۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 110 نظر ارائه شده است
..... ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

خاطره ای که آزارم میده کتکایی که پدرم به مادرم میزد و من نمی تونستم جلوشو بگیرم و همونجوری بزنمش .از تو هیناش و بی ادبی هاش هنوز ناراحتم.از پر توقع بودنش و خودخواهی هاش که فقط فکر میکرد خودش حق زیستن و خوردن داره.فکر میکرد خیلی خانواده ی خوبی داره و خودش خیلی باکلاسه.همش در حال مسخره کردن دیگران بود و ابروی مارو همه جا میبرد.حالا میفهمم که خیلی عقده ها داشته دلم براش میسوزه ولی هیچ احساس تعلق خاطری بهش ندارم .خیلی وقتا از اینکه عشق پدری رو درک نکردم غصه میخورم .احساس میکنم درک درستی نسبت به مرد ندارم و از احساساتم که افراطی هم هست سواستفاده میکنن .انگار دچار تناقصی هستم که نمیدونم چطور باید حلش کنم و رفتار سالم غیر اعراطی چیه .یا کم محبت میکنم یا زیاد.فکر میکنم کتکایی که پدرم میزد باعث شده من یه زن ترسو باشم که حاضرم هرکاری کنم تا طرف مقابل هرکی که هست خواهرم مادرم و هر کسی عصبانی نشه و صداشو بالا نبره و قیافه ی عصبانی کسی رو نبینم .

..... ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من توی مدرسه خیلی مسخره شدم معلما اذیتم میکردن .از درس و مدرسه متنفر بودم .عقده های روانی شون رو درک میکردم

somaye ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من فرزند اول خانواده ای 5 نفره هستم. پدرم به شدت عصبی و پرخاشگر و مادرم بیش از حد صبور و وابسته به فرزند هستند. من به شدت تجربه غفلت و ترک شدگی رو دارم چون بارها پدرم منو تنبیه بدنی کرده و بعدش هم بی توجهی از سمتش دیدم، البته من اضطراب جدایی هم دارم. پدرم به دلیل زندگی زیست نشده خودش آرزو داشت من پزشک بشم ولی من شیمیست شدم و هیچ وقت به چشمش نیومد در حدیکه من پذیرش از دانشگاه خارج از کشور گرفتم و مقاله تو ژورنال خوب چاپ کردم یادم نمیاد که کامنت مثبت داده باشه، حای یکبار گفت شاید الکیه!!!! اعتماد به نفسم رو ازم گرفته و همیشه تکه کلامش اینه شما چیزی در زندگی نمیشید. قدرت ریسک مالی ندارم و دقیقا همون آدمه هستم با ملاقه آب از استخر برمیداره. زیادی پیام دختر خوب بودن رو گرفتم ازش طوری که خیلی از حقوق اولیه برای زندگی شاد رو از خودم دریغ کردم. خیلی برام سخته ببخشمش چون یادم نمیاد که درست و حسابی کی منو در آغوشش گرفته، الان هم ترجیح میدم با کسی وارد رابطه عاطفی نشم که ضربه نخورم شبیه آدمهای اجتنابی عمل میکنم. امیدوارم بتونم ازین عقده ها با کمک شما عبور کنم

ماریا ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام اقای رضایی عزیز...من زنی ۴۰ ساله ام صاحب دو فرزند ....بهد ۲۰ سال زندگی مشترک جداشدم
منوفرزند ششم و اخر خانواده ام پدرم ۸ ماه قبل تولد من فوت شدند و مادرم زنی مهربان اما بسیار بی اقتدار و ناتوان و تنها و بی کس بود ...دیدن تنهایی اش و مشکلا ۵ خواهر و برادر بزرگتر مرا به موجودی بسیار سازگار و ظاهرا شاد (که بتوانم به همه بگم نگران من نباشین من احساس کمبود نمیکنم)و ترسو و ...باور کنین هیچی غیر این یادم نمیاد ...اینهای گوشه ای از عقده هایی ست که شناختم در مورد خودم ..اما سایه ی که مرا به اینجاوکشاند این بود زن توانا میتواند همه مشکلات را حل کند معتاد را ترک دهد بی پول را پولدار و.....کند...خیلی زود با شریک برادرم ازدواج کردم در ۲۰ سالگی دانشجویزسال دوم بودم ...سرسفره عقد فقط ازخدا خواستم هرگز تجربه مامانم در مورد من تکرار نشه همین تنها نمونم هرگز....۷ روز بعد از عقدمان فهمیدم علیرغم موقعیت خوب کاری و دانشی و...همسرم ایشون بشدت اعتیاد دارن ...سایه فعال شد و من تبدیل به زوروی قهرمان شدم چه ها که کشیدم تا ترک بدم.. ابروداری کنم ...هیچ کس بو نبره و....(همسرم فوق دانشگاه علم وصنعت ...روشنفکر و هیچ کتابی نبود نخوانده باشه ...خوش صحبت و ..خلاصه هیچ کس فک نمیکرد من چه مشکلاتی دارم)فقط اعتیاد نبود ..ادم قهری ...سردمزاج که ماهها وسالها بامن ارتباط جنسی برقرار نمیکرد ..این وسط شریک برادرها هم‌بود هرروز توهین وتهمت و....خلاصه با نااگاهی کامل دو فرزند دختروپسر با فاصله سنی یک ونیم سال به جمع ما افزده شد الان ۱۵ و ۱۴ ساله ان....بعد از ۱۶ سال ایشون ترک کردند و ارزوی من محقق شد...مواد کنار رفت اما توهمات ایشان تازه شروع شد و من به غلط کردن افتادم ..تهمت دزدی که من ۳ میلیارد ازش بردم و.....خلاصه سه سال پیش با یه چمدون زدم بیرون ....امروز خوشحالم کهدشجاع ترین تصمیم را گرفتم ...ارزوی سرسفره عقدم کاملا معکوس محقق شد اما این تنهایی برای من رشد داره همراهی با دردی عمیق و جانفرسا اما حس میکنم کار شاقی کردم
تنها غصه من فرزندانم هساند که با پدرشانن و من کم میبینم و از زملنیکه بیشتر خودشناسی میکنم بیشتر نگران بچه هام و غم ویژه ای دارم ....گویا دردشونو بیشتر حس میکنم و سهمم رو میبینم و درد میکشم...درد

بابک ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

巴巴克 Javaherpour:
دیدین گاهی وقتا چیزی رو گوش میدی ولی نمیشنفی؟ میخونی ولی هیچی نخوندی؟ نگاه میکنی و نمی بینی، تمرکز میکنی و حواست نیست ...
همشون یه سری انجام کاره که نتیجه اش صفر مطلقه، آخرش به یه چیز ختم میشه نون= نچ.
چیزی فهمیدی؟ نچ ، خودی؟ نچ ...
بحث دوم رو گوش داری میدی ، اما کلی مطلب و سوال از دست میدی، هی تکرار می کنی و گوش میدی اما انگار نه انگار. انگاری که با هر بار برگشتن به اول صحبت به #گذشته بر میگردی اما توش می مونی؟ صحبت گوینده از حال میرسه به فردا و تو هنوز مات #گذشته ای هستی که برات #نگذشته. به این فکر میکنی که این #گره تو از کجاست؟ چرا وقتی چیزی رو خوندی سر جلسه امتحان یادت نیست؟! چرا وقتی امتحان دادی و همه چی خوبم شده ، تا از سر جلسه امتحان نهایی بیرون میای انگار نه انگار که یکسال درس خوندی که چیزی یاد بگیری؟! چرا یاد گرفتنات یاد گرفتن نیس؟ اگه نظرتو اینه که دقت و توجه نمیکنی باید بنظرم بگم، یه نچ به خودتون بدین یا تحویل بگیرین.

برای چی وقتی استعدادی داریم ، دوست نداریم دیده بشه؟ میترسی که مورد توجه قرار بگیری یا اینکه یکی اون وسط مسخره ات کنه؟ یا یکی بگه این چیه؟ خوشش نیاد؟ یا یکی بهت بچسب و کنه بشه که، برای منم نقاشی کن، بنویس، بخون، درست کن ... ، یا یکی بخواد باهات بیشتر آشنا بشه و دوست بشه؟!
اینا چی دارن بنظرتون ؟ من که میگم اینا هم نون دارن.
به نظرتون چرا از گفتن چیزی که میدونی درسته ابا داریم ، میترسیم ، یا بهش شک می کنیم؟ یا نه ، چیزی رو خراب کردیم، نمره صفر گرفتیم مثلا، یا اصلا اتفاقی افتاده که دست ما هم نبوده اما، از گفتنش میترسیم . یا چیزی رو دوست داریم و خوشمون میاد اما، نمیگیم ؟ یا لباسی نظرمون رو جلب کرده یا تن کسی دیدیم ، اما نمیگیم : عه چه لباس خوشگلی!! چقدر بهت میاد،چه خوش سلیقه یا شیک...
وقتی صحبتهای بخش دوم رو گوش میدادم، می شنیدم که نمیشنفم ، اما نمیدونستم که نمیتونم که بخوام که ، نخوام از خودم جدا بشم و غرق خودم نشم . و این چهارمین باره ای بود که گوش دادم تا شنفتم!! غرق شدن یعنی چه؟!!
همیشه به این فکر میکردم که چرا نمیخوام دیده بشم، نمیخوام تشویق بشم، نمیخوام مورد توجه قرار بگیرم ...
چرا که کنترل نشم ، بزرگترم هی نگه مشقات رو ننوشتی ؟ جریمه هات چی؟ چی دوتاش مونده؟ جونت بالا بیاد ده تا دیگه هم بنویس تا دستت تند بشه و راه بیفتی، دفتر حساب کجاس ؟ ور دار بیار ببینم. و تو در کلاس دوم جمع و منها با گویش و جملات و اعدادی مواجهی که مفهومش را که هیچ ، فقط در شنیده های بیرون آمده از دهان پدر داری: " مش اکبر ده بر یک پنج تومن رو سیب ، به قاعده کیلویی ۲ ریال، پرتقال را به قاعده سه و نیم ریال به هر من تبریز، سه و نیم چیه بابا؟ حرف نباشه بنویس جونت در بیاد...

وقتی بازیهای کودکانه ات را یواشکی باید انجام دهی، چرا که سر ظهر، اول صبحه مردم خوابن، بابات خسته اس خواب . یا وقتی کلاغها آنقدر بیکار می شوند که خبر ببرن و گربه سرک میکشه که ببینه داری چکار میکنی؟ وقتی نمره ها تو قایم می کنی وقتی...
وقتی وارد دبیرستان شدی و میبینی دیوانه وار عاشق جبر و مثلثات و فیزیک بودی و تا حالا فکر میکردی که، جونت بالا بیاد نه هیچی نمیفهمم و تو غرق در همین نونهای و نافهمی ، نزدیک نشو، نباش، نشو، نشین.... که همگی به نون کنترل وصله نامصب . نون کسی که هیچوقت نیست، حامی نیست، پشت نیست، یار نیست فقط سایه ایست بالای سر و به دنبال.
نون نبودن، نطق نکشیدن، نخواستن و ...همیشه نقابی برای خودت نبودنه...
ته ته همه این قصه فکر میکنین چی باشه؟ عقده ای نه برای توجه نکردن، بلکه توجه کن به من، ببین منو، بفهم، نزدیک شو ...
راستی متوجه شدی که چهار بار صحبتهای بخش دوم رو گوش دادم و گفتم اما تا الان از صاحب صدای گرمش جناب آقای سهیل رضایی اسمی نبردم؟
نچ...
#کمپین#ما#گذشته نگذشته
#کمپین#ما#گذشته #نگذشته
#کمپین_ماگذشته_نگذشته
#کمپین#ما_گذشته_ نگذشته

شیرین ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

عقده من در نظر نگرفتن ، دیده نشدن هست آخرین نفر متوجه موضوعات میشم ، چندین بار در گذشته اتفاقات مثل هم افتاده برام ، مثل ازدواج دوستانم با اینکه مثلا صمیمی بودن.

ب ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من دریک خانواده پرجمعیت بدنیااومدم نه تا بچه که من بچه ی هشتم بودم یه خانواده متوسط رو به پایین ، مادرم کنترلگر ولی ضعیف بود و نمی تونست از حقش دفاع کنه و پدرم زحمتکش و ساده و خیلی مورد سواستفاده اقوام و دیگران قرار می گرفت ولی با محبت بود یکی از اقوام که بچه دار نمی شده وقتی من به دنیا میام پیشنهاد میده منو به فرزندی قبول کنه و پولدار هم بودند ولی پدرو مادرم قبول نمی کنند ولی مادرم همیشه ناراحت بود از داستن اینهمه بچه بخصوص ما که جزو اخریا بودیم ولی پدرم می گفت همشونو دوست دارم ولی ما بخاطر شلوغی همیشه در حالت رقابت و نوعی تنازع بقا بودیم و هر بچه ای به کوچکترش زور می گفت و من که هشتمی بودم تکلیفم روشنه دیگه از همون موقع یاد گرفتم برای حفاظت از خودم دبده نشم و تو چشم نباشم و مخفیانه کارام انجام بدم و هرکسی هم ازم سوال می کرد پنهان می کردم و دروغ می گفتم که بازخواست نشم و الان متوجه شدم چرا دروغ گفتن ادمهارو تقریبا راحت متوجه میشم انگار خودمم ،همبشه حس ناامنی دارم و انتخابام ریشه در ناامنی داره خانواده ای مذهبی دارم ولی من خدام خیلی تعریفش با خدای اونا فرق داره و همیشه سرزنش شدم و زیر ذره بین شون و من شیوه ی اجتناب رو تو زندگیم انتخاب کردم و هر چیزی که اذبتم کنه میذارمش کنار و حس دوست داشتنی نبودن دارم و با اینکه مورد توجه قرار می گیرم و خیلی ازم تعریف میشه ولی خودم ته وجودم قبول ندارم . از وقتی با بنیاد اشنا شدم غرق کتابها و مطالبش شدم بخصوص پکیج عقده هارو بارهاوبارها گوش دادم و حال ذهنیم خیلی بهتر شدم و و اقعا خوشحالم ولی یه جورایی بی عملی و تاخیر تو کارام دارم باوجوداینکه اگاهم ولی گیر کردم تو شروع و حرکت کردن دارم تلاش می کنم ازش یه جوری عبورکنم .

مژگان ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

شاید باور نکنید ولی من بچگیمو اصلا یادم نمیاد.یک صفخات محو و تاریک از گذشته دارم.خاطرات من از دبیرستان شروع میشه..فقط میدونم ک دختر خاله من آمده بود خانه ما برای درس خواندن ۴ سال از من بزرگتر هست با وجودی ک درس من خیلی بهتر بود ولی اون زرنگ بود تو خیاطی و کارهای منزل ب مامان من کمک میکرد همه او را دوست داشتن و من به او حسودی میکردم.حالا سالها از اون زمان میگذره اون در زندگی شخصی و زناشویی و حتی تحصیلات موفق نیست ور حالی ک من در همه موارد موفق هستم با رفتارهای نسنحیده از چشم همه افتاده در حالی ک من موقعیت ویژه در خانواده دارم. امروز دیگه ما هر دو همدیگه را دوست دار۰یم و لی من دارم فکر میکنم ایا وجود اون در خانواده ما باعث شده هیچ خاطره ای از کودکی نداشته باشم دوران دبستان و راهنمایی رو اصلا به یاد ندارم.نه خاطرات مربوط ب دوره تحصیل و نه خاطره ای از خانواده.

مهرنوش ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام، من اولین باره که موفق شدم در دوره ای رایگان شرکت کنم و واقعا خوشحالم چون شما برای من قابل تحسینی آقای رضایی
من در دوران کودکی هم محبت داشتم هم بی توجهی ما 4 تا خواهر بودیم و یک برادر، اطرافیان این رو خیییییلی بد میدونستن ولی مادرم با اونها در گفتار مخالفت میکرد و به دخترانش بها میداد و احترام میکذاشت اما همیشه حس کردم از اینکه 4 تا دختر داره ناراحته و این دوگانگی رفتار مادرم اذیتم میکرد و حس بی ارزشی بهم میداد به خاطر همین تصمیم گرفتم زمانی مادر بشم که فررزندم رو چه دختر و چه پسر کامل جنسیتشو قبول داشته باشم، نقش های زیادی به من داده شد، پدرم و بقیه به طبع اون به من لقب آقا میدادن چون میگفتن که من خیلی باعرضه و مسوولیت پذیر بودم یه دختربچه 5-6 ساله رو با پیشوند آقا خطاب میکردن اوایل توجه نمیکردم ولی کم کم میترسیدم از اونایی که بهم میگفتن و بدم میومد اما اعتماد بنفس مقابله نداشتم که حتی بگم: دیگه منو با این لقب صدا نزنید، شاید فکر میکردم باید پسر باشم تا باارزش باشم، این باعث شد همیشه از نقش های زنانه بدم بیاد و قالب مردونه بگیرم، البته الان کمی بهتر شدم
مادرم همیشه به من میگفت تو خیلی عاقل و فهمیده ای، این باعث شد همیشه نقش دختر خوب خانواده باشم و هنوز تو همون نقش موندم گاهی حتی اشتباهاتم رو پنهان میکردم مبادا کسی فکر کنه من عاقل نیستم، خواهرام خیلی راحت تر از من زندگی کردن
همیشه از مردها بدم میومد چون مادرم از اونها به عنوان خیانتکار و هوسباز صحبت میکرد و مارو از آشنایی با اونا میترسوند ولی تو دوران دانشگاه از من میخواست حتما دوستی برای خودم انتهاب کنم که نتیجش گند زدن کامل من در روابط و آشناییهای اجتماعیم بود
خیلی مسایل دیگه.... اما الان با آشنا شدن با شما و شنیدن صحبتهاتون خیلی دارم روی گذشتم فکر میکنم
میخوام نقاط قوتممو پیدا کنم و فقط کارهایی رو انجام بدم که با اونها حالم خوبه حتی اگه بهم بگن کار زشتیه وای نه کار بی ارزشیه ، اه خل شدی ...

مریم ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من یه جاهایی مورد انتقاد و گاها تحقیر زیاد بودم در کودکی، اگه بگم تو بزرگسالی ازشون متنفر شدم و باهاشون دشمنی کردم دروغ نگفتم... پشت سرشون حرف زدم و به گوششون هم رسید الآنم اصلا ناراحت نیستم چون حقشون بوده... ولی فکر کردم که تو زندگیم تاثیر نمی‌ذارند و بهشون بی اهمیت شدم، اما جاهایی که محبت به اندازه دیدم رام شدم و خوب تا کردم،ولی وقتایی که بیش از حد محبت می‌دیدم حس میکردم یه جای کار خرابه تعادلم بهم میخورد و قاتی میکردم راستش محبت زیادی و افراطی ندیدم بیشتر ازمون ایراد گرفتند تو بچگی ما دهه شصتی... اما بچه های نازنازی رو دیدم که الان نمیتونن خودشونو جمع کن و این بچه ها رو اعصاب من هستند