۱۸ مرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث گذشته نگذشته
سطح مقاله : پیشرفته
افزایش سایز متن

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس گفتارهای سهیل رضایی درباره دوره غیرحضوری گذشته نگذشته (عقده در روانشناسی) را اینجا به بحث بگذارید

.از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری گذشته نگذشته (آموزش نظریه عقده یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس های این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 192 نظر ارائه شده است
Eli ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام و خداقوت به همه دوستان ، بخصوص عزیزان بنیاد فرهنگ زندگی
رفتن به گذشته همیشه سخت بوده به گفته دوستان خیلی چیزها رو یادم نمی یاد ولی در چندین ماه اخیر به خاطر مشکلاتی که رابطه ام پیش اومد و منجر به از دست دادن رابطه ام شد به طور جدی در موردش فکر کردم لینک خوردم به دو اتفاق که البته در کودکی نبود برام اتفاق افتاد در دوران دبستان من شاگرد منظم و درس خوانی بودم البته شاگرد اول نبودم رابطه خوبی با معلم داشتم قرار شد یک گروه سرود برای مدرسه انتخاب کنن که معلم ما مسئول این کار بود چون رابطه خیلی خوبی با معلمم داشتم مطمئن بودم من رو انتخاب میکنه ولی در کمال ناباوری من رو انتخاب نکرد احساسی که در من شکل گرفت این بود که هر جا موقعیت انتخاب پیش میاد ، من اون فردی نیستم که انتخاب میشه من اونقدر خوب و کامل نیستم که انتخاب بشم
اتفاق دوم در دوران دانشگاه یکی از دوستان با یک شماره ناشناس به من پیام میدادن و ابراز احساسات کردن ( محض شوخی مثلا)و خودش رو به یک اسمی معرفی کرد ناگفته نماند که من به شدت از اینکه وارد رابطه بشم میترسیدم ولی من باور کردم که این شخص وجود داره تا اینکه در یک مهمونی دوستانه که خیلی از دوستان من بودن این جریان لو رفت و من به شدت احساس کردم تحقیر شدم و چیزی که این جریان برای من داشت اگه کسی به من ابراز احساسات کنه اگه تو رابطه باشم فکر میکنم طرف مقابل خود واقعیش نیست و دروغ میگه

مینا ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام خدمت اعضای محترم بنیاد زندگی. الان که دارم برای شما پیام میدم صدوشصت پیام در مورد گذشته نگذشته امده . من چندتا پیام خوندم ولی این پیامها راه گشا برای من نبودن .اکثرا شبیه بهم .برای همین بقیه رو نخوندم. به نظر من بهتر نیست پیامهایی رو بزارین که فرد مشکلی داشته ولی برای رفع اون کاری کرده .یا فردی با خوندن کتابها وشنیدن صوتها عقده ای مشخص ویا سایه ای مشخص رو در خودش بعداز سالها تشخیص داده وحالا فهمیده چیکار کنه.

من ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

اول جواب سوالای آقای رضایی رو مختصر بدم بعد وارد توضیح تجربه هام بشم:
۱. من مورد اول یعنی تجربه غفلت یا ترک شدگی رو بیشتر داشتم، مورد دوم شاید صرفا مذهبی بودن مادرم و تاثیرات اون بوده.
۲. خامی هام حتما و قطعا در زمینه روابط عاطفیمه که انگار کاملا از کالبد خود تحت کنترلم درمیام و تماما با عقدهدهام مدیریت میشم، خییییلی ام برام سخت و چالش برانگیز و تکرارشونده شده.
۳. مهمترین تصمیم در کودکیم این بود که خودمو کنار بکشم، سکوت کنم و به صورت کاملا سایلنت برای خودم گریه کنم طوری که حتا کسی نشنوه.
۴. زندگی برای من پرمخاطره و غیرقابل اعتماده کاملا، همیشه حس میکنم اتفاقای بدی میفته و من تنها میمونم...
خب حالا توضیحات من:
من فرزند دوم هستم. یه خانواده چهارنفره هستیم و یه خواهر بزرگتر دارم.۲۹ سالمه و حس میکنم کل زندگیمو با عقده زندگی کردم، البته من پیش ازین کمپینم با مفهوم عقده ها آشنا بودم و خیلی تو خودم گشتم که شفافترشون کنم.
کودکی متناقضی داشتم. من یه دختر خیلی شیطون و خیلی کنجکاو و کاملا رویا پرداز بودم، به طوری که همه تو بچگیم‌میگفتن کلا تو رویاست و خرابکاره و ...! بجاش خواهرم که فقط ۲.۵ سال ازم بزرگتره خانوم و موجه توصیف میشد. بنابراین من از یه طرف همش با اون مقایسه میشدم و میگفتن بچه ست و حالیش نیست و هی کنارم میذاشتن، از یه طرفم چون مامانم معلم بود و کتابای روانشناسی میخوند میدونست بخاطر هوشه که کارام عجیبه و تشویقم میکرد خیلی جاها ولی انقد موج تکذیبای فامیل و بچه های فامیل و ... زیاد بود، من تبدیل به یه بچه لجباز شده بودم که با بقیه راحت کنار نمیومدم. وقتی مدرسه شروع شد همش بخاطر نمره هام و تواناییام تشویق میشدم و بخاطر انظباط و شیطنتم با خواهرم که دو سال قبل من تو همون کلاس و مدرسه درس میخوند مقایسه میشدم، همیشه و همیشه تا دبیرستان حتا! این شد که من که انقدر بچه سرکشی بودم تو راهنمایی به اصرار خونواده جهشی خوندم و هم با اون اتفاق و هم نوجوونی که اوج درونگراییم بود تبدیل شدم به یه بچه کاااملا سایلنت تو فامیل به طوری که اصلا دیده نمیشدم! البته تو مدرسه شاگرد اول و تو چشم و شیرین معلم و ... بودم!
تا این سنم بازهم هی جابجا شده مدل شخصیتیم مثلا الان دیگه خیلی اجتماعی شدم! ولی وجودم سرشار از تناقضه و کاملا حس میکنم هنوزم که هنوزه با دو قطب اداره میشم....
یه نکته دیگه ایکه مطمئنا مهمه اینه که پدر و مادرم باهم اختلاف داشتن و من چون در عین حال درونگرا بودم همیشه تو اختلافاشون خودمو کنار میکشیدم و حرفی نمیزدم ولی خواهرم دخالت میکرد. من اونجاها تشویق میشدم واسه ساکت بودنام و واسه همین یاد گرفتم که همیشه سکوت کنم. ولی ازونور تو مدرسه مامانم همیشه میگفت خودت باید حقتو بگیری و اونجا خودم میرفتم حرف میزدم.
اینه که الان یا خیلی رام میشم و از حقم میگذرم یا خیلی شدید و خشمگین رفتار میکنم و انگار حالت میانه و به قولی با سیاست رفتار کردن رو بلد نیستم...

ناشناس ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

من در بچگی نمی تونستم در مورد آنچه که میل و علاقه ام بود ابراز نظر کنم و می‌گذاشتم دیگران برام تصمیم بگیرند... در دوستی های کودکی چون بیشتر در دامان مادر بودم توسط همسالان فامیل طرد میشدم و گاها بخاطر برخی نا توانی ها مورد تمسخر قرار میگرفتم مثلا یه روز دختر خاله هام بخاطر اینکه نمی تونستم تخمه رو با دندان بشکنم منو مسخره کردند و هنوز در ذهن من هست... در دبستان هم تا زمانی که مدرسه دولتی می رفتم احساس می‌کردم در یک جمعیت شلوغ گم شدم خیلی گیج و گنگ بودم اما وقتی مدرسه غیر انتفاعی رفتم اوضاع فرق کرد... یادم میاد که معلم کلاس منو مدام بابت دست خط بدم تمسخر می‌کرد( جالب اینکه امروز من با اینکه دست خط خوبی دارم و حتی برحه ای از زمان مینیاتور کار می‌کردم هنوز اعتماد به نفس ندارم)یادم میاد تو دبستان دلم میخواست با بچه زرنگی که همون خانم معلم کلی تشویقش می‌کرد و از قضا دست خط خوبی هم داشت دوست بشم اما اون مدام با یه روز قهر و تمسخر و یه روز آشتی با روان من بازی می‌کرد... خیلی تو دنیای عروسکام غرق بودم... تا اینکه دوره راهنمایی ورق برگشت و من از اون مدرسه لعنتی اومدم بیرون و توی مدرسه جدید به واسطه هنرم درخشید آنقدر که حتی باورش برای خود من هم سخت بود مدام بچه هایی بودند که درخواست دوستی از من داشتند اما باز هم من در یک گروه دوستی 5نفره قرار گرفتم که گاها منو بابت ایرادات فیزیکی با لحنی کاملا صمیمانه و شوخی وار مسخره می‌کردند و این برای من سخت بود... تصمیم مهمی که اون روزگار گرفتم این بود که بسه دیگه از این به بعد تو باید رئیس این گروه باشی و خوب خیلی زیاد هم موفق شدم اما برای نگه داشتن تمام اون 5نفر در دایره دوستی خیلی نیاز به تلاش داشتم.... دوران توجه و تقدیر تا زمانی که 21سالگی ازدواج کردم ادامه داشت)البته من در میانه آن همه تایید و درخشش و حمایت احساس خامی و کودکی پررنگی داشتم)بعد از ازدواج باز هم با حمایت های همسرم روبرو بود در مقابل کل دنیا از پدر و مادر خودش تا حتی خودش از من حمایت می‌کرد اما مشکل من این بود که نمیتونسم انتقاداتش رو تحمل کنم و سخت بر آشفته می شدم و این مدام منو آزار میداد... هیچ ایرادی در او پیدا نمی کردم اما آزرده بودم چون حس میکردم کوچکترین انتقاد او یعنی من بدرد بخور نیستم از من بهتر هم زیاده... جالبه که من همواره جهت مسیر محیط اطرافم حرکت میکنم و اصلا برام اهمیت زیادی نداره که افراد دور برم با من هم عقیده هستند یا نه فقط روزگاری رو کنارشون هستم... این امر در زندگی مشترکم باعث شد هر روز احساس کنم از خودم دور تر شدم و دارم شکل جدیدی به خودم میگیرم و کنترل میشم و این منو به سمت افسردگی برد... دو نقطه عطف زندگی که منو خیلی اذیت کرد اول دور شدن از خانواده بخاطر دانشگاه بود و دوم دوباره دور شدن از اونها بخاطر شغل همسرم... این دو منو تا مرز نابودی برد... بعد از تولد فرزندم این مشکلات بیشتر شد و با اینکه همسرم مدام در تلاش برای بهبود روحیه من بود اما من نمیتونستم از چنگ اون ناراحتی فرار کنم.... مراقبت بیش از حد از فرزندم هم حاصل همین افسردگی بود که امروز متوجه هستم او رو به سرنوشت خودم دچار خواهد کرد

افخم ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام استاد جان
فقط باید بگم شما ویکی دو دکتر عزیز دیگه دکتر شیری ودکتر بابایی زاد
والبته بیشتر علم وزبان مردمی تر شما فرشته نجات من بودید
زندگی من انقدر سخت بوده وبالا وپایین داشته که در این وقت اندک نمیگنجه
مدتهاست دلم میخواد زندگینامه ام رو تحت عنوان کتابی بنویسم وبا کمک انتشارات شما به چاپ انبوه برسونم نمیدونم چرا شروع نمیکنم شاید فکر میکنم خیلیها ناراحت میشن وشاید آبروی خیلیها تحت الشعاع قرار میگیره متاسفانه از این بابت وخوشبختانه از تهران دور شدم ودسترسی مخصوصا الان که کرونا هنوز هست سخت شده به بنیاد
دقیقا زمانی که باید میومدم تو تهران بودم نتونستم
ولی سعی میکنم لطفا کمکم کنید میخوام وقتی از این دنیا میرم حداقل یه اثری از خود به جا گذاشته باشم چطور شروع کنم به نوشتن؟ممنون میشم

سبا ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

کارم با کودکانه و وقتی کودکی مظلوم است و دیده نمی شود ملتهب می شوم کودک درون مظلومم بالا می آید. و به جای کودک در خواست می کنم .و جاهایی مقابل کودک قلدر نمی توانم به طور شایسته به بچه مظلوم کمک کنم انگار باز کودک درونم که حق نگرفته بالا می آید. کودک دیده نشده و طرد شده من که نمی دانم خودم چگونه ببینمش در حال حاضر بهش سخت نمی گیرم به نقد های درون تصمیم گرفتم کمتر توجه کنم و برایش چیز هایی که می خواد در حد توان فراهم کنم. اما مضطربم و نمی توانم همیشه حق خود را بگیرم
در کودکی دوست بدی داشتم که اذیتم کرد.

فلانی ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

ادامه اش :
هیچ چیز بچگی نگذشت فقط من یاد گرفتم خاطراتم پاک کنم حتی نمیدونم چه جوری فقط حذف میکنه مغزم . جز این خاطرات دیگه هیچی یادم نیست گاهی وقت ها همه میشن به تعریف خاطرات من حس میکنم جز این زندگی نبودم چون هیچی یادم نیست همه چیز برام جدید .
این موضوع برای الان هم جواب میده مثلا دوست صمیمی سال اول دانشگاه هم حذف کرده ذهنم وقتی بعد از ۶ سال بهم زنگ زد کلی ذوق داشت اسمش میگفت عکس هامون میفرستاده خاطره تعریف میکرد من هیچی یادم نمیومد فقط شوکه بودم این آدم کی ؟!؟؟ اونم فکر کرد نمیخواهم باهاش ارتباط داشته باشم خداحافظی کرد رفت.
هیچ وقت بچه باهوش زرنگ نبودم همه یا استعداد داشتن جز من . من همیشه با صفر یک عالمه مشق باید بر میگشتم خونه .تو مدرسه هم دوست صمیمی نداشتم چون نمیتونستم دوستام ببرم خونمون یا باهاشون حرف بزنم یا تلفن بزنم
چون از سمت مامان بابام‌ دعوا میشدم.
یادم یک بار یک کاست هایده از دوستم گرفتم اوردم خونه مامان که دید دعوا رو کرد اشکم در اورد فرستادم پسش بدم به همکلاسیم.
راستش زندگی خیلی کسل کننده طولانی برای نوشتن دیگه نمیخواهم بنویسم .
هیچ راهی هم برای مبارزه باهاشون پیدا نکردم فقط میدونم از یک جایی به بعد دارم فقط ضربه حامی بیش از حد شدن برای دوستام میخورم.
دارم ضربه از نتونستن نه گفتن میخورم.
و ضربه از از دوست داشتن های الکی خوردم.
گذشته نگذشته مثل کنه چسبیده بهمون. من خاطرات هیچ کس نمیخونم اینجا چون حس میکنم بازم شدم صندوقچه دردها.

بي نام ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

من در يك خانواده پر جمعيت بدنيا اومدم بچه ي وسط هستم ٦ تا خواهر و يك برادر و پدر و مادر و ي برادر ناتني از طرف پدر دارم، سالهاست نديدمش و علاقه اي به ديدنش هم ندارم ازش متنفر نيستم اما چون با حضورش مادرم خيلي رنج كشيده دوست ندارم باز با حضورش اون سالهاي تلخ گذشته تكرار بشه
پدر و مادرم بيشتر مواقع دعوا داشتن
پدرم هيچوقت بي پول نبود اما هميشه بفكر اين بود كه پولو ببايد سيو و سرمايه گذاري تو ملك بكنه و دعواي بينشون سر خرجي خونه، دخالت خانواده پدرم و تبعيض بين همه ما حتي مادرم با برادر ناتنيم بود
جوري كه انگار ما به زور خودمونو وارد زندگي پدرم كرديم
بعد سالها سختي و تحمل شرايط بد مالي حدود ٢٠ ساله كه تقريباً به شرايط بهتري رسيديم
رابطه خوبي با پدرم ندارم يعني اصلاً صميمي نيستيم تا الان پيش نبومده بدون ترس و استرس درخواستي ازش بكنم
همه بچه ها همينيم اما پدرم بشدت با من بده
اگه يكي از خواهرام كاري رو انجام بدن مثلاً شب بمونن خونه دوستشون باهاشون يكي دو روز صحبت نميكنه اما اگه من اينكارو بكنم تا مدتها با خشم و نفرت نگام ميكنه حرف كه اصلاً جواب سلامم نميده
تو دعواها مادرم هميشه كتك ميخورد و چون ما كوچيك بوديم نميتونستيم كاري بكنيم
از اول خيلي بيشتر با مادرم نزديك بودم البته اين تبعيض در رفتار مادرم هم هست اما نه به اون شدت
تو مدرسه بچه درس خوني بودم شاگرد اول نبودم اما از خودم راضي بودم
دوران كنكور بدترين دوران زندگيم بود سال اول رشته تربيت بدني شمال شبانه قبول شدم و آزاد مهندسي مواد اما پدرم گفت من پول ندارم كه بدم بهت
مجبور شدم پشت كنكور بمونم رو حيه داغون و سرخورده و سال بعدش رشته رياضي پيام نور قبول شدم
تا همين چند سال پيش خجالت ميكشيدم بگم ليسانس پيام نور رو دارم
با وجودي كه ٣٥ سالمه نه خونه مستقل دارم نه اتومبيل
سرمايه زيادي ندارم
چون كارمند بودم و درآمدم خيلي ناچيز بوده و امكان سرمايه گذاري نداشتم و الانم با پس اندازي كه دارم با اين تورم و گروني كاري نميتونم بكنم
باابنكه خواهرام بجز يكيشون خونه مستقل خريدن ماشين خريدن تو بورس سرمايه گذاري كردن دلار خريدن و ...
مهمترين عاملي كه نتونستم كاري براي رشد ماليم انجام بدم نداشتن پول حداقل و بعد ديدگاه خودم نسبت به موضوعات بوده
در روابطم هميشه اوايل فوق العاده دوستداشتني بودم اما درنهايت پابان رابطه مات و مبهوت اين بودم كه چرا رفت
و شروع به سوگواري و سرزنش خودم و گله از طرفم ميكردم
هيچوقت كينه اي نبودم
هميشه شكل روابطم تكرار شدن و بعد چند سال ارتباط دوباره تنها شدم
از خودم رضايت ندارم
فكر ميكنم براي هيچكس دوستداشتني و قابل احترام نيستم
در محيط كاري هم هميشه كسي بوده كه خودمو با اون مقايسه كنم
رفتار افراد مهم زندگيم با من برام خيلي مهمه اما دقيقاً مواقعي كه حمايت ميخواستم بقولي نمك رو زخمم شدن و باز تنها بودم
حرف دلم زياده اما خيلي پراكنده گويي كردم

فلانی ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

ادامه
بچگی بدترم شد وقتی دختر خاله ام بی پدر شد ، دیگه همیشه من مقصر بودم همیشه باید کتک میخوردم چون مامانم قبول نداشت حرف من بشنو بابام که نبود حتی یادم دختر خاله ام گازام گرفت دستم خون کرد عروسکم بگیره باز مامان من کتک زد اما اون عروسک من بود. هر وقت میومد خونه امون هرچی دوست داشت برمیداشت میبرد چون بابا نداشت من حق نداشتم حرفی بزنم.
بابام بدتر از مامان میرفت هرچی میخرید دو تا میخرید برای من دختر خالم، ولی همیشه میزاشت جلو اون تا اول انتخاب کنه.هنوزم حسرت اون لباس قرمزی که روش نوارهای طلایی داشت رو دلم مونده فکر کنم اخرین چیزی بود تو زندگیم دوست داشتم، بعد از اون دیگه هیچی دوست نداشتم . حتی تا الان نمیدونم وقتیبا خانم کاشفی مشاوره میگرفتم گفت تو حتی نمیدونی چه غذایی دوست داری. خیلی سنگین بود برام.
بچگی بد بود چون بابام مذهبی بدبین بود مامانم بهم همیشه میگفت مواظب باش تو ماشین اگه یک سمت نگاه میکردم بابام نگاه میکرد من کجا نگاه میکنم همیشه مثل یک ربات تو ماشین مستقیم جلو نگاه میکردم از دو طرف نگاه میترسیدم.
تمام عمرم مامانم فقط با من حرف میزد از همون بچگی میدونستم ترس پول نداشتن چی ترس بی کار شدن بابام چی ترس خالم چی ترس شوهر خالم چی من صندوقچه درد کش مامانم شده بود از بچگی پر شدم فقط راجع به این ها باهام حرف میزد یا اینکه فلانی چی بهش گفت چرا ناراحت شد چرا جوابش نداد .هیچ وقت نگفت امروز چطوری شعر بلدی بخونی از چی میترسی چه رنگی دوست داری میخواهی بزرگ شی چه کاره شی اسم عروسکت ها چی. راستش هیچ وقت عروسک هام اسم نداشتن مثل خودم وقتی بدنیا اومدم بابا مامان سر اسمم دعوا داشتن نذاشتن تا اینکه مریض شدم بردن دکتر ، دکتر که پرسید گفتن نداره اسم دکتر گذاشت . همیشه تو خانواده با دختر فلانی صدام میزدن و هنوزم . حتی مامان بابام با اسمم صدا نمیزنن هنوز . ۱۸ سالم که شد تصمیم داشتم اسمم عوض کنم لاقن خودم دوسش داشته باشم اما ثبت احوال قبول نکرد.شاید فقط میخواستم یک چیز مال من باشه.

فلانی ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

حتی نوشتنم سخت یعنی باز کردن تمام چیزهای که دفنشون کرده بودم.
الان که دارم مینویسم یک دفعه با یک فکر با عصبانیت نفرت زیاد از خواب عمیق پریدم .به خاطر همین تصمیم گرفتم بنویسم شاید آروم شم.
فرزند چهارم خانوادم همه پسرن و من دختر ، از بچگی یادم مامانم همیشه میگفت من دعا میکردم هیچ وقت دختر نداشته باشم . وقتی بدنیا اومد با یک نشانه روی صورتم به دنیا اومدم تمام مهدکودک پسرها بقیه چپ چپ نگاهم میکردن بهم میگفتن سگ خال خالی .پنج سالم بود اینقدر گریه کردم تا عملش کردن ولی وضع بدتر شد دکتر عمل بد انجام داد رد یک چاقو موند رو صورتم دیگه اسمم شد دختر چاقو کش.همیشه باید متلک میشنیدم و هنوزم .سختی بیشترش این بود همه دختر های فامیل خوشکل بودن .
بچگی بد بود خیلی ،عمه ام بهم دست درازی میکرد وقتی ۴ سالم بود . بعد دو از پسرهای فامیل . وقتی به مامان بابام میگفتم همیشه من مقصر بودم دعوا میشدم .
بچگی بد بود همیشه تنها بودم به خاطر داداشام همه پسرها فامیل همیشه خونه ما بود من تنها بودم کسی باهام بازی نمیکرد بازی مورد علاقه ام چرخیدن دور گل های قالی بود.هیچ وقت دسته آتاری به من نمیرسید.
بچگی خیلی بد بود مامان بابام دعواهای خیلی بدی داشتن بابا کتک میزد خیلی بد سر مامان میشکست ، ما فرار میکردم میرفتیم تو کوچه. بچگی اشغال بود چرا مجبورمون میکنین بنویسیم .بابا همیشه با مامان قهر بود یک دفعه شش ماه ازخونه رفت بعضی وقت ها وقتی ما خونه نبودیم مواد غذایی میخرید میذاشت تو خونه. نه زنگ میزد نه ما میدیدمش .
هیچ وقت بغل نشدیم هیچوقت بوسیده نشدیم هیچ وقت نگفتن بچه من خوشکل بچه ای من ...
ادامه اش تو متن بعدی