همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟
دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی
دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق
بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم
تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.
علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند
جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.
شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟
عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.
کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.
کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.
محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.
اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام وقت بخیر تجربه من طردشدن بوده این که در خانواده پرجمعیت بزرگ شدم و تلاشها و موفقیتهام از یه جایی دیده نشد و نوازش لازم رو از سمت پدر و مادرم دریافت نکردم الانم وقتی دوستی عزیزی حتی پیامم رو بی پاسخ میگذاره این حس نادیده گرفته شدن رو تجربه میکنم ناخودآگاه در جمع سکوت میکنم و اظهار نظر نمیکنم حتی برای نوشتن این چند سطر باخودم کلنجار رفتم و اینکه تو این درس متوجه شدم زمانی بود که پرشر و شور در تمام فعالیتهای مدرسه از تآتر و مسابقه ورزش شرکت میکردم ولی در دوره راهنمایی با تغییر مدرسه شرایطم عوض شد شدم یه بچه ساکت واروم که معلمها ازم ایراد میگرفتن چرا درس نمیخونی بااینکه تومدرسه نمونه بودم ولی حس میکردم بابچه های مذهبی مدرسه فرق میکنم و درسمم خوب نیست و به پای اونها نمیرسه این شد به شدت مذهبی شدم و بازهم اضطراب داشتم میخواستم که حس امنیت روبمن برگده تاچند وقتی خوب بود اما عبادت من ازروی ترس وحشت بود وقتی وارد دبیرستان شدم اوضا فرق کرد واقعا پوست انداختم و البته بعد از 15سال متوجه شدم خدای من مهر وشفقت هم داره ویادگرفتم با خدای درونم درصلح باشم البته هنوز جاهای دیگه ای هم هست که ترسهام رو میبینم مثل بقیه دوستان که اشاره کردن منم ازیه جایی به بعد خودم رو مطرح نکردم و ازهمه چیز کنارکشیدم و توجمع با وحشت واضطراب حرف میزدم باصدایی لرزون انگار به بقیه میگفتم من رو نبینید من به اندازه کافی خوب نیستم خیلی اذیت میشدم اما یه جایی تو دل این ترس و اضطرابم رفتم تو جمعهای کوچک و خودمونی واردشدم وحتی وقتی اشتباه کردم پذیرفتم خودم رو واینکه دست از سرزنش پدرومادر ومعلم اجتماع برداشتم والان جایی که هستم ترسهام رو میبینم که هستن اما کم رنگ تر ازقبل و با وجوداونها ادامه میدم
هیچوقت نفهمیدم "تصمیمی که در کودکی گرفتم" چی بود!
سلام
من هم خیلی وقتها همه به اسم تجربه خواستن که کاری رو انجام ندم و از تجربه ی بقیه استفاده کنم و همیشه در حال ثابت کردن به بقیه بودم که نه شاید من مثل شما یا دیگران نتیجه نگیرم و هیچ وقت به خواسته هام نمیرسیدم و احساس ضعیف بودن میکردم اما از یه تایمی تصمیم گرفتم به جای اینکه تایم بذارم برای ثابت کردن به بقیه تمرکز رو روی کاری که میخوام انجام بدم داشته باشم و اینجوری شد که ارامش بیشتری رو بدست اوردم و همیشه به خودم افتخار میکنم که تونستم کاری رو انجام بدم حتی اگر کار کمی باشه.
و یه موضوع دیگه اینکه خیلی ها در اطرافم و خانوادم ترس داشتن و دارن نسبت به خیلی چیزها و این موضوع باعث ایجاد اندکی ترس در وجود من میشد اما در حال اینکه از کاری که میخواستم انجام بدم همیشه ترس داشتن و خودمم ترس داشتم اما انجامش میدادم و این بار با موفقیتم به ترسم غلبه میکردم و همیشه باعث میشد جرات اینو داشته باشم که کارهای بیشتری رو انجام بدم و ریسک کنم حتی اگر موفق نشم.
ممنون بابت حرفاتون،بعضی وقتا وقتی میشنوی کاری که انجام میدادی درست بوده حالت خوب میشه♥
سلام و عرض ادب خدمت استاد عزیز
خداقوت
خیلی برام سخته که بخوام از احساسات و عواطفم بگم چون همیشه در مقابل این جریان مقامت کردم و از بروز احساساتم، خودم رو منع کردم و سعی می کردم فقط به دیگران محبت کنم تا توجه شون رو جلب و آدم خوبِ باشم ولی برعکس بوده و بیشتر اوقات با وجود آدمهای زیاد اطرافم تنها بودم و این خیلی باعث رنجشم شده و بیشتر اوقات به خودم میگم تا وقتی کسی ازت درخواستی نداشته پیش قدم نشو ولی به مرحله عمل که می رسم فراموش می کنم یا اگر از کسی ناراحتی و دلخوری داشته باشم درونم می ریزم و با خودم فکرای مختلف می کنم و وقتی این دلخوری ها زیاد بشه بصورت کوه آتشفشان با تیکه و کنایه و در چهره نشون دادن ظاهر میشه
خیلی دارم تلاش می کنم که خودم رو و عقده هام رو بشناسم و کمک کنم به خودم برای زندگی بهتر چون عاشق ارتباط با مردم و طبیعت هستم و حالم از این طریق ها بهتر میشه.
قفل های ذهنی زیادی دارم
اول از همه از اقای رضایی و موسسه خوبشون تشکر میکنم. من به شخصه از زمانی که دوره های صوتی و مطالعه کتابا رو شروع کردم، پیشرفت زیادی رو تو حس خودم نسبت به زندگی و اتفاقات جور واجوری که برام میفته احساس میکنم.
در رابطه با کلاس عقده ها باید بگم عقده منفی با پول چیزی بود که همیشه منو گیر مینداخت و پدرم همیشه ادمای پولدارو کلاه بردار دزد و یا کسایی که یه مال باد اورده گیرشون اومده میدونس و من همیشه تو حسرت زندگی ادمای پولدار بودم و با وجدان کاری و صداقت و زندگی کارمندی بخور نمیر ولی با شرافت این جور مسائل سرخودمو شیره میمالیدم که هیچ وقت فکر پولدارشدن و پیشرفت به کلم نزنه ولی الان من ایده های خودم در مورد پول و پیشرفت و ساختم و دارم پیش میرم
در رابطه با دوره های دیگه مث دختر بابا و ارکی تایپ ها هم باید بگم دستاوردم به این صورت بود:
من یه نمونه بارز اتنا تایپ منفی بودم دختر بابام!، جوری با مسائل برخورد میکردم که انگار همه عالم و ادم باید دست به سینه در خدمت من و پیشبرد اهداف من باشن، مشکلات زیادی سر همین مسئله برام پیش اومداز محیط کاربگیر تا تحصیل و تو برخورد با دوستان، تا جایی که کوچکترین مسئله ای برامپیش میومد تنها کارم گریه بود و همه ادمایی دورورمو جلاد تلقی میکردم ولی با شروع دوره صوتی سایه و شناخت ارکی تایپا خیلی راحتر تونستم با مسائل کنار بیام و خودمو و اطرافیانمو بپذیرم و از همه مهمتر ببخشم!! سایه منفی عاطفی بودن داشت ذره ذره وجودمو اب میکرد با یه منطق خشک میخاستم همه زندگیمو پیش ببرم کم کم همه ادما رو داشتم حذف میکردم که خداروشکر با شناخت ویژگی منفی ارکی تایپ اتنا ارتمیس و کار روی ارکی تایپ های مخالف تونستم تجربه شخصی خودمو تو حلش داشته باشم.
خيلي دوران كودكيم رو به ياد نميارم و هميشه از اين موضوع به شدت عذاب ميكشم كه چرا از دوران كودكيم من فرزند اول خانواده هستم و خاطرات زيادي يادم نيست بيشترين صحنه هايي كه از كودكيم يادم مياد از سن ٧ يا ٨ سالگي به بعدمه كه اون هم خاطرراتي از ترك مادرم از خونه و من و خواهرم و تنهايي ما با پدرم . اما زياد از عمه هام شنيدم كه مادرتون توي سن ٣ و٤ سالگي بارها و بارها خونه رو به قصد جدايي از پدرتون ترك كرده و پدرت تو رو پيش ما گذاشته بوده و از جاييكه بچه هاي من هم زياد بوده و نتونسته بودم از تو مراقبت كنم پدرت تصميم گرفته بود ببرتت و بزارتت بهزييستي يا اينكه مادرت به خاطر شخصي ديگه تو و خواهرت رو ترك كرد و قصد داشته باهاش از ايران بره و تلخ ترين خاطره ايي كه خودم يادم مياد براي دوران دبستان بود كه به تنهايي ميرفتن شايد كلاس اول يا دوم بودم چون مامانم ما رو ترك كرده بود و نبود من مشقام رو ننوشته بودم و در مدرسه از مدير مدرسه كتك خوردم به خاطرت ننوشتن مشقام و وقتي اومدم خونه خواهرم كه سه سال از من كوچيكتر پشت در بسته گريه ميكرد و من اين طرف در خونه و پدرم هم سركار بود و نهايتا دختر همسايه از ما مراقبت كرد تا پدرم برگشت. پدر من مردي بود كه مداوم از سمت مادرم به خاطر بي كفايتي هاش سرزنش و سركوفت دريافت ميكرد و هيچ وقت يادم نميره دختر و پسر خاله هام از بيعرضگي پدر من حرف ميزدن و من فقط ميشنيدم و هميشه مامان حتي همين الانم بزرگترين متلكش به من اينكه تو هم پسر پدرتي قدرنشناس و نمك نشناس.
همين ها باعث شد كه من سالها با مادرم بجنگم و ازش متنفرم باشم و مادرم رو باعث فوت پدرم بدونم و وقتي به سن ١٨ سالگي رسيدم كه تقريبا يكسال بعد فوت پدرم بود و در شرف ازدواج مجدد مادرم من با اولين مردي كه وارد زندگيم شد ازدواج كردم يك مردي كه ١٢ سال از من بزرگتر بود يك زئوس آپولو كامل و در طي دوران زندكي با تمام تحقيرها و ناديده شدن هايي كه از سمت اين مرد براي من اتفاق ميافتاد به شدت ازش گدايي محبت و عشق ميكردم و هر نوع سرويسي رو عليرغم اينكه مدام منو تحقير ميكرد و بهم بي توجهي ميكرد ميدادم و مثل ترس يك بچه از پدرش ازش ميترسيدم و بزرگترين ترسم رها كردن من بود . تا اينكه نهايتا خودم خسته شدم و اين جدايي رو رقم زدم.
استاد رضايي عزيز از نشخوار اين اتفاقات به شدت خسته و حالم ديگه داره بهم ميخوره من از شما طلب كمك دارم تا يكبار ديگه خودم رو خودم تعريف كنم نه اين گذشته تلخ
سلام خداقوت
بخاطر بیماری تشنج که در سن دو سالگی دچارش شدم ، در یک خانواده پر از دعوا و درگیری پدر و مادر بسیار زیاد بود و دخالت خانواده پدری و موجبات رفتاری بعد خانواده و فامیل پدری و مادری پر از تحقیر بود.
مادرم تصویری که در ذهن من و دیگران درست کرده بود اینکه سلمان یه ادم دیت وپاچلفتی و ضعیفه که از خواهر و بردارش کمتره و ناتوان تره و باید حمایت بشه ... مادرم خیلی حواسش به بچه هاش نبود و پدرم یه ذهن درست کرده بود که ادم موفق یه ادم فرهیخته و با وضعیت مالی خوبه ... و از طرفی نگاه عقده مانند به ادم های پولدار و موفق داشتن که این احساس تا امروز در من هست که ادم های پولدار بی احساسن و دیگران رو نمی بینن ...
سخت بود اما امروز که اینجا هستم بخاطر دثبات این بوده که من هستم ولی توقف و ایستایی در یک نقطه و تکرار سرنوشت در امور عاطفی باعث شد که کمی بیشتر به خودم توجه کنم
من پدری عصبی داشتم و بابت هر چیز کوچکی عصبانی میشد و من و خواهرم رو تنبیه بدنی هم میکرد شاید الان متوجه شدم که چرا برخوردم با اکثر آدمها تهاجمی و پرخاشگرانه ست به طوری که وقتی رفتارهامو مرور میکنم میبینم که نیازی نبوده در اون موقعیتها عصبانی بشم و دیگران رو تحقیر کنم ............. خیلی ناراحتم از این موضوع و باعث شده که زیرسوال برم حتی با توجه به صفات مثبتی که دارم
مورد دیگر درباره دوست داشتن بود اینکه در طول زندگی هرکس رو که دوست داشتم بهش نرسیدم از امسال تصمیم گرفتم که دیگه کسی رو دوست نداشته باشم که ضربه نخورم ولی توضیح شما برام خیلی جالب بود من الان 43 سال دارم و با توجه به مجموعه صفات مثبتی که دارم هنوز ازدواج نکردم
در رابطه با سوالتان در مورد محبت زیادی.
من از این محبت زیاد ضربه ای که هم خودم خوردم و هم همه آنهایی که با من در این خانواده بودند و این محبت ها را دیدن یکی است و آن ضربات وقتی رخ نمایی کرد که ازدواج کردیم و در یک خانواده با رفتارهای کاملا خلاف رفتارهای پدر و مادر و بستگان ما قرار گرفتیم. محبت زیادی که در مادر من وجود داشت و بخاطر ما از همه چیز گذشت وقتی در مادر همسر و تمام اعضای خانواده همسر و حتی گاهی در خود همسر وجود نداشت، این تضاد در رفتارها مرا دچار عصبانیت و ناراحتی و گاهی احساس تنهایی کردن می دهد. و توقع دارم همانطور که من بزرگ شدم و رفتارهایی که خانواده من داشتند اینها هم داشته باشند و حال که ندارند من غمگین و تنها و از آنها دور شده ام. نسبت به این اتفاق و تضادهای رفتاری آگاهم و الان نسبت به ۳سال گذشته و با توجه به فراز و فرودها بهتر شده ام اما بازهم در بعضی جاها و رفتارها هنوز تاثیر روانی خود را می گذارد.
سلام
من دارای هر دوتا مشکل غفلت و غرق شدن هستم.مامانم وقتی بچه بودم سرکار می رفت و من تمام تلاشم رو می کردم که همیشه مامانم ازم راضی باشه در حالیکه مامان من استاد نارضایتی بود.هیچ وقت من ندیدم مامانم کاملا راضی باشه از چیزی .مامانم هیچوقت محبتش رو ابراز نمی کرد و بالطبع من هیچوقت اجازه نداشتم بهش ابراز محبت کنم.مامانم خوب ود و ازم محافظت می کرد اما هیچوقت رابطه ی عاطفی درستی بین ما به وجود نیومد.ترس از مادرم دعواهاش قهر کردناش همیشه باهام بود و مثل اون مثالی که راجع به دوستتون زدید منم وقتی در سکوت قرار می گیرم می ترسم و می خوام به هر قیمتی شده سکوت رو بشکنم.یه جورایی مامانم با اینکه واقعا زن خوبی بود اما همیشه مثل یه مانع بین ما و بابا بود.توی آرکتایپها که خوندم مامانم یه هرای به تمام معنا بود که همش سر حسادتها یا طرز تفکرش در رابطه با اینکه ما بچه ها اگر با بابامون زیادی ارتباط خوبی داشته باشیم اون مورد بی توجهی قرار می گیره.این باعث شد که هرای درون من بسیار ضعیف و سطح پایین و به دردنخور باشه و من از زنهایی که نسبت به همسران یا پارتنرشون احساس مالکیت می کنن متنفر باشم و مسخره شون کنم در حالیکه خودم خیلی نیاز به احساس تعلق خاطر داشتن به یه نفر رو دارم.
اما بابام در مقابل مامانم منعطف تر بود.با اینکه پوزیدون عصبانی بود اما از کنار خیلی چیزا با اغماض می گذشت و اگه مامانم دعوام می کرد بابام می گفت چیکار به بچه ام داری.این دختر کوچولوی منه.بذار بازی کنه بچه ام و این ام مالکیتی که بابام می گفت هنوز توی ذهنم مونده و همه جا و توی همه ی روابطم دنبال این ام مالکیت می گردم و با اینکه هرای وجودم رو کامل سرکوب کردم که خودمم بخوام و بتونم مالک یک مرد باشم.منم از کارکردم در ازای پول احساس گناه می کنم و خیلی جاها نمی تونم راحت حق و حقوق مالی ام رو بگیرم.البته ناگفته نمونه الان مدت ده سال هست از وقت ازدواجم که منجر به طلاق شد پدر و مادرم عملا منو به حال خودم رها کردن و مخصوصا بابام که دیگه هیچکاری باهام نداره و الان که فکر می کنم شاید چون در بچگی ام اینقدر ترس از طلاق و جدایی والدینم داشتم الان وارد رابطه به آقایی شدم که به من گفت در شرف جداییه و یه بچه داره.من تمام تلاشم رو برای ضربه نخوردن بچه ی اون انجام دادم و بعد دیدم انگار این آقا حالا حالاها تصمیم به جدایی نداره و بچه رو بهونه کرده که بذارم یه مقدار بزرگتر بشه که مسئله رو درک کنه .و این اتفاق افتاد که یه روز عصر من دفتر اون آقا بودم و باید بگم که اون آدم وکیل دادگستری هستش و یکی از دلایلی که من انتخابش کردم شغل اونه که من خودم در رشته ی حقوق ناکام موندم و نتونستم به جایی برسم که یهو خانمش انگار از قضیه بو برده بود اومد دم دفتر و در زد و اون گفت زنمه گفتم خب در رو باز کن ببین چی می گه و اون زن اومد توی دفتر و شروع به فریاد کرد که به خاطر تو شوهرم با من نمی خوابه و تو حتما زندگی خودتو خراب کردی که الان اومدی زندگی منو خراب کنی و به من حمله کرد و منو مورد ضرب و شتم قرار دادوکل این اتفاقات در کسری از ثانیه افتاد و زنه شروع کرد به داد و فریاد کردن و آبروی شوهرش توی ساختمان رو برد و منم گیج و مبهوت از این اتفاق که چطور یهو اینجوری شد و مگه این آقا نگفت که ما در شرف جدایی هستیم و چطور این زن منو کتک زد و به من فحش داد در صورتی که اون مرد منو مطمئن کرده بود که همه ی این مسائل از قبل از اومدن من بوده و اون از قبل می خواسته طلاق بده اونو.خلاصه اینکه این اتفاق در روح و روان من چنان تاثیری گذاشت که من زندگیمو به طور کامل دوهفته تعطیل کردم و رفتم خودمو گم و گور کردم که بماند توی شغلم هم به مشکل خوردم و مدیرم روی من زوم کرده و همش بهانه جویی می کنه.چون قبلا روی بحث سایه کار کردم دلیل رابطه ام با این آقا رو تا حدودی فهمیده بودم اما برام قانع کننده نبود.اصلا نمی فهمیدم چطور یهو همچین اتفاقی برای من افتاد و من اینجوری هتک حرمت شدم و مورد ضرب و شتم قرار گرفتم هرچند که همیشه یه چیزی در درونم از اشتباه بودن این رابطه آگاه بود اما عقده ی من باعث شد که من این کار رو انجام بدم و نتیجه اش رو هم ببینم.موضوعی که نتونستم تا حالا با هیچکس در رابطه باهاش حرف بزنم و خیلی منو رنج داد.در مورد اشتباه بودنش همیشه خودم خودم رو رنج دادم اما وقتی این اتفاق افتاد باعث شد که احساس کنم تاوان خیلی سختی رو دادم و واقعا در این حد حقم نبوده.و واکنش اون آقا خیلی جالب بود که بعد از این آبروریزی بزرگ که تمام ساختمان محل کارش از موضوع باخبر شدن باز فردا شاد و خندان رفت سر کارش!!!!!!!بدون هیچگونه ناراحتی.در صورتی که من دوهفته خونه و زندگی و کارم رو تعطیل کردم در صورتی که هیچکس نه از محل کار من باخبر بود و نه از محل زندگی من.ولی به شدت از این موضوع ناراحتم.کار به خوب یا بد ماجرا هم ندارم اما احساس می کنم واقعا حقم این نبود.چون من واقعا به اون مرد علاقه مند شدم یعنی در طی مرور زمان منو علاقه مند کرد که قطعا این علاقه مندی هم تحت تاثیر عقده و سایه به وجود اومد و هم این اتفاقی که افتاد شدیدا منو شوکه و تحت تاثیر قرار داد در حالیکه من فکر می کردم اون واقعا در حال دادرسی پرونده ی طلاقش هست اما دیدم واقعا اینجوری نبود و با کمال وقاحت و پررویی فردا دوباره رفت دفترش و به موکلینش جواب داد و با تمام این فضاحتی که به بار اومد باز شب رفت خونه ی همون زن!!!!!!!با اینکه خیلی توی این موضوع من خودم رو سرزنش کردم و انواع و اقسام دردهای فیزیکی و غیر فیزیکی رو تجربه کردم اما امید به بهبود و ترمیم روح و روان شکست خورده و آسیب دیده دیده ام دارم و دعا می کنم خدای بزرگ بهم کمک کنه.شایدم الان دلم می خواست یکی بود و کمکم می کرد چون برای من تحمل این رنج خیلی زیاده و طبق عقده ی غرق شدنی که بابام برام درست کرده واقعا منتظر یه ناجی هستم و هرچند خودم تلاش می کنم که خودم رو بهبود بدم اما در اعماق وجودم منتظر یه معجزه هستم.