۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 110 نظر ارائه شده است
T ارسال در تاریخ ۲۶ آذر ماه ۱۳۹۷

سلام
ممنون بابت فراهم کردن این فضا
یه زمانی خیلی باانگیزه بودم؛اراده ام خیلی زیادبود؛برای همه چیز میجنگیدم،تلاش میکردم همه چیز رو تغییربدم تادقیقا به اون چیزی برسم که میخوام،توی دوران17سالگیم یه نفر بهم ابرازعلاقه کرد،به صورت غیر مستقیم این موضوع رو به مادرم میگفتم اما مادرم به خاطر تصویر ذهنی که از اون شخص داشت مدام منو متهم میکرد به اینکه توهم زدم یااینکه حرف فلان دوستم روی من تاثیرگذاشته وخیلی چیزای دیگه؛کلا از هرجهت که حرفمو میزدم کسی متوجه نمیشد ومن اون موقع میخواستم برای کنکورم آماده بشم و اون شخص مشاور تحصیلی من بود؛چون خانواده ام هزینه ایی رو به اون شخص پرداخت میکردن حاضرنبودن اجازه بدن که من تماس یا مشاوره حضوریم رو باهاش قطع کنم،انقدر ابراز علاقه ی این آدم تکراررررر شد که دیدم فردا باید برم کنکور بدم ومن کلا غرق در خیالات خودم بودم و هیچ کاری نکردم؛کسی حرفهای منو باورنمیکرد ومنم نمیتونستم کاری کنم؛ازش خوشم نمیومدو هیچوقت دوسش نداشتم،امابعداز یه مدت باورم شده بود که علاقش واقعیه تااینکه خیلی از واقعیت هارو درموردش فهمیدم و کلا متوجه شدم اصلا منو دوست نداشته و فقط تظاهر به دوست داشتن میکرده!!!خیلی تاثیرات بدی این موضوع روی من گذاشته بودوالانم این مشکل برای من حل نشده،اون آدم کلا از زندگی من رفته بیرون ولی من هنوز روزهای بد گذشته ام رو دارم به دوش میکشم؛تمرکز حواسم ازبین رفته و کنترلش دست خودم نیست،نمیتونم روی ذهنم احاطه پیداکنم،تامیام درس بخونم کلی افکار از گذشته میادتوی ذهنم این موضوع خیلی وقته پیش تموم شده اما من هنوز توی حجم عظیمی از افکار و روزهای گذشته ام گیر افتادم،نمیدونم برای برگشتن تمرکزم باید چیکارکنم؛اصلا بیشتر از دوساعت نمیتونم درس بخونم و این درحالیه که 6ماه تاکنکور بیشتر نمونده و من نمیتونم یه تجربه اشتباه دیگه داشته باشم

خواهش میکنم کمکم کنید از این تله ی ذهنی بیام بیرون ؛من میخوام برای زندگیم راننده ی خوبی باشم،اصلا دوست ندارم بعدا دنباله روی "کاش های" زندگیم باشم
لطفا جواب بدید

* ارسال در تاریخ ۲۶ آذر ماه ۱۳۹۷

سلام
سه سال پشت کنکورموندم؛مدرسه نمونه درس خوندم بامعدل بیست دیپلم گرفتم؛ازنظر معلمام یه نابغه بودم ولی خونوادم قبول نداشتن که من یه نابغه ام فقط فکر میکردن من باید برم کلاس یااینکه مقایسه میکردن که من بابچه مردم چه فرقی دارم...
پدرم تاجرِ،ماکلا وضع مالی خیلی خوبی داشتیم،مادرم معاون مدرسه بود،دوتابچه بیشترنبودیم،یه خونه ی خیلی خوب ماشین خوب همه ی چیزای خوب ولی وقتی به خودم اومدم دیدم ما فقط محبت مالی داشتیم هیچوقت توی زندگی من حمایت روحی و روانی نبوده هیچکس بهم نگفت منم میتونم منم ارزش دارم،اعتمادبه نفسم رو کلا از دست دادم بااینکه الان دانشجوی پزشکی ام و این توی دوران کنکورم آرزوم بود ولی احساس میکنم زندگیم پر از خلا هست که غیر قابل پرشدنه؛مدام میخوام ذهنم رو گذشته ام خالی کنم اما نمیشه،تاهیچ لحظه ایی به اندازه ی الان خودم رو مو شکافی نکرده بودم،الان فهمیدم من همه چیز داشتم ولی دقیقا هیچی نداشتم ،درک شدن و فهمیده شدن برای من بزرگترین ارزش بود که از سمت خانواده ام نداشتم؛همچنان هم خونواده ام مثل قبل هستن بااین تفاوت که تامیخوای درموردمشکلاتت بگی پدرم میاد یه چک میکشه میگه بیا برو دیگه چی میخای!هیچکس صدای منو نمیشنوه؛محبت و درک شدن مالی نیست،حرف زدن معجزه میکنه ولی این برای من وجود نداره ،من توی محیطی گیر افتادم که پدرم میخاد ما رو فقط با پولش راضی کنه،مادرمم شده شبیه پدرم تا میگیم مشکلمون اینه میگه بذار بابات بیاد پول که بهتون بده مشکلتون حل میشه،یافقط میگن چی خواستید که ما فراهم نکردیم،هیچ وقت این سوالو در موردچیز دیگه ایی به جز تمکن مالی نمیپرسن واین داره منو عذاب میده،فکر میکنم خیلی تنهام،حس یه آدم بی ارزش رو دارم که اگه پولم رو ازم بگیرن هیچی ازم نمیمونه
کمکم کنید این افکار داره مثل یه هیولا منو میبلعه

رز ارسال در تاریخ ۰۲ مهر ماه ۱۳۹۷

من ٣٠ سالم هست، كلا در هيچ كدام از مراحل زندگى تشويق نشدم، هميشه مرغ همسايه براى پدر و مادرم غاز بود، ولى من هميشه سعى مى كردم بهترين باشم ، هر چى سر كوب مى شدم جا نزنم، حتى مقطع ارشد و دكترى رو هم در بهترين دانشگاه خارج از ايران تمام كردم با اينكه وقتى مى خواستم برم همه گفتن تو نمى تونى، به خاطر اينكه پدر و مادرم سنشون بالا بود و مريض بودن بعد از اتمام درسم برگشتم كه بهم گفتن عرضه نداشتى بمونى كار پيدا كنى،در حال حاظر در بخش طراحى داخلى يك شركت معتبر جز اصلى تيم طراحى هستم، ولى باز هم به چشم پدر و مادرم اون دخترى كه منشى دكتر هست خيلى با بهتر از من هست چون شوهر كرد رفته كانادا ولى من بى دست و پا هستم. به خاطر همين من هيچ وقت قدر خودم و توانايى هاى خودم رو نمى دونم، هر كار مى كنم حس مى كنم كار خاصى نكردم، هميشه وقتى مى خوام يك رابطه شروع كنم انقدر خودم رو دست كم مى گيرم كه با اينكه طرف مقابل مى دونه مى فهمه من پايين نيستم باز خودش رو بالا تر از من مى گيره، و تو رابطه به طرف مقابل به قدرى توجه مى كنم و بها مى دم كه خيلى زود تركم مى كنه.

مینا ارسال در تاریخ ۰۱ مهر ماه ۱۳۹۷

بعد از فوت پدر دنیا اومدم،بسیار مورد توجه خواهر و برادرهایم بودم .بسیار خوش زبان و بعضی شعرهای محلی بختیاری و فارسی را از بر بودم و بچه ای بسیار مودب، از نظر چهره شبیه خاله ام بودم، ولی خواهرانم ظریف و شبیه مادرم بودن،همین باعث میشدبا گوشم بشنوم اونا از من زیباترن،به خاطر توانایی تو سخن گفتن خانواده انتظار داشت همیشه شاگرد ممتاز و مدرسه باشم و همیشه از جانب خانواده خیلی بهم کمک میشد تا شاگرد ممتاز باشم،تا پایان دوره ابتدایی همیشه موفق بودم ولی با شروع راهنمایی ضعفهای من هم شروع شد به خصوص که نقل مکان کردیم و دوره راهنمایی و دبیرستان رو با نوسانات عالی و ضعیف ادامه دادم،تغییر رشته از تجربه به علوم انسانی،و قبولی دانشگاه و پله پله ز کاردانی به کارشناسی و کارشناسی ارشد ادامه دادم و همین طور نوسانات ادامه داشت،البته همزمان با تحصیل دانشگاهآزمون آموزش و پرورش رو قبول شدم و با نمره بالا و اکنون معلمی موفق با ۱۳ سال سابقه هستم، ولی در محیط کار اگر از جانب اولیا و مدیر مورد انتقاد قرار بگیرم به شدت به هم می ریزم، در صورتی که در عین حال تمام همکارانم و دوستان و همسایه ها به شدت دوستم دارن و هیچ وقت مشکلی تو ارتباط اجتماعی ندارم،ولی این رو هم بگم در دوران کودکی و نوجوانی بسیار امر و نهی شدم، به بی نظمی،چاقی و همین باعث شد یه رژیم سخت بگیرم و تموم موهایم ریخت ولی بعد از درمان به حال اول برگشتم،اگه یه خطایی مرتکب میشدم خانواده بهم می گفتن چطور میخوای زندگی کنی و این کلمه هنوز که هنوز داره زجرم میده ،انتقاد حالم رو به هم میریزه،البته تا حد امکان به رو نمیارم،

تارا ارسال در تاریخ ۰۶ شهریور ماه ۱۳۹۷

سلام وقت بخیر تجربه من طردشدن بوده این که در خانواده پرجمعیت بزرگ شدم و تلاشها و موفقیتهام از یه جایی دیده نشد و نوازش لازم رو از سمت پدر و مادرم دریافت نکردم الانم وقتی دوستی عزیزی حتی پیامم رو بی پاسخ میگذاره این حس نادیده گرفته شدن رو تجربه میکنم ناخودآگاه در جمع سکوت میکنم و اظهار نظر نمیکنم حتی برای نوشتن این چند سطر باخودم کلنجار رفتم و اینکه تو این درس متوجه شدم زمانی بود که پرشر و شور در تمام فعالیتهای مدرسه از تآتر و مسابقه ورزش شرکت میکردم ولی در دوره راهنمایی با تغییر مدرسه شرایطم عوض شد شدم یه بچه ساکت واروم که معلمها ازم ایراد میگرفتن چرا درس نمیخونی بااینکه تومدرسه نمونه بودم ولی حس میکردم بابچه های مذهبی مدرسه فرق میکنم و درسمم خوب نیست و به پای اونها نمیرسه این شد به شدت مذهبی شدم و بازهم اضطراب داشتم میخواستم که حس امنیت روبمن برگده تاچند وقتی خوب بود اما عبادت من ازروی ترس وحشت بود وقتی وارد دبیرستان شدم اوضا فرق کرد واقعا پوست انداختم و البته بعد از 15سال متوجه شدم خدای من مهر وشفقت هم داره ویادگرفتم با خدای درونم درصلح باشم البته هنوز جاهای دیگه ای هم هست که ترسهام رو میبینم مثل بقیه دوستان که اشاره کردن منم ازیه جایی به بعد خودم رو مطرح نکردم و ازهمه چیز کنارکشیدم و توجمع با وحشت واضطراب حرف میزدم باصدایی لرزون انگار به بقیه میگفتم من رو نبینید من به اندازه کافی خوب نیستم خیلی اذیت میشدم اما یه جایی تو دل این ترس و اضطرابم رفتم تو جمعهای کوچک و خودمونی واردشدم وحتی وقتی اشتباه کردم پذیرفتم خودم رو واینکه دست از سرزنش پدرومادر ومعلم اجتماع برداشتم والان جایی که هستم ترسهام رو میبینم که هستن اما کم رنگ تر ازقبل و با وجوداونها ادامه میدم

شایان ارسال در تاریخ ۰۴ شهریور ماه ۱۳۹۷

هیچوقت نفهمیدم "تصمیمی که در کودکی گرفتم" چی بود!

shima ارسال در تاریخ ۰۱ شهریور ماه ۱۳۹۷

سلام
من هم خیلی وقتها همه به اسم تجربه خواستن که کاری رو انجام ندم و از تجربه ی بقیه استفاده کنم و همیشه در حال ثابت کردن به بقیه بودم که نه شاید من مثل شما یا دیگران نتیجه نگیرم و هیچ وقت به خواسته هام نمیرسیدم و احساس ضعیف بودن میکردم اما از یه تایمی تصمیم گرفتم به جای اینکه تایم بذارم برای ثابت کردن به بقیه تمرکز رو روی کاری که میخوام انجام بدم داشته باشم و اینجوری شد که ارامش بیشتری رو بدست اوردم و همیشه به خودم افتخار میکنم که تونستم کاری رو انجام بدم حتی اگر کار کمی باشه.
و یه موضوع دیگه اینکه خیلی ها در اطرافم و خانوادم ترس داشتن و دارن نسبت به خیلی چیزها و این موضوع باعث ایجاد اندکی ترس در وجود من میشد اما در حال اینکه از کاری که میخواستم انجام بدم همیشه ترس داشتن و خودمم ترس داشتم اما انجامش میدادم و این بار با موفقیتم به ترسم غلبه میکردم و همیشه باعث میشد جرات اینو داشته باشم که کارهای بیشتری رو انجام بدم و ریسک کنم حتی اگر موفق نشم.
ممنون بابت حرفاتون،بعضی وقتا وقتی میشنوی کاری که انجام میدادی درست بوده حالت خوب میشه♥

مهری ماه ارسال در تاریخ ۰۱ شهریور ماه ۱۳۹۷

سلام و عرض ادب خدمت استاد عزیز
خداقوت
خیلی برام سخته که بخوام از احساسات و عواطفم بگم چون همیشه در مقابل این جریان مقامت کردم و از بروز احساساتم، خودم رو منع کردم و سعی می کردم فقط به دیگران محبت کنم تا توجه شون رو جلب و آدم خوبِ باشم ولی برعکس بوده و بیشتر اوقات با وجود آدمهای زیاد اطرافم تنها بودم و این خیلی باعث رنجشم شده و بیشتر اوقات به خودم میگم تا وقتی کسی ازت درخواستی نداشته پیش قدم نشو ولی به مرحله عمل که می رسم فراموش می کنم یا اگر از کسی ناراحتی و دلخوری داشته باشم درونم می ریزم و با خودم فکرای مختلف می کنم و وقتی این دلخوری ها زیاد بشه بصورت کوه آتشفشان با تیکه و کنایه و در چهره نشون دادن ظاهر میشه
خیلی دارم تلاش می کنم که خودم رو و عقده هام رو بشناسم و کمک کنم به خودم برای زندگی بهتر چون عاشق ارتباط با مردم و طبیعت هستم و حالم از این طریق ها بهتر میشه.
قفل های ذهنی زیادی دارم

شیما ارسال در تاریخ ۰۱ شهریور ماه ۱۳۹۷

اول از همه از اقای رضایی و موسسه خوبشون تشکر میکنم. من به شخصه از زمانی که دوره های صوتی و مطالعه کتابا رو شروع کردم، پیشرفت زیادی رو تو حس خودم نسبت به زندگی و اتفاقات جور واجوری که برام میفته احساس میکنم.
در رابطه با کلاس عقده ها باید بگم عقده منفی با پول چیزی بود که همیشه منو گیر مینداخت و پدرم همیشه ادمای پولدارو کلاه بردار دزد و یا کسایی که یه مال باد اورده گیرشون اومده میدونس و من همیشه تو حسرت زندگی ادمای پولدار بودم و با وجدان کاری و صداقت و زندگی کارمندی بخور نمیر ولی با شرافت این جور مسائل سرخودمو شیره میمالیدم که هیچ وقت فکر پولدارشدن و پیشرفت به کلم نزنه ولی الان من ایده های خودم در مورد پول و پیشرفت و ساختم و دارم پیش میرم
در رابطه با دوره های دیگه مث دختر بابا و ارکی تایپ ها هم باید بگم دستاوردم به این صورت بود:
من یه نمونه بارز اتنا تایپ منفی بودم دختر‌ بابام!، جوری با مسائل برخورد میکردم که انگار همه عالم و ادم باید دست به سینه در خدمت من و پیشبرد اهداف من باشن، مشکلات زیادی سر همین مسئله برام پیش اومداز محیط کاربگیر تا تحصیل و تو برخورد با دوستان، تا جایی که کوچکترین مسئله ای برام‌پیش میومد تنها کارم گریه بود و همه ادمایی دورورمو جلاد تلقی میکردم ولی با شروع دوره صوتی سایه و شناخت ارکی تایپا خیلی راحتر تونستم با مسائل کنار بیام و خودمو و اطرافیانمو بپذیرم و از همه مهمتر ببخشم!! سایه منفی عاطفی بودن داشت ذره ذره وجودمو اب میکرد با یه منطق خشک میخاستم همه زندگیمو پیش ببرم کم کم‌ همه ادما رو داشتم حذف میکردم که خداروشکر با شناخت ویژگی منفی ارکی تایپ اتنا ارتمیس و کار روی ارکی تایپ های مخالف تونستم تجربه شخصی خودمو تو حلش داشته باشم.

سوگند ارسال در تاریخ ۳۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

خيلي دوران كودكيم رو به ياد نميارم و هميشه از اين موضوع به شدت عذاب ميكشم كه چرا از دوران كودكيم من فرزند اول خانواده هستم و خاطرات زيادي يادم نيست بيشترين صحنه هايي كه از كودكيم يادم مياد از سن ٧ يا ٨ سالگي به بعدمه كه اون هم خاطرراتي از ترك مادرم از خونه و من و خواهرم و تنهايي ما با پدرم . اما زياد از عمه هام شنيدم كه مادرتون توي سن ٣ و٤ سالگي بارها و بارها خونه رو به قصد جدايي از پدرتون ترك كرده و پدرت تو رو پيش ما گذاشته بوده و از جاييكه بچه هاي من هم زياد بوده و نتونسته بودم از تو مراقبت كنم پدرت تصميم گرفته بود ببرتت و بزارتت بهزييستي يا اينكه مادرت به خاطر شخصي ديگه تو و خواهرت رو ترك كرد و قصد داشته باهاش از ايران بره و تلخ ترين خاطره ايي كه خودم يادم مياد براي دوران دبستان بود كه به تنهايي ميرفتن شايد كلاس اول يا دوم بودم چون مامانم ما رو ترك كرده بود و نبود من مشقام رو ننوشته بودم و در مدرسه از مدير مدرسه كتك خوردم به خاطرت ننوشتن مشقام و وقتي اومدم خونه خواهرم كه سه سال از من كوچيكتر پشت در بسته گريه ميكرد و من اين طرف در خونه و پدرم هم سركار بود و نهايتا دختر همسايه از ما مراقبت كرد تا پدرم برگشت. پدر من مردي بود كه مداوم از سمت مادرم به خاطر بي كفايتي هاش سرزنش و سركوفت دريافت ميكرد و هيچ وقت يادم نميره دختر و پسر خاله هام از بيعرضگي پدر من حرف ميزدن و من فقط ميشنيدم و هميشه مامان حتي همين الانم بزرگترين متلكش به من اينكه تو هم پسر پدرتي قدرنشناس و نمك نشناس.
همين ها باعث شد كه من سالها با مادرم بجنگم و ازش متنفرم باشم و مادرم رو باعث فوت پدرم بدونم و وقتي به سن ١٨ سالگي رسيدم كه تقريبا يكسال بعد فوت پدرم بود و در شرف ازدواج مجدد مادرم من با اولين مردي كه وارد زندگيم شد ازدواج كردم يك مردي كه ١٢ سال از من بزرگتر بود يك زئوس آپولو كامل و در طي دوران زندكي با تمام تحقيرها و ناديده شدن هايي كه از سمت اين مرد براي من اتفاق ميافتاد به شدت ازش گدايي محبت و عشق ميكردم و هر نوع سرويسي رو عليرغم اينكه مدام منو تحقير ميكرد و بهم بي توجهي ميكرد ميدادم و مثل ترس يك بچه از پدرش ازش ميترسيدم و بزرگترين ترسم رها كردن من بود . تا اينكه نهايتا خودم خسته شدم و اين جدايي رو رقم زدم.
استاد رضايي عزيز از نشخوار اين اتفاقات به شدت خسته و حالم ديگه داره بهم ميخوره من از شما طلب كمك دارم تا يكبار ديگه خودم رو خودم تعريف كنم نه اين گذشته تلخ