۱۸ مرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث گذشته نگذشته
سطح مقاله : پیشرفته
افزایش سایز متن

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس گفتارهای سهیل رضایی درباره دوره غیرحضوری گذشته نگذشته (عقده در روانشناسی) را اینجا به بحث بگذارید

.از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری گذشته نگذشته (آموزش نظریه عقده یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس های این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 192 نظر ارائه شده است
علی ف ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام
من توی یک خانواده ۴ نفره با پدر و مادری کارمند به عنوان فرزند اول به دنیا اومدم ، مادرم معلم بود و به شدت اهل نظم و انظباط و پدرم کارمند کارخانه تولیدی و صنعتی . رفاه نسبی وجود داشت اما دعواهای داخلی زناشویی زیاد و ترس های من از شنیدن واژه طلاق ، جر و بحث های شبانه و فرداش واژه طلاق و ترس من از این اتفاق واینکه بعدش چی میشه .
پدر من آدم ریسک پذیری هست و در همون دوران کارمندی بدون اطلاع خانواده خاته ای پیش خرید کرده بود و زمینی خریده بود و بعدها که به سرانجام رسید به ما گفت که چه کرده ولی هیچوقت توی خونه صحبتی از این ریسک ها نبود وفقط اتفاقات روتین کارمندی و حالا مدیریتی کارخانه و مادرم هم معلمی ، امروز من ترس از ریسک کردن دارم و سرمایه گذاری در حوزه مالی حتی ثبت نام پیش فروش ماشین چه برسه به بورس و کار مستقل ، با اینکه از اول سال ۹۹ تعدیل شدم بازم جرات استقلال کاری رو ندارم و در پی پیدا کردن جایی برای کارمندی ام ، من ۳۸ سال نزدیو به ۳۹ سالم هست و مجردم ، عاشق ازدواجم و همسر وهمسفر پیدا کردن و داشتن خانواده و بچه و ... ولی تا الان نتیجه ای حاصل نشده ، با شنیدن جلسه اول و مثال های شما پی به عقده های دیروز که حاصل ناکامی ها و ترس های امروز شده بردم ، من از ریسک میترسم چون یاد نگرفتم ریسک کنم و همیشه بهم متذکر بودن که مراقب باش فلان کار رو نکنی که آبروی ما بره یا خودت آسیب ببینی، پدر هم اگر ریسک میکرد من در روندش نبودم و نهایتا نتیجه اش رو میدیدم ، من از ازدواج میترسم چون دعوای پدر مادر و واژه ترسناک طلاق رو درکودکی بارها و بازها و بارها شنیدم .
راستی پارسال تابستون قبل از کرونا با بچه های هم دوره راهنمایی قرار گذاشتیم بریم مدرسه ، چقدر خوش گذشت ودیدن اون بچه ها با هیبت آدم بزرگ چقدر جذاب بود اما نکته جالب داستان همون کوچک بودن نیمکت ها و فضای کلاس و راهرو ها و حتی حیاط مدرسه در قیاس با اون سالها بود ، اون موقع ها انقدر مدرسه و زمین فوتبالش و .... یه دنیا بود و بسیار بزرگ اما الان انگار از ۵ جهت فشرده شده بود ، یاد گالیور افتاده بودم و شهر کوتوله ها فقط نکته ای که داشت این بودکه ۱۵ تا آدم ۳۸ ساله با یه توپ پلاستیکی توی هون حیاط امروز کوچک شده دوباره به هیجان افتادیم و مثل بچه ها سر و صدا و شوت زدن و جر زدن و خندیدن و ...... انگار زمان به عقب برگشته بود

مهسا ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

اگه بخوام از تجربه م بگم كودكي من در شرايط جنگ و جدال بين پدر و مادرم بود هميشه.
تقريبا هرروز ي دعوايي بوده
دعوا ها هم همراه با كتك و تهديد و چاقو و اين داستانا
پدر يه ادم ضعيف و فك ميكنم همون پدر غايب بشه اسمش رو گذاشت
مادر با مردايه ديگه رابطه داشت
از طرف ديگه برادرهايي ك چون تو منطقه جنوب شهر با دوستايه لات و لوت ميگشتن ب شدت عصبي و پرخاشگر
خود من از دستشون عاصي بودم جفتشون بهم دست درازي ميكردن
از سن كم از هر لحاظ امنيت نداشتم
من فرزند اخر بودم و تك دختر از همون كوچيكي تصميم گرفتم برم تو حاشيه صدام درنياد تو چشم نباشم ك مشكلي ايجاد نكنم
الان باوجود ٢٩سال سن نميدونم چي ميخام واسه چي و چ هدفي بايد ادامه بدم
تنها كاري ك ميكنم تغيير مسيره رشته هاي مختلف كارايه مختلف فقط شاخه عوض ميكنم حتي درامد درستي هم نداشتم از اول هرجا رفتم كار كردم ي جايي بوده ك يا كمتر از تواناييم ازم كار ميخاستن يا درامد خوبي نداشتم
استقلال مالي ندارم حتي همين الان
هيچم نميدونم قراره چي بشه بعد از اين تو روابطمم ادمايه بي مسئوليت و تنبل سر راهم قرار گرفتن
هميشه هم دوستام از هر لحاظ از خودم پايينتر بودن اصن جرات ارتباط برقرار كردن با ادمايه حسابي رو ندارم
هميشه فك ميكنم مثلا اگه رشتمو عوض كنم يا شغلمو عوض كنم اوضاع بهتر ميشه ولي تو رشته ي جديدم هم درجا ميزنم
گاهي اميدوارم گاهي بي انگيزه مطلق
مغزم قفله قفله تمركز ندارم حتي همين نوشته هارو ب سختي سرهم كردم
خسته ي خسته م
كمترين نقطه اميد دارم تو دلم ك اونم صداي ذهنم ميگه اگه نشد چي؟
از تجربه كردن ب شدت ميترسم
عاشق رانندگي بودم از بچگي اما وقتي ماشين خريدم از ترس اشتباه و تصادف ماه ب ماه ماشين روشن نميكردم جوري ك ماشين ميخوابيد بعد از يكسالم فروختمش
عاشق تنهاييم اما ازش هراسم دارم ميگم اگه ديگه ب اين شرايط عادت كنم چي اگه تا اخر عمرم تنها بمونم چي
احساس ميكنم كوه رو روي كمرم دارم

آیدا ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام. من سومین دختر از یک خونواده چهاردختری هستم
و دقیقا با تفکر اینکه پسر قراره بدنیا بیاد متولد شدم .همیشه دوس داشتم پدرم تاییدم کنه و البته ک بشدت هم بهم وابسته بودیم
و از بچگی سخت درس خوندم تلاش کردم حتی رشته دانشگاهیم رو بر اساس تایید طلبی ذهنی پدرم معماری خوندم
(حتی همین الان ک دارم این ها رو مینویسم ته ذهنم میگم نکنه که دارم تلقین میکنم )
در مورد جذب آدم های تکراری دقیقا تخصص دارم در جذب پسرهای تنوع طلب و مورد خیانت واقع شدنوبعد پای اون شخص موندن به امیداصلاحش
حس میکنم الان دیگه پسرا ازدواج نمیکنن
به هزار و یک دلیل
و اون هایی ک ازدواج میکنن
دختره حنبل جادو کرده طرف رو
دوس دارم ازدواج کنم اما دیدم منفیه ک همه مردها تا به جسمت دسترسی پیدا کنند رهات میکنند
بعلاوه ازدواج رو بخاطر راحتی که در گذران زندگی از نظر مالی داره
دوست دارم ینی دنبال یک جیب برای خرج کردن هام هستم
بشدت هم ولخرج و همیشه بدهکار
چون خرج و مخارجم از درآمدم همیشه بیشتره
بعلاوه این ها من از کودکی یاد گرفتم برای فرار از شرایط درگیر درس خواندن باشم بشدت خر خون هستم
تا دیپلم گرفتن ک درسهای ماه قبل ماه بعد امتحان ترم دو رو همه رو مدام می‌خوندم بعد دانشگاه بعد فارغ‌التحصیل شدن دوره های مربیگری و ورزش امتحانات وازمون اون بعد دوره نظام مهندسی الآنم هم دارم زبان میخونم
هدف و یک خط مشخص ندارم ینی با ۲۷ سال سن هنوز نمیتونم تشخیص بدم من واقعا با فلان شغل حال میکنم یا تلقین میکنم
فقط دوس دارم مهاجرت کنم از هر طریقی چند سال هست ک دارم می‌جنگم ک بتونم شرایطش رو ایجاد کنم
نمونه اش رفتن به دوره های مربیگری هست
چون خودمو متعلق به این جا نمی‌دونم
توهم خود بزرگ بینی وهم جنس نبودن با اطرافیانم رو دارم
و یک مسئله دیگه ک دارم
یا در اوج هستم و بشدت در حال تلاش و نتیجه گیری عالی یا در قعر تنبلی و بی انگیزگی
حالت تعادل ندارم تو هیچ کاری
ابتدای کار بشدت پر هیجان انگیزه وبعد از دستاورد های اولیه
رها میکنم
انگار هیچوقت علاقه در من نبوده و یکی منو اونجا گذاشته
نمی‌دونم این پراکنده گویی تا چه حد می‌تونه برای این مباحث مفید باشه
ولی مدتی هست ک به روان درمانگر مراجعه کردم
و یکسری عقده ها رو بیرون کشیدن و بررسی کردیم
ولی هنوز هم احساس میکنم بشدت نیاز به کمک دارم
چون به تنهایی ازپسش برنمیام

ممنون جناب دکتر
در ضمن اگر ویس ها رو تو محیطی ک تلفن زنگ میخوره و خانمی پچ دو نکنن کنارتون ضبط نکنید ممنون میشم
من حواسم پرت میشه از عمق مسئله م خارج میشم

بی‌نام ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

راستش‌من ۲ سال پیش فکر میکردم پدرمو بخشیدم یا اقلا تو مسیر بخششم ولی میبینم اصلا اینطور نیست.حتی نمیتونم وارد یه رابطه جدی بشم.چون به نظرم مردا همشون غیرقابل اعتمادن و من باید خودم رو پای خودم وایسم.ولی برعکس یا وارد آشنایی و رابطه با آدمای غیرقابال اعتماد میشم یا کلا اگر کسی بیاد ردش میکنم. و برای کارم هم جرات ندارم جدای از پدرم کار کنم. درعین‌حال که همونقدر که من برای کار بهش احتیاج دارم اونم به کار و هنر من نیاز داره.واقعیتش این‌شرایط کرونا و مشکل آسیب‌جسمیم که شرایط لازم منو برای یادگیری از نظر هزینه و همینطور سلامت‌ تغییر داد خیلی حالمو بد کرد.طوری که چند ماه به شدت افسرده شدم.و کلا تمرکزم رو از دست دادم.تو این‌شرایط‌ خیلی درکم کردن حتی پدرم ولی واقعا‌اون خاطرات بدم که بالا‌ میاد و اینکه نتونستم با برنامه هام پیش برم و از پدرم جدا بشم تو کار‌خیلی‌ حالمو بد میکنه.این‌ وابستگی خیلی ‌عصبیم‌ میکنه.اینکه مدام مادرم میگفت کر کنین دستتون تو جیبتون ‌باشه تا دیگه این حرفارو نشنوین که خونه منه و مال من و... هرچند ۲ سال پیش که شرایط خیلی بدی از نظر روحی پیدا‌کردن طوری که با مشتری ها هم دعواهای شدید میکردن ازشون خواستیم از هم جدا شن و با بیشتر از این روان مارو بهم نریزن.از اونموفع قبول کردن و داروهاشون بیشتر اوقات رو میخورن.ولی مشکل اصلی من با خودم و دردی که خودم میکشم.

بی نام ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

(تو این مدت یکی دوبار وارد مشاغلی که ازشون اطلاعی نداشت هم شد ولی با ضرر بیشتری جمعشون ‌کرد).کسب و کارمون رو خانوادگی شروع کردبم یادم هر بار میخواستم کارب رو انجام بدم اگر حتی اشتباهی از خودش بود یا من یا هرکسی‌هیچ‌فرقی براش نمیکرد.جلوی همه آدمایی که اونجا بودن فحش میداد و داد میزد.نه فقط با من با بقیه اعضای خانواده هم اینجوری بود‌.تا جند بار هممون تصمبم گرفتیم ‌تنهاش بزاریم و بهش کمک نکنیم.مقطعی از ترسش بهتر میشد‌.راستش اون سالا مبرفتم تدریش خصوصی میکردم ولی اعتماد بنفسش و نداشتم وارد بازار کار دیگه ای بشم .همیشه میگفت شماها فکر کردبن اخه کی قبولتون میکنه کار کنین،بعد میگفت حق ندارین برین اگر ‌برین ‌میام و آبرو ریزی میکنم اونجا اجازشو من باید بدم.تو این سالها من مشاوره میرفتم ولی واقعا تاثیر آنجنانی نداشت برام.همیسه دوره های شدید افسردگی و بعد مصرف قرص های افسردگی رو داشتم.نه که فکر‌کنین‌فقط من این‌مشکلات دارم بقیه هم دارن ولی‌من دارم از جایگاه خودم تجربمو میگم.تو این سالها ارشدمم خوندم.گاهی برای بعضیا کارای پایان نامشون‌رو انجام میداوم ولی اصلا اعتماد بنفس بیرون کار کردن رو ندارم.از مشکلاتم اضطراب اجتماعی هم هست.چند سال پیش دوباره مشاوره رفتم و خیلی ازشون کمک گرفتم.حرفه ای تر وارد کسب و کار خاتوادگیمون شدم ولی به خاطره کلاسی که شرکت کردم نتونستم جلسانم ادامه بدم البته اونوقتا حالمم خوب بود تقریبا.رابطم با پدرم اوایل خیلیی سخت بود چون همش تحقیرم میکرد و من و خودش و هر کسی که تو این کار هست رو لعنت میکرد.ولی به مرور بهتر شده بود.و دیگه اصلات خبری از این حرفا ‌نبود.من با وجود همه سختیای کار هیچی نمیگفتم و به سنگینی وسایل اهمیت نمیدادم.درحالیکه اصلا جابه جایشون کار من نبود.همه میگفتن تو ارشدتم گرفتی و حالا که شرکتایی که مرتبط با کارمون هستن جمع شدن تو بازم بیکار ننشستی و الان وارد این کار شدی.و من از‌درون هروقت بهم میگن با عرضه ای حالم بد میشه و اگر تنها باشم گریه میگنم.چون نمیتونم باور گنم که توانمند و با عرضه ام.دقتی از فشار کار‌سنگین مریض میشدم از مریضیم عصبانی بودم و میگفتم از بیعرضگیم بوده.ولی ضربه اصلی رو پارسال وقتی کرونا گرفتم و بعد هم امسال که با یه اتفاقی آسیبهایی که حین کار سنگینم دیده بودم خووشونو نشون دادن.گریم بیشتر از درد اون عضو از این‌ بود که بی عرضه بودم.و هنوزم درگیر پروسه درمان اون عضو هستم البته‌ چون بعد از کارای سنگین دوباره اون درد بد میاد سراغم.

بی نام ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

یا اینکه دعواهای ما به خاطره شماست وقتی نبودین راحت زندگی میکردیم.کاش بمیرید‌.تو دوران مدرسه هم خواهرم همیشه مراقبم بود(و چقدر دلم براش الان میسوزه که چه بار سنگینی رو تحمل میکرد تا استرسش رو از هر اتفاقی بروز نده تا من حالم بدتر نشه)تا دوره راهنمایی که یه بازه زمانی ۱۰ ساله بیکار شد.نخواست بره سر کار و مشکلات شدیدتر شد تا سال اول دانشگاهم هم ادامه پیدا کرد.تو اون دوره بدتر هم شد شرایط.حق نداشتیم به بلند بودن صدای تلویزیون اعتراض کنیم،برای خرید کتاب و هزینه کردن برای درس خوندن سرزنش میشدیم و دعواهایی که خیلی وقتا مکالماتش اینجوری بود که با چاقو میکشم همتونو.و چند بار هممونو از خونه بیرون کرد‌.حتی خوب یادمصبحا با‌استرس و ترس و گریه‌میرفتم مدرسه.چون همش تهدبد میکردین یه روز میایین‌خونه و میبینین سر مامانتونو بریدم نگین چرا.اول دبیرستان که بودم پدرم گفت امسال برای مدرستون من اقدام میکنم.معدل من واقعا بد نبود الان که بهش فکر میکنم ۱۸ و خورده‌ای بود ولی دیر اقدام کرد شهریور ماه‌.اونم منی‌که اصلا تجدید نداشتم.و اونجا وقتی گفتن ما معدل بالای ۱۹ رو قبول میکنیم.توی راه انقدررر حرفای بدی بهم زد که هنوزم بعد از ۱۵-۱۶ سال یادم میاد حالم بد میشه.بعد از اون من تصمیم گرفتم با همهه اون شرایط سخت درس بخونم و مستقل بشم. یادم یه سال پیش دانشگتهب که بودم یر کتاب کار به دعوا رسید و پدرم از مامان و بابای مامانم خواستن بیان خونمون و اعتراض کردن که اینا چرا کتاب تست خریدن.مادربزرگم به ما گفت شماها موندین تو گلمون وگرنه دست بچمونو میگرفتیم از این زندگی‌میبردیم راحت شه.مامانج از پله ها برگشت و نرفت ولی همیشه دلمون میسوزه که مگه ما خواستیم که این حرفو به ۳ تا بچه زدن. دانشگاه تهران قبول شدم و از سال سومم دوباره پدرم کار کرد

بی نام ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام آقای رضایی بزرگوار.گفتن این‌حرف‌ها خیلیی خیلییی خیلیی برام سخت بود مخصوصا که حالم به شدت بد شد از یاداوریشون اما از اونجایی که گفتین این یه مسئولیت اجتماعی هست سعی کردم که تجربمو بگم. درس اول رو گوش دادم قسمتی که درمورد خدای درون هر فرد هستش خیلی برام جالب بود.خدای من همیشه یه خدای سرزنشگر بود که هر آن منتظر خطایی ازم سر بزنه تا تنبیهم کنه‌.واقعیتش هنوز هم وقتی پدرم درمورد خدای خودش این حرفارو میزنه خیلی عصبی میشم. از طرف دیگه این حس که عرضه ندارم.از بچگی نارس بدنیا اومدم و همیشه مریض بودم.خونمون همیشه جو سنگینی داشت پر از دعوا و جر و بحث بود و ما شاهد کتک‌کاری پدر مادرم بودیم.و از سن خیلی پایین اضطراب شدیدی داشتم. از ۳-۴سالگی رو به خوبی یادم که این اضطراب باهام بود.پدرم مرد خوبیه ولی وافعا همیشه عصبی بود و با کلمه های خیلییی بدی مثل بی عرضه و اینکه کاش میمردین و نبودین

سحر ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام. ممنون از این کمپین، امروز هردودرس رو گوش دادم. با اینکه در کودکی همیشه موردعلاقه خانواده بودم اما به شدت احساس نخواستنی بودن دارم. و اینکه فکر میکنم تله ایثار هم دارم و متاسفانه به طرف مقابل باج هم میدم. اما نتونستم هنوز ریشه موضوع رو پیدا کنم امیدوارم در ادامه این درسها موفق بشم به بخشی از عقده ها دست پیدا کنم و حلشون کنم

زهرا ارسال در تاریخ ۲۰ دی ماه ۱۳۹۷

سلام وقتتون به خیر
امکان داره من رو به این کمپین دعوت کنید؟

فاطمه ارسال در تاریخ ۲۱ آبان ماه ۱۳۹۷

تمام مدتی که این کمپین رو گوش میدادم حالم دگرگون بود، متوجه شدم من چقدر از واقعیت های کودکی ام فرار میکنم. احساس حقارت در من بسیار زیاده و خودم رو خیلی ناتوان احساس میکنم، آدم هایی که از لحاظ شرایط تحصیلی از من پائین تر و یا سابقه کاری کمتری دارند به مراتب از من شرایط بهتری دارند و من خیلی ناراحتم ، ریشه این داستان رو هنوز نتونستم پیدا کنم، ترس های من خیلی زیادن - حتی از یادگیری هم میترسم ، از تجربه های جدید میترسم و همیشه به اتفاق وحشتناک توی شرایط جدید قرار می گیرم، چون خودم اصلا باهاشون روبرو نمیشم.