40 سال دارم و درست جایی که همیشه عنوان میشه مسایل نیمه عمر شروع میشه یقه منو گرفته البته از 3-2 سال قبل
متاسفانه در شرایطی هستم که بکرات از بهشتم بیرون افتادم و با تلاش زیادی که برای ساختن زندگیم داشتم تا الان موفق نبودم چون واقعا دچار عقده های فراوانی بودم و هنوز هم هستم.
در مورد از دست دادن عضوی از بدنم خیلی فکر کردم و البته راجع بمسایل دیگه راستش اصلا هیچ حسی نداشتم چون همونجور که
گفتم بکرات از بهشتم بیرون افتادم و چیزای زیادی رو از دست دادم و الان در این سن فقط وجود بچه ام در زندگیم بمن حس خوبی رو میده و این روزامو دارم طی میکنم و ازش لذت میبرم که اگه اونم به هر دلیل از دست بدم(بخواد با مادرش زندگی کنه)به انتخابش احترام میزارم
این روزا در حال پیدا کردن خودم هستم و اینکه چطور از گذشته ام جدا بشم و یه پیدا کردن راه جدید حتی در زمینه کاری هستم و البته واقعا امیدوارم که اتفاقهای خوب در زندگیم بیافته

تینا ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

من مدتهاست احساس می کنم آدم مفیدی نیستم. باید یه کاری کنم و این زندگی شب و روز کردنه. حقیقتا متوجه نشدم آقای رضایی توی این صوت آخر منظورشون چیه از اینکه به ما یه پیامی داده شده که مفید باش. خب پس زندگی چیه غیر از مفید بودن؟ واقعا برای من معنایی نداره. من نه از تفریح لذت می برم، نه از دورهمی نه هیچ چیز دیگه. وقتی بیکار‌م و هدف مشخصی ندارم، مثل همین پنج شش سال‌ گذشته احساس می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم. علاف ترین. بعد هی پناه می برم به خواب یا اینستاگرام گردی که از سرم بیافته. وقتایی هم که خیلی بهم فشار میاد و این حس علاف بودن و گیج بودن و هدف ن اشتن تو زندگی و مفید نبودن میاد سراغم یا پورن می بینم یا یواشکی تو بالکن اتاقم سیگار می کشم شبا. اما دیگه نه پورن جواب می ده نه سیگار. اما من همچنان یه آدم بلاتکلیفم که شاید خیلی پتانسیلها داره، اما هیچ کدومش بروز پیدا نمی کنه. بسیار خسته ام. خیلی زیاد. آینده برام مبهمه. هیچ برنامه ای براش ندارم. نمی دونم تو چه حوزه ای باید چه کاری انجام بدم. تقریبا با همه ی این مطالعاتی که تو این حوزه داشتم هیچ فایده ای نداشته. نمی دونم چرا. شش ماه هم پیش روانکاو رفتم غیر زار زدن هیچ‌فایده ای نداشت. شماها که می گید راه داره و حل می شه بگید واقعا باید چه کرد؟ من خل شدم از بس بچگیم‌رو دوره کردم. خب حالا که چی؟ هی بدبختیام یادم میاد. هی زار می زنم. خب که چی؟

میم ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

به بچگیم که فکر می کنم تصویر پدرم رو چند جا‌ بُلد می بینم: یکی وقتایی که با مادرم دعوا می کردن و اونو می زد... یه زمانی هم بود می رفتم کلاس هنری یادم نیست چه کار کردم که بابام عصبانی شد و همه ی‌ چیزایی که درست کرده بودم و زد و شکست... یه بار هم با برادر کوچکترم داشتیم بازی می کردیم پشت در دستشویی می زدم به در و الکی شعر می خوندم که زودتر بیاد بیرون که بابام سر رسید و من رو کشوند به گوشه که چه معنی داره یه دختر توی این موقعیت همچین کاری رو بکنه... له شدم تقریبا... یادم میاد مادر و پدرو که دعوا می کردن می رفتم پشت کمدا قایم می شدم و زار می زدم. یادمه خودمو هی نشگون می گرفتم.......
تا یه مدت مدیدی از بابام متنفر بودم. همیشه تو نوجوونی باهم کل داشتیم. یادمه وقتی سرم داد می کشید یا دستشو می آورد که بزنه تو صورتم انگار بی پناه ترین آدم دنیا می شدم. زار می زدم و می رفتم تو اتاق در رو خودم قفل می کردم و انقد گریه می کردم تا خوابم ببره. احساس می کردم هیچکس منو دوست نداره. خیلی تنهام و چقدر آدم بی خود و مزخرفی ام. توی اون تنهاییا به بابام هم بدو بیراه می گفتم. روزای خوبی هم داشتیم. یادمه می بردمون باهم گل می کاشتیم یا بچه تر که بودیم باهامون یه بازیهایی هم می کرد. اما هیچ‌وقت اون لحظه های خوشی برام اونقدرا پررنگ مبوده که لحظه های بد و ناخوشی.
ازدواج که کردم بابام انگار رودرواسی باهام پیدا کرد و یکم مهربونتر شد. یکم تونستم ببخشمش اما نه خیلی. بعضی وقتا که در مورد تربیت بچه هام بهم کامنت می ده دلم می خواد برگردم بهش بگم خودتو یادت نیست؟ برام عجیبه که انقدر تو حوزه ی تربیت اطلاعات داره و حتی ارتباطش با بچه هام انقدر خوبه اما با من اونطوری رفتار می کرد. حتی شده یه زمانایی الانم که یه زن بالغ و بچه دار شدم توی یه سری مسایل باهاش کل کل کنم و یهو جوش بیاره بگه تو دیگه حرف نزن. خیلی رو احترام حساسه همه ش حس می کنه داره بهش بی احترامی می شه. با هر حرف کوچیکی برداشتای خودشو می کنه.
بابام تقریبا برای مردم خیلی ارزش قایله، و همیشه از این می ناله که مامانتون قدر منو ندونسته و نمی فهمه برای این زندگی‌دارم تلاش می کنم. همیشه حق رو به خودش می ده و از بقیه طلبکار می شه یه جوری. منم دقیقا همینم. برای خودم ارزش قایل نیستم، طلبکارم و به خودم حق می دم.
من یه مدتی افتادم تو روابط متعدد، هی انگار دنبال تایید گرفتن از مردا بودم. مردا هم به خاطر پرستیژ و هوش و جذابیتم میامدن طرفم. اما بعد یه مدت طرف برام تموم می شد. و می رفتم سراغ بعدی. همه شون هم از لحاظ شان اجتماعی خیلی بالا بودن. جالبه برام. اما در آخرین کیس کسی بود که منو خوب می دید و سعی می کرد منو مثل یک بانو ببینه و احترام کنه. برام جالب بود طرز برخوردش. سرشار از احترام. انگار منو یک ملکه می دید و همیشه بهم می گفت تو لیاقتت خیلی بالاتر از این حرفاشت. تو بسیار جایگاه بالایی داری. اصن انگار منو به جور دیگه می دید. همیشه بهش می گفتم نه اینطوریام نیست، می گفت تو خودت متوجه نیستی که چقدر ارزشمندی. هنوز ارتباط داریم. و اتفاقا یه جاهایی من خواستم بدونم فقط به خاطر مسایل خاصه که بهم نزدیک می شه یا نه. یه مدتی فقط دیدار کردیم و ازش خواستم رابطه مون در همین حد باشه. براش سخت بود ولی گفت هرچی تو بخوای. این برام خیلی ارزشمند بود.
خلاصه که تو این دوسال من احساس کردم یکم آدم ارزشمندی ام. اما هنوز قفلم.

الناز. ب ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام من اول بگم که خیلی دوسدارم نو پیج شخصیم با هشتگ ما بنیادیها چیزی بنویسم ولی دوس ندارم از چیزهایی که مینویسم بقیه باخبر بشن و راجع بمن بدونن. پس همینجا با اسم مستعار راحتترم.
الان ک فکرش را میکنم خیلی جاها واکنش زیادی نشون و عضلاتم منقبض میشه و... یعنی من انقد پر از عقده بودم و خبرنداشتم. تمام اون چیزهایی که گفتین منو واقعا تاچ میکنه و خیلی برام درداوره. کلا از ازدست دادن متنفرم و واقعا برا غیر قابل تحمله بجز چیزهای مادی مه واقعا دوره های ناراحتیم کوتاهه و واقعا برام مهم نیستند ولی اینکه عضوی از بدنم و توانایی جسمیم و مرگ نزدیکانم(خانوادم) واقعا منو تا مرز فروپاشی حتما میبره و قطعا خواهم مرد. البته قبلش اگر از حس کامل بودن و کما طلبی که بخش بزرگیش آموختنی از والدینم بوده و بخشیش هم خودم نمیرم ///
کلی گفتگوی درونی دارم که الان که بررسی میکنم 98 درصد اونا مال خودم نیس مثلا اینکه اگر زیاد بخندی بعدش گریه میکنی یا اینکه من عاشق خواب صبحم البته نه تا لنگ ظهر ولی دوسدارم بخوابم ولی روزایی که میخوابم از احساس گناه میخوام بمیرم و حس میکنم روزم رفته و ایکه کسل بیدار بشم و با چرت زدن کاری انجام بدم احساس بهتری دارم...یا اینکه مثل اون اقا که مثال زدین تفریح و فیلم دیدن و... برای ما خیلی بده و ما نباید وقت هدر بدیم چون پدرم همیشه گفته. فیلمایی که من انتخاب میکنم برای دیدن پر از مفهم های فلسفی و عمیق هست.
ای وای ای وای ای وای

ستاره ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

من زمانی که نیاز دارم خودمو توانایی ها و کیفیت هامو ارائه بدم ب کسی احساس اضطراب و استرس و دگرگونی شدیدی میشم. ب طوری ک چشمام سیاهی میره و حتی صدای خودمو نمیشنوم!! نمیدونم چرا انقد از نشون دادن خودم و توانایی هام ترس دارم... اگه کسی میتونه کمک کنه لطفا

فرحناز ارسال در تاریخ ۳۰ مرداد ماه ۱۳۹۷

منم همین حس و دارم که از نشون دادن خودم ترس دارم