۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 110 نظر ارائه شده است
nea ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام من 2 سال پیش با مجموعه ی شما اشنا شدم و کتاب شجاعت رو مطالعه کردم اون موقع فکر میکردم صرف اینکه ادم های اشتباه گذشته رو از خودم دور کنم از این چرخه ی باطل راحت میشم ولی خب الان که 2سال گذشته میبینم که همون حس استرس و بی زاری از خودم خیلی بدتر برگشته
من تو بچگی از طرف خانواده ی پدرم خیلی اسیب دیدم همش منو با حرفشون اذیت میکردن و همش ازم ایراد میگرفتم وااای چه قدر جیغ جیغویی گوشه هاا ...کر شدیم و خیلی چیزای شبیه به این یا مثلا با وجود اینکه فاصله ی سنی کمی داشتم با دختر عمو ها و عمه هام من و تو بازی هاشون ادم حساب نمیکردن کلا همش من و تخریب میکردن من دلیلش و بی ارادگی و سادگی پدرم میدونم چون مادر و پدر خودش هم ادم حسابش نمیکردن و یک فرق فاحشی بین بابام و بقیه بچه ها. من و بقیه نوه ها میذاشتن خیلی دوران بدی بود واقعا همش تحقیرو ایرادگیری و ....خب این شد که من بخوام حرف بزنم همش استرس میگیرم که نکنه الان ی چیزی بگم که اشتباه باشه یا یه کاری کنم که اشتباه باشه ..
حالا تو مدرسه چی ؟ اونجا هم همش دوست داشتم بهترین باشم و تو چشم معلم ها ولی با وجود تلاش زیاد نمره هام خیلی بد نبود ولی اونجور که خودم میخواستم تو چشم معلم ها نبودم و وقتی تو دبیرستان به اصرار مامانم رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم اوضاع بدتر هم شد ...من هی میخواستم خودمو به استادا و بچه درس خونا ثابت کنم ولی نمیشد
الان که 22 سالمه فهمیدم من خنگ نبودم فقط استعدادم تو ریاضی نبود و من میتونسم یک موزیسین خیلی خوب بشم ولی مامانم مامانم مامانم نذاشت الان موسیقی کار میکنم خیلی توش خوبم ولی یک حس بی ارزشی همه ی منو تو خودت گرفته نمیزاره پیشرفت کنم
20 سالم این حدودا بود که دیدم من همش دارم از بابام ایراد میگیرم و ایرادای مامانم رو نمیبینم دنبال دلیلش که گشتم دیدم انگار مامانم من و تحت کنترل خودش داره اون سعی کرد بابا رو هم تحت کنترل بگیره ولی نتونست...خخخخ...
خب تو این دوران زندگیم یک سری صفت ها هم از جانب مادر جانم بهم وارد شد مثل اینکه تو چه قدررر زیاده خواهی (که نمیدونم شاید باشم جون مامان نیگه و همه چیز و میندازی گردن من و بابات) یا مثلا فلان رفتارت چه قدر شبیه عمه یا خالته (که هم عمم هم خالم به شوهراشون خیانت کردن و میکنن) خب من الان میترسم که پس فردا که ازدواج کردم نکنه مثل این دوتا به شوهرم خیانت کنم ....خیلی حس بدیه
نتیجه گیری: من هر 2 نوع اسیب های دوران کودکی رو دارم متوجه شدم که دارم و میخوام این مشکلات و حل کنم ولی نمیدونم چه جوری ...کمک کنید لطفا

مارال ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

من دوران کودکیم با اسمی که مادرم روم گذاشته بود و موقع عصبانیت صدام میکرد سپری شد و برادرهام با همین اسم منو تحقیر میکردن .:پا نازک و من معنیشو نمیدونستم بخاطر همون توی دوران بلوغ از شکل انگشتای پام خوشم نمیومد و همیشه جوراب میپوشیدم.الان هم از قیافه و قدم راضی نیستم در صورتی که میدونم قیافه بدی ندارم .الان هم تو سن 37 سالگی ترس عجیبی از پیری و زشت شدن در اعماق وجودم رخنه کرده هر روز چروکهای پیشونیم رو میشمارم
آینده رو تاریک میبینم و راستش اصلا تصور میکنم آینده ای ندارم و همه آینده من گذشته و گاهی احساس میکنم عمرم پوچ و بی حاصل گذشته و به حال خودم گریه میکنم در حالی که تحصیلات دانشگاهی دارم و شغل و درآمد نسبتا خوب.و شاید این حاصل عقده ای باشه که پدرم در من ایجاد کرده بود پدری که همیشه میگفت تو باهوشی و باید دکتر بشی و من از اج پدرم برای کنکور خوب درس نخوندم چون حس میکردم پدرم میخواد از من سو استفاده کنه .من دکتر بشم تا اون اسم و آوازه اش بلند بشه من دکتر بشم تا مشکلات مالی خانواده رو حل کنم.و الان که در حد توقعات ظاهر نشدم این عقده باعث ایجاد پوچی در من شده.

سارا ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

من وقتی مجرد بودم مادرم منو کنترل میکرد حتی وقتی ۳۵ ساله ام بود و وارد جمعی میشدم جلوی بقیه ی ازم میپرسید سلام کردی ، از کنترل مادرم فرار کردم و با مردی با شرایط خیلی نابه سامان ازدواج کردم به گمان رهایب از کنترل مادرم ، ولی جالب اینجاست که همسرم دقیقا مثل مادرمه ، حتی تو اشپزی و مسایل خانه داری تا طرز لبای پوشیدن من دخالت میکنه ، یک بار وسط بازار رفت و برای من یه شال خرید که تو باید شالت رو همین الان عوض کنی چون رنگش با چهره ات نمیخونه ، مثل ابر بهار گریه کردم چون متوجه شدم توی دایره ی بسته ای گیر کردم

ماهورا ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

توی یه خونواده آرمانگرای خفن بزرگ شدم، که بعد اصلی آرمانش مذهب بود.
با وجود طبع شاعری و زیبایی و روحیه آفرودیت، همیشه با حس گناه از خودنمایی و جلوگیری از حتی چاپ شدن شعرام بنام خودم مواجه شدم.
پدرم آدم باخردی هست و همیشه خودش تصمیم میگرفت، و منکه سعی داشتم مستقل عمل کنم ، محکوم به گستاخی شدم
و تمام هیجان های نوجوانی و یکم آرایش و یکم شیطنت من ، تو چشم مادرم منو تبدیل به گناهکار و بی خرد کرد.
اوج جنگیدنم با خونواده جایی نمایان شد که تو سن 18 سالگی با پسری ازدواج کردم که نه شغل ثابتی داشت نه خونواده منسجمی (طلاق گرفته بودن) و نه هیچ سنخیت فرهنگی و مذهبی
منی که یک پدر قوی همه بار زندگی رو برام بدوش کشیده بود، یهو رفتم زیر فشار و مسولیت های بزرگ زندگی خصوصا مالی
منی که مادرم همیشه بخاطر کم توجهی به حجاب تحقیرم کرده بود، توی مهمونی هایی حضور پیدا کردم که روسریم براشون ملاک املی بود.
و منی که در خونواده ای بزرگ شدم که استحکام و اصالتش زبان زدنی بود ، با همسری مواجه شدم که کمترین تنش رو به سمت طلاق هدایت میکرد.

خستتون نکنم
به طور عینی و بلواقع پوستم توی زندگی کنده شد.
ولی خوب الان هلوی پوست کنده ام :)
شغل خوبی دارم و تونستم با پس اندازو مدیریت مالی خونه بخرم
درسمو تا لیسانس ادامه دادم و یه عالمه مطالعه درمورد مشکلایی که خودم باهاشون چشم تو چشم شدم دارم.
و خدارو شکر یه ایمان نسبی با حذف تعصبهای خشک و نگه داشتن اصول واجب برای خودم حفظ کردم.
شوهر من تماما سایه ی من بود و این به رشد هردومون خیلی کمک کرد
الانم داستان دارم هنوز و معتقدم زندگی هیچوقت نمیزاره حوصلت سر بره؛ ولی یقین دارم که یا درتوانم هست که باهاش مواجه بشم یا بناچار تواناییشو در خودم ایجاد میکنم.
من تقریبا رابطه خوبی با خونوادم دارم و الان بیشتر مشاورشونم
و حالا که خودم مادر شدم پشت تمام اون دلخوری ها و سخت گیریهایی که معتقدم میکرد خیلی خودخواهن، میتونم عشق و ترسو ببینم.
حق یارتون

افسانه ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

خواهشا دوستی اگر براش ممکنه من رو ب این کمپین دعوت کنه
شدیدا ب مباحث و دروسش نیازمندم
ممنون

سمیه ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

شمارتون رو بذارین تا دعوتتون کنم.

افسانه ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام سمیه جان
۰۹۱۲۲۱۷۳۳۴۱
ممنون

افسانه ارسال در تاریخ ۲۵ مرداد ماه ۱۳۹۷

سمیه جان سلام
شماره ام رو فرستادم. برای اینکه دعوت بشم چه باید بکنم و دسترسی به مطالب کمپین کجا برای من میسر میشه؟

محبوبه ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

مادرم هیچوقت به ما محبت نمیکردعلیرغم اینکه با سختی زیاد بهترین غذا و لباس رو برامون تهیه میکرد.هیچ کس نمیذاشت برای خانواده ما حریم و حصارخصوصی وجودداشته باشه همه کس اجازه سرک کشیدن به حریم مارو داشتند . بدترازهمه ازما درمقابل دیگران حمایت عاطفی و احساسی نمیکرد . الان مدام حس دوست داشتنی نبودن دارم و فکرمیکنم کسی منو دوست نداره و این حس منو غمگین میکنه !
بدتراینکه جذب مردانی میشم که از نظر احساسی ضعیف هستند !

Negin ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام اول از همه متشکرم بابت ایجاد این کمپین و ایجاد امید برای حل کردن عقده ها، و متشکرم که همه نظرات و تجربیات شوند رو مینویسند چون خوندن همین تجربه‌ها به من کمک کرد حداقل فکر نکنم تنهام و پر از مشکل.
من اصلا یادم نمیاد از چه زمانی در بچگیم این حجم از خشک و تنفر از پدرم رو در خودم انباشته کردم با اینکه پدرم آدم بداخلاق یا آزاردهنده ای نبود ولی من خشم شدیدی رو نسبت بهش احساس میکنم و حتی دلم نمی‌خواهد که به سوالش جواب بدم یا باهاش تنها بمونم ، به شدت نسبت بهش فراری ام، بیشترین ویژگی ای در شخصیتش برای من آزاردهنده است قضاوت کن و منفی بین بودنه و من همیشه مجبور بودم برای کوچکترین چیزها بجنگند ولی بعضی اوقات نسبت بهش احساس دلسوزی یا رقت قلب دارم، احساس میکنم یه دوگانگی وحشتناک رو حمل میکنم. چیزی که همیشه توی ذهنم ازش دارم و حتی این تصویر رو روی صورت بقیه هم میذارم این بوده که همیشه نظرات منو مسخره میکرد و حرف منو قبول نداشت و من مجبور به ثابت کردن خودم بودم و از درون بسیار احساس بی ارزشی میکنم، خیلی زیاد، انگار که مستحق هیچ رفاه و نعمتی نیستم
قبل ازین کمپین در کلاس های صوتی شما با مبحث عقده مادر آشنا شدم و تلاش میکنم این عقده رو برطرف کنم
با توجه به گفته هاتون من احساس میکنم در کودکی تجربه بی توجهی و غفلت رو داشتم و خیلی جاها دیده نشدن و در نوجوانی خودخواسته و از روی خشم میخواستم که دیده نشم و رفتارهای تخریب کن انجام میدادم و میخواستم اصلا موفق نباشم و اون آدم بی ارزشی باشم که بهم القا شده بود اما بعدتر بواسطه انگشت شمار دوستان خوبی که پیدا کردم تشویق به درس خواندن شدم، الان که ارشد میخونم هنوز کاری پیدا نکردم و درآمدی ندارم و بیشترین وقتمو حاضرم توی کتابخونه بگذرونیم اما خونه نمونم، تا وقتی از خونه بیرون باشم حالم خوبه اما همیشه از خونه بدم میاد
خیلی وقتها نسبت به اطرافیانم تغییر و بدبینی دارم و درست طبق گفته شما واکنشم نسبت به مسائلی که توش باید حرفم خریدار داشته باشه یا پذیرفته بشه خیلی بزرگتر از خود مسئله و تهاجمی و همراه با پرخاشه،
از بچگی همیشه خودم رو شماتت میکردم و توی مغزم همیشه یه صدایی هست که مشغول به شماتت و سرزنش کنه و فکر میکنم این دقیقا مکانیسم درونی سازی عقده من باشه که خودمو مقصر و لایق شماتت میدونم
درست برعکس من برادرم تجربه غرق شدن رو داره و توی ۲۵ سالگی هم درسشو رها کرده و هم از همه طلبکاره، و خیلی از رفتارهای پدرمو تقلید می‌کنه،
در نهایت خوشحالم که مجالی برای حل این مسئله اگر قابل حل شدن باشه به دست آوردم در شرایطی که خیلی احتیاج به کمک و راهنمایی دارم

هيچ ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام، در مورد سوال اول لايو، حس طردشدگى، مى خواستم بنويسم. من در كودكى در خانواده خودم مشكل طرد شدگى نداشتم، برعكس تجربه غرق شدن كاملا با من سازگاره، اما طرد شدن را در بسيارى موارد تجربه كردم. مادرم آدم زودرنجى بود و در عين حال زبان تندى داشت. غالبا در مهمانى هاى فاميلى به دليل كلفت گويى يا رك گويى باعث رنجش سايرين مى شد كه اين در رفتار ديگران نسبت به من تاثير منفى مى گذاشت يا شايد من اين طور حس مى كردم. رفتار و گفتار مادرم باعث شرمندگى من بود. حس مى كردم فاميل به اين خاطر من را دوست ندارند. غالبا هم بين من و بقيه دختران فاميل فرق گذاشته مى شد و به آنها بيشتر محبت مى شد. هميشه سعى كردم مثل مادرم نباشم، و با زبانم بقيه را نرنجونم، به همين دليل حتى حالا كه حدود چهل سال سن دارم، هنوز نمى تونم از حق خودم دفاع كنم، در هر اختلافى با ديگران بسيار ملايم برخورد مى كنم و به نفع طرف مقابل عقب مى كشم. در واقع همه جا در زندگى عقب كشيدم. از رقابت و مبارزه اجتناب مى كنم كه اين البته از ترس اشتباه كردن و سرزنش شدن هم هست. حس خوب نبودن، كامل نبودن، يا دوست داشتنى نبودن هنوز در اعماق وجودم هست. چندان علاقه اى به بودن در جمع ندارم و تنهايى را ترجيح مى دهم. خلاصه زندگى من يك كلاف سر در گمه و مطمئن نيستم تجربه طردشدن روى من تاثير منفى ترى داشته يا تجربه غرق شدن! مسيرى كه در زندگى تا حالا طى كردم در جهت خواسته هاى خانواده و ارزش هاى رايج در جامعه بوده، نه در جهت علايق و استعدادهام. نمى دونم آيا اشتباه من در طى كردن اين مسير بيشتر براى جلب توجه ديگران و جبران اون تجربه طردشدگى در كودكى بوده يا براى راضى كردن خانواده و يا به دليل نداشتن قدرت تصميم گيرى و توان مبارزه كه ناشى از تجربه غرق شدنه. در هر دو صورت هميشه خانواده را مسبب مشكلات خودم مى دونستم، اما اينو فهميده ام كه دنبال مقصر گشتن هيچ كمكى به بهبود زندگى من نمى كنه. حالا ديگه مى دونم كه لازمه خودم مسئوليت زندگيم را به عهده بگيرم. اگرچه خيلى ديره، و خيلى سخته، اما چاره اى نيست. فقط اين سوال برام پيش اومده كه بعد از اينكه عقده هام را پيدا كردم، چطور از دستشون خلاص بشم؟

سمانه ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

من کلی نوشتم کلی گریه کردم نوشتم رو هول شدم کسی اومد کنارم زود فرستادم ولی ارسال نشد تجربه ی دیده نشدن و سکوت در برابر تجاوز و آسیبهای عمیق و شکستهای عمیق
مهمترین مساله من جنگجوی پایینه و تله ی محرومیت حمایتی و آسیب دیدگی شدید و شکست دائم و بعد معصوم و حاکم
چه جوری خلا حمایتی رو میشه در خودم جبران کنم؟ در مقابل اربده کشی کتک صدای بلند و جنون و خیانت و تجاوز که تجربه کردم و خانواده کاملا ناامن نمیدونم کجا پناه ببرم از کی حمایت بخواهم خودم چجوری از خودم حمایت کنم؟
مریضی و سکوت حتی در خواب هم میبینم دزد اومده و من فلجم حتی نمیتونم جیغ بزنم تمام بدنم عضلاتم از کار میفته و لرزش بدنم
خلا حمایتی جبران آسیب دیدگیها برگشتن اعتماد به کی دقیقا نمیدونم
خانوادم ناامن بودن جامعه و مدرسم نا امن بودند کجا باید امنیت رو تجربه کنم وقتی واقعیت اینه که خاورمیانه ایران ناامنه نظارت و حمایتی نیست نه بر خانواده ها نه بر مدارس نه بر محل کار نه بر محل دادخواهی ها نه بر روانشناسها و کل امنیت و حمایت م رو خودم باید تامین کنم میشه؟ اگر شدنیه چجوری میشه؟

ماهورا ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

تو قلب اروپا هم ترور اتفاق میفته
و سونامی و خشکسالی و زلزله
اینا همه چرخه زندگیه که حالا یا بدست طبیعت یا با بدعت انسان در حال وقوعه
خوبه که نقاط آسیبتو پیدا کردی ولی هی با خودت زمزمه ش نکن
فقط به قول دکتر وقتی اضطراب میاد سراغت متوقف نشو
منتظر هیچ کس نباش، همه کسایی که منتظری بیان کمکت و حمایتت کنن ، خودشون پر از درموندگین
تو اومدی اینجا که برای زندگی ابدیت آماده بشی، پس نترس از حرارت دیدن و سوختن

اون فلجی هم که تو خواب مریضی تعبیر میکنی یه حالت عادیه که واسه خیلیها اتفاق میفته و با اینکه ناخوشاینده ولی خطرناک نیست
آیت الکرسی معجزه میکنه، بخون مدامو دلتوو بهش گره بزن
برو تو دل ترسهات و باهاشون مواجه شو، وقتی ازشون عبور کنی دیگه نمیتونن انقدر بترسوننت

پ ارسال در تاریخ ۲۳ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
بزرگترین تحقیر بچگی من بخاطر اضافه وزنم بود مدام مادربزرگم بهم میگفت چون چاقی هیچکس دوست نداره و آدمای چاق زشتن و دختر نباید چاق باشه. منم چون چاقی دوست ندارم لاغر شو که دوست داشته باشم. همیشه بخاطر اضافه وزنم خودم رو زندانی میکردم و وقتی توی جمعیت بودم از خودم خجالت میکشیدم و مدام تو ذهنم خودم رو تحقیر میکردم. 18 سالگی وزنم رو کم کردم ولی بعد از 4 سال دوباره اضافه وزنم برگشت و تا الان ادامه داره و الان هم تو سن 26 سالگی خودم رو توی خونه حبس کردم و تا جایی که بتونم ارتباطم رو با همه قطع می کنم و وقتی مجبورم از خونه برم بیرون یا با کسی در ارتباط باشم بازم اون صدا تو ذهنم تحقیرم میکنه . همیشه منتظرم لاغر شم که زندگیم رو شروع کنم و وقتی چاقم انگار زندگیم تعطیل میشه.

یه مورد دیگه هم این بود که وقتی 9 یا 10 سالم بود پدرم وضع مالیش خیلی بد شد و هیشه به ما میگفت من بخاطر شما عذاب می کشم من بخاطر شما جون میکنم من بخاطر شما تحقیر میشم و شما خیلی پر توقع هستید و منو بدبخت کردین با اینکه من شرایط بدش رو درک میکردم و هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم چیزی ازش بخوام و بخاطر همین حرفاش بیشتر عذابم میداد و مدام فکر میکردم هنوز هم زیاد میخوام باید از این کمتر بخوام یا اصلا هیچی نخوام مادرم هم بخاطر اینکه ما کمبود نداشته باشیم هرچی داشت رو برای ما خرج میکرد و همیشه با مهربونی البته میگفت من چیزی نمیخوام و هرچی هست برای شما. من اصلا نمی تونم خوشحال باشم و انگار اصلا به خودم اجازه نمیدم که خوشبخت باشم چه از لحاظ مالی چه توی ارتباطاتم چون هم حس می کنم باعث بدبختی و خوشحال نبودن پدرم من هستم و حس میکنم کمبود ها و نداشته های مادرم توی زندگی بخاطر منه و حتی فکر به داشتن چیزی که مادرم نداشته مثل زندگی مشترک موفق یا رفاه مالی هم باعث عذاب وجدانم میشه. الان شاغلم و درامد کمی دارم با اینکه پدرم الان دیگه از لحاظ مالی مثل قبل توی فشار نیست ولی با همون درامد کم تا جایی که میتونم خودم نیاز هام رو برطرف می کنم و سعی میکنم چیزی رو که نمیتونم برطرف کنم رو قیدش رو بزنم و چند وقت پیش بخاطر جراحی که پدرم هزینش رو داد تا الان عذاب وجدان دارم و مدام این تو فکرمه که یجوری جبرانش کنم با اینکه هیچوقت بخاطر اون خرج منتی سر من نبوده. از طرفی هم هروقت برای خودم میخوام چیزی بخرم یا به سلامتیم برسم یا تفریح کنم و خوشحال باشم مامانم میاد تو ذهنم که چون بخاطر ما از همه چیزش گذشته یا باید یه چیزی هم واسه اون بخرم یا با اون تفریح کنم اگر هم امکانش نباشه خودم هم اون کار رو نمیکنم یا با عذاب وجدان اون کارو انجام میدم.حتی الان که میخوام این مشکلاتم ر برطرف کنم مامانم رو هم میخواستم مجبور کنم که یاد باهم این کا رو انجام بدیم ولی اون قبول نکرد و الان از اینکه من دارم برای بهتر شدن زندگیم یه کاری میکنم در صورتیکه مامانم مشکلاتش حا نمیشن عذاب وجدان دارم.توی ارتباط با دیگران هم اصلا نمیزارم کسی 1 ریال برای من خرج کنه وقتی هم کسی هدیه ای به من میده احساس میکنم بهم توهین کرده و داره تحقیرم میکنه و منت میزاره.

یه مورد دیگه هم اینکه بابام یه اخلاقی داشت که کلا نباید باهاش مخالفت میشد یا اگر باهاش نخالفت میشد یا طبق میل اون رفتار نمیشد عصبانی میشد مامانم هم همیشه وقتی ما کاری میکردیم که برخلاف میل بابام بود در صورتیکه کار بدی نبود و فقط برخلاف میل بابام بود ما رو مقصر میدونست و به ما میگفت رفتارتون رو درست کنید. همیشه هم مامانم به من میگفت کسی که بشناسدت نمی تونه تحملت کنه و ولت میکنه الان توی هر ارتباطی که دارم میگردم ببینم اون چه رفتاری رو دوست داره و من سعی میکنم اونجوری رفتار کنم که دوسم داشته باشه و اگه جوری که اون میخواد رفتار نکنم دوسم نداره و مقصرش هم خودم هستم.ولی چون بعد از یه مدت دیگه نمیتونم نقش بازی کنم رفتارم عوض میشه و خود واقعیم رو میشه و با اون فرد به مشکل بر میخورم و وقتی با کسی رابطه ای رو شروع میکنم همیشه این تو ذهنم تکرار میشه که وقتی بشناسدت ولت میکنه و نمیتونه تحملت کنه و انگار منتظرم که بالاخره اون چیزی که باعث میشه ولم کنه رو ببینه که نتونه تحمل کنه و بره. بخاطر همین کلا قید ارتباط با مردها رو زدم و سعی کردن اینجوری امنیت خودم رو حفظ کنم.

خیلی چیزای دیگه هم هست ولی اینا عذاب آور ترینش بود