۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 72 نظر ارائه شده است
کاربر گرامی تنها نظرات افرادی که دارای پنل کاربری هستند، نمایش داده می شود
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
آيدا ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

امروز با گوش دادن درس دوم متوجه ي موضوعي شدم. من در محل کارم هميشه با مديرهام مشکل داشتم و دارم و هميشه از اين ناراحتم که چرا هرچي آدم مريضه تو محل کار سر راه من قرار ميگيره آدماهايي که توانايي ها و معلوماتشون به مراتب کمتر از منه. مدام گفتگو و دعوا ذهني دارم با اين آدما حتي اگر چند روز متمادي باهم برخورد نداشته باشيم. ويژگي مشترک همه اونا اين بوده که در هر مشکل کوچکي ميخوان تقصير گردن تو بندازن و اصلا قدردان کارهايي که ميکيني نيستن و خودشون هميشه دنبال هر فرصتي براي ريختن کارهاي خودشون سر تو هستن. هيچوقت نتونستم با شجاعت برم و به رفتارشون اعتراض کنم چون از اخراج ترسيدم و از اينکه بگن چه دختر بي ادب و دوست نداشتني! که در نهايت باعث ميشه هر کاري رو بيشتر از چند ماه نتونم تحمل کنم و سريع تصميم به عوض کردن محل کارم بگيرم. امروز يادم اومد که همين حسو من از به همه معلمها و استاتيدم در تمام مدت تحصيلم از اول ابتدايي تا فوق ليسانس بدون استثنا داشتم و البته هميشه دانش آموز، دانشجو و کارمند محبوب بودم! اما صداها و دعواهاي ذهنيم سالهاست که خاموش نميشن! ربط بينشونو نميتونم پيدا کنم و سردرگمم! حس ميکنم يجايي تو بچگيم شجاعت اعتراض کردنو جا گذاشتم.

مریم ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام آقای دکتر...
من تا جایی که یادم میاد پدرم همیشه سعی میکرد بهمون محبت کنه و مثل یه کودک حوامونو داشت اما مادرم همیشه همه چیزو خراب میکرد...با رفتاراش...کلامش...نگاهش...الانم که یادم میفته حالم بد میشه

Miim ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من فرزند ۵ م خوانواده متوسط هستم وقتی سه چهار ساله ام بود شنیدم مادرم ب همسایه مون میگفت ک من این بچه رو نمیخواستم و چند بار دارو خوردم ولی زنده موند و سقط نشد بین دو تا برادر و دو تاخواهراز خودم بزرگتر. من ۰ون داییم فوت شده بود مادرم و پدربزرگم بشدددت پسر دوسا بودن و برادر بزرگ سوگلی مادر بود برادر دوم ک سه سال ازمن بزرگتر بود چون درسش خوب بود و معدلش بالا بود اداره پدرم بهش جایزه میداد و گولگول بابا و سوگلی بود و خوهرم ک یک سال از من بزرگتر بود بشدددت لاغر و نحیف بود در عوض من تپلی بودم و عاشق گوشت و مرغ ، و همیشه مامانم هوای خواهرمو داشت همیشه تو اشپزخونه و انباری داشت گل غذا و خوراکی رو میخورد و برای مامانم شیرین زبونی میکردو هر کسی هم بیرون ما رو میدید میگفت من حق اون و خوردم (این حس تو خاهرم بوجود اومد و همیشه منو رقیب میدونست و از طرفی هر وقت دعوا میشد مادرم طرفش و می گرفت بارها اصلا مامانم خوته نبود از در میومد میدی اون داره بهم فحش میده یا کتک میزنه باز میگفت من مقصرم!! میگفتم تو ک نمیدونی چی شده؟! میگفت ندونم !بچه مو ک میشناسم تو قلدری و جسه ت بزرگتره ب اون زور می گی ؛ الان ک تو سن سی سالگیم ، همش توهم چاقی و بدهیکلی دارم و کل سال تو رژیمم و شدم ی دختر جنگجو و مدافع ک از حق خواهرم دفاع میکنم و همه منو بعنوان وکیلش میشناسن). یادمه یکبار تو مهمونی از بشقاب بغل دستیم کباب برداشتم و تا مدتها مورد تمسخر قرار می گرفتم اسم بد روم گذاشته بودن (و الان متوجه شدم ک من سالها روم نمیشد توی جمع غذا بخورم؛ حتا جمع کوچک خودمونی ) یک بار وقتی ۴.۵ ساله م بود قهر کردم و از صبح تا ظهر هیچی نخوردم و وقتی پدرم اومد گفتم مامان دعوام کرد و بهم غذا نداد و پدرم در بخچال و قفل کرد و یک شبانه روز من گرسنگی کشیدم تا لج نکنم (این اولین و اخرین بار بود ک تو خونه همچین تهدیدی داشنیم و تا امروز هم جز افتخارات خانواده اس ک بچه رو لوس نکردیم )وقتی هفت سالم بود خاهرم بدنیا اومد و من بخاطر اینکه مامانم ببمارستان بود ترسیده بودم گفتم ک من بچه رو از پنجره بیرون پرت میکنم و الان بعد از بیست و سه سال این جمله رو خوانوده م تحت عنوان ابنکه من ب اون حسودیم میشد تکرار می کردن و باعث دشمنی من و خواهرم شدن (در صورتیکه من هر کاری میکنم دلش رو بدست بیارم کلی پول و کادو و.. خرج میکنم هنوز ته وجودش فکر میکنه بهش حسادت میکنم ) و اینها تجربه غفلت و ترک شدن رو در من بوجود اورد،یادم در دوران نوجوانی با دو تا از خاله هام رفتیم زادگاه مادری دختر خاله م دلنشین بود و خاله ام شروع کرد از دخترش تعریف کردن ک چشماش رنگ روشن دماغش سر بالاست شما دماغتون کوفته اس شما صداتون تو دماغی و انگار سرماخوردید ،به دخترش اصرار ک ی چیزی بگه و ما همون و تکرار کنیم تا بشنویم اون چ نازی داره تو صداش و... خاله و مادربزرگم فقط نگهاه کردن و وقتی برا مادرم تعریف کردیم گفت خدایش اون خوشگله و بامزه اس! (و الان من متوجه شدم ک چرا تمام نوجوانی الکی دستمال جلوی بینیم میگرفتم(برادرم و معلم زبان ۱دبیرستانم بهم تذکر داده بودن) و وانمود میکردم ک سرماخوردم هم فیزیک بینیم و می پوشوندم هم صدام رو ک سرماخوردم ، الان هم در جمع صحبت نمیکنم و یا ویس نمیفرستم و تو فیلم و اینا حرف نمیزنم ) ؛ مادرم فرد کنترلری هست و دوست داره همه چیز زیر نظر خودش باشه حتا با اینکه سه تا از خواهر برادرا ازدواج کردن دوست داره گ از ریز زندگیشون باخبر باشه و چون ساده است و سفره دل وا بکن پیش همه هیچکدوم بهش اعتماد نداریم وقتی ما بچه بودیم نمیزاشت از جلوی چشمش دور شیم دو تا کوچه بالاتر بریم یا خونه همسایه و... بریم میگفت میدزدنت یا ظهر یا هفت شب به بعو الان هم وفتی میخام وارد محیط جدید بشم حتی یک ارایشگاه استرس و اضطراب مبگیریم و ضربان قلبم شدت میگیره هیچوقت تو جمع اجازه حرف زدن نداشتم چون چ معنی میده دختر حرف بزنه، دختر نباید فضول باشه چ معنی میده بلند بخنده چ معنی میده تو کار بزرگتر دخالت کنه و... الان بشدت منزوی و گوشه گیر هستم و شاید بشه گفت خانوادگی ترس از جمع داریم و از مهمونی و عروسی و دورهمی فراریم ! الان هم تو جمع اغلب ساکت هستم و نگاه میکنم بعصی وقتا خیلی ایده و حرف دارم ولی میگم اگه نطر بدم میگن فضوله! حتی وقتی با جنس مخالف میرم بیرون همش استرس دارم و خودم و جمع میکنم ک یکبار چهار سال پیش و تو سن بیست و هفت سالگیم یک اقای ک باهم بیرون رفته بودیم پیج اقای شعبانعلی رو بهم معرفی کرد و گفت خوب از این ترس و استرس و خجالت رها بشید ؛ و حتا با دوست پسرم ک سه سال باهاش بودم جرات و توانایی ابراز احساسات و نداشتم( یعنی بوسیدن بلد نبودم و خنده میگرفت) یا حتا از دست طرف رو گرفتن و... خجالتم میومد و فرار می کرد و اون پسر هم ولم کرد و رفت (حتی من مربی پیش دبستان هم بودم اصلا بلد نبودم لمس کنم بچه ها رو و در آغوش بگیرمشون و وقتی مدیرم گفت حس و حال عجیبی بود برام شاید چون ن دیده بود و ن حس کرده بودم و ما فقط عید ب عید بغل میشیدیم ) و الان یک فوبیایی ک با اقایون دارم و مانع از دوست شدنم میشه و جدی گرفتن پیشنهادات ترس از سکس و کارهای اروتیک ، بیرون ببیننم؛ بقیه چی میشه ؛ اگر معتاد باشه چی؟! اگر از عکس و چتام سو استفاده کنه چی ؟! (و الان میفهمم اینها حرفهای مادرم و خانواده بوده وقتایی ک میخواستم از خونه خارج شم بهم تذکر میدادن دوربشی میدزدنت ، معتادا میبرنت و... ) و همیشه در زمینه عاطفی و جنس مخالف عقبم و ترس دارم و اکثرا در حد نگاه از دور باهام در ارتباطن و هیچ پیشنهاد جدی ندارم و الان تو این سن با داشتم موقعیت خوب مالی و کاری و علمی در حال عذاب کشیدنم و در زمینه مالی هم با اینکه حدود دوازده سال کار میکنم ولی پس انداز قابل توجهی ندارم و بشدت اهل پول خرج کردنم خانواده م خسیس نبودن ولی من در جبران افراطی افنادم و از همه حمایت مالی میکنم با اینکه حالم بد مبسه ولی پول قرض میدم و... ولی اهل کارهای ریسک دار نیسنم کار جدید تجدبه میکنم ولی با وجود علاقه زباد کارافرین نیستم و قدرت ریسک هم ندارم و خانواده م همیشه فراری هستن از این داستان شراکت اونم با فامیل چون مادرم معتقد هست مادر بزدگم مریض شد چون تو خانه ی ارثی زندگی کرد مادر مادربزرگم هم به همین دلیل زمبنگیر شد پس پولی ک ار ارث برسه یا از شراکت برسه بی خیر و برکته و باید حاصل دست رنج خودت باشه تک و تنها! و از کاری ک کسی پیشنهاد بده بیا پول از تو کار از من بشدت هراسونن چون بیست سال پیش همکار بابام بهش این پیشنهاد و داده بود و ایشون نپذیرفتن و مکشوف شد ک از اون شراکت هرمی هاست و در نتیجه نمیشه رو پیشنهاد کار هر کس حساب باز کرد ! اینه ک ما با یک حقوق کارمندی سر میکنیم و سخت می گذرونیم

Miim ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

الان یک دختر سی ساله ، بشدت مشخصات یک زن جنگجو، عصبی و مغرور ، جدی و رسمی ، و خجالت و منزوی و دارم ، علی رغم اینکه دوست دارم با همکارام معاشرت کنم و حرف بزنم و بیرون برم خودم و مستحق این نمیدونم ک حرف بزنم و وارد حمع بشم و سرم و با کتاب و فیلم و گوشی و.. گرم میکنم و وانمود میکنم ک از خاله زنک بازی خوشم نمیاد ولی اصلش اینه ک خودم رو تو محفظه ای نگه داشتم و از ترس ادما و بی ارزش دونستن خودم از همه فرار میکنم و روز ب روز بدتر میشم
ایکاش بک راه فراری بود و یک شفایی حاصل میشد ک خودم میشدم

فاطمه ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام،آقای دکتر واقعا خدا خیرتون بده بسیار مطالب اموزنده هست ،فقط یه اتفاقی که داره برای من میوفته اینه که چون محدودیت زمانی شنیدن فایل در نظر گرفتین یجورایی مضطربم کرده ،البته من هر دو تا رو گوش کردم فقط هنوز فرصت نکردم نت بردارم همش فکر میکنم دیر نشه ،یادم نره...
در خصوص تاثیر عقده ،خاطره ای از خودم را مطرح میکنم که اثراتش سالها با من بود تا وقتی که طی یک خودکاوی که با مطالعه شفای کودک درون داشتم با گریه بی اختیارم
به دنیا اومد و به اگاهی در اوردمش و اون خاطره:
دختر جوان همسایه در سن ۴_۵ سالگی به شوخی بارها به ابروی پهن من اشاره میکرد و میگفت تو ابروهات همینطور رشو میکنه و تمام صورتتو میگیره و من باور میکردم اینا رو و میترسیدم و عمگین میشدم که چه زشت میشم اگه اینطوری بشه...
وقتی یکی از تمارین کتاب شفای کودک درون را انجام میدادم که کشیدن کودک بود اولین بخشی که کشیدم و کاملا بی اختیار بود ابروهای پهن بودند و میکشیدم و اشک می امد من تا قبل اون لحظه به اون خاطره و یا اثر اون اگاهی نداشتم به محص تولد کودک درونم به دردی که کودکم کشید و اثری که سالها بر من داشت پی بردم بعد اون تا کنون دیگه درد "من زشتم " کارامدی زندگی و افکار و رفتار منو تحت الشعاع قرار نداد گو اینکه بارها اومد سراغم...
این تجربه رو دوست داشتم با شما به اشتراک بگدارم و ممنونم از دکتر رضایی بزرگوار بابت ایجاد این فرصت.

شهرزاد ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام بهمگی اول تشکر از اقای رضایی بزرگوار که این کمپین را راه انداختن
من هیچوقت دیده نشدم، تایید نشدم تو خونه پدریم بدلیل زیاد بودن بچه ها و نبود پدرو داشتن مادر بسیار مهرطلب، من یاذم میاو فقط یه بردار و یه خواهرم مورد تایید مادر وهمه ی اقوام بودن، که اتفاقا در بزرگسالی اصلا در هیچ زمینه ای موفق نبودن نه زندگی زناشویی، نه فرزند پروری....
لقبهای من از کودکی دست پاجلفتی، شل، شلخته..... و از نظر ظاهر سفید بینمک، لاغر لق لقو، دراز،موهات کم پشته، دهنت گشاده....
اینقدر اینحرفها رو شنیده بودم که فکر میکردم هیچ پسری هرگز بمن نگاه نمیکنه. من اصلا فکر ازدواج رو از سرم بیرون اورده بودم و میگفتم من از پرورشگاه بچه میارم بزرگش میکنم. تا اینکه نوجوان شدم یادم میاد دوستم فریده بمن گفت امدی دم خونه ی ما داییم تورو دیده، ازت خوشش امده، میگه باهاش دوست میشی، من فکر میکردم چی میگه، اشتباه گرفته، دایی این خانم دانشجو دانشگاه دولتی مشهد بود.من حیران بودم که منم دیده شدم. گفتم فریده چرا از من خوشش امده، گفت میگه دوستت مثل امریکاییا قد بلند وچششم روشن....
دوباره کوه میرفتیم یکی از پسرها ان گروه از من خوشش امد....
من تازه فهمیدم من هم میتونم مورد توجه قرار بگیرم. سعی کردم توش تیپتر بگردم، بخودم برسم...
تو نوزده سالگی ازدواج کردم با مردی که مهربان، ارام و بیادعا بود، خانواده اش از نطر فرهنگی و تحصیلات از ما پایینتر بودن، انها من رو خیلی قبول داشتن.
یادم میاد اولین بار من از اناها شنیدم من دختر مستقل و زرنگی هستم. من همیشه خوش خنده بودم ولی خذنواده خودم بهم میگفتن دهنت گشادت همیشه بازه، ولی خانواده همسرم بهم میگفتم خوش اخلاق، شیطون.... وقتی ما تو هستیم خیلی بهمون خوش میگذره.
من تازه اعتماد بنفس پیدا کردم ولی در کنارش مهر طلبی از بیست سالگی به خانواده ی همسر سرویس اضافی میدادم. به همسر توجه زیادی میکردم، یادمه نصف شب بیدار میشدم انتی بیوتیک همسرم رو میدادم، اینقدر بهمسرم سرویس دادم که تقریبا هیچ کاری بغیر از کار خودش رو نتونست انجام بده. شاید باورتون نشه من تمام مارهای مالی و اداری همسرم، کارهای مربوط به بچه ها، خرید خانه، پوشاک.... همه را بعهده گرفتم. تا پنچاه سالگیم که احساس کردم نه تنها ازم قدر دانی نمیشه بلکه با حالت وظیفه، مگر حالا چکار میکنی.... باهام برخورد شد. یکمی فکر کردم حالم خراب شد، بعد از سی و یک سال از زندگیم میگذشت خیلی سخت بود.
من اوایل ازدواجم درس خوندم، دانشگاه رفتم، سر کار رفتم. چند نوع کار بیرون رو تجربه کردم.
من از ده سال ازدواجم ببعد تازه تو خانواده خودم دیده شدم، چون انهافکر میکردن این نمیتونه زندگی کنه، طلاق میگیره برمیگرده سرمون.....
من هم تو تربیت بچه ها م موفق بودم،هم رابطه ام با همسرم خوب بود.
من تلاش کردم تا دیده شوم ولی با شرکت در سمینار نقشه راه اقای رضایی متوجه شدم مردم نمک نشناس، قدر شناس نیستن بلکه من مهر طلبم. برای جبران گذشته دنبال تایید گرفتنم و دیده شدنم.
الان مدتی بهانه پا درد کمر درد میارم کاراضافی حتی برای همسرو بجه هام انجام نمیدم. شاید اقوام کمتر بهم تلفن کنن، ازم تعریف کنن ولی الان فقط مهمه که من تلاشگر و قوی هستم.
من جمعه یه مراسم عروسی دعوت بودم شاید بعد از بیست سال من خیلی راحت کنار این خانواده نشستم بدون اینکه بگم چرا از من برای کارهای که براشون انجام دادن تشکر نکردن، چرا من اگر عسل هم بزارم تو دهن اینا بازم گاز میگیرن....
تازه متوجه شدم این مشگل من بوده نه اینا
اما با خانواده خودم رابطه خوبی دارم ولی همیشه وستی زنگ میزنن راجع بکاری باهام مورت کنن مثل خریدلوازم خونه. ملک یا معرفی پزشک خوبتو دلم میگم یادتون من. اصلا قبول نداشتید، چقدر تو سرم میزدید......
وقتی بهم میگن خوش تیپ، زیبا، شجاع، مهربون،،، دلم میخواد بهشون بگم کاشکی تو بچگی و نوجوانی.... ازتون این حرفها رو میشنیدم.
ولی خوشحالم که من فکر برطرف کردن مشگلاتم هستم. الان احساس سبکی میکنم وقتی میبینم افراد دیگری هم مثل من بودن من تنها نیستم و نبودم.
باز هم ممنون از اقایی رضایی عزیز

فاطمه ارسال در تاریخ ۲۳ شهریور ماه ۱۳۹۸

منم دقیقا همینطورم
خیلی برای همه ماز می‌کنم اما کسی نمیبینه

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

کتاب صوتی شجاعت رو گوش کنید براتون موثر خواهد بود / ادمین بنیاد فرهنگ زندگی

حبیبی ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من در دوره هایی از زمان هم دچار بی توجهی شدم ...مثلا یادمه از 6 سالگی علی رغم میلم تعمیرگاه برادرم کار میکردم و این تا حدود 18 سالگی بود...برای همین حسرت یکبار تابستون رو برای خودم گذروندن رو داشتم...این به کنار در سن 7 سالگی ارزوی دوچرخه داشتم و برای اینکه دوچرخه سوار بشوم میرفتم خونه دوستان بابام که پسرش که ازمن کوچکتر بود دوچرخه داشت...من توی ابتدایی یادمه که به برادرهام نامه نوشتم که برام بخرید من برات کار میکنم...اون موقع بهایی ندادند اما بالاخره بابام اینا و برادر بزرگم که پیشش کار میکردم دوجرخه16 دست دوم خریدند و من تا کلاس پنجم با اون سر کردم..اینا شرایطی بود که من عضو کوچک بودم و همیشه موقع ناهار جمع بودیم با خواهرانم اما بعد از ازدواج برادرانم و خواهرانم عملا تنها شدم در خانه و از طرف والدینم مورد بی توجهی قرار گرفتم و کل زندگی من یه جورایی شدم پسر برادرم اینا چون مغازش کار میکردم ...بزرگ شدم حرف از حقوق زدم دست زد به مقایسه و کتک زدن و خجالت بکش....پدرم هم اینطور بود...الان که متاهل شدم اینکه در جمع غذا بخورم خیلی برانم مهمه ...چون توسط مادر بی توجهی بودم الان از اینکه لباسم تمیز نباشه بی نهایت خشمگین میشم....اما چون درسم خوب بود کنکور دادم و راهم تغییر کرد ....قبلا دنیای من تعمیرگاه بود اما بعداز کنکور دنیام عوض شد و بسیار خام و بی تجربه بودم اما به واسطه خیلی تغییر کردم اما خیلی سخت بود... که پدرم فرصت اشتباه به من نمداد و همه کارها رو میگه کار تونیست و کار خودمه این باعث شد وقتی میخوام کاری رو شروع کنم فک میکنم شکست میخورم و ابروم میره و برچسب نابلد میخورم اما یه جایی دست به انقلاب زدم بدون کمک برادر و دیگران رفتم کار فنی که شکست خوردم 5 میلیونمو صاحب کارم به اسم شراکت ازم گرفت و نمداد به نمکمک برادرم پس گرفتم...با این وجود من تجربه دار ششدم اما نه اندار=طه ای که باید/... اما به وایطه روحیه سختکوشم خداروشکر پیشرفت داشتم ...ودیگر اینکه تو خونه کسی به حرفای من بها نمده و فک میکنن هنوز همون پسر کوچولویی هستم که فقط در س میخونه و میره مغازه و خیلی خام..در صورتیکه من عوض شدم ...این باعث شده که میخوام خیلی موثر باشم و مورد توجه ...و یه جورایی اعتماد کنند به حرفهایم باورهایم خودم...برای همین رفتم به سمت آگاهی دهنده به مردم...

بابم ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

Atena:
حکایت گذشته ما ، نقل هایم باشک بازی بین ترس و تایید شدنه ، ترس و تصمیمه ، ترس و نرفتن، ترس و خواستن، ترس و ترس و ترس ...
حالا اینکه باس بیخیالش بشیم یا نه؟ یه نقله ، اینکه باس ببینیم یا ببینن یه نقل دیگه. ما که خودمون توش پیچ زدیم حالا دست یکی دیگه که باس از پیچ بکشمون بیرون که برنگردیم ، یا خودمون پیچه رو بپیچونیم که تا ... بگذریم.
امروز نه میشه نه به گذشته گفت، نه به آینده. یه آره گفتن الان ممکنه کلی نه به فردا باشه و یه نه گفتنم شاید ...! امروز یاد یه نه گفتن به گذشته افتادم، یه نه به یه ترس بزرگ، و یه آره به خودم. خوش دارم شروع کارم با خوشی باشه که فردای روز روزگار با خوشی تموم شه.
یادمه هم کار میکردم هم درس، از سیزده سالگی کار میکردم اما اینی که میگم نقل دوره دانشجوئیمه . درسم خیلی ربطی به کارم نداشت، نقل درس و کارم هم باشه واسه یه وقت دیگه،خلاصه کلوم اینکه ترس لامصب فقط دنبال پشت گوش انداختن و تایید گرفتنه بود ، همینم تو کارم تاثیر گذاشته بود ، یه سالی بود که توی یه شرکت معروف و معتبر کار میکردم، همه از خداشون بود جای من باشن ، کارم ایده پردازی بود تا اینکه، یه روز که از خودم هم خسته بودم یه متن دستم دادن که بخونم ! متن مال کتابی بود که قرار بود چاپ بشه. خیلی تک تک جملات رو عین به عین یادم نیست، چراااا ؟
چون انقدر تاثیر روم گذاشت که همونجا زمین گذاشتمش، صندلی رو کشیدم از پشت مونیتور عقب و بلند شدم و بی خداحافظی زدم بیرون.

"سالهاست که میخواهیم کاری را که دوست داریم انجام دهیم، اما هر روز می گوییم: از همین فردا شروع می کنم . و این فردا و فردا و فردا ها شاید روزی دیگر نرسد."
همون ماه من اولین شرکت خودم رو زدم با اولین سفارش بزرگ.

مهناز ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

در دوران دانشجویی ، وقتی ۲۰ سالم بود ،با محیط دانشگاه و فرهنگ اون شهرستان مشکل داشتم و میدونستم که اونها مشکل دارند نه من . به مرور زمان فشار محیط اعتماد به نفسم رو آورد پایین و حرفهای اونها روی من تاثیر گذاشت.به طوریکه حالا که حدود ۲۰ سال از اون دوران میگذره، در برخورد با جنس مخالف،وحشت دارم.اگر همسرم توی اون جمع باشه،راحت تر با مردها برخورد میکنم ولی در بعضی از محیطها با وجود همسرم هم می ترسم که خودم باشم.از اینکه مردی به من توجه کنه،میترسم.وقتی دارم حرف میزنم و کسی با اشتیاق به حرفهای من گوش میده،وحشت میکنم که الان اطرافیان یا حتی خود اون شخص در مورد من بد فکر نکنه.
از طرفی در دانشگاه من افت تحصیلی زیادی داشتم به طوریکه به عنوان شاگرد تنبل و درس نخون شناخته شده بودم در صورتیکه درس خوندن برای من همه چیز بود .
دیگه باورم شده بود که تنبلم.البته به تازگی به خودم گفتم چرا حرفهای اونها رو گوش میدی.به جز اون مقطع تحصیلی همه به عنوان فرد کوشا و اهل تحقیق و بررسی می شناسند. چرا خودت این باور رو قبول کردی ؟؟؟

ولی خیلی اثر زیادی داشته و خیلی جاها حالم بد میشه از فکر کردن به اون.
حالا میترسم حس زیاد درس خوندنم در حال حاضر و ادامه تحصیل تا مقطع دکتری، برای اثبات کردنم به دیگران است نه به خاطر علاقه ا صلی خودمه.

دوست دارم برای علاقه شخصی خودم باشه نه اثبات به دیگران.

زهره ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

صحبت های شما رو شنیدم جناب رضایی.نظرات رو هم خواندم.اما یه چیزهایی برام مبهمه.هر چی به گذشته نگاه می کنم نمی دونم چه چیز باعث شده که وقتی میخوام کاری انجام بدم و بدونم دیگران دارن بهم نگاه میکنن و کارم رو زیر نظر دارن،هول و عصبی میشم! حتی کاری رو که مهارت زیادی توش دارم کلا فراموش میکنم و دست و پامو رو گم میکنم.در بچگی به عنوان یه دختر عاقل و فهمیده بهم نگاه شده و بقیه بهم احترام گذاشتن.با همه این حرفها، خجالتی و با اعتماد به نفس پایین بار اومدم و فکر می کنم هر کاری رو به دست بگیرم،به خوبی بقیه نمی توانم انجامش بدم.البته تازگی ها فهمیدم،بخشی از تفکرات من ناشی از کمال طلبی منفی بوده .

زهره ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

می خواهم بدونم چرا در تنهایی خیلی بهتر کاری رو انجام میدم اما در حضور جمع،از پس کارهایی که توش وارد بودم هم بر نمیام و فراموش میکنم؟

ماهورا ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

بنظر من بخاطر اینه که به نظر دیگران زیاد اهمیت میدی و چون سعی میکنی خیلی بی نقص و فوق العاده رفتار کنی بخودت خیلی فشار میاری و این نتیجه عکس میده.
منتقد درونتو بیدار میکنه که بیخودی بهت حمله کنه و هی ازت ایراد بگیره. :)

زهره ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

می خواهم بدونم چرا در تنهایی خیلی بهتر کاری رو انجام میدم اما در حضور جمع،از پس کارهایی که توش وارد بودم هم بر نمیام و فراموش میکنم؟

بي نام ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

من هميشه مي خوام كه همه باهام خوب باشن.همش در حال راضي كردن بقيه هستم مبادا دوستم نداشته باشن.با مقبوليت در بين بقيه احساس امنيت ميكنم.فكر ميكنم كه به خاطر كودكي سختي هست كه گذروندم.پدرم اونجور كه بايد نمي تونست از حق خودش و ما دفاع كنه.همچنين مادرم نقطه مقابل بود و بار بيشتر سختي ها رو به دوش مي كشيد ولي انتظار داشت كه ما تو درس و پيشرفت هميشه بهترين باشيم.الان هميشه نيبت به خودم منتقدم و در ارتباطاتم برا اينكه بقيه ناراحت نشن هي از خودم مي گذرم.