۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 110 نظر ارائه شده است
زكيه ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

من پام شكسته (سكته خفيف كردم در سن سي سالگي)الان ديگه نميتونم حتي شناسايي كنم عقده هامو واقعا بايد نوبت بگيرم اما متاسفانه وقت مشاورا پر هستش

Marjan ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

بله آقای دکتر
در خانواده من هم به دلیل ترس های پدر و مادرم؛علائم خطر زیادی گوشزد شده در بچگی،که تا همین الان هم ادامه داره
شاید گاهی واقعا شرایط انقدر ترسناک نبوده،اما متاسفانه همیشه ترس های بزرگترها بهم القا شده
فلان جا نرو،با فلانی نگرد،فلان کارو نکن.ته شم به این جمله ختم شد که من راه و چاه رو نشونت دادم خود دانی
غافل از اینکه معنی واقعی این خود دانی یعنی اگر کاری که من صلاح میدونم انجام ندی بدبخت میشی و مجازات میشی
مجازات هم کم محلی،سرزنش و محرومیت از استانداردهای زندگی بوده
القا حس نادانی به من باعث شد تا من در اغلب بزنگاه های زندگی اشتباه کنم،روابط اشتباه،آدم های اشتباه،کسب و کار اشتباه،انتخاب های اشتباه و ...

آرزو ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

الان که دارم به گذشته فکر میکنم و گذشته رو زیر و رو میکنم فهمیدم که دقیقا دارم زندگی ای که پدرم مادرم داشتنو تجربه میکنم واقعا مشکلاتی که پدر مادرم باهم داشتنو من و همسرم با هم داریم و من واقعا شوکه شدم چه طور عقده میتونه اینقدر دقیق کار کنه بدون اینکه بفهمی و احساسش کنی،زندگیم واقعا به حد فروپاشی رسیده دوست دارم جدا بشم برم برای خودم یه گوشه ای به دور از همه خودمو زندگی کنم و همش تو فکر انتقام گرفتن از شوهرم هستم و دوست دارم با ترک کردنش بهش بفهمونم که قدر منو ندونستی نمیدونم خیلی کینه دارم ازش و فقط به انتقام ازش فکر میکنم چون در کنارش نمیزاره من خودم باشم و از این همه تظاهر برای رضایت دیگران خسته شدم خیلی وقتا حرفا و رفتارای زور میبینم و میشنوم و با خودم میگم این دفعه جلوشون می ایستم و از حق و حقوقم دفاع میکنم ولی وقتی تو موقعیتش قرار میگیریم انگاری یه چیزی منو محکم نگه میداره که هیچی بروز ندم و تظاهر کنم همه چی خوبه واقعا خسته شدم از اینکه به خاطر دیگران زندگی میکنم،۳۰ سالمه و هیچ دستاوردی در زندگیم ندارم همش میگم از فردا شروع میکنم ولی یه چیزی منو محکم نگه میداره و میگه ولش کن حال داری مگه راحت داری زندگیتو میکنی ولی واقعا کدوم زندگی،زندگی ای که نتونم خودم باشم چه فایده ای داره،از گذشته چیزی که یادم میاد اینه که دوست داشتنی نبودم،یادم میاد هر کی منو میدید همش میگفت وایییی چه قدر لاغری و به مامانم میگفتن چرا دخترت انقدر زرد و لاغره و مامانم منو کلی دکتر میبرد و رژیم میگرفت بلکه یه کم چاق بشم،و الان که بهش فکر میکنم میبینم من همچنان دنبال چاق شدن و رژیم گرفتن برای چاقی هستم،دنبال یه راه جدید برای زیبا شدن و دیده شدن هستم هر چه قدر هم بهم میگن زیبایی اندامت خوبه بازم قبول ندارم

صبا دهقان ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من از بچگي خيلي مورد توجه بابام بودم ،بابام هشتا بچه داشت كه بيشتر از همه به من و برادرم توجه ميكرد همش ميگفت صبا باهوشِ،صبا برا من بسه،بهترين دانشگاه،پزشكي ميخونه،و منُ به بقيه خاهرام توجيح ميداد،منم خيلي به پدرم وابسته بودم و كلا هم بابام هرچي ميخاستمُ برام فراهم ميكرد،حتي خاهرام چيزي ميخاستن ميگفتن صبا تو برو بابا به تو ميده،البته از لحاظ هوش و درس و حرف شنوي از همشون بهتر بودم بابامم خيلي تاكيد ميكرد ولي از لحاظ قيافه اونا همشون از من خوش برروتر بودن اونام گاهي منُ تمسخر ميكردند البته بيشتر به خاطر توجه زياد پدرم،تا اينكه بزرگ شديم ابجيم اشتباهي كرد انداخت تقصير من ،چون بابام منو دعوا نميكرد،كلاس اول راهنمايي بودم البته،بعد كلاس سوم راهنمايي كه بودم خاهر بزرگم يه اشتباه خخخخيلي بزرگ كرد كه جز خط قرمزاي بابام بود،منم با خودش برده بود البته من فقط اونجايي كه نميبايست بريم به خاطر اون همراش رفته بودم،بابام خيلي ناراحت عصبي شده بود به حدي كه براي اولين بار دستشُ روي خاهرم بلند كرد البته اون ١٩سالش بود ،ولي چيزي به من نگفت،روز بعد كه از مدرسه برگشتم بچه ها گفتن كه خاهرم خودكشي كرده و بيمارستانه،حالش خيلي بد بود،منم خيلي ترسيده بودم بيش از اندازه گفتم بميره تقصيرش ميفته گردن من،منم رفتم به عالمه دارو برداشتم خوردم،بعد منم بردن بيمارستان هنوز تو ذهنم حكِ كه بابام گفت چرا اوردينش ميبايست بزارين بميره،از همونجا رابطه من و بابام خراب شد و من واقعا پدرم و توجهشُ از دست دادم براي هميشه،خيلي تجربه بدي بود تا اينكه ازدواج كردم بعد ازدواجم دوباره به خاطر يكي ديگه از خاهرام افتادم تو هچل واينبار با چشماني اشكبار به پدرم گفتم ،بهش گفتم من هميشه قرباني اشتباهات اينا شدم تو هم از دست دادم به خاطر اشتباهاتي كه اينا مرتكب شدن ولي تاوانشون من دادم،بابام ازون روز با من بهتر شد ولي من دبيرستان دچار افت تحصيلي شديدي شدم از نفردوم مدرسه رسيدم شايد روي رتبه ١٥مدرسه دانشگاه قبول نشدم و مهمتر از همه چيز ديگه توجه پدرمُ نداشتم،بابام يه روز براي ازدواج نكردنمون ناراحت بود بهم تذكر داد منم ٦ماهه بعدش نشستم سرسفره عقد،اونم با عشق اولم،من پدرمُ براي هميشه از دست دادم الان كه كنكاش كردم ياد اين ماجرا افتادم ولي درواقع پدرمُ بخشيدم و هنوزم مثل بچگيم عاشقشم اشتباهاتش پذيرفتم مثل هر انساني كه اشتباهاتي ميكنه ولي نميتونم تحليلش كنم با وضعيت امروزم

Raziraz ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
هم مشکل به حساب نیامدن در کورکی رو دارم، یه موضوعی که امشب با گوش دادن به این فایل برام تداعی شده اینه که یادمه در کودکی همیشه با این عقیده کهدختر باید سنگین باشه و با صدای بلند نخنده و در جمع هرحفی رو نزدنه مواجه بودم، یادمه مدتی در دوران راهنمایی به صورت عامدانه با صدای بلند مبخندیدم که یکبار با سزنش شدید پدرم مواجه شدم که دختر نباید اینطور بخنده باید سنگین باشی وگرنه در آینده خواستگارهای خوبی نخواهی داشت مجبور میشی به غریبه شوهر کنی، نکته جالب اینجاست که من الان در حین صحبت کردن صدای بسیار ارامی دارم و حتی بلد نیستم با صدا بخندم و خنده های من همیشه بیصداست و نکته جالبتر اینکه من حالا با یکی از اقوام ازدواج کردم...

د.ک ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

خداوکیلی اولین چیزی که حس میکنم با خواندن تجربیات دیگران ، این هست که چقدر همه ما شبیه هم می تونیم باشیم ، و این باعث میشه که کمی از حس تنها بودن و بزرگ فرض کردن مسئله هام خارج بشم ، من هم خیلی اوقات از رو در رو شدن با افراد غریبه می ترسیدم ، اگر مهمون داشتیم میرفتم توی اتاق یا بخاطر همین، ترس از سر کار رفتن داشتم ، هنوز هم دارم برای همین کار های پروژه ای که توی خونه انجام بدم انجام میدم و....
یکی از اولین چیز هایی که براش مسخره شدم و هنوز سخت که روش متمرکز بشم ، آموختن زبان انگلیسی هست یادمه که رفته بودم توی یه موسسه کلاس من که ده سالم بود نتونستم جملات را خوب بخونم و توسط چند تا از بچه هایی که 7 ساله بودن مسخره شدم ، خیلی حس بدی داشت هیچ وقت دیگه نرفتم کلاس ، تنها چیزی که به این مسئله کمک کرد گذشت زمان بود و اینکه فهمیدم کلمه ای به اسم استعداد نداشتن یا داشتن صرفا به معنی اینه که یکی زمان کمتر و یکی به زمان بیشتری نیاز داره برای یاد گیری .
چون بخوام صادقانه بگم یکی از دلایل ام برای شاگرداول بودن توی تمام دوره تحصیلیم تا دانشگاه ، این بود که معلم هام عموما فکر میکردن من خنگم و چند بار هم بهم توی مقاطع مختلف گفته بودن انتظار نداشتیم شما اول بشی و یا بیست بگیری و ...
یا یادمه کار دستی درست میکردم توی خونه بهم میگفتن این اشغالا چیه یا از کنار در اتاقم رد میشدن میگفتن ولش کن و بعدش همون کاردستی برای خودش یه جایزه هایی رو اورد و تنها جواب من بعدش این بود که دیدید اشغال نبود
شدید ترین حس ترد شدگی هم وقتی بود که گفتم میخوام هنر بخونم و وارد هنرستان شدم ، درسته که باید بگم انتخاب خودم بود باید شیرین ترین اتفاق میشد ولی همین هنر خوندن خیلی تلخ ، سخت بود ، همراه با دوره نجوانی که اصلا معلوم نیست ادم چه مرگشه :D ، در هر حال اون موقع دید خوبی به هنر نبود ، محیط اموزشی و معلم ها هم واقعا بد بودن ، و من باز مجبور بودم خوب درس بخونم چون همه دید گاه ها توی خانواده بود فامیل ها هم اتیش می آوردن اگر تفاوتی رخ میداد قطعا میگفتن دیدی رفتی هنر درست فلان شد و غیره که ششاگرد اول بودن هم قطعا باعث شد تو هنرستان کسی زیاد با ما حال نکنه ، تا حدی این هنر خوندن سنگین بود برای خانواده که بعد از ارشد هنر گرفتن هنوز مثلا میگن برو دیپلم تجربی بگیر دکتر شو .
خدایش الان دارم میخندم حس میکنم یه صندوق دارم خاصه پر گره ، باید یکم خودم و بغل کنم ، یه چند تا افرین هم به خودم بگم ، هنوز خیلی راه مونده حس یه فایل دانلود شده رو دارم که رو یه ثانیه ای گیر بکنه ، ولی یه دوره مریضی و دو تا جراحی و یه دوره افسردگی ، خیلی تغییرات همراه اش داشت
الان کار هنری نمیکنم مثلا طراحی نمیکنم ، مادر احتمالا میگه وای تو خونه پر کاغذ شد و پاکن و حس ام به پدر اینه چون طراحی پدر هم خوب بود ، حس حسرت پیدا کنن چون الان دست خودشون می لرزه
مرسی از شما

هدیه ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

مدتی پیش خواهرزاده ام در حال بازیگوشی بود و مادرم بهش گفت: من از دست تو کجا برم؟
انگار ی سطل آب یخ رو سر من خالی کردن، بهت زده وایستادم این همون جمله ای بود که بچگی من هم تکرار شده بود...انگار میگفت اونقدر خسته ام کردی که دلم میخواد فرار کنم از دستت ولی نمیدونم کجا برم و اینجا گیر کردم، دوستت ندارم.اینجام چون نمیتونم جای دیگه ای برم و این تجربه و ترس رو من بارها و بارها تجربه کردم که آدم ها، اطرافیانم،دوستانم گیر کردن و اگر انتخاب دیگری داشته باشند خواهند رفت

رسول ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

شخصیت قالب من فرزانه است
و یه بعد منفی که دارم ایراد گیری و تحقیر دیگرانه
خیلی سعی میکنم که خودمو کنترل کنم ولی گاها موفق نمیشم
سایه ها و عقده ها یی که موجب این مسئله میشن رو چطور میشه حل کرد؟

فرنوش کاراموز سفر زندگی ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

ترس شدید از موفقیت دارم شاید چون ریشه اش اینکه از بچگی فهمیدم مامانم دلش نمیخواد از برادراش سر تر بشیم .
همش با خودم تکرار میکنم لذت از زندگی حقمه و شجاعت تغییر و شهامت موفقیت از درونم بیرون میکشم.
آزمون رایگان تو سایت انجام دادم فقط جنگجوم ضعیفه که با بررسی گذشته تا حدی متوجه دلیلش شدم.
فقط فیلم های انگیزشی که نقش اولش یه قهرمانه دنبال تغییره و برای هدفی میجنگه برام خیلی لذت بخشه و ازش انرژی میگیرم .
از آدمای پرنشاط که تلاشگرن خوشم میاد و فهمیدم این فرافکنی خودمه .
اگر جنگجوی درونم بزرگ بشه خیلی خوب میشه البته الان که روی خودم کار کردم به حد متوسط رسیده در حدی که تحلیل ازمون میگفت از پس مسایل روزمره برمیای ولی دنبال تحقق ارزوهات نیستی که دقیقا برای من این تحلیل ازمون درست صدق میکرد.
خیلی از پیشرفتم راضیم میدونم تا چند ماه دیگه به جنگجوی مثبت با نمره ی خوب میرسم چون تا یه مدت پیش از اینم خیلی پایین تر بودم .

فرنوش کاراموز سفر ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام من 26 سالمه هم تجربه غفلت دارم هم غرق شدن.
ما 4 دختر در خانواده هستیم مادرم شاغل بود و در 6 سالگی متوجه غیبت مادرم در خانه شدم هر وقت سرکار میرفت من پشت سرش تا تو کوچه گریه میکردم و وظیفه آروم کردن من با خواهر اولم بود که خودش یه نوجوون بود. من بچه درک نمیکردم مادرم شاغله فکر میکردم حتما کار بدی کردم و اون برای همیشه میخواد بره .
تا همین چند وقت پیش ترس از دست دادن شدید آدما و خوبی بیش از حد تو روابط داشتم تا منو طرد و ترک نکنن اما الان با خودشناسی و افزایش اعتماد به نفس از وقت گذرونی با خودم لذت میبرم و نه از روی نیاز بلکه بدون وابستگی با آدما ارتباط برقرار میکنم و از وجودشون لذت میبرم.
مادرم مادرش در 19 سالگی در اثر یه بیماری کاملا معمولی و بخاطر نبود امکانات از دست میده و این باعث شده تا الان در بدر دنبال دکتر و انواع قرص ها و کارکردشون باشه در حد یه داروخونه اطلاع داره. همیشه به ما اصرار میکنه بریم ازمایش از تفریحاتش دکتر رفتنه و همیشه دنبال مریضیه.
مادرم از سن 19 سالگی مسوولیت زندگی خواهربرادراش بر عهده میگیره چون فرزند ارشد بوده و همیشه خودش میگه من هیچوقت نمیخواستم ازدواج کنم به اصرار مادرببزرگم ازدواج کردم . اون همیشه مخصوصا برادراش به ما ترجیح میداد بچه بودم میدیدم چطور بچه های برادرش بغل میکرد و قربون صدقه میرفت ولی هیچوقت با ما اینطور نبود اگر اعتراض میکردیم میگفت چقدر حسودید پس من هر روز برای کی میرم سرکار !!!
و باز همون رفتار تبعیض امیزش ادامه میداد .یادمه یبار درنوجونی دخترخالش دیدم که چطور دخترش بغل میکرد و قربون صدقش میرفت من گریم گرفت از دیدنشون.
از ازدواج با پدرم هیچوقت راضی نبود و همش پدرم با برادراش مقایسه میکرد که چقدر اونا موفقن و از لحاظ مالی خیلی پولدار و البته خودش باعث موفقیت اونا بود ولی هیچوقت پدرم تشویق به پیشرفت نمیکرد به شدت قدرت ریسک ازش گرفته بود. درحالی که پدرم بهترین شوهر برای مادرم بود چون همیشه درکش میکرد و با از خودگذشتگی اجازه میداد به بزرگ کردن خواهر و برادراش بپردازه .
ما 4 تا همیشه بهش میگفتیم اونا بچه های اصلیتن ما رو فقط بخاطر حرف مردم به دنیا اوردی.
از دختر بودن ما همیشه ناراحت بود و خودش و برادراش به ما میگفتن سربار!!!
مادرم همیشه به ویژگی های مردانه خودش افتخار میکرد هیچوقت برای ما وقت نداشت کارهای خونه رو در حدی که پدرم غر نزنه انجام میداد از طرفی پدر مرد ساکتی بود که در بیرون از خانه همه اونو خوش برخورد و اروم میشناختن ولی وقتی میومد خونه مامانم از کارای ما براش تعریف میکرد و اون با تحقیر و فحش و کتک میخواست حسابمون برسه. خواهر دومم چون همیشه از ما شجاعتر بود و پر انرژی به قدری کتک میخورد که در بچگی صرع گرفت و به دکتر اعصاب میرفت و مادرم اینو همه جا تعریف میکرد.
مادرم زنانگی نداشت و پدرم لجباز. زبان ارتباطی پدر ساکتم با ما تحقیر و فحش و کتک بود یادمه 4 سالم بود مادرم به همکارش میگفت پدرم بی طاقته و سریع عصباتی میشه مردا خوب نیستن و من اون موقع تصمیم گرفتم از مردا دوری کنم و ازدواج چیز آسیب زننده ای دونستم.
مادرم به شدت کنترلگره و حسابی روی درسمون حساس بود همه کارای خونه خودش میکرد و به ما میگفت شما فقط درس بخونید همه چیز خونه فقط با نظر خودش باید تصمیم گیری بشه .
به هرکی میرسه فقط نصیحت میکنه و همه باید به روشی که اون میگه رفتار کنن حتی فقط به آدمایی که اون میگه مراجعه کنن مثلا تعمیرکار. حتی افتخار میکنیم که تو فامیل میگن دخترای این خانم شبیهش نیستن خوش زبان و عاقلن و توکار کسی دخالت نمیکنن.
جدیدا بهش به شوخی گفتم دیکتاتور و خوشحال میشه .
به قدری کارای اداریمون خودش انجام میداد تا ما از خونه نزنیم بیرون که من با بررسی موارد بالا دلیل ترجیح خودم برای داشتن شغلی تو خونه و بدون مراجعه افراد غریبه تازه متوجه شدم.
ما 3 تا دختر بزرگا که سن ازدواجمونه ترس از ازدواج داریم و همش حرف مامانمون یادمون میاد که میگه ما لایق چیز خوب نیستیم.
در صورتی که هرکی مارا میبینه میگه دخترای تحصیلکرده و شاغل خشکلی مثل شما عجیبه تا حالا ازدواج نکردید.
البته داریم روی باورامون کار میکنیم و روز به روز بهتر میشیم.
البته من هنوز میترسم مسولیت زندگی یه آدم بالغ مثل ازواج و شغل عالی برعهده بگیرم میترسم از پسش برنیام و زندگی زناشویی مثل مادرم داشته باشم البته بسیار دوره های مختلف خودشناسی و پیش از ازدواج شرکت کردم و کتاب میخونم به قدری که رشتم حقوقه ولی تو فامیل منو به عنوان روانشناس میشناسن بسکه خوب راهنمایی میکنم.
فکر میکردم این موارد برام حل شدن یادم نبودن ولی الان با جلسه دوم فهمیدم مشکل از من کودک نبوده بخاطر تیپ شخصیتی و سرگذشت تلخی که پدر و مادرم داشتن و شرایط اون زمان که کتابای پرورش فرزند و روانشناسی به تنوع امروزه نبوده اونارو بخشیدم.
فقط تنها چیزی که هنوز یکم اذیتم میکنه رفتارای تبعیض امیز مادرم نسبت به بچه های برادراشه که الان چون اونا بهش کم توجه تر شدن و فهمیده بچه هاش براش موندگارترن خیلی کم تر شده ولی دیروز باز یه همچین حرکتی کرد اولش عصبانی شدم ولی بعد با خودم گفتم اصلی ترین ادم زندگیم خودمم چرا خودم بخاطر رفتار بقیه اذیت کنم حتی اگه مادرم باشه.
در بچگی دنبال پر کردن نقص هایی بودم که همه از مادرم بخاطرش گله میکردن مثلا آشپزخوب و خوش زبونی در خودم یه ارزش کردم
ولی الان دنبال ساختن زندگی خودم و سفر شخصی خودمم من فقط مسولیت زندگی خودم دارم نه هیچ کس دیگه ای .
ممنون از شما که این کمپین گذاشتید خیلی مطالبش عالیه احساس سبکی دارم

علیرضا ارسال در تاریخ ۱۳ آبان ماه ۱۳۹۸

میشه ت چند تا مسعله کمکم کنید واقعا درگیرم شدم و هر لحظه سرد تر ب این زندگی نگا میکنم

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

حتما وارد بخش نوبت دهی بشید و از مشاوران بنیاد فرهنگ زندگی وقت بگیرید