۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 110 نظر ارائه شده است
مریم ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

من تفاوت سنی کمی دارم با مادرم و شش ساله بودم که در تصادفی که خودمم حضور داشتم پدرم رو از دست دادم.
همیشه ترس از دست دادن دارم و با این ترس از دست دادن خیلی تلاش می کنم کنار بیام.

مادرم از فشار عصبی بیوه شدن در سن 24 سالگی به شدت تحت فشار بود و تمام هراس های روبرو شدن با زندگی و دیگران و نبود همسرش را با کتک زدن من جبران می کرد طوری که تا دستش را بلند می کرد من زیر میز می رفتم به طور ناخودآگاه! ولی مادرم زنی بسیار مهربان شناخته می شود و من هم با همان عقل بچگی این را درک می کردم که دلیل کتک خوردن هام فشارهای مادرم هست پس من در سکوت و بدون هیچ واکنشی همان طور ساکت می ماندم تا مادرم با کتک زدن من این فشار روانی را تخلیه کند.
این تبدیل به عادت مادرم شد و در سال های بزرگی بعد از اینکه دیگر ازدواج هم کرده بود من کیسه بوکسش بودم و همه فشارهای زندگی اش را با کتک زدن من تخلیه می کرد.

او یاد گرفته بود که اگر مرا بیرون کند من به التماس می افتم، از در هم شکستن من و گریه و التماس من خیلی احساس قدرت می کرد و به همین خاطر تا مخالف میلش رفتار می کردم می خواست من را از خانه بیرون کند!

هیچ وقت من را تحسین نکرد و هیچ وقت به حرف هایم گوش نمی داد، و همیشه در اختلافات بین من و دیگران طرف آنها ار می گرفت.
چون من دختر باهوشی بودم و تیزهوشان درس خواندم او هرگز بابت موفقیت هام من را تحسین نکرد، بلکه بابت نقطه ضعف ها م مورد انتقاد قرار می گرفتم! به این ترتیب من این تفکر را دارم که هرکس که من را سرزنش می کند و از من انتقاد می کند دلسوز هست و اصلا من شایسته انتقاد هستم و شایسته تعریف نه! هرکس از من انتقاد کند به شدت حساس هستم، و از طرفی هرکس هم که تعریف کند، خوشم می آید اما نمی توانم باورش کنم! و یک نقطه ضعف دیگر هم که پیدا کردم اینکه به شدت اگر کسی از من کوچکترین تعریفی بکند، جذبش می شوم و بابت این مسئله هم در زندگی بسیار ضربه خوردم، چون مثلا کافی هست به دروغ از من تعریف کنند و کلی امتیاز به دست بیاورند!

تمام اینها به من ترس از رهاشدگی و احساس بی ارزشی داده.

من در یک مقطع از زندگی از خانواده ام خیلی دور شدم، ولی بعد خیلی تلاش کردم که رابطه ام را با آنها خوب بکنم. الآن رابطه من با مادرم خوب هست اما مادرم زن بسیار خودخواهی است، و همه چیز را برای خودش می خواهد، بنابراین به هیچ عنوان قدمی برای من که کمترین زحمتی برایش داشته باشد بر نمی دارد. او معتقد است که بچه ها باید روی پای خودشان بایستند، بنابراین من کودکی نداشتم، و حالا در سن بالاتر دوست دارم گاهی کودکی کنم!

بچه بودم که مقیاس زیبایی سفید و تپل بودن و چشم های روشن داشتن بود، و من چون هیچ کدام از اینها را نداشتم در نظرشان زشت بودم! بعدها دوتا دوست هم پیدا شدند و گفتند که شکل میمون هستی! که من هم باورم شد! الآن هرچقدر به خودم نگاه می کنم خودم را جذاب و خوش قیافه می بینم، اما باز هم باورم نمی شود و همیشه فکر می کنم که دوست داشتنی نیستم!

در ارتباط عشقی هم موفق نبوده ام هرکس که دوستش دارم من را ترک کرده، البته من ازدواج کردم و الآن همسرم عاشق من هست، اما چون از اول با عقل با او ازدواج کردم و از روی اینکه خوب این آدم خوبی است و من هم باید آرزوی عشق را از سرم بیرون کنم. الآن او از اینکه دوستش ندارم و کمبود عاطفی دارم رنج می برد، اما من هم نمی توانم خودم را مجبور به دوست داشتنش کنم!
حالا گاهی جذب یک آدمی که کاملا به من بی توجه است می شوم و به شدت هم این موضوع برای من عذاب آور و ناراحت کننده است از این نظر که من آدمی پایبند به اصول اخلاقی هستم و از داشتن چنین احساسی از خودم شرمنده هستم! اما انگار که از اراده من خارج است. این آدم ها هم جز رنج و عذاب برای من هیچ چیزی ندارند و من را بسیار ناراحت می کنند!

دلیلش هم فکر می کنم همان احساس بی ارزشی من باشد که نمی توانم در حیطه عاطفی خوب ارتباط برقرار کنم.

در این زمینه هم بسیار تلاش کردم که این مسائلی را که می دونم منشاش کجاست برطرف کنم اما هنوز موفق نشدم، و مرتب توی همین دام ها می افتم!

در زمینه موفقیت ها هم همیشه در حال تلاش برای یادگیری هستم، از یادگرفتن بسیار لذت می برم، اما از آموخته هام در جهت کسب منافع مالی موفق نبودم، مثل دست و پای بیهوده زدن بوده! انگار که یک دانش آموز ابدی باشم! البته این خصوصیت خوبی است که دارم، ولی اینکه نتوانم آموخته هام را به ثمر برسانم مرا رنج می دهد!

نمی د انم این تله چی هست!!! ولی هرچه هست این هم یکی از تله های بد منه که اگر ازش عبور کنم، می توانم آموخته هایم را تبدیل به چیزی کنم که به عنوان دستاورد بهم آرامش و اعتماد به نفس بده.

الهام ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

چقد تلخ!!!!

سمانه ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

من 28 ساله ام و بچه هفتم از یه خانواده هشت نفره(هشت فرزند) هستم.آبجی کوچیکترم دو سال از من کوچیکتره.و وقتی دنیا اومده توجه مادرم نسبت به من کم شده.از طرفی خواهرها و برادرهام بشدت به من توجه کردن.و الان برام میگن که زمانی که خواهر کوچیکم دنیا اومده من مدام یه گوشه مینشستم و غمگین بودم.
الان حس میکنم خانمی هستم که در ظاهر خیلی قوی دیده میشه(و بارها اینو از دیگران شنیدم) ولی در درون ، من یه دختربچه دو سه ساله ام. از مسایلی که دیگران یه کوچولو اضطراب میگیرن من بشدت مضطرب میشم.و در این مواقع فقط دلم یه آغوش مهربون میخواد.و آغوشی که بدونم مواظبمه مثلا همسرم دستهای بزرگ و قوی ای (منظورم از قوی عضله نیست،زورش زیاده)داره و من خیلی دستاشو دوست دارم .وقتی اضطرابمو به همسرم میگم رو پاش میشینم و بغلش میکنم و بشدت گریه میکنم،مثل بچه های دو سه ساله.
وقتی نگرانم و مضطرب زووووودی باید به یه نفر بگم و خودم انگار نمیتونم تنهایی از پسش بر بیام.

کیمیا ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام. من فرزند آخر هستم و تجربه غفلت و ترک شدن و دارم.پدر مادرم از قبل تولد من اختلافات زیادی داشتن. مادرم همسر دوم پدرم بود وقتی به دنیا اومدم همچنان درگیریها زیاد بود در حدیکه یادمه پدرم من و میبرد خونه همسر اول اما برادرم پیش مامانم میموند. یه مدتی اونجا بودم برای بقا مجبور بودم احساس نیاز و دوست داشتن و دلتنگیم و نسبت به مادرم پنهان و کتمان کنم. حتی جلوی خودش. که اینکار خیلی حس تلخی رو تو اون سن برام به جا گذاشت. بعدش که کمی بزرگ تر شدم در حد 3 سال پدر مادرم اومدن زیر یک سقف اما بارها و بارها درگیریایی وجود داشت که مامان برادرم و برمیداشت و میرفت و پدرم من و نگه میداشت حس ترد شدگی رو از سمت مامان بارها چشیدم گرچه شاید اون نمیخواسته من و ترک کنه اما ذهن یه بچه نمیتونه این و درک کنه و حس ترد شدگی بهش دست میده.غفلت رو از سمت بابا خیلی مستبد بود با اینکه من و خیلی نسبت به بچه های دیگه بیشتر دوست داشت اما هیچ وقت نمیذاشت خودم باشم به عنوان یه دختر همیشه تحت سلطه اون بودم و بهم اجازه ابراز وجود هرگز نمیداد حسام و نیازهام و دایما نادیده میگرفت توجه نمیکرد و نمیذاشت دختر باشم پسرونه من و بزرگ کرد حس خفگی رعب و وحشت ناامنی و دوست داشتنی نبودن داشتم. از حرفای تحقیری که بهم میزد دوتاش خیلی تو ذهنم بیشتر از همه مونده: تو یکی حرف نزن واسه من آدم شده. حرفای گنده تر از دهنت نزن. اینارو اون مادر.. بهت یاد داده. در کل هیچ گونه ارزش و شخصیتی برای من قایل نبود. اینارو که میگفت احساس هیچ بودن میکردم. یا اینکه میگفت : تو هیچی نمیشی همین الانشم که تحصیلات خوبی دارم میگه اگه من نبودم تو هیچی نمیشدی. این حرفا خیلی آزارم میده. تمام وجودم و انکار کرد سلیقم و مسخره میکرد و سرکوب همه جوره باب میل اون بودم حتی عروسک بازی نمیذاشت بکنم دامن بپوشم لباسای دخترونه هرگز... دختر بلند نمیخنده دختر باید خانوم باشه دختر باید.... وای خدا چقدر من با بایدهای بابام بزرگ شدم. حتی اجازه نداشتم تو محیطی که بچه زیاد هست منم قاطی اونا بشم. از دوستام دایما انقاد میکرد و ایراد میگرفت و اجازه نمیداد دوست خاصی داشته باشم دوستامم باید باب میل اون میبودن. از لحاظ درسی بارها با بچه های عمم مقایسم میکرد و میگفت یاد بگیر حالا از لحاظ تحصیلی از بچه های عمم موفق تر هستم اما رضایت درونی ندارم چون نتونستم تشخیص بدم چی برام خوبه و من تو چی خوبم چون هیچ وقت خودم و زندگی نکردم در حال حاضر مهندسم اما احساس میکنم یه چیزی درون من میخواد از چهارچوب مهندسی بزنه بیرون و این اون چیزی نیست که من میخوام هنوزم نمیدونم چی میخوام و بسیار گیجم و این خیلی من و آزار میده. مدار وجودیم کاملا برام گمه. متاسفانه با انتخابایی که ناخوداگاه برای زندگیم انجام دادم دوباره دارم کودکیم و زندگی میکنم. نمیدونم دقیقا چه روشی برای حفاظت از خودم انتخاب کردم اما این تو ذهنم از بچگی نقش بست که الان که فکرشو میکنم تو انتخابای الانم خیلی تاثیر گذاشته اونم این جملست:خوشبختی، آرامش، امنیت،رها بودن هیچ وقت برای من نیست اگرم باشه گذراست. امیدوارم در ادامه بتونم نگرشم و تغییر بدم تا بتونم ازین به بعد مسیر زندگی رو جور دیگه ای پیش ببرم نه طبق باورهای غلط کودکیم.

باااران ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

وقتی اون سوال را گذاشتید درباره طرد شدگی این رو می دونستم که حس چنین تجربه ای برام آشناست و حتما تو بچگی ام تجربه هایی از این دست داشتم اما تو این دو روز هرچی فکر می کردم صحنه ای از این مورد به خاطرم نمی آمد.
اما الان یهو یادم اومد کلاس اول که بودم توی یکی از اتاق های خونه بین دو تا کمد یه فضای خالی بود. من اونجا یه زیر انداز کوچولو برای خودم انداخته بودم و عروسکم رو گذاشته بودم اونجا و یه موقع هایی که رنجیده بودم اونجا می رفتم و احساس می کردم اون کنج تنها جای امن برای منه و عروسکم تنها یارِ منه. یه وقت هایی که به این کنج می رفتم اوج احساس غربت رو داشتم یا شاید حسی که الان اسمش رو بذارم طرد شدگی و در اوج داشتن این حس اون کنج واقعا بهم حس پناهگاه رو می داد. آروم اونجا گریه می کردم و تسلی پیدا می کردم. اما هنوز به یاد نمی آرم چی من رو اون قدر غمگین و غربت زده از خانواده می کرد.

محدثه ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

من زمانی که داشتید در مورد از دست دادن پدر بزرگ و مادر بزرگ حرف میزدید بغضم ترکید، یهو پرت شدم به ۲۷ سال پیش، زمانی که ۹ سالم بود و پدر بزرگم که عزیزترینم و تنها پناه من به معنی واقعی بود رو از دست دادم. من فرزند آخر خونواده هستم و دو خواهر با اختلاف سنی ۱۲ و ۹ سال بزرگتر از خودم دارم. تو اون دوران یادم نمیاد که ارتباط دوستانه ای باهاشون میداشتم. تنها چیزی که یادم میاد اینه که به عنوان عضو کوچک خونه اصولا حق اظهار نظر نداشتم و اگر هم جایی حرفی میزدم حتما مورد انتقاد و گاها تمسخر قرار میگرفتم که فلان کلمه رو اشتباه گفتی.
پدربزرگ من تنها کسی بود که عاشقانه و بدون هیچ انتقادی من رو دوست داشت و همیشه بهترینها رو برای من میخواست و میخرید. زمانی که برای مسافرت میرفتیم پیشش بعد از ظهرها دست تو دست هم میرفتیم بیرون قدم میزدیم و به دوستانش سر میزدیم. چیزی که هیچ وقت فراموش نمی کنم اینه که یه بار یکی از دوستانش از مدل لباس من که یه پیراهن آبی با آستین حلقه ای بود ایراد گرفت که چرا آستینش اینقد بازه و پدر بزرگم جوری به خدمتش رسید که من همونجا دلم خنک شد. وقتی هم که برمیگشتیم سمت خونه چون خونه انتهای یه کوچه بود و تمام اطرافش پر از درخت، روی یه تنه درخت نسبتا بزرگ که روی زمین انتهای کوچه بود می نشستیم و با من صحبت میکرد.الان که دارم می نویسم یادم اومده که چقدر دلتنگشم و اشکم بند نمیاد. و من ذره ای از این توجه رو از پدرم دریافت نمیکردم. چون به واسطه اختلاف همیشگی پدر و مادرم. مادرم هیچ وقت نه به ما اجازه میداد که به پدرمون نزدیک بشیم ونه به اون این اجازه رو میداد که با ما صمیمی بشه چون میترسید با صمیمی شدن ما با پدرمون رابطه ما با خودش خراب بشه
من الان تو ۳۶ سالگی مجرد هستم و تا الان به جز چند ماه پیش به هیچ مردی اجازه ندادم که رابطه صمیمانه ای با من داشته باشه چون میترسیدم که روزی از دستش بدم. و تو این چند ماه اخیر با کسی ارتباط برقرار کردم که از اول میدونستم یه رابطه ممنوعه است ولی با لجبازی جلو رفتم و الان باز به خودم نهیب زدم که اگر تا الان اشتباه کردم و از داشتن رابطه ترسیدم ، تو این رابطه که کلا خودمو انداختم تو چاه.

خدیجه ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

راستش من از بچگی دچار بی محبتی زیادی شدم .وقتی که این اتفاق برام می افتاد .مجبور میشدم با رویا پردازی خودم رو تسکین بدم. واین موضوع هنوز در من هست .من نمیتونم ازش دست بکشم.حالا نمیدونم چیکار کنم.

ُسحر ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

من با همین دو درس هم متوجه شدم خیلی عقده ای هستم شاید 90 درصد مشکلاتم بیشتر عقده هست تا چیزای دیگه ولی راه حلش را نمیدونم.

ُسحر ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام واقعا ممنون از جناب استاد رضایی و تیمتون . خیلی عالیه . ولی من الان بعضی چیز ها ر ا تشخیص نمیدم عقده هس یا سایه. حالا بعضی عقده هام را شناختم ولی چه جور باید برطرفشون کرد؟

عین الف ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

بخش دو
درباره پول وقتی به زندگیم نگاه میکنم حس میکنم خیلی جاها مدل خانوادم رو دارم اجرا میکنم(محافظه کار، آب باریکه، اطمینان و به کم راضی باش، پول بیشتر از یه حدی خوب نیست) ولی در درون و افکارم همش رویای کار بزرگ و پول زیاد و ریسک بیشتر و ... هست.
البته برای همشون بهانه دارم ولی وقتی خودم رو در موقعیتی بدون این بهانه ها هم تصور میکنم، احساس میکنم بعیده بتونم دست به ریسک های حتی معقول بزنم. علاوه بر این خیلی زود به خاطر ترس از شکست عقب میکشم و کلا این ترس از شکست در خیییلی جاهای زندگیم خودش رو نشون میده.
شاید بتونم بگم نکته ی سخت این ماجرا همون تقابل انچه در افکارم خوب میدونمش، و انچه در واقعیت زندگیم داره اتفاق میفته هست. در واقع من از یک طرف خودم رو نمیپذیرم و آنچه هست رو نمیخوام ببینم و از طرفی توان یا شهامت تغییر رو هم ندارم. البته فکر میکنم اولی شاید عاملی برای دومی باشه(چون الان رو نمیبینم و نمیپذیرم واقعیت رو، نمیتونم تغییری هم در روند ایجاد کنم.) پروجکشن هم فکر میکنم انجام میدم یعنی بقیه رو تشویق به چیزهایی میکنم که خودم فکر میکنم خیلی خوبه ولی انجام نمیدم :)

عین الف ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام. بخش یک
من احساس میکنم دچار یک نوع مقاومت نسبت به هرگونه والدی شدم. یعنی یه اتفاقی در اثر بیش از حد کنترل شدن در کودکی و واکنش نشون ندادن به این قضیه (یعنی لج نمیکردم و مخالفتمو ابراز نمیکردم) افتاد و اینکه از شروع جوانی من نسبت به هرگونه توصیه ای که حالت از بالا به پایین داشته باشه (موضع والد) مقاوم شدم و گارد میگیرم. حالا خیلی وقتا شاید رفتارم رو کنترل کنم ولی در درون این احساس رو میبینم. در ارتباط گرفتن هم به خاطر ترس از استثمار شدن مشکل صمیمیت دارم. یعنی آدما از بیرون یک فرد خوشرو رو میبینن و یکم که میان جلو میخورن به دیوار و سنگ! و من در برابر اصرار آدم ها به ارتباط فقط فرار میکنم. از اساتیدم اصولا فرار میکنم! به غیر از کسانی که یه حس امنیت و پذیرش و یه حالتی از بی اعتنایی نسبت به کارهام بدن بهم و من ریلکس بشم. (البته اینها که گفتم در غیر از رابطه عاطفی با همسرمه. اون جریانش یه مدل دیگه ست:!)