همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟
دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی
دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق
بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم
تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.
علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند
جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.
شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟
عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.
کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.
کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.
محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.
اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
من دوران کودکیم با اسمی که مادرم روم گذاشته بود و موقع عصبانیت صدام میکرد سپری شد و برادرهام با همین اسم منو تحقیر میکردن .:پا نازک و من معنیشو نمیدونستم بخاطر همون توی دوران بلوغ از شکل انگشتای پام خوشم نمیومد و همیشه جوراب میپوشیدم.الان هم از قیافه و قدم راضی نیستم در صورتی که میدونم قیافه بدی ندارم .الان هم تو سن 37 سالگی ترس عجیبی از پیری و زشت شدن در اعماق وجودم رخنه کرده هر روز چروکهای پیشونیم رو میشمارم
آینده رو تاریک میبینم و راستش اصلا تصور میکنم آینده ای ندارم و همه آینده من گذشته و گاهی احساس میکنم عمرم پوچ و بی حاصل گذشته و به حال خودم گریه میکنم در حالی که تحصیلات دانشگاهی دارم و شغل و درآمد نسبتا خوب.و شاید این حاصل عقده ای باشه که پدرم در من ایجاد کرده بود پدری که همیشه میگفت تو باهوشی و باید دکتر بشی و من از اج پدرم برای کنکور خوب درس نخوندم چون حس میکردم پدرم میخواد از من سو استفاده کنه .من دکتر بشم تا اون اسم و آوازه اش بلند بشه من دکتر بشم تا مشکلات مالی خانواده رو حل کنم.و الان که در حد توقعات ظاهر نشدم این عقده باعث ایجاد پوچی در من شده.
من وقتی مجرد بودم مادرم منو کنترل میکرد حتی وقتی ۳۵ ساله ام بود و وارد جمعی میشدم جلوی بقیه ی ازم میپرسید سلام کردی ، از کنترل مادرم فرار کردم و با مردی با شرایط خیلی نابه سامان ازدواج کردم به گمان رهایب از کنترل مادرم ، ولی جالب اینجاست که همسرم دقیقا مثل مادرمه ، حتی تو اشپزی و مسایل خانه داری تا طرز لبای پوشیدن من دخالت میکنه ، یک بار وسط بازار رفت و برای من یه شال خرید که تو باید شالت رو همین الان عوض کنی چون رنگش با چهره ات نمیخونه ، مثل ابر بهار گریه کردم چون متوجه شدم توی دایره ی بسته ای گیر کردم
با سلام اول از همه متشکرم بابت ایجاد این کمپین و ایجاد امید برای حل کردن عقده ها، و متشکرم که همه نظرات و تجربیات شوند رو مینویسند چون خوندن همین تجربهها به من کمک کرد حداقل فکر نکنم تنهام و پر از مشکل.
من اصلا یادم نمیاد از چه زمانی در بچگیم این حجم از خشک و تنفر از پدرم رو در خودم انباشته کردم با اینکه پدرم آدم بداخلاق یا آزاردهنده ای نبود ولی من خشم شدیدی رو نسبت بهش احساس میکنم و حتی دلم نمیخواهد که به سوالش جواب بدم یا باهاش تنها بمونم ، به شدت نسبت بهش فراری ام، بیشترین ویژگی ای در شخصیتش برای من آزاردهنده است قضاوت کن و منفی بین بودنه و من همیشه مجبور بودم برای کوچکترین چیزها بجنگند ولی بعضی اوقات نسبت بهش احساس دلسوزی یا رقت قلب دارم، احساس میکنم یه دوگانگی وحشتناک رو حمل میکنم. چیزی که همیشه توی ذهنم ازش دارم و حتی این تصویر رو روی صورت بقیه هم میذارم این بوده که همیشه نظرات منو مسخره میکرد و حرف منو قبول نداشت و من مجبور به ثابت کردن خودم بودم و از درون بسیار احساس بی ارزشی میکنم، خیلی زیاد، انگار که مستحق هیچ رفاه و نعمتی نیستم
قبل ازین کمپین در کلاس های صوتی شما با مبحث عقده مادر آشنا شدم و تلاش میکنم این عقده رو برطرف کنم
با توجه به گفته هاتون من احساس میکنم در کودکی تجربه بی توجهی و غفلت رو داشتم و خیلی جاها دیده نشدن و در نوجوانی خودخواسته و از روی خشم میخواستم که دیده نشم و رفتارهای تخریب کن انجام میدادم و میخواستم اصلا موفق نباشم و اون آدم بی ارزشی باشم که بهم القا شده بود اما بعدتر بواسطه انگشت شمار دوستان خوبی که پیدا کردم تشویق به درس خواندن شدم، الان که ارشد میخونم هنوز کاری پیدا نکردم و درآمدی ندارم و بیشترین وقتمو حاضرم توی کتابخونه بگذرونیم اما خونه نمونم، تا وقتی از خونه بیرون باشم حالم خوبه اما همیشه از خونه بدم میاد
خیلی وقتها نسبت به اطرافیانم تغییر و بدبینی دارم و درست طبق گفته شما واکنشم نسبت به مسائلی که توش باید حرفم خریدار داشته باشه یا پذیرفته بشه خیلی بزرگتر از خود مسئله و تهاجمی و همراه با پرخاشه،
از بچگی همیشه خودم رو شماتت میکردم و توی مغزم همیشه یه صدایی هست که مشغول به شماتت و سرزنش کنه و فکر میکنم این دقیقا مکانیسم درونی سازی عقده من باشه که خودمو مقصر و لایق شماتت میدونم
درست برعکس من برادرم تجربه غرق شدن رو داره و توی ۲۵ سالگی هم درسشو رها کرده و هم از همه طلبکاره، و خیلی از رفتارهای پدرمو تقلید میکنه،
در نهایت خوشحالم که مجالی برای حل این مسئله اگر قابل حل شدن باشه به دست آوردم در شرایطی که خیلی احتیاج به کمک و راهنمایی دارم
من کلی نوشتم کلی گریه کردم نوشتم رو هول شدم کسی اومد کنارم زود فرستادم ولی ارسال نشد تجربه ی دیده نشدن و سکوت در برابر تجاوز و آسیبهای عمیق و شکستهای عمیق
مهمترین مساله من جنگجوی پایینه و تله ی محرومیت حمایتی و آسیب دیدگی شدید و شکست دائم و بعد معصوم و حاکم
چه جوری خلا حمایتی رو میشه در خودم جبران کنم؟ در مقابل اربده کشی کتک صدای بلند و جنون و خیانت و تجاوز که تجربه کردم و خانواده کاملا ناامن نمیدونم کجا پناه ببرم از کی حمایت بخواهم خودم چجوری از خودم حمایت کنم؟
مریضی و سکوت حتی در خواب هم میبینم دزد اومده و من فلجم حتی نمیتونم جیغ بزنم تمام بدنم عضلاتم از کار میفته و لرزش بدنم
خلا حمایتی جبران آسیب دیدگیها برگشتن اعتماد به کی دقیقا نمیدونم
خانوادم ناامن بودن جامعه و مدرسم نا امن بودند کجا باید امنیت رو تجربه کنم وقتی واقعیت اینه که خاورمیانه ایران ناامنه نظارت و حمایتی نیست نه بر خانواده ها نه بر مدارس نه بر محل کار نه بر محل دادخواهی ها نه بر روانشناسها و کل امنیت و حمایت م رو خودم باید تامین کنم میشه؟ اگر شدنیه چجوری میشه؟
تو قلب اروپا هم ترور اتفاق میفته
و سونامی و خشکسالی و زلزله
اینا همه چرخه زندگیه که حالا یا بدست طبیعت یا با بدعت انسان در حال وقوعه
خوبه که نقاط آسیبتو پیدا کردی ولی هی با خودت زمزمه ش نکن
فقط به قول دکتر وقتی اضطراب میاد سراغت متوقف نشو
منتظر هیچ کس نباش، همه کسایی که منتظری بیان کمکت و حمایتت کنن ، خودشون پر از درموندگین
تو اومدی اینجا که برای زندگی ابدیت آماده بشی، پس نترس از حرارت دیدن و سوختن
اون فلجی هم که تو خواب مریضی تعبیر میکنی یه حالت عادیه که واسه خیلیها اتفاق میفته و با اینکه ناخوشاینده ولی خطرناک نیست
آیت الکرسی معجزه میکنه، بخون مدامو دلتوو بهش گره بزن
برو تو دل ترسهات و باهاشون مواجه شو، وقتی ازشون عبور کنی دیگه نمیتونن انقدر بترسوننت
سلام
بزرگترین تحقیر بچگی من بخاطر اضافه وزنم بود مدام مادربزرگم بهم میگفت چون چاقی هیچکس دوست نداره و آدمای چاق زشتن و دختر نباید چاق باشه. منم چون چاقی دوست ندارم لاغر شو که دوست داشته باشم. همیشه بخاطر اضافه وزنم خودم رو زندانی میکردم و وقتی توی جمعیت بودم از خودم خجالت میکشیدم و مدام تو ذهنم خودم رو تحقیر میکردم. 18 سالگی وزنم رو کم کردم ولی بعد از 4 سال دوباره اضافه وزنم برگشت و تا الان ادامه داره و الان هم تو سن 26 سالگی خودم رو توی خونه حبس کردم و تا جایی که بتونم ارتباطم رو با همه قطع می کنم و وقتی مجبورم از خونه برم بیرون یا با کسی در ارتباط باشم بازم اون صدا تو ذهنم تحقیرم میکنه . همیشه منتظرم لاغر شم که زندگیم رو شروع کنم و وقتی چاقم انگار زندگیم تعطیل میشه.
یه مورد دیگه هم این بود که وقتی 9 یا 10 سالم بود پدرم وضع مالیش خیلی بد شد و هیشه به ما میگفت من بخاطر شما عذاب می کشم من بخاطر شما جون میکنم من بخاطر شما تحقیر میشم و شما خیلی پر توقع هستید و منو بدبخت کردین با اینکه من شرایط بدش رو درک میکردم و هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم چیزی ازش بخوام و بخاطر همین حرفاش بیشتر عذابم میداد و مدام فکر میکردم هنوز هم زیاد میخوام باید از این کمتر بخوام یا اصلا هیچی نخوام مادرم هم بخاطر اینکه ما کمبود نداشته باشیم هرچی داشت رو برای ما خرج میکرد و همیشه با مهربونی البته میگفت من چیزی نمیخوام و هرچی هست برای شما. من اصلا نمی تونم خوشحال باشم و انگار اصلا به خودم اجازه نمیدم که خوشبخت باشم چه از لحاظ مالی چه توی ارتباطاتم چون هم حس می کنم باعث بدبختی و خوشحال نبودن پدرم من هستم و حس میکنم کمبود ها و نداشته های مادرم توی زندگی بخاطر منه و حتی فکر به داشتن چیزی که مادرم نداشته مثل زندگی مشترک موفق یا رفاه مالی هم باعث عذاب وجدانم میشه. الان شاغلم و درامد کمی دارم با اینکه پدرم الان دیگه از لحاظ مالی مثل قبل توی فشار نیست ولی با همون درامد کم تا جایی که میتونم خودم نیاز هام رو برطرف می کنم و سعی میکنم چیزی رو که نمیتونم برطرف کنم رو قیدش رو بزنم و چند وقت پیش بخاطر جراحی که پدرم هزینش رو داد تا الان عذاب وجدان دارم و مدام این تو فکرمه که یجوری جبرانش کنم با اینکه هیچوقت بخاطر اون خرج منتی سر من نبوده. از طرفی هم هروقت برای خودم میخوام چیزی بخرم یا به سلامتیم برسم یا تفریح کنم و خوشحال باشم مامانم میاد تو ذهنم که چون بخاطر ما از همه چیزش گذشته یا باید یه چیزی هم واسه اون بخرم یا با اون تفریح کنم اگر هم امکانش نباشه خودم هم اون کار رو نمیکنم یا با عذاب وجدان اون کارو انجام میدم.حتی الان که میخوام این مشکلاتم ر برطرف کنم مامانم رو هم میخواستم مجبور کنم که یاد باهم این کا رو انجام بدیم ولی اون قبول نکرد و الان از اینکه من دارم برای بهتر شدن زندگیم یه کاری میکنم در صورتیکه مامانم مشکلاتش حا نمیشن عذاب وجدان دارم.توی ارتباط با دیگران هم اصلا نمیزارم کسی 1 ریال برای من خرج کنه وقتی هم کسی هدیه ای به من میده احساس میکنم بهم توهین کرده و داره تحقیرم میکنه و منت میزاره.
یه مورد دیگه هم اینکه بابام یه اخلاقی داشت که کلا نباید باهاش مخالفت میشد یا اگر باهاش نخالفت میشد یا طبق میل اون رفتار نمیشد عصبانی میشد مامانم هم همیشه وقتی ما کاری میکردیم که برخلاف میل بابام بود در صورتیکه کار بدی نبود و فقط برخلاف میل بابام بود ما رو مقصر میدونست و به ما میگفت رفتارتون رو درست کنید. همیشه هم مامانم به من میگفت کسی که بشناسدت نمی تونه تحملت کنه و ولت میکنه الان توی هر ارتباطی که دارم میگردم ببینم اون چه رفتاری رو دوست داره و من سعی میکنم اونجوری رفتار کنم که دوسم داشته باشه و اگه جوری که اون میخواد رفتار نکنم دوسم نداره و مقصرش هم خودم هستم.ولی چون بعد از یه مدت دیگه نمیتونم نقش بازی کنم رفتارم عوض میشه و خود واقعیم رو میشه و با اون فرد به مشکل بر میخورم و وقتی با کسی رابطه ای رو شروع میکنم همیشه این تو ذهنم تکرار میشه که وقتی بشناسدت ولت میکنه و نمیتونه تحملت کنه و انگار منتظرم که بالاخره اون چیزی که باعث میشه ولم کنه رو ببینه که نتونه تحمل کنه و بره. بخاطر همین کلا قید ارتباط با مردها رو زدم و سعی کردن اینجوری امنیت خودم رو حفظ کنم.
خیلی چیزای دیگه هم هست ولی اینا عذاب آور ترینش بود
من تفاوت سنی کمی دارم با مادرم و شش ساله بودم که در تصادفی که خودمم حضور داشتم پدرم رو از دست دادم.
همیشه ترس از دست دادن دارم و با این ترس از دست دادن خیلی تلاش می کنم کنار بیام.
مادرم از فشار عصبی بیوه شدن در سن 24 سالگی به شدت تحت فشار بود و تمام هراس های روبرو شدن با زندگی و دیگران و نبود همسرش را با کتک زدن من جبران می کرد طوری که تا دستش را بلند می کرد من زیر میز می رفتم به طور ناخودآگاه! ولی مادرم زنی بسیار مهربان شناخته می شود و من هم با همان عقل بچگی این را درک می کردم که دلیل کتک خوردن هام فشارهای مادرم هست پس من در سکوت و بدون هیچ واکنشی همان طور ساکت می ماندم تا مادرم با کتک زدن من این فشار روانی را تخلیه کند.
این تبدیل به عادت مادرم شد و در سال های بزرگی بعد از اینکه دیگر ازدواج هم کرده بود من کیسه بوکسش بودم و همه فشارهای زندگی اش را با کتک زدن من تخلیه می کرد.
او یاد گرفته بود که اگر مرا بیرون کند من به التماس می افتم، از در هم شکستن من و گریه و التماس من خیلی احساس قدرت می کرد و به همین خاطر تا مخالف میلش رفتار می کردم می خواست من را از خانه بیرون کند!
هیچ وقت من را تحسین نکرد و هیچ وقت به حرف هایم گوش نمی داد، و همیشه در اختلافات بین من و دیگران طرف آنها ار می گرفت.
چون من دختر باهوشی بودم و تیزهوشان درس خواندم او هرگز بابت موفقیت هام من را تحسین نکرد، بلکه بابت نقطه ضعف ها م مورد انتقاد قرار می گرفتم! به این ترتیب من این تفکر را دارم که هرکس که من را سرزنش می کند و از من انتقاد می کند دلسوز هست و اصلا من شایسته انتقاد هستم و شایسته تعریف نه! هرکس از من انتقاد کند به شدت حساس هستم، و از طرفی هرکس هم که تعریف کند، خوشم می آید اما نمی توانم باورش کنم! و یک نقطه ضعف دیگر هم که پیدا کردم اینکه به شدت اگر کسی از من کوچکترین تعریفی بکند، جذبش می شوم و بابت این مسئله هم در زندگی بسیار ضربه خوردم، چون مثلا کافی هست به دروغ از من تعریف کنند و کلی امتیاز به دست بیاورند!
تمام اینها به من ترس از رهاشدگی و احساس بی ارزشی داده.
من در یک مقطع از زندگی از خانواده ام خیلی دور شدم، ولی بعد خیلی تلاش کردم که رابطه ام را با آنها خوب بکنم. الآن رابطه من با مادرم خوب هست اما مادرم زن بسیار خودخواهی است، و همه چیز را برای خودش می خواهد، بنابراین به هیچ عنوان قدمی برای من که کمترین زحمتی برایش داشته باشد بر نمی دارد. او معتقد است که بچه ها باید روی پای خودشان بایستند، بنابراین من کودکی نداشتم، و حالا در سن بالاتر دوست دارم گاهی کودکی کنم!
بچه بودم که مقیاس زیبایی سفید و تپل بودن و چشم های روشن داشتن بود، و من چون هیچ کدام از اینها را نداشتم در نظرشان زشت بودم! بعدها دوتا دوست هم پیدا شدند و گفتند که شکل میمون هستی! که من هم باورم شد! الآن هرچقدر به خودم نگاه می کنم خودم را جذاب و خوش قیافه می بینم، اما باز هم باورم نمی شود و همیشه فکر می کنم که دوست داشتنی نیستم!
در ارتباط عشقی هم موفق نبوده ام هرکس که دوستش دارم من را ترک کرده، البته من ازدواج کردم و الآن همسرم عاشق من هست، اما چون از اول با عقل با او ازدواج کردم و از روی اینکه خوب این آدم خوبی است و من هم باید آرزوی عشق را از سرم بیرون کنم. الآن او از اینکه دوستش ندارم و کمبود عاطفی دارم رنج می برد، اما من هم نمی توانم خودم را مجبور به دوست داشتنش کنم!
حالا گاهی جذب یک آدمی که کاملا به من بی توجه است می شوم و به شدت هم این موضوع برای من عذاب آور و ناراحت کننده است از این نظر که من آدمی پایبند به اصول اخلاقی هستم و از داشتن چنین احساسی از خودم شرمنده هستم! اما انگار که از اراده من خارج است. این آدم ها هم جز رنج و عذاب برای من هیچ چیزی ندارند و من را بسیار ناراحت می کنند!
دلیلش هم فکر می کنم همان احساس بی ارزشی من باشد که نمی توانم در حیطه عاطفی خوب ارتباط برقرار کنم.
در این زمینه هم بسیار تلاش کردم که این مسائلی را که می دونم منشاش کجاست برطرف کنم اما هنوز موفق نشدم، و مرتب توی همین دام ها می افتم!
در زمینه موفقیت ها هم همیشه در حال تلاش برای یادگیری هستم، از یادگرفتن بسیار لذت می برم، اما از آموخته هام در جهت کسب منافع مالی موفق نبودم، مثل دست و پای بیهوده زدن بوده! انگار که یک دانش آموز ابدی باشم! البته این خصوصیت خوبی است که دارم، ولی اینکه نتوانم آموخته هام را به ثمر برسانم مرا رنج می دهد!
نمی د انم این تله چی هست!!! ولی هرچه هست این هم یکی از تله های بد منه که اگر ازش عبور کنم، می توانم آموخته هایم را تبدیل به چیزی کنم که به عنوان دستاورد بهم آرامش و اعتماد به نفس بده.
چقد تلخ!!!!
سلام. من فرزند آخر هستم و تجربه غفلت و ترک شدن و دارم.پدر مادرم از قبل تولد من اختلافات زیادی داشتن. مادرم همسر دوم پدرم بود وقتی به دنیا اومدم همچنان درگیریها زیاد بود در حدیکه یادمه پدرم من و میبرد خونه همسر اول اما برادرم پیش مامانم میموند. یه مدتی اونجا بودم برای بقا مجبور بودم احساس نیاز و دوست داشتن و دلتنگیم و نسبت به مادرم پنهان و کتمان کنم. حتی جلوی خودش. که اینکار خیلی حس تلخی رو تو اون سن برام به جا گذاشت. بعدش که کمی بزرگ تر شدم در حد 3 سال پدر مادرم اومدن زیر یک سقف اما بارها و بارها درگیریایی وجود داشت که مامان برادرم و برمیداشت و میرفت و پدرم من و نگه میداشت حس ترد شدگی رو از سمت مامان بارها چشیدم گرچه شاید اون نمیخواسته من و ترک کنه اما ذهن یه بچه نمیتونه این و درک کنه و حس ترد شدگی بهش دست میده.غفلت رو از سمت بابا خیلی مستبد بود با اینکه من و خیلی نسبت به بچه های دیگه بیشتر دوست داشت اما هیچ وقت نمیذاشت خودم باشم به عنوان یه دختر همیشه تحت سلطه اون بودم و بهم اجازه ابراز وجود هرگز نمیداد حسام و نیازهام و دایما نادیده میگرفت توجه نمیکرد و نمیذاشت دختر باشم پسرونه من و بزرگ کرد حس خفگی رعب و وحشت ناامنی و دوست داشتنی نبودن داشتم. از حرفای تحقیری که بهم میزد دوتاش خیلی تو ذهنم بیشتر از همه مونده: تو یکی حرف نزن واسه من آدم شده. حرفای گنده تر از دهنت نزن. اینارو اون مادر.. بهت یاد داده. در کل هیچ گونه ارزش و شخصیتی برای من قایل نبود. اینارو که میگفت احساس هیچ بودن میکردم. یا اینکه میگفت : تو هیچی نمیشی همین الانشم که تحصیلات خوبی دارم میگه اگه من نبودم تو هیچی نمیشدی. این حرفا خیلی آزارم میده. تمام وجودم و انکار کرد سلیقم و مسخره میکرد و سرکوب همه جوره باب میل اون بودم حتی عروسک بازی نمیذاشت بکنم دامن بپوشم لباسای دخترونه هرگز... دختر بلند نمیخنده دختر باید خانوم باشه دختر باید.... وای خدا چقدر من با بایدهای بابام بزرگ شدم. حتی اجازه نداشتم تو محیطی که بچه زیاد هست منم قاطی اونا بشم. از دوستام دایما انقاد میکرد و ایراد میگرفت و اجازه نمیداد دوست خاصی داشته باشم دوستامم باید باب میل اون میبودن. از لحاظ درسی بارها با بچه های عمم مقایسم میکرد و میگفت یاد بگیر حالا از لحاظ تحصیلی از بچه های عمم موفق تر هستم اما رضایت درونی ندارم چون نتونستم تشخیص بدم چی برام خوبه و من تو چی خوبم چون هیچ وقت خودم و زندگی نکردم در حال حاضر مهندسم اما احساس میکنم یه چیزی درون من میخواد از چهارچوب مهندسی بزنه بیرون و این اون چیزی نیست که من میخوام هنوزم نمیدونم چی میخوام و بسیار گیجم و این خیلی من و آزار میده. مدار وجودیم کاملا برام گمه. متاسفانه با انتخابایی که ناخوداگاه برای زندگیم انجام دادم دوباره دارم کودکیم و زندگی میکنم. نمیدونم دقیقا چه روشی برای حفاظت از خودم انتخاب کردم اما این تو ذهنم از بچگی نقش بست که الان که فکرشو میکنم تو انتخابای الانم خیلی تاثیر گذاشته اونم این جملست:خوشبختی، آرامش، امنیت،رها بودن هیچ وقت برای من نیست اگرم باشه گذراست. امیدوارم در ادامه بتونم نگرشم و تغییر بدم تا بتونم ازین به بعد مسیر زندگی رو جور دیگه ای پیش ببرم نه طبق باورهای غلط کودکیم.
وقتی اون سوال را گذاشتید درباره طرد شدگی این رو می دونستم که حس چنین تجربه ای برام آشناست و حتما تو بچگی ام تجربه هایی از این دست داشتم اما تو این دو روز هرچی فکر می کردم صحنه ای از این مورد به خاطرم نمی آمد.
اما الان یهو یادم اومد کلاس اول که بودم توی یکی از اتاق های خونه بین دو تا کمد یه فضای خالی بود. من اونجا یه زیر انداز کوچولو برای خودم انداخته بودم و عروسکم رو گذاشته بودم اونجا و یه موقع هایی که رنجیده بودم اونجا می رفتم و احساس می کردم اون کنج تنها جای امن برای منه و عروسکم تنها یارِ منه. یه وقت هایی که به این کنج می رفتم اوج احساس غربت رو داشتم یا شاید حسی که الان اسمش رو بذارم طرد شدگی و در اوج داشتن این حس اون کنج واقعا بهم حس پناهگاه رو می داد. آروم اونجا گریه می کردم و تسلی پیدا می کردم. اما هنوز به یاد نمی آرم چی من رو اون قدر غمگین و غربت زده از خانواده می کرد.
من زمانی که داشتید در مورد از دست دادن پدر بزرگ و مادر بزرگ حرف میزدید بغضم ترکید، یهو پرت شدم به ۲۷ سال پیش، زمانی که ۹ سالم بود و پدر بزرگم که عزیزترینم و تنها پناه من به معنی واقعی بود رو از دست دادم. من فرزند آخر خونواده هستم و دو خواهر با اختلاف سنی ۱۲ و ۹ سال بزرگتر از خودم دارم. تو اون دوران یادم نمیاد که ارتباط دوستانه ای باهاشون میداشتم. تنها چیزی که یادم میاد اینه که به عنوان عضو کوچک خونه اصولا حق اظهار نظر نداشتم و اگر هم جایی حرفی میزدم حتما مورد انتقاد و گاها تمسخر قرار میگرفتم که فلان کلمه رو اشتباه گفتی.
پدربزرگ من تنها کسی بود که عاشقانه و بدون هیچ انتقادی من رو دوست داشت و همیشه بهترینها رو برای من میخواست و میخرید. زمانی که برای مسافرت میرفتیم پیشش بعد از ظهرها دست تو دست هم میرفتیم بیرون قدم میزدیم و به دوستانش سر میزدیم. چیزی که هیچ وقت فراموش نمی کنم اینه که یه بار یکی از دوستانش از مدل لباس من که یه پیراهن آبی با آستین حلقه ای بود ایراد گرفت که چرا آستینش اینقد بازه و پدر بزرگم جوری به خدمتش رسید که من همونجا دلم خنک شد. وقتی هم که برمیگشتیم سمت خونه چون خونه انتهای یه کوچه بود و تمام اطرافش پر از درخت، روی یه تنه درخت نسبتا بزرگ که روی زمین انتهای کوچه بود می نشستیم و با من صحبت میکرد.الان که دارم می نویسم یادم اومده که چقدر دلتنگشم و اشکم بند نمیاد. و من ذره ای از این توجه رو از پدرم دریافت نمیکردم. چون به واسطه اختلاف همیشگی پدر و مادرم. مادرم هیچ وقت نه به ما اجازه میداد که به پدرمون نزدیک بشیم ونه به اون این اجازه رو میداد که با ما صمیمی بشه چون میترسید با صمیمی شدن ما با پدرمون رابطه ما با خودش خراب بشه
من الان تو ۳۶ سالگی مجرد هستم و تا الان به جز چند ماه پیش به هیچ مردی اجازه ندادم که رابطه صمیمانه ای با من داشته باشه چون میترسیدم که روزی از دستش بدم. و تو این چند ماه اخیر با کسی ارتباط برقرار کردم که از اول میدونستم یه رابطه ممنوعه است ولی با لجبازی جلو رفتم و الان باز به خودم نهیب زدم که اگر تا الان اشتباه کردم و از داشتن رابطه ترسیدم ، تو این رابطه که کلا خودمو انداختم تو چاه.
من با همین دو درس هم متوجه شدم خیلی عقده ای هستم شاید 90 درصد مشکلاتم بیشتر عقده هست تا چیزای دیگه ولی راه حلش را نمیدونم.