۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 110 نظر ارائه شده است
حبیبی ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من در دوره هایی از زمان هم دچار بی توجهی شدم ...مثلا یادمه از 6 سالگی علی رغم میلم تعمیرگاه برادرم کار میکردم و این تا حدود 18 سالگی بود...برای همین حسرت یکبار تابستون رو برای خودم گذروندن رو داشتم...این به کنار در سن 7 سالگی ارزوی دوچرخه داشتم و برای اینکه دوچرخه سوار بشوم میرفتم خونه دوستان بابام که پسرش که ازمن کوچکتر بود دوچرخه داشت...من توی ابتدایی یادمه که به برادرهام نامه نوشتم که برام بخرید من برات کار میکنم...اون موقع بهایی ندادند اما بالاخره بابام اینا و برادر بزرگم که پیشش کار میکردم دوجرخه16 دست دوم خریدند و من تا کلاس پنجم با اون سر کردم..اینا شرایطی بود که من عضو کوچک بودم و همیشه موقع ناهار جمع بودیم با خواهرانم اما بعد از ازدواج برادرانم و خواهرانم عملا تنها شدم در خانه و از طرف والدینم مورد بی توجهی قرار گرفتم و کل زندگی من یه جورایی شدم پسر برادرم اینا چون مغازش کار میکردم ...بزرگ شدم حرف از حقوق زدم دست زد به مقایسه و کتک زدن و خجالت بکش....پدرم هم اینطور بود...الان که متاهل شدم اینکه در جمع غذا بخورم خیلی برانم مهمه ...چون توسط مادر بی توجهی بودم الان از اینکه لباسم تمیز نباشه بی نهایت خشمگین میشم....اما چون درسم خوب بود کنکور دادم و راهم تغییر کرد ....قبلا دنیای من تعمیرگاه بود اما بعداز کنکور دنیام عوض شد و بسیار خام و بی تجربه بودم اما به واسطه خیلی تغییر کردم اما خیلی سخت بود... که پدرم فرصت اشتباه به من نمداد و همه کارها رو میگه کار تونیست و کار خودمه این باعث شد وقتی میخوام کاری رو شروع کنم فک میکنم شکست میخورم و ابروم میره و برچسب نابلد میخورم اما یه جایی دست به انقلاب زدم بدون کمک برادر و دیگران رفتم کار فنی که شکست خوردم 5 میلیونمو صاحب کارم به اسم شراکت ازم گرفت و نمداد به نمکمک برادرم پس گرفتم...با این وجود من تجربه دار ششدم اما نه اندار=طه ای که باید/... اما به وایطه روحیه سختکوشم خداروشکر پیشرفت داشتم ...ودیگر اینکه تو خونه کسی به حرفای من بها نمده و فک میکنن هنوز همون پسر کوچولویی هستم که فقط در س میخونه و میره مغازه و خیلی خام..در صورتیکه من عوض شدم ...این باعث شده که میخوام خیلی موثر باشم و مورد توجه ...و یه جورایی اعتماد کنند به حرفهایم باورهایم خودم...برای همین رفتم به سمت آگاهی دهنده به مردم...

بابم ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

Atena:
حکایت گذشته ما ، نقل هایم باشک بازی بین ترس و تایید شدنه ، ترس و تصمیمه ، ترس و نرفتن، ترس و خواستن، ترس و ترس و ترس ...
حالا اینکه باس بیخیالش بشیم یا نه؟ یه نقله ، اینکه باس ببینیم یا ببینن یه نقل دیگه. ما که خودمون توش پیچ زدیم حالا دست یکی دیگه که باس از پیچ بکشمون بیرون که برنگردیم ، یا خودمون پیچه رو بپیچونیم که تا ... بگذریم.
امروز نه میشه نه به گذشته گفت، نه به آینده. یه آره گفتن الان ممکنه کلی نه به فردا باشه و یه نه گفتنم شاید ...! امروز یاد یه نه گفتن به گذشته افتادم، یه نه به یه ترس بزرگ، و یه آره به خودم. خوش دارم شروع کارم با خوشی باشه که فردای روز روزگار با خوشی تموم شه.
یادمه هم کار میکردم هم درس، از سیزده سالگی کار میکردم اما اینی که میگم نقل دوره دانشجوئیمه . درسم خیلی ربطی به کارم نداشت، نقل درس و کارم هم باشه واسه یه وقت دیگه،خلاصه کلوم اینکه ترس لامصب فقط دنبال پشت گوش انداختن و تایید گرفتنه بود ، همینم تو کارم تاثیر گذاشته بود ، یه سالی بود که توی یه شرکت معروف و معتبر کار میکردم، همه از خداشون بود جای من باشن ، کارم ایده پردازی بود تا اینکه، یه روز که از خودم هم خسته بودم یه متن دستم دادن که بخونم ! متن مال کتابی بود که قرار بود چاپ بشه. خیلی تک تک جملات رو عین به عین یادم نیست، چراااا ؟
چون انقدر تاثیر روم گذاشت که همونجا زمین گذاشتمش، صندلی رو کشیدم از پشت مونیتور عقب و بلند شدم و بی خداحافظی زدم بیرون.

"سالهاست که میخواهیم کاری را که دوست داریم انجام دهیم، اما هر روز می گوییم: از همین فردا شروع می کنم . و این فردا و فردا و فردا ها شاید روزی دیگر نرسد."
همون ماه من اولین شرکت خودم رو زدم با اولین سفارش بزرگ.

جواد ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام از دوستان اگه لطف کنن به این کمپین دعوتم کنن ممنون میشم.
09149956730

مهناز ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

در دوران دانشجویی ، وقتی ۲۰ سالم بود ،با محیط دانشگاه و فرهنگ اون شهرستان مشکل داشتم و میدونستم که اونها مشکل دارند نه من . به مرور زمان فشار محیط اعتماد به نفسم رو آورد پایین و حرفهای اونها روی من تاثیر گذاشت.به طوریکه حالا که حدود ۲۰ سال از اون دوران میگذره، در برخورد با جنس مخالف،وحشت دارم.اگر همسرم توی اون جمع باشه،راحت تر با مردها برخورد میکنم ولی در بعضی از محیطها با وجود همسرم هم می ترسم که خودم باشم.از اینکه مردی به من توجه کنه،میترسم.وقتی دارم حرف میزنم و کسی با اشتیاق به حرفهای من گوش میده،وحشت میکنم که الان اطرافیان یا حتی خود اون شخص در مورد من بد فکر نکنه.
از طرفی در دانشگاه من افت تحصیلی زیادی داشتم به طوریکه به عنوان شاگرد تنبل و درس نخون شناخته شده بودم در صورتیکه درس خوندن برای من همه چیز بود .
دیگه باورم شده بود که تنبلم.البته به تازگی به خودم گفتم چرا حرفهای اونها رو گوش میدی.به جز اون مقطع تحصیلی همه به عنوان فرد کوشا و اهل تحقیق و بررسی می شناسند. چرا خودت این باور رو قبول کردی ؟؟؟

ولی خیلی اثر زیادی داشته و خیلی جاها حالم بد میشه از فکر کردن به اون.
حالا میترسم حس زیاد درس خوندنم در حال حاضر و ادامه تحصیل تا مقطع دکتری، برای اثبات کردنم به دیگران است نه به خاطر علاقه ا صلی خودمه.

دوست دارم برای علاقه شخصی خودم باشه نه اثبات به دیگران.

زهره ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

صحبت های شما رو شنیدم جناب رضایی.نظرات رو هم خواندم.اما یه چیزهایی برام مبهمه.هر چی به گذشته نگاه می کنم نمی دونم چه چیز باعث شده که وقتی میخوام کاری انجام بدم و بدونم دیگران دارن بهم نگاه میکنن و کارم رو زیر نظر دارن،هول و عصبی میشم! حتی کاری رو که مهارت زیادی توش دارم کلا فراموش میکنم و دست و پامو رو گم میکنم.در بچگی به عنوان یه دختر عاقل و فهمیده بهم نگاه شده و بقیه بهم احترام گذاشتن.با همه این حرفها، خجالتی و با اعتماد به نفس پایین بار اومدم و فکر می کنم هر کاری رو به دست بگیرم،به خوبی بقیه نمی توانم انجامش بدم.البته تازگی ها فهمیدم،بخشی از تفکرات من ناشی از کمال طلبی منفی بوده .

زهره ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

می خواهم بدونم چرا در تنهایی خیلی بهتر کاری رو انجام میدم اما در حضور جمع،از پس کارهایی که توش وارد بودم هم بر نمیام و فراموش میکنم؟

ماهورا ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

بنظر من بخاطر اینه که به نظر دیگران زیاد اهمیت میدی و چون سعی میکنی خیلی بی نقص و فوق العاده رفتار کنی بخودت خیلی فشار میاری و این نتیجه عکس میده.
منتقد درونتو بیدار میکنه که بیخودی بهت حمله کنه و هی ازت ایراد بگیره. :)

زهره ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

می خواهم بدونم چرا در تنهایی خیلی بهتر کاری رو انجام میدم اما در حضور جمع،از پس کارهایی که توش وارد بودم هم بر نمیام و فراموش میکنم؟

بي نام ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

من هميشه مي خوام كه همه باهام خوب باشن.همش در حال راضي كردن بقيه هستم مبادا دوستم نداشته باشن.با مقبوليت در بين بقيه احساس امنيت ميكنم.فكر ميكنم كه به خاطر كودكي سختي هست كه گذروندم.پدرم اونجور كه بايد نمي تونست از حق خودش و ما دفاع كنه.همچنين مادرم نقطه مقابل بود و بار بيشتر سختي ها رو به دوش مي كشيد ولي انتظار داشت كه ما تو درس و پيشرفت هميشه بهترين باشيم.الان هميشه نيبت به خودم منتقدم و در ارتباطاتم برا اينكه بقيه ناراحت نشن هي از خودم مي گذرم.

مژده ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

من هنوز نمیتونم عقده هامو پیدا کنم ، ولی خیلی چیزا از بچه گیام داره یادم میاد ، میخوام بیشتر بشنوم که بفهمم عقده هام چیان .
چون همیشه با خودم فکر میکنم من نیاز به دشمن ندارم از بس خودم و سرزنش میکنم .
حالا فایل ها ۲ بار گوش میدم تا پیداشون کنم.

دریا ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

من هم دقیقا مثل شما هستم.فکر میکردم یه مشکلی دارم که گذشته رو نمیتونم کنکاش کنم....منم به شدت خودانتقادی دارم...من هم فایل هارو چندبار گوش دادم...ولی خوندن نظرات خیلی بیشتر کمکم کرد.

مژده ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

چقدر خوبه ، چون همیشه حس میکردم فقط من اینجوریم و انقدر خودم و اذیت میکنم . امیدوارم هر دوتامون بتونیم ریشه ی اصلی و پیدا کنیم و از پسش بربیاییم .

مهرنوش ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

منم همینطورم دائم در حال سرزنش خودم هستم و این واقعا آزاردهندست امید دارم که دلیلشو اینجا تو این کمپین پیدا کنم

س ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
من تو یه خونواده پرجمعیت به دنیا اومدم یکی مونده به آخر بودم، همیشه یادمه پدرم با شوهر خاله هام قهر بود، مادرم هم با دایی هام قهر بودن، از وقتی یادم میاد تقریبا سه چهار سالگی مورد سواستفاده پسرخاله هام بودم، تا 13، 14 سالگی، بزرگتر که شدم دلم میخواست خوب بگردم، خوب بپوشم ولی نمیشد چون تو خونه پسر جوون داشتیم، کارای مردونه هم انجام میدادم، یعنی اون موقع خوشم می اومد مث مردا باشم، تو مدرسه نمیدونم چرا مورد تمسخر واقع میشدم، و هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم، تو خونه مسخره م میکردن چون پسرخاله م رو دوست داشتم، و از همه مهمتر اینکه بچه که بودم یه سیلی از بابام خوردم و دیگه هیچوقت رابطه من با پدرم خوب نشد، کلا صمیمیت بین خواهر برادرا، یا با پدر و مادرم نداشتم، و الان ادمی هستم با ترس از طردشدگی و بی اعتماد

gh ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

من در یک خانواده با سه فرزند دختر به دنیا اومدم که فرزند کوچک خانواده بودم و بسیار بسیار مورد توجه. علاوه بر این که مادرم هیچ وقت نمیذاشت و نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره بقیه هم همینطورن. با اینکه سالها تنها زندگی کردم و تحصیلات عالیه دارم و الان 32 سالمه باز هم از خانواده پول میگیرم و کار نمی کنم یعنی 4 سال کار کردم و بعد دیدم اصلا آدم محیطهای کاری نیستم. جالبه که با این همه ساپورت اعتماد به نفس ضعیفی هم دارم و احساس می کنم از عهده هیچ کاری برنمیام و فقط باید پول خرج کنم. به همین دلیل به خواستگاری یک مرد پولدار به سرعت جواب بله گفتم و بعد از یک مراسم مجلل این آقا به طور ناگهانی و بدون خبر از زندگی من رفت. جهنم رو تجربه کردم ولی در همین دوران شروع کردم خودم رو پیدا کردن و پیشرفتهای قابل توجهی هم داشتم به طوری که وقتی این آقا برگشت جواب منفی دادم. هنوز هم تنبلم کارهامو به تعویق میندازم ولی از لحاظ اعتماد به نفس پیشرفت کردم و امیدوارم هر روز بزرگتر و پخته تر بشم

ساجده ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام به همه همراهان
من از بچگی یه پدر حامی داشتم که تکه کلامش این بود که حتی اگه لازم باشه فرش زیر پامو میفروشم تا شماها درس بخونین و همیشه به من میگفت خانم دکتر!من دختر سوگولیش بودم و خیلی جاها باهاش بودم، برای همین خیلی پسرونه بزرگ شدم و از زنانگی هام فاصله گرفتم. با اینکه عاشق کارای هنری بودم و مقام هم کسب میکردم چون بهم میگفتن هنر نون نداره این در ذهن من موند و رفتم رشته تجربه و دانشگاه و فوق لیسانس و یه تلاش ناموفق برای دکترای خارج از کشور و...۹ ساله که کارمندم ولی یک ریال پس انداز ندارم چون خیالم راحت بود ک بابام هست، ۹ ماهه که شروع کردم به تمرین استقلال مالی، بسیار درد داره ولی میدونم که به نتیجه اش می ارزه. دنبال رشته هنری مورد علاقه ام رفتم و بشدت دارم کار میکنم که بتونم از کارمندی و محل کاری که ازش بدم میاد بیرون بیام و اولین قدم هام گذاشتم.