۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 110 نظر ارائه شده است
سلمان ارسال در تاریخ ۳۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام خداقوت
بخاطر بیماری تشنج که در سن دو سالگی دچارش شدم ، در یک خانواده پر از دعوا و درگیری پدر و مادر بسیار زیاد بود و دخالت خانواده پدری و موجبات رفتاری بعد خانواده و فامیل پدری و مادری پر از تحقیر بود.
مادرم تصویری که در ذهن من و دیگران درست کرده بود اینکه سلمان یه ادم دیت وپاچلفتی و ضعیفه که از خواهر و بردارش کمتره و ناتوان تره و باید حمایت بشه ... مادرم خیلی حواسش به بچه هاش نبود و پدرم یه ذهن درست کرده بود که ادم موفق یه ادم فرهیخته و با وضعیت مالی خوبه ... و از طرفی نگاه عقده مانند به ادم های پولدار و موفق داشتن که این احساس تا امروز در من هست که ادم های پولدار بی احساسن و دیگران رو نمی بینن ...
سخت بود اما امروز که اینجا هستم بخاطر دثبات این بوده که من هستم ولی توقف و ایستایی در یک نقطه و تکرار سرنوشت در امور عاطفی باعث شد که کمی بیشتر به خودم توجه کنم

پ ارسال در تاریخ ۳۰ مرداد ماه ۱۳۹۷

من یک عالمه عقده و مشکل دارم که نمیدونم چکار باید کرد
من دختر بزرگ خانواده بودم و همیشه با استعداد و موفق که همیشه مستقل و توانا بودم درکارها، ولی متاسفانه پدری عصبی داشتم که سر هر چیز کوچیکی داد و بیداد راه مینداخت و عصبانی می شد و دست بزن هم داشت، من هم الان دقیقا شبیه خودشم، میدونم بخاطر اون اینطوری شدم خیلی هم تلاش کردم خودمو اصلاح کنم ولی نمیشه ، عصبانی شدنم سر هر موضوع بیخودی دست خودم نیست، تو دوران بلوغ انقدر ازش بدم میومد که دوست داشتم بدون اون زندگی میکردیم،وقتی خونه نبود خوشحال بودم و همیشه حسرت میخوردم به دخترهای فامیل که باباشون مهربونه، به مرور که بزرگتر شدم این حسم کمتر شد و الان که 30 سالمه و ازدواج کردم با اینکه هنوز هم بداخلاقه ولی خیلی دوستش دارم و دلم براش تنگ میشه ولی چه فایده که من ضربه های بزرگی خوردم، اخلاق بدم حاصل این ضربه است، اخلاقی که بخاطرش تو زندگی مشترک و کار هم شماتت میشم،عقده پدر مهربان باعث شد همیشه به طرف مردهای حمایتگر و مهربان جذب بشم، همسرم به این شدتی که من نیاز به حمایتگری دارم رو نداره و این یکم منو آزار میده و علتش رو پدرم میدونم. یه عقده ی دیگه ای که دارم اینه که من از بچگی تپل بودم و تو مدرسه و همیشه بهم میگفتن دختر چاقه، از طرف پدرمم خیلی مسخره میشدم اونم همیشه بهم میگفت چاق و آرزو داشت من باربی باشم، از وقتی یادم میاد به خاطر چاق بودنم دوست نداشتم تو هیچ فیلم و عکسی باشم مخصوصا فیلم، همیشه تو مراسم های خانوادگی که فیلمبرداری میشد خودمو گم و گور میکردم، همیشه چون چاق بودم فکر میکردم هیچکس از من خوشش نمیاد و تو کلاس زبان میرفتم ردیف آخر میشستم(درحالی که زبانم خوب بود) و اصلا سرکلاس حرف میزدم چون معلمم مرد بود،تو دانشگاه با جنس مخالف ارتباط برقرار نمیکردم چون فکر میکردم من چاقم هیچکس از من خوشش نمیاد، و این داستان تو محل کار و بقیه جاها هم ادامه داشت، الان هنوز هم تپلم و از عکس و مخصوصا فیلم بیزارم و اعتماد به نفس در برقراری ارتباط با افراد جدید ندارم بخطر همون عقده چاق بودن. کاش در پایان این کمپین بتونم مشکلاتم را حل کنم.

م. ارسال در تاریخ ۲۹ مرداد ماه ۱۳۹۷

من پدری عصبی داشتم و بابت هر چیز کوچکی عصبانی میشد و من و خواهرم رو تنبیه بدنی هم میکرد شاید الان متوجه شدم که چرا برخوردم با اکثر آدمها تهاجمی و پرخاشگرانه ست به طوری که وقتی رفتارهامو مرور میکنم میبینم که نیازی نبوده در اون موقعیتها عصبانی بشم و دیگران رو تحقیر کنم ............. خیلی ناراحتم از این موضوع و باعث شده که زیرسوال برم حتی با توجه به صفات مثبتی که دارم
مورد دیگر درباره دوست داشتن بود اینکه در طول زندگی هرکس رو که دوست داشتم بهش نرسیدم از امسال تصمیم گرفتم که دیگه کسی رو دوست نداشته باشم که ضربه نخورم ولی توضیح شما برام خیلی جالب بود من الان 43 سال دارم و با توجه به مجموعه صفات مثبتی که دارم هنوز ازدواج نکردم

زهرا ارسال در تاریخ ۲۹ مرداد ماه ۱۳۹۷

ممنون از این کمپین
من دختر بزرگ خانواده بودم و به شدت باهوش و پرانرژی... نمره ها خوب، تو ورزش عالی و زبان همیشه تاپ مارک کلاس... همه چیز خوب بود، پدر خوب مادر خوب و یادم نمیاد بدی دیده باشم ازشون... ولی حس میکنم ناکامی های من در زندگیم برمیگرده به توقعی که خونواده همیشه ازم داشتن... یعنی همیشه مانور همه روی توانایی هام بود و نه نیازها و خواسته های واقعیم و این شد که تا همین یک سال پیش تمام تصمیمات بد زندگیم رو به این دلیل گرفتم که تحمل نگاه ناامیدانه پدر مادرم رو نداشتم... که بخوان بگن توقع داشتیم تو برسی به مدارج بالا، بشی استاد دانشگاه، فلان جا زندگی کنی، فلان جور ازدواج کنی... همیشه این بار رو دوشم بود ولی تا سال دوم سوم دانشگاه حسش نکردم و انگار تو عالم بچگی خودمم باهاش همراه شدم ولی از یه جایی به بعد دیدم هی دارم بی انگیزه تر میشم و الان یه ساله فهمیدم عامل اصلیش توقع بیش از حد ازم بود.. خواهرم که تو درس و زبان خیلی معمولی بود و کسی کاری به کارش نداشت و توقعی ازش نداشتن، الان زندگی شادتری داره نسبت به من

.... ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

در رابطه با سوالتان در مورد محبت زیادی.
من از این محبت زیاد ضربه ای که هم خودم خوردم و هم همه آنهایی که با من در این خانواده بودند و این محبت ها را دیدن یکی است‌ و آن ضربات وقتی رخ نمایی کرد که ازدواج کردیم و در یک خانواده با رفتارهای کاملا خلاف رفتارهای پدر و مادر و بستگان ما قرار گرفتیم. محبت زیادی که در مادر من وجود داشت و بخاطر ما از همه چیز گذشت وقتی در مادر همسر و تمام اعضای خانواده همسر و حتی گاهی در خود همسر وجود نداشت، این تضاد در رفتارها مرا دچار عصبانیت و ناراحتی و گاهی احساس تنهایی کردن می دهد. و توقع دارم همانطور که من بزرگ شدم و رفتارهایی که خانواده من داشتند اینها هم داشته باشند و حال که ندارند من غمگین و تنها و از آنها دور شده ام. نسبت به این اتفاق و تضادهای رفتاری آگاهم و الان نسبت به ۳سال گذشته و با توجه به فراز و فرودها بهتر شده ام اما بازهم در بعضی جاها و رفتارها هنوز تاثیر روانی خود را می گذارد.

سانی ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

من یادم میاد اکثر اوقات تو کودکیم جدی گرفته نشدم. با اینکه پدرو مادر با تحصیلات بالا دارم و خیلی هم به من میرسیدند ولی وقتی میخاستم نظرمو بگم اکثرا بهم میگفتن کوچکترا صحبت نمیکنن یا اینکه برو به بازیت برس.
و من الان دقت میکنم میبینم با اینکه فرد علمی و رشد یافته از لحاظ روانی و اجتماعی هستم یه جور ترس از صحبت کردن تو جمع دارم و ترس از اینکه حرفهای من مهم نیستند و منو چه به اظهار نظر... حتی حسم این بود که پشت سرم بهم میخندن. یه تمرینی که انجام دادم این بود که موقع وارد شدن به جمع ها با صدای بلند سلام میدم و ارتباط چشمی رو تمرین کردم داشته باشم و صحبتهام رو رسا و کامل بیان کنم و حس میکنم موفق شدم تو مهار این عقده جدی گرفته نشدن. با این حال بازم نیاز دارم این تمرین رو انجام بدم .

افسون ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام

من دارای هر دوتا مشکل غفلت و غرق شدن هستم.مامانم وقتی بچه بودم سرکار می رفت و من تمام تلاشم رو می کردم که همیشه مامانم ازم راضی باشه در حالیکه مامان من استاد نارضایتی بود.هیچ وقت من ندیدم مامانم کاملا راضی باشه از چیزی .مامانم هیچوقت محبتش رو ابراز نمی کرد و بالطبع من هیچوقت اجازه نداشتم بهش ابراز محبت کنم.مامانم خوب ود و ازم محافظت می کرد اما هیچوقت رابطه ی عاطفی درستی بین ما به وجود نیومد.ترس از مادرم دعواهاش قهر کردناش همیشه باهام بود و مثل اون مثالی که راجع به دوستتون زدید منم وقتی در سکوت قرار می گیرم می ترسم و می خوام به هر قیمتی شده سکوت رو بشکنم.یه جورایی مامانم با اینکه واقعا زن خوبی بود اما همیشه مثل یه مانع بین ما و بابا بود.توی آرکتایپها که خوندم مامانم یه هرای به تمام معنا بود که همش سر حسادتها یا طرز تفکرش در رابطه با اینکه ما بچه ها اگر با بابامون زیادی ارتباط خوبی داشته باشیم اون مورد بی توجهی قرار می گیره.این باعث شد که هرای درون من بسیار ضعیف و سطح پایین و به دردنخور باشه و من از زنهایی که نسبت به همسران یا پارتنرشون احساس مالکیت می کنن متنفر باشم و مسخره شون کنم در حالیکه خودم خیلی نیاز به احساس تعلق خاطر داشتن به یه نفر رو دارم.
اما بابام در مقابل مامانم منعطف تر بود.با اینکه پوزیدون عصبانی بود اما از کنار خیلی چیزا با اغماض می گذشت و اگه مامانم دعوام می کرد بابام می گفت چیکار به بچه ام داری.این دختر کوچولوی منه.بذار بازی کنه بچه ام و این ام مالکیتی که بابام می گفت هنوز توی ذهنم مونده و همه جا و توی همه ی روابطم دنبال این ام مالکیت می گردم و با اینکه هرای وجودم رو کامل سرکوب کردم که خودمم بخوام و بتونم مالک یک مرد باشم.منم از کارکردم در ازای پول احساس گناه می کنم و خیلی جاها نمی تونم راحت حق و حقوق مالی ام رو بگیرم.البته ناگفته نمونه الان مدت ده سال هست از وقت ازدواجم که منجر به طلاق شد پدر و مادرم عملا منو به حال خودم رها کردن و مخصوصا بابام که دیگه هیچکاری باهام نداره و الان که فکر می کنم شاید چون در بچگی ام اینقدر ترس از طلاق و جدایی والدینم داشتم الان وارد رابطه به آقایی شدم که به من گفت در شرف جداییه و یه بچه داره.من تمام تلاشم رو برای ضربه نخوردن بچه ی اون انجام دادم و بعد دیدم انگار این آقا حالا حالاها تصمیم به جدایی نداره و بچه رو بهونه کرده که بذارم یه مقدار بزرگتر بشه که مسئله رو درک کنه .و این اتفاق افتاد که یه روز عصر من دفتر اون آقا بودم و باید بگم که اون آدم وکیل دادگستری هستش و یکی از دلایلی که من انتخابش کردم شغل اونه که من خودم در رشته ی حقوق ناکام موندم و نتونستم به جایی برسم که یهو خانمش انگار از قضیه بو برده بود اومد دم دفتر و در زد و اون گفت زنمه گفتم خب در رو باز کن ببین چی می گه و اون زن اومد توی دفتر و شروع به فریاد کرد که به خاطر تو شوهرم با من نمی خوابه و تو حتما زندگی خودتو خراب کردی که الان اومدی زندگی منو خراب کنی و به من حمله کرد و منو مورد ضرب و شتم قرار دادوکل این اتفاقات در کسری از ثانیه افتاد و زنه شروع کرد به داد و فریاد کردن و آبروی شوهرش توی ساختمان رو برد و منم گیج و مبهوت از این اتفاق که چطور یهو اینجوری شد و مگه این آقا نگفت که ما در شرف جدایی هستیم و چطور این زن منو کتک زد و به من فحش داد در صورتی که اون مرد منو مطمئن کرده بود که همه ی این مسائل از قبل از اومدن من بوده و اون از قبل می خواسته طلاق بده اونو.خلاصه اینکه این اتفاق در روح و روان من چنان تاثیری گذاشت که من زندگیمو به طور کامل دوهفته تعطیل کردم و رفتم خودمو گم و گور کردم که بماند توی شغلم هم به مشکل خوردم و مدیرم روی من زوم کرده و همش بهانه جویی می کنه.چون قبلا روی بحث سایه کار کردم دلیل رابطه ام با این آقا رو تا حدودی فهمیده بودم اما برام قانع کننده نبود.اصلا نمی فهمیدم چطور یهو همچین اتفاقی برای من افتاد و من اینجوری هتک حرمت شدم و مورد ضرب و شتم قرار گرفتم هرچند که همیشه یه چیزی در درونم از اشتباه بودن این رابطه آگاه بود اما عقده ی من باعث شد که من این کار رو انجام بدم و نتیجه اش رو هم ببینم.موضوعی که نتونستم تا حالا با هیچکس در رابطه باهاش حرف بزنم و خیلی منو رنج داد.در مورد اشتباه بودنش همیشه خودم خودم رو رنج دادم اما وقتی این اتفاق افتاد باعث شد که احساس کنم تاوان خیلی سختی رو دادم و واقعا در این حد حقم نبوده.و واکنش اون آقا خیلی جالب بود که بعد از این آبروریزی بزرگ که تمام ساختمان محل کارش از موضوع باخبر شدن باز فردا شاد و خندان رفت سر کارش!!!!!!!بدون هیچگونه ناراحتی.در صورتی که من دوهفته خونه و زندگی و کارم رو تعطیل کردم در صورتی که هیچکس نه از محل کار من باخبر بود و نه از محل زندگی من.ولی به شدت از این موضوع ناراحتم.کار به خوب یا بد ماجرا هم ندارم اما احساس می کنم واقعا حقم این نبود.چون من واقعا به اون مرد علاقه مند شدم یعنی در طی مرور زمان منو علاقه مند کرد که قطعا این علاقه مندی هم تحت تاثیر عقده و سایه به وجود اومد و هم این اتفاقی که افتاد شدیدا منو شوکه و تحت تاثیر قرار داد در حالیکه من فکر می کردم اون واقعا در حال دادرسی پرونده ی طلاقش هست اما دیدم واقعا اینجوری نبود و با کمال وقاحت و پررویی فردا دوباره رفت دفترش و به موکلینش جواب داد و با تمام این فضاحتی که به بار اومد باز شب رفت خونه ی همون زن!!!!!!!با اینکه خیلی توی این موضوع من خودم رو سرزنش کردم و انواع و اقسام دردهای فیزیکی و غیر فیزیکی رو تجربه کردم اما امید به بهبود و ترمیم روح و روان شکست خورده و آسیب دیده دیده ام دارم و دعا می کنم خدای بزرگ بهم کمک کنه.شایدم الان دلم می خواست یکی بود و کمکم می کرد چون برای من تحمل این رنج خیلی زیاده و طبق عقده ی غرق شدنی که بابام برام درست کرده واقعا منتظر یه ناجی هستم و هرچند خودم تلاش می کنم که خودم رو بهبود بدم اما در اعماق وجودم منتظر یه معجزه هستم.

م.ه ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

من بچه سوم خانوادم و 2 تا برادر بزرگتر دارم. توی بچگی از طرف برادرام تحقیر میشدم برای اینکه سرخودشدنو گرم کنن منو بازی میدادن و نتیجش میشد ترسیدن از بابام و قایم شدن تا وقتی اومد منو نبینه. بابام ادم احساسی نبود و یادم نمیاد که منو تا وقتی زنده بود از روی علاقه بغل کرده باشه و بوسیده باشه. من همیشه از بابام خجالت میکشیدمو و دوست نداشتم منو وقت بازی کردن با عروسکام ببینه. اگه چیزی رو میخواستم روم نمیشد خودم بهش بگم و مامانم باید میگفت. وقتی بزرگتر شدم بابام برام دست نبافتنی تر شد و از خجالت کشیدن رسبدم به ترسیدن. ازش میترسیدم . میترسیدم که کاری کنم تا دعوام کنه. یادم میاد وقتی از مکه اومد من یه گوشه وایساده بودمو فقط گفتم سلام و اونم فقط سلامم ذو جواب داد اما دختر عمم پرید بغلشو ماچش کرد و اونم ماچش کرد. وقتی پدرم فوت کرد خیلی احساس بدی نداشتم چون ذابطه خاصی نداشتیم. برادرامم مثل پدرم با من رابطه عاطفی نداشتن. اونا با دختر عمه هتم که خم سن من بودن رابطه خوبی داشت باهاشون شوخی میکرد و میخندیدن اما با من نه. اونا منو مسخره میکردن که چاقی. بهم میگفتن دب اکبر. توی جمع جدی نمیگرفتن منو و منو نمیدیدن. من فقط وقتی نمره خوب میگرفتم یا کار خوبی میکردم تحسین میشدم. همه بهم میگفتن مهتا مرتب و منظمه ساکت و ارومه و بخاطر اینا تشویقم میکردن. من الان عقده های زیادی رو با خودم دارم حمل میکنم.عقده داشتن پدر مهربان و حمایتگر.عقده داشتن رابطه عمیق با اطرافیانم. عقده ادامه دادن یه کار تا اخر. عقده رسیدن به ارزوهام. من توی بچگی دوچرخه میخواستم چون هنه دوستامو هم سنام داشتن اما برام نخریدن چون من دختر بودمو نباید میرفتم توی کوچه. با اینکه الان که بزرگ شدن سعی کردن به ارزوهام که خریدن ماشین بود برسم ولی واقعیت اینکه از خریدنش خیلی شاد نشدم. من عقده داشتن یه خانواده گرم و صمیمی رو دارم. الان عقده داشتن پدرو دارم. عقده نرسیدن به خواسته هام. عقده دوست داشته نشدن. عقده تنها موندن. عقده هیجانی نشدن. عقده بروز نکذدن عواطف و...

آرمان ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
فکر میکنم به خاطر تمام عقده هایی که در دوران زندگیم وجود داشته

اینقدر احساس بدی رو در زندگی تجربه کردم در خانواده که حتی از اسم و فامیل خودم هم متنفرم و همیشه دوست دارم یه روزی اصلا اسم و فامیل خودم رو هر جور شده تغییر بدم

ناهید ارسال در تاریخ ۲۷ مرداد ماه ۱۳۹۷

در یک خانواده تقریبا پرجمعیت بدنیا اومدم با وضع اقتصاد یک حقوق کارمندی که همیشه مادرم به خاطر بچه آوردن زیاد شماتت میشد و من عذاب وجدان از بدنیا اومدن،دعوای همیشگی والدین بعد از برگشتن پدر از سر کار ،پدر عصبی و بداخلاق و مادر ساکت و غصه دار که تمام نگرانیش این بود بهونه دست پدر ندیم ما رو کتک بزنه و من هیچ وقت نفهمیدم این بهونه یعنی چی ؟چیکار نباید بکنم؟همیشه تو صورت پدرم میدیدم که از وجود ما بچه ها ناراحته از اینکه براش خرج داریم ، اصلا چرا دنیا اومدم ؟ چرا دخترم؟تنها تعریفش از من این بود که دخترم مثل مرد ،و من سعی میکردم مردونه رفتار کنم شاید پدرم کمتر ازم دلخور باشه ،مردونه لباس بپوشم با پسرا بازی کنم حتی بزنمشون تا بابام ازم تعریف کنه تا راهی پیدا کنم تا دیده بشم .
تصمیم گرفتم مثل مرد کار کنم پول دربیارم ،الان شکر خدا وضعیت خوبی دارم اما مشکلم اینه نمیتونم از کسی کمک بخوام مثلا یه قرض و وام عادی خونوادگی واسه من کابوسه و اعصاب خرد کن ، هر کس ازم کاری بخواد بهش کمک میکنم حتی گاهی اونا نگفته براشون انجام میدم اما همه گرفتاریهای خودم رو باید تنهایی حل کنم و الان احساس میکنم توانم داره تحلیل میره .
و اما مادر ،مادری که همیشه میگه من اون زندگی رو بخاطر بچه هام تحمل کردم ،حسی که در کودکی داشتم این بود که دنیا اومدنم باعث عذاب بیشتر مادرم شده ،چرا دنیا اومدم؟احساس اینکه عمر و جوانی مادرم رو بهش بدهکارم اینکه همیشه بخوام براش جبران کنم. خسته نشه ،نگران نشه ،اگه یه مهمونی برم عذاب وجدان که الان که داره به من خوش میگذره مامانم نگران منه،همیشه نگرانم نکنه کاری کنم ناراحت بشه ،مواظب آبروش باشم ،اینکه تا یه کاری میکنم یا حرفی میزنم که خوشش نمیاد میگه به بابات رفتی ناسپاسی چشم و آبرو نداری ،اینکه هنوز من رو نشناخته و ملاک شناختش از من حرف در همسایه اس،منو خسته کرده ،عصبی و عصبانی کرده، از دست خودم و از دست خونوادم.
سال اول دانشگاه یه رابطه عاطفی رو تجربه کردم که بعد از یکسال طرفم بدون هیچ صحبتی رفت ،آنچنان برام سخت بود که تا ده سال بعد تلاش کردم اون رو برگردونم حتی وقتی فهمیدم ازدواج کرده ،فقط میخواستم به خودم بقبولونم که نه منو ترک نکرده ،فقط وارد رابطه های بی هدف تکرار شونده شدم رابطه هایی که میخواستم طرفم همیشه نگران از دست دادنم باشه ترس از دست دادن باعث شد همیشه نشون بدم یه دختر موفق هستم از نظر جایگاه اجتماعی و تحصیلات و اقتصادی که اینقدر مستقل هستم (خودم یه پا مردم )که احتیاج به هیج مردی ندارم ،اما امان از درون غمگین و مضطربم که فقط میخوام کار کنم که بگم هستم.
الان که در دهه چهارم زندگی هستم عصبانی ،خسته و غمگینم با ترس بسیار از آینده .

صبا دهقان ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

توي شرايط تقريبا مشابهي مثل من زندگي كردي جالبه چقدر دردهاي عميق ادما مثلِ همه