۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 72 نظر ارائه شده است
کاربر گرامی تنها نظرات افرادی که دارای پنل کاربری هستند، نمایش داده می شود
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
م.ه ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

من بچه سوم خانوادم و 2 تا برادر بزرگتر دارم. توی بچگی از طرف برادرام تحقیر میشدم برای اینکه سرخودشدنو گرم کنن منو بازی میدادن و نتیجش میشد ترسیدن از بابام و قایم شدن تا وقتی اومد منو نبینه. بابام ادم احساسی نبود و یادم نمیاد که منو تا وقتی زنده بود از روی علاقه بغل کرده باشه و بوسیده باشه. من همیشه از بابام خجالت میکشیدمو و دوست نداشتم منو وقت بازی کردن با عروسکام ببینه. اگه چیزی رو میخواستم روم نمیشد خودم بهش بگم و مامانم باید میگفت. وقتی بزرگتر شدم بابام برام دست نبافتنی تر شد و از خجالت کشیدن رسبدم به ترسیدن. ازش میترسیدم . میترسیدم که کاری کنم تا دعوام کنه. یادم میاد وقتی از مکه اومد من یه گوشه وایساده بودمو فقط گفتم سلام و اونم فقط سلامم ذو جواب داد اما دختر عمم پرید بغلشو ماچش کرد و اونم ماچش کرد. وقتی پدرم فوت کرد خیلی احساس بدی نداشتم چون ذابطه خاصی نداشتیم. برادرامم مثل پدرم با من رابطه عاطفی نداشتن. اونا با دختر عمه هتم که خم سن من بودن رابطه خوبی داشت باهاشون شوخی میکرد و میخندیدن اما با من نه. اونا منو مسخره میکردن که چاقی. بهم میگفتن دب اکبر. توی جمع جدی نمیگرفتن منو و منو نمیدیدن. من فقط وقتی نمره خوب میگرفتم یا کار خوبی میکردم تحسین میشدم. همه بهم میگفتن مهتا مرتب و منظمه ساکت و ارومه و بخاطر اینا تشویقم میکردن. من الان عقده های زیادی رو با خودم دارم حمل میکنم.عقده داشتن پدر مهربان و حمایتگر.عقده داشتن رابطه عمیق با اطرافیانم. عقده ادامه دادن یه کار تا اخر. عقده رسیدن به ارزوهام. من توی بچگی دوچرخه میخواستم چون هنه دوستامو هم سنام داشتن اما برام نخریدن چون من دختر بودمو نباید میرفتم توی کوچه. با اینکه الان که بزرگ شدن سعی کردن به ارزوهام که خریدن ماشین بود برسم ولی واقعیت اینکه از خریدنش خیلی شاد نشدم. من عقده داشتن یه خانواده گرم و صمیمی رو دارم. الان عقده داشتن پدرو دارم. عقده نرسیدن به خواسته هام. عقده دوست داشته نشدن. عقده تنها موندن. عقده هیجانی نشدن. عقده بروز نکذدن عواطف و...

ناهید ارسال در تاریخ ۲۷ مرداد ماه ۱۳۹۷

در یک خانواده تقریبا پرجمعیت بدنیا اومدم با وضع اقتصاد یک حقوق کارمندی که همیشه مادرم به خاطر بچه آوردن زیاد شماتت میشد و من عذاب وجدان از بدنیا اومدن،دعوای همیشگی والدین بعد از برگشتن پدر از سر کار ،پدر عصبی و بداخلاق و مادر ساکت و غصه دار که تمام نگرانیش این بود بهونه دست پدر ندیم ما رو کتک بزنه و من هیچ وقت نفهمیدم این بهونه یعنی چی ؟چیکار نباید بکنم؟همیشه تو صورت پدرم میدیدم که از وجود ما بچه ها ناراحته از اینکه براش خرج داریم ، اصلا چرا دنیا اومدم ؟ چرا دخترم؟تنها تعریفش از من این بود که دخترم مثل مرد ،و من سعی میکردم مردونه رفتار کنم شاید پدرم کمتر ازم دلخور باشه ،مردونه لباس بپوشم با پسرا بازی کنم حتی بزنمشون تا بابام ازم تعریف کنه تا راهی پیدا کنم تا دیده بشم .
تصمیم گرفتم مثل مرد کار کنم پول دربیارم ،الان شکر خدا وضعیت خوبی دارم اما مشکلم اینه نمیتونم از کسی کمک بخوام مثلا یه قرض و وام عادی خونوادگی واسه من کابوسه و اعصاب خرد کن ، هر کس ازم کاری بخواد بهش کمک میکنم حتی گاهی اونا نگفته براشون انجام میدم اما همه گرفتاریهای خودم رو باید تنهایی حل کنم و الان احساس میکنم توانم داره تحلیل میره .
و اما مادر ،مادری که همیشه میگه من اون زندگی رو بخاطر بچه هام تحمل کردم ،حسی که در کودکی داشتم این بود که دنیا اومدنم باعث عذاب بیشتر مادرم شده ،چرا دنیا اومدم؟احساس اینکه عمر و جوانی مادرم رو بهش بدهکارم اینکه همیشه بخوام براش جبران کنم. خسته نشه ،نگران نشه ،اگه یه مهمونی برم عذاب وجدان که الان که داره به من خوش میگذره مامانم نگران منه،همیشه نگرانم نکنه کاری کنم ناراحت بشه ،مواظب آبروش باشم ،اینکه تا یه کاری میکنم یا حرفی میزنم که خوشش نمیاد میگه به بابات رفتی ناسپاسی چشم و آبرو نداری ،اینکه هنوز من رو نشناخته و ملاک شناختش از من حرف در همسایه اس،منو خسته کرده ،عصبی و عصبانی کرده، از دست خودم و از دست خونوادم.
سال اول دانشگاه یه رابطه عاطفی رو تجربه کردم که بعد از یکسال طرفم بدون هیچ صحبتی رفت ،آنچنان برام سخت بود که تا ده سال بعد تلاش کردم اون رو برگردونم حتی وقتی فهمیدم ازدواج کرده ،فقط میخواستم به خودم بقبولونم که نه منو ترک نکرده ،فقط وارد رابطه های بی هدف تکرار شونده شدم رابطه هایی که میخواستم طرفم همیشه نگران از دست دادنم باشه ترس از دست دادن باعث شد همیشه نشون بدم یه دختر موفق هستم از نظر جایگاه اجتماعی و تحصیلات و اقتصادی که اینقدر مستقل هستم (خودم یه پا مردم )که احتیاج به هیج مردی ندارم ،اما امان از درون غمگین و مضطربم که فقط میخوام کار کنم که بگم هستم.
الان که در دهه چهارم زندگی هستم عصبانی ،خسته و غمگینم با ترس بسیار از آینده .

صبا دهقان ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

توي شرايط تقريبا مشابهي مثل من زندگي كردي جالبه چقدر دردهاي عميق ادما مثلِ همه

شيرين ارسال در تاریخ ۲۷ مرداد ماه ۱۳۹۷

من انقد بي توجهي و بي محبتي وعدم تأييد از والدينم گرفتم و انقد تحقير و تنبيه و مقايسه شدم و وارد ازدواج افتضاحي شدم كه اونها هم منو تو جمع خودشون نمي پذيرفتن و بيست و سه سال مهر طلبي و آويزون همه بودم كه تأييد و پذيرش بگيرم
ولي دريغ
در نهايت هم با همه توجه و محبتي كه به زندگي و همسرم داشتم ،بي وفايي كرد و رفت ازدواج دوم كرد و من در ٤٦ سالگي با دو فرزند
و خسته رسيدم به جايي كه ميبينم زندگيم سرشار از عقده اس و مثل كلاف پيچيده به هم مي مونم


هنوزم بايد مادرم تأييدم كنه و وقتي كار و رفتار و كلامي ميگم كه باب ميلش نيست
دختر بد ميشم و از نظرش پر از اشتباهم و عقلم به هيچي نميرسه و كوتاه فكرم
........

فاطمه ارسال در تاریخ ۲۷ مرداد ماه ۱۳۹۷

پدر من همیشه موقع سفر رفتن شروع میکرد به بداخلاقی و گیر دادن..اول به مادرم.بعد هم به ما..از اینکه چرا ماشین رو تمیزنکردین گرفته تا چرا فس فس میکنین..و اینقدربه ما فحش میداد و داد میزد تا اینکه به یک همسفر برسیم.لازم به ذکره که هیچوقت تنهایی سفرنمیرفتیم..همیشه باید کسی همراهمون میاومد..و به محض دیدن اون همسفرکه عمدتا عمه م و خانوادش بودن گل از گلش میشکفت و شیشه رو پایین میداد وشروع میکرد به خندیدن وشوخی کردن بااونا...
بعدم شروع میشد سرکوفت اونارو به ما زدن.
من چون بچه بزرگتربودم ازهمه بیشترحرص میخوردم و اروم اروم گریه میکردم
وقتی بزرگ شدم همسر مردی شدم که هیچ شباهتی به پدرم نداشته باشه.
اما الان خودم شدم لنگه ی پدرم...خیلی سعی میکنم‌خودم رو کنترل کنم ولی ساعات اولیه سفر و حرکت کردن مثل برج زهرمارم...هر گونه اهمال و خوشی لحظه‌ای که نشون بده بی توجهی میکنن مثل اتیش باروت وجودم رو منفجر میکنه...وشروع به بد اخلاقی میکنم...واقعا متاسفم...خیلی سعی میکنم استرس ندم به کسی ولی متاسفانه خیلی موفق نیستم...

مرضیه ارسال در تاریخ ۲۶ مرداد ماه ۱۳۹۷

من در زندگیم هر دو مورد رو داشتم.هم مقایسه ک تحقیر میشدم هم اجازه مستقل بودن رو نداشتم.در مورد اول همش انتخابهایی داشتم که قلبا راضی نبودم و میگفتم بهتر دیگه گیرم نمیاد و باهر شرایطی خودمو وفق میدادم و در مورد خامی هم من هیچ وقت ارزش پول رو نفهمیدم و بخاطر این خامی مبلغ زیادی پول رو به راحتی به یه کلاهبردار دادم.با آگاهی از تله ی بی ارزشی تونستم تا حدی از مشکلات مورد اول کم کنم.

احمد محمدی ارسال در تاریخ ۲۵ مرداد ماه ۱۳۹۷

من راننده اسنپ هستم و این فایل زمان رانندگی گوش میدم و بخاطر سرعت اینترنت و امکانات سخت افزاری که باید گوشی به پخش اتومبیل وصل بشه حواس پرتی ایجاد میکنه که هم برای مسافر هم خودم خطرناکه.اگر امکان دانلود فایل ها بزارید که با فلش وصل کنیم و گوش بدیم خیلی خوب میشه.

شيده ارسال در تاریخ ۲۵ مرداد ماه ۱۳۹۷

من در كودكى بخاطر موهاى فرفرى خيلى تحقير ومورد توجه نبودم و الان هميشه موهامو صاف ميكنم يعنى اگر موهاموسشوار نكشم احساس ميكنم كامل نيستم ضعف دارم با اينكه پنجاه سالمه هنوز صداى تحقير پدرم توگوشمه
بااينكه اكثرا ميگن موهاى فر قشنگى دارى اين چيزى رو عوض نمى كنه

نگار ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

1.چون پدر همیشه پول در اختیار ما میگذاشت .من به راحتی تغییر شغل میدهم و نگران بیکاری نیستم.و کارها و تجربیات نصفه و نیمه و رها شده زیادی دارم
2.در محیط کار و هر جای دیگر تحمل انتقاد رو ندارم و یا محل رو ترک میکنم و یا به شکلی پاسخ میدم و اگر هم هیچ کدام از این رفتارها رو انجام ندم به شدت حالم بد میشه و معده درد و سر درد و کلی درد دیگر رو حمل میکنم
3.دختر قشنگ مامان و دختر مهربون مامان و دختر حرف گوش کن مامان و دختر با اراده و پر تلاش رو باید بدم به کسی که لیاقتش رو داشته باشه و الان در 33 سالگی من منتظر اون فردم که.....
4.خواهرم ازدواج کرده ولی هر روز به شوهرش میگه من به تو و خانواده تو نمیخوردم و ما از نطر خانوادگی خیلی با شما متفاوت هستیم .و نتیجه شده قطع ارتباط با خانواده شوهر
و......

فرحناز ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

فرزند سوم از پنج فرزندتو یه خانواده متمول و با فرهنگ و سرشناس در شهر خودمون بودم.پدرم مردی مهربون و زحمتکش و عاشق بچه هاش بود و بسیار اهل مطالعه و خیلی با تفکرات روشنفکرانه و خیلی به مطالعه در حوزه روانشناسی داشت و بهمون پرو بال میداد ،شخصیت میداد.ودر ۶۰ سالگی بدرود گفت . مادرم زنی اجتماعی که با هرنوع سنی ارتباط خاص خودشو داشت و روابط عمومی خوبی هم داشت . ولی شوربختانه با بچه های خودش هیچوقت ،هیچوقت رابطه خوبی نداشت و همیشه به قول پدرم پتک تحقیر دستش بود . وبخاطر این مسئله بینشون دعوا پیش میومد . تحقیر روحی و فیزیکی بود. وپدر که میومد ما نباید چیزی میگفتیم. ودر مورد خودم باید بگم که تحقیر میشدم همه جوره اگر چیزی شکسته میشد دست وپاچلفتی بودم اگر چیزی پیدا نمیکردم کور بودم .یادم میاد که کلاس چهارم دبستان بودم نیاز به راهنمایی درر ریاضی داشتم و روشی که اون میگفت با روشی که معلم گفته بود فرق داشت ولی جواب یکی بود و من که گفتم با انچنان کتکی روبرو شدم که با گریه راهی مدرسه شدم .(الانم چشمانم پراز اشکه). مدرسه از خونه دور بود پدرم من و صبحها میبرد مدرسه و برگشت راننده امون میومد دنبالم . نمیدونم چرا مامان تصمیم گرفت من و بزاره خونه فامیلشون که نزدیک مدرسه بود . کلاس چهارم دبستان بودم که خودم برم و بیام .چی فکر میکرد دخترم که چهارم بود پیش خودم فکرکردموچطور یه بچه به این کوچیکی و رهاش کرد . فامیلمونم یه پسر لوس و ننور و فضول داشت دوم راهنمایی بود که خیلی اذیتم میکرد و سربه سرم میذاشت .البته اذیتهای بچگانه نه چیز دیگه ای و من خیلی حرصم میگرفت. بزرگتر شدم باید کار میکردم تو خونه والا تحقیر بود منم برای اینکه صداش در نیاد و دهنش بسته بشه و غر نزنه انجام میدادم ولی پیش دوست و همسایه میگف من کار نمیکنم . همیشه محتاج محبش بود .با خواهر کوچکترم یادمه اگه میخواسم ازش شکلاتی بگیرم الکی میزدم زیر گریه میگفم هیچکس منو دوست نداره وبهم شکلات میداد . و متاسفانه چون مادر پدرم با هم گاهی دعوا میکردن من همیشه از بابام میرسیدم و نتونستم باش ارتباط خوبی داشه باشم و بیشتر به مامانم میچسبیدم.بعدا که بزرگتر شدم یادمه میگفت بابا شما اون کبریتایی که به ادم میزنه رو نمیبینید .بعد از فوش فهمیدم راست میگفت خیلی قشنگ رو اعصاب ادم راه میرفت.و خلاصه اینکه با اون رفتارا من در خود فرو میرفتم بر خلاف خواهر کوچکترم که مقابلش ولیمیستاد ولی کتکم میخورد. و من خجالتی کم حرف بی عرضه . حقمو نمیتونستم بگیرم . چیزی که اذیتم بکنه مطرح بکنم و همیشه تا الان همه چیو تو خودم میریزم . اون موقع یادم نمیاد که قسم خورده باشم ولی سعی کردم که کسی و تحقیر نکنم مخصوصا دخترمو . ول اقعا چطور بعضیا دلشون میاد که یه موجود ظریف و لطیف و به اسم کودک به باد کتک بگیرن. ازدواج که کردم با اینکه همسرم ادم خوبیه ولی مثل مادرم محبت لفظی بلد نیس البته جای شکرش باقیه که دست بزن نداره.
مادرم که سرطان گرفت با اینکه مراقبش بودیم ولی من همیشه کاراش مثل یه فیلم جلو چشمامم میومد. روحش شاد ولی من نتونستم ببخشمش و بطور عجیبی پنجشنبه ها کاراش یادم میفته و برام خیلی عجیبه . یادمه وقتی بهش میگفتم تحقیرمون میکردی میگفت من کردم شما برید خودتون درست گنید. من لیسانس گرفتم ولی به یه موقعیت اجتماعی کا الان ۵۰ سالمه نتنستم برسم حسرت و رنج دارم . چن از ترسهام رد نشدم و توقف کردم . سالهاست گه کلافه ام . میخونم میبینم ولی تا حالا نتونستم هیچ تغییری بگنم و این برام یه سواله .چرا جلو نمیرم .یکی از ارزوهام اینه که بگذرم و یه جایگاه اجتماعی پیدا کنم . امین

nea ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

منم همین مشکل جلو نرفتن رو دارم ولی راه حلی براش پیدا نکردم

nea ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام من 2 سال پیش با مجموعه ی شما اشنا شدم و کتاب شجاعت رو مطالعه کردم اون موقع فکر میکردم صرف اینکه ادم های اشتباه گذشته رو از خودم دور کنم از این چرخه ی باطل راحت میشم ولی خب الان که 2سال گذشته میبینم که همون حس استرس و بی زاری از خودم خیلی بدتر برگشته
من تو بچگی از طرف خانواده ی پدرم خیلی اسیب دیدم همش منو با حرفشون اذیت میکردن و همش ازم ایراد میگرفتم وااای چه قدر جیغ جیغویی گوشه هاا ...کر شدیم و خیلی چیزای شبیه به این یا مثلا با وجود اینکه فاصله ی سنی کمی داشتم با دختر عمو ها و عمه هام من و تو بازی هاشون ادم حساب نمیکردن کلا همش من و تخریب میکردن من دلیلش و بی ارادگی و سادگی پدرم میدونم چون مادر و پدر خودش هم ادم حسابش نمیکردن و یک فرق فاحشی بین بابام و بقیه بچه ها. من و بقیه نوه ها میذاشتن خیلی دوران بدی بود واقعا همش تحقیرو ایرادگیری و ....خب این شد که من بخوام حرف بزنم همش استرس میگیرم که نکنه الان ی چیزی بگم که اشتباه باشه یا یه کاری کنم که اشتباه باشه ..
حالا تو مدرسه چی ؟ اونجا هم همش دوست داشتم بهترین باشم و تو چشم معلم ها ولی با وجود تلاش زیاد نمره هام خیلی بد نبود ولی اونجور که خودم میخواستم تو چشم معلم ها نبودم و وقتی تو دبیرستان به اصرار مامانم رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم اوضاع بدتر هم شد ...من هی میخواستم خودمو به استادا و بچه درس خونا ثابت کنم ولی نمیشد
الان که 22 سالمه فهمیدم من خنگ نبودم فقط استعدادم تو ریاضی نبود و من میتونسم یک موزیسین خیلی خوب بشم ولی مامانم مامانم مامانم نذاشت الان موسیقی کار میکنم خیلی توش خوبم ولی یک حس بی ارزشی همه ی منو تو خودت گرفته نمیزاره پیشرفت کنم
20 سالم این حدودا بود که دیدم من همش دارم از بابام ایراد میگیرم و ایرادای مامانم رو نمیبینم دنبال دلیلش که گشتم دیدم انگار مامانم من و تحت کنترل خودش داره اون سعی کرد بابا رو هم تحت کنترل بگیره ولی نتونست...خخخخ...
خب تو این دوران زندگیم یک سری صفت ها هم از جانب مادر جانم بهم وارد شد مثل اینکه تو چه قدررر زیاده خواهی (که نمیدونم شاید باشم جون مامان نیگه و همه چیز و میندازی گردن من و بابات) یا مثلا فلان رفتارت چه قدر شبیه عمه یا خالته (که هم عمم هم خالم به شوهراشون خیانت کردن و میکنن) خب من الان میترسم که پس فردا که ازدواج کردم نکنه مثل این دوتا به شوهرم خیانت کنم ....خیلی حس بدیه
نتیجه گیری: من هر 2 نوع اسیب های دوران کودکی رو دارم متوجه شدم که دارم و میخوام این مشکلات و حل کنم ولی نمیدونم چه جوری ...کمک کنید لطفا