همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟
دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی
دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق
بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم
تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.
علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند
جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.
شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟
عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.
کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.
کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.
محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.
اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام من 26 سالمه هم تجربه غفلت دارم هم غرق شدن.
ما 4 دختر در خانواده هستیم مادرم شاغل بود و در 6 سالگی متوجه غیبت مادرم در خانه شدم هر وقت سرکار میرفت من پشت سرش تا تو کوچه گریه میکردم و وظیفه آروم کردن من با خواهر اولم بود که خودش یه نوجوون بود. من بچه درک نمیکردم مادرم شاغله فکر میکردم حتما کار بدی کردم و اون برای همیشه میخواد بره .
تا همین چند وقت پیش ترس از دست دادن شدید آدما و خوبی بیش از حد تو روابط داشتم تا منو طرد و ترک نکنن اما الان با خودشناسی و افزایش اعتماد به نفس از وقت گذرونی با خودم لذت میبرم و نه از روی نیاز بلکه بدون وابستگی با آدما ارتباط برقرار میکنم و از وجودشون لذت میبرم.
مادرم مادرش در 19 سالگی در اثر یه بیماری کاملا معمولی و بخاطر نبود امکانات از دست میده و این باعث شده تا الان در بدر دنبال دکتر و انواع قرص ها و کارکردشون باشه در حد یه داروخونه اطلاع داره. همیشه به ما اصرار میکنه بریم ازمایش از تفریحاتش دکتر رفتنه و همیشه دنبال مریضیه.
مادرم از سن 19 سالگی مسوولیت زندگی خواهربرادراش بر عهده میگیره چون فرزند ارشد بوده و همیشه خودش میگه من هیچوقت نمیخواستم ازدواج کنم به اصرار مادرببزرگم ازدواج کردم . اون همیشه مخصوصا برادراش به ما ترجیح میداد بچه بودم میدیدم چطور بچه های برادرش بغل میکرد و قربون صدقه میرفت ولی هیچوقت با ما اینطور نبود اگر اعتراض میکردیم میگفت چقدر حسودید پس من هر روز برای کی میرم سرکار !!!
و باز همون رفتار تبعیض امیزش ادامه میداد .یادمه یبار درنوجونی دخترخالش دیدم که چطور دخترش بغل میکرد و قربون صدقش میرفت من گریم گرفت از دیدنشون.
از ازدواج با پدرم هیچوقت راضی نبود و همش پدرم با برادراش مقایسه میکرد که چقدر اونا موفقن و از لحاظ مالی خیلی پولدار و البته خودش باعث موفقیت اونا بود ولی هیچوقت پدرم تشویق به پیشرفت نمیکرد به شدت قدرت ریسک ازش گرفته بود. درحالی که پدرم بهترین شوهر برای مادرم بود چون همیشه درکش میکرد و با از خودگذشتگی اجازه میداد به بزرگ کردن خواهر و برادراش بپردازه .
ما 4 تا همیشه بهش میگفتیم اونا بچه های اصلیتن ما رو فقط بخاطر حرف مردم به دنیا اوردی.
از دختر بودن ما همیشه ناراحت بود و خودش و برادراش به ما میگفتن سربار!!!
مادرم همیشه به ویژگی های مردانه خودش افتخار میکرد هیچوقت برای ما وقت نداشت کارهای خونه رو در حدی که پدرم غر نزنه انجام میداد از طرفی پدر مرد ساکتی بود که در بیرون از خانه همه اونو خوش برخورد و اروم میشناختن ولی وقتی میومد خونه مامانم از کارای ما براش تعریف میکرد و اون با تحقیر و فحش و کتک میخواست حسابمون برسه. خواهر دومم چون همیشه از ما شجاعتر بود و پر انرژی به قدری کتک میخورد که در بچگی صرع گرفت و به دکتر اعصاب میرفت و مادرم اینو همه جا تعریف میکرد.
مادرم زنانگی نداشت و پدرم لجباز. زبان ارتباطی پدر ساکتم با ما تحقیر و فحش و کتک بود یادمه 4 سالم بود مادرم به همکارش میگفت پدرم بی طاقته و سریع عصباتی میشه مردا خوب نیستن و من اون موقع تصمیم گرفتم از مردا دوری کنم و ازدواج چیز آسیب زننده ای دونستم.
مادرم به شدت کنترلگره و حسابی روی درسمون حساس بود همه کارای خونه خودش میکرد و به ما میگفت شما فقط درس بخونید همه چیز خونه فقط با نظر خودش باید تصمیم گیری بشه .
به هرکی میرسه فقط نصیحت میکنه و همه باید به روشی که اون میگه رفتار کنن حتی فقط به آدمایی که اون میگه مراجعه کنن مثلا تعمیرکار. حتی افتخار میکنیم که تو فامیل میگن دخترای این خانم شبیهش نیستن خوش زبان و عاقلن و توکار کسی دخالت نمیکنن.
جدیدا بهش به شوخی گفتم دیکتاتور و خوشحال میشه .
به قدری کارای اداریمون خودش انجام میداد تا ما از خونه نزنیم بیرون که من با بررسی موارد بالا دلیل ترجیح خودم برای داشتن شغلی تو خونه و بدون مراجعه افراد غریبه تازه متوجه شدم.
ما 3 تا دختر بزرگا که سن ازدواجمونه ترس از ازدواج داریم و همش حرف مامانمون یادمون میاد که میگه ما لایق چیز خوب نیستیم.
در صورتی که هرکی مارا میبینه میگه دخترای تحصیلکرده و شاغل خشکلی مثل شما عجیبه تا حالا ازدواج نکردید.
البته داریم روی باورامون کار میکنیم و روز به روز بهتر میشیم.
البته من هنوز میترسم مسولیت زندگی یه آدم بالغ مثل ازواج و شغل عالی برعهده بگیرم میترسم از پسش برنیام و زندگی زناشویی مثل مادرم داشته باشم البته بسیار دوره های مختلف خودشناسی و پیش از ازدواج شرکت کردم و کتاب میخونم به قدری که رشتم حقوقه ولی تو فامیل منو به عنوان روانشناس میشناسن بسکه خوب راهنمایی میکنم.
فکر میکردم این موارد برام حل شدن یادم نبودن ولی الان با جلسه دوم فهمیدم مشکل از من کودک نبوده بخاطر تیپ شخصیتی و سرگذشت تلخی که پدر و مادرم داشتن و شرایط اون زمان که کتابای پرورش فرزند و روانشناسی به تنوع امروزه نبوده اونارو بخشیدم.
فقط تنها چیزی که هنوز یکم اذیتم میکنه رفتارای تبعیض امیز مادرم نسبت به بچه های برادراشه که الان چون اونا بهش کم توجه تر شدن و فهمیده بچه هاش براش موندگارترن خیلی کم تر شده ولی دیروز باز یه همچین حرکتی کرد اولش عصبانی شدم ولی بعد با خودم گفتم اصلی ترین ادم زندگیم خودمم چرا خودم بخاطر رفتار بقیه اذیت کنم حتی اگه مادرم باشه.
در بچگی دنبال پر کردن نقص هایی بودم که همه از مادرم بخاطرش گله میکردن مثلا آشپزخوب و خوش زبونی در خودم یه ارزش کردم
ولی الان دنبال ساختن زندگی خودم و سفر شخصی خودمم من فقط مسولیت زندگی خودم دارم نه هیچ کس دیگه ای .
ممنون از شما که این کمپین گذاشتید خیلی مطالبش عالیه احساس سبکی دارم
میشه ت چند تا مسعله کمکم کنید واقعا درگیرم شدم و هر لحظه سرد تر ب این زندگی نگا میکنم
حتما وارد بخش نوبت دهی بشید و از مشاوران بنیاد فرهنگ زندگی وقت بگیرید
خاطره ای که آزارم میده کتکایی که پدرم به مادرم میزد و من نمی تونستم جلوشو بگیرم و همونجوری بزنمش .از تو هیناش و بی ادبی هاش هنوز ناراحتم.از پر توقع بودنش و خودخواهی هاش که فقط فکر میکرد خودش حق زیستن و خوردن داره.فکر میکرد خیلی خانواده ی خوبی داره و خودش خیلی باکلاسه.همش در حال مسخره کردن دیگران بود و ابروی مارو همه جا میبرد.حالا میفهمم که خیلی عقده ها داشته دلم براش میسوزه ولی هیچ احساس تعلق خاطری بهش ندارم .خیلی وقتا از اینکه عشق پدری رو درک نکردم غصه میخورم .احساس میکنم درک درستی نسبت به مرد ندارم و از احساساتم که افراطی هم هست سواستفاده میکنن .انگار دچار تناقصی هستم که نمیدونم چطور باید حلش کنم و رفتار سالم غیر اعراطی چیه .یا کم محبت میکنم یا زیاد.فکر میکنم کتکایی که پدرم میزد باعث شده من یه زن ترسو باشم که حاضرم هرکاری کنم تا طرف مقابل هرکی که هست خواهرم مادرم و هر کسی عصبانی نشه و صداشو بالا نبره و قیافه ی عصبانی کسی رو نبینم .
من توی مدرسه خیلی مسخره شدم معلما اذیتم میکردن .از درس و مدرسه متنفر بودم .عقده های روانی شون رو درک میکردم
من فرزند اول خانواده ای 5 نفره هستم. پدرم به شدت عصبی و پرخاشگر و مادرم بیش از حد صبور و وابسته به فرزند هستند. من به شدت تجربه غفلت و ترک شدگی رو دارم چون بارها پدرم منو تنبیه بدنی کرده و بعدش هم بی توجهی از سمتش دیدم، البته من اضطراب جدایی هم دارم. پدرم به دلیل زندگی زیست نشده خودش آرزو داشت من پزشک بشم ولی من شیمیست شدم و هیچ وقت به چشمش نیومد در حدیکه من پذیرش از دانشگاه خارج از کشور گرفتم و مقاله تو ژورنال خوب چاپ کردم یادم نمیاد که کامنت مثبت داده باشه، حای یکبار گفت شاید الکیه!!!! اعتماد به نفسم رو ازم گرفته و همیشه تکه کلامش اینه شما چیزی در زندگی نمیشید. قدرت ریسک مالی ندارم و دقیقا همون آدمه هستم با ملاقه آب از استخر برمیداره. زیادی پیام دختر خوب بودن رو گرفتم ازش طوری که خیلی از حقوق اولیه برای زندگی شاد رو از خودم دریغ کردم. خیلی برام سخته ببخشمش چون یادم نمیاد که درست و حسابی کی منو در آغوشش گرفته، الان هم ترجیح میدم با کسی وارد رابطه عاطفی نشم که ضربه نخورم شبیه آدمهای اجتنابی عمل میکنم. امیدوارم بتونم ازین عقده ها با کمک شما عبور کنم
سلام اقای رضایی عزیز...من زنی ۴۰ ساله ام صاحب دو فرزند ....بهد ۲۰ سال زندگی مشترک جداشدم
منوفرزند ششم و اخر خانواده ام پدرم ۸ ماه قبل تولد من فوت شدند و مادرم زنی مهربان اما بسیار بی اقتدار و ناتوان و تنها و بی کس بود ...دیدن تنهایی اش و مشکلا ۵ خواهر و برادر بزرگتر مرا به موجودی بسیار سازگار و ظاهرا شاد (که بتوانم به همه بگم نگران من نباشین من احساس کمبود نمیکنم)و ترسو و ...باور کنین هیچی غیر این یادم نمیاد ...اینهای گوشه ای از عقده هایی ست که شناختم در مورد خودم ..اما سایه ی که مرا به اینجاوکشاند این بود زن توانا میتواند همه مشکلات را حل کند معتاد را ترک دهد بی پول را پولدار و.....کند...خیلی زود با شریک برادرم ازدواج کردم در ۲۰ سالگی دانشجویزسال دوم بودم ...سرسفره عقد فقط ازخدا خواستم هرگز تجربه مامانم در مورد من تکرار نشه همین تنها نمونم هرگز....۷ روز بعد از عقدمان فهمیدم علیرغم موقعیت خوب کاری و دانشی و...همسرم ایشون بشدت اعتیاد دارن ...سایه فعال شد و من تبدیل به زوروی قهرمان شدم چه ها که کشیدم تا ترک بدم.. ابروداری کنم ...هیچ کس بو نبره و....(همسرم فوق دانشگاه علم وصنعت ...روشنفکر و هیچ کتابی نبود نخوانده باشه ...خوش صحبت و ..خلاصه هیچ کس فک نمیکرد من چه مشکلاتی دارم)فقط اعتیاد نبود ..ادم قهری ...سردمزاج که ماهها وسالها بامن ارتباط جنسی برقرار نمیکرد ..این وسط شریک برادرها همبود هرروز توهین وتهمت و....خلاصه با نااگاهی کامل دو فرزند دختروپسر با فاصله سنی یک ونیم سال به جمع ما افزده شد الان ۱۵ و ۱۴ ساله ان....بعد از ۱۶ سال ایشون ترک کردند و ارزوی من محقق شد...مواد کنار رفت اما توهمات ایشان تازه شروع شد و من به غلط کردن افتادم ..تهمت دزدی که من ۳ میلیارد ازش بردم و.....خلاصه سه سال پیش با یه چمدون زدم بیرون ....امروز خوشحالم کهدشجاع ترین تصمیم را گرفتم ...ارزوی سرسفره عقدم کاملا معکوس محقق شد اما این تنهایی برای من رشد داره همراهی با دردی عمیق و جانفرسا اما حس میکنم کار شاقی کردم
تنها غصه من فرزندانم هساند که با پدرشانن و من کم میبینم و از زملنیکه بیشتر خودشناسی میکنم بیشتر نگران بچه هام و غم ویژه ای دارم ....گویا دردشونو بیشتر حس میکنم و سهمم رو میبینم و درد میکشم...درد
من دریک خانواده پرجمعیت بدنیااومدم نه تا بچه که من بچه ی هشتم بودم یه خانواده متوسط رو به پایین ، مادرم کنترلگر ولی ضعیف بود و نمی تونست از حقش دفاع کنه و پدرم زحمتکش و ساده و خیلی مورد سواستفاده اقوام و دیگران قرار می گرفت ولی با محبت بود یکی از اقوام که بچه دار نمی شده وقتی من به دنیا میام پیشنهاد میده منو به فرزندی قبول کنه و پولدار هم بودند ولی پدرو مادرم قبول نمی کنند ولی مادرم همیشه ناراحت بود از داستن اینهمه بچه بخصوص ما که جزو اخریا بودیم ولی پدرم می گفت همشونو دوست دارم ولی ما بخاطر شلوغی همیشه در حالت رقابت و نوعی تنازع بقا بودیم و هر بچه ای به کوچکترش زور می گفت و من که هشتمی بودم تکلیفم روشنه دیگه از همون موقع یاد گرفتم برای حفاظت از خودم دبده نشم و تو چشم نباشم و مخفیانه کارام انجام بدم و هرکسی هم ازم سوال می کرد پنهان می کردم و دروغ می گفتم که بازخواست نشم و الان متوجه شدم چرا دروغ گفتن ادمهارو تقریبا راحت متوجه میشم انگار خودمم ،همبشه حس ناامنی دارم و انتخابام ریشه در ناامنی داره خانواده ای مذهبی دارم ولی من خدام خیلی تعریفش با خدای اونا فرق داره و همیشه سرزنش شدم و زیر ذره بین شون و من شیوه ی اجتناب رو تو زندگیم انتخاب کردم و هر چیزی که اذبتم کنه میذارمش کنار و حس دوست داشتنی نبودن دارم و با اینکه مورد توجه قرار می گیرم و خیلی ازم تعریف میشه ولی خودم ته وجودم قبول ندارم . از وقتی با بنیاد اشنا شدم غرق کتابها و مطالبش شدم بخصوص پکیج عقده هارو بارهاوبارها گوش دادم و حال ذهنیم خیلی بهتر شدم و و اقعا خوشحالم ولی یه جورایی بی عملی و تاخیر تو کارام دارم باوجوداینکه اگاهم ولی گیر کردم تو شروع و حرکت کردن دارم تلاش می کنم ازش یه جوری عبورکنم .
شاید باور نکنید ولی من بچگیمو اصلا یادم نمیاد.یک صفخات محو و تاریک از گذشته دارم.خاطرات من از دبیرستان شروع میشه..فقط میدونم ک دختر خاله من آمده بود خانه ما برای درس خواندن ۴ سال از من بزرگتر هست با وجودی ک درس من خیلی بهتر بود ولی اون زرنگ بود تو خیاطی و کارهای منزل ب مامان من کمک میکرد همه او را دوست داشتن و من به او حسودی میکردم.حالا سالها از اون زمان میگذره اون در زندگی شخصی و زناشویی و حتی تحصیلات موفق نیست ور حالی ک من در همه موارد موفق هستم با رفتارهای نسنحیده از چشم همه افتاده در حالی ک من موقعیت ویژه در خانواده دارم. امروز دیگه ما هر دو همدیگه را دوست دار۰یم و لی من دارم فکر میکنم ایا وجود اون در خانواده ما باعث شده هیچ خاطره ای از کودکی نداشته باشم دوران دبستان و راهنمایی رو اصلا به یاد ندارم.نه خاطرات مربوط ب دوره تحصیل و نه خاطره ای از خانواده.
سلام، من اولین باره که موفق شدم در دوره ای رایگان شرکت کنم و واقعا خوشحالم چون شما برای من قابل تحسینی آقای رضایی
من در دوران کودکی هم محبت داشتم هم بی توجهی ما 4 تا خواهر بودیم و یک برادر، اطرافیان این رو خیییییلی بد میدونستن ولی مادرم با اونها در گفتار مخالفت میکرد و به دخترانش بها میداد و احترام میکذاشت اما همیشه حس کردم از اینکه 4 تا دختر داره ناراحته و این دوگانگی رفتار مادرم اذیتم میکرد و حس بی ارزشی بهم میداد به خاطر همین تصمیم گرفتم زمانی مادر بشم که فررزندم رو چه دختر و چه پسر کامل جنسیتشو قبول داشته باشم، نقش های زیادی به من داده شد، پدرم و بقیه به طبع اون به من لقب آقا میدادن چون میگفتن که من خیلی باعرضه و مسوولیت پذیر بودم یه دختربچه 5-6 ساله رو با پیشوند آقا خطاب میکردن اوایل توجه نمیکردم ولی کم کم میترسیدم از اونایی که بهم میگفتن و بدم میومد اما اعتماد بنفس مقابله نداشتم که حتی بگم: دیگه منو با این لقب صدا نزنید، شاید فکر میکردم باید پسر باشم تا باارزش باشم، این باعث شد همیشه از نقش های زنانه بدم بیاد و قالب مردونه بگیرم، البته الان کمی بهتر شدم
مادرم همیشه به من میگفت تو خیلی عاقل و فهمیده ای، این باعث شد همیشه نقش دختر خوب خانواده باشم و هنوز تو همون نقش موندم گاهی حتی اشتباهاتم رو پنهان میکردم مبادا کسی فکر کنه من عاقل نیستم، خواهرام خیلی راحت تر از من زندگی کردن
همیشه از مردها بدم میومد چون مادرم از اونها به عنوان خیانتکار و هوسباز صحبت میکرد و مارو از آشنایی با اونا میترسوند ولی تو دوران دانشگاه از من میخواست حتما دوستی برای خودم انتهاب کنم که نتیجش گند زدن کامل من در روابط و آشناییهای اجتماعیم بود
خیلی مسایل دیگه.... اما الان با آشنا شدن با شما و شنیدن صحبتهاتون خیلی دارم روی گذشتم فکر میکنم
میخوام نقاط قوتممو پیدا کنم و فقط کارهایی رو انجام بدم که با اونها حالم خوبه حتی اگه بهم بگن کار زشتیه وای نه کار بی ارزشیه ، اه خل شدی ...
هنوز فایل دوم تموم نشده ولی برای انتقاد من همیشه انتقاد بهم میشد بابام همیشه تحقیرم میکرد و خشن بود و مادرمم همیشه منو مقایسه میکرد و خیلی های دیگه.الان فقط دوست دارم گریه کنم و لپتابمو ببندم و برم.ولی منم همیشه با خودم خوب نبودم اینو درمانگرام بهم گفتن و من خودتخریبی وحشتناکی داشتم.خیلییی طول کشید و هنوزم ادامه داره که بهتر شم.ولی منو نابود کردن واسه چیزی که نبودم من بچه ی شادی بودم ولی منو بابام همیشه میترسوند از اینده از همه چی.انگار لذت میبردن منم اذیت شم.من مردم تا زندگیمو ساختم ولی خیل احساسهای متناقضی دارم نمیدونم خیلی حرف دارم.فقط میتونم بگم کاره زمانبریه و ی روز دو روز نیست و هزینه ی سنگینیم گاهی وقتا داره.
مامانم هر از بچگی میومد سمتم میگفت واسه خودت نمیخوادت و این خیلی حس بدی بهم میده.حرفام خیلی زیاده حوصله هم ندارم بازم بنویسم چون قبلا برای خودم نوشتم دوست دارم رد شم.
سوالا یادم نیست که بیشتر جواب بدم شاید بعدا بازم ج دادم.
من هم دارم تقدیر زنان گوش میدم هم عقده رو دارم با فایلها گوش میدم.خوابهام شدیدا بهم ریخته ن.خودم و زندگی درونیم.و طوفانیه که تقریبا خودم راه انداختم چون بیشتر از این نمیخوام هزینه بدم یعنی میترسم.اگه خودم کاری نکنم زندگی خودش ی کاری میکنه.اصلا نمیدونم توان اینو دارم تا اخر ادامه بدم یا نه.