۱۸ مرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث گذشته نگذشته
سطح مقاله : پیشرفته
افزایش سایز متن

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس گفتارهای سهیل رضایی درباره دوره غیرحضوری گذشته نگذشته (عقده در روانشناسی) را اینجا به بحث بگذارید

.از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری گذشته نگذشته (آموزش نظریه عقده یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس های این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 192 نظر ارائه شده است
بهار ارسال در تاریخ ۱۰ آذر ماه ۱۳۹۹

در پاسخ به سوال های فایل چهارم باید بگم که زمانی اضطراب شدید رو تجربه میکنم که توی خونه ی ما با پدرم بحثی صورت بگیره و پدرم عصبانی بشه چون که پدرم عصبیه و سابقه ی کتک زدن مادرم و برادرم رو داره و من از رخ دادن دوباره این اتفاق میترسم و بعضی اوقات قبل این که کار به جای باریک کشیده بشه من میرم و اون ها رو از هم جدا میکنم اضطراب دیگه ای که داشتم وقتی بود که سر کلاس مدرسه و دانشگاه استاد خودش صدا میزد که یکی بیاد پای تخته و کنفرانس بده و من از این که بلد نباشم میترسیدم اضطراب دیگه م وقتی هستش که دیر به جایی برسم چون معمولا دیر آماده میشم اضطراب دیگه م وقتیه که زلزله میاد مخصوصا اگه شدید و ادامه دار باشه از این که زیر آوار بمیرم میترسم از بین نزدیکانم فقط مرگ مادرم می‌تونه انگیزه م رو برای ادامه ی زندگی ازم بگیره فقط به اون وابسته هستم اگر یه روزی فلج بشم یا کارم رو از دست بدم یا زیباییم رو از دست بدم یا بهم تجاوز بشه احساس بی ارزشی و افسردگی و ناامیدی میکنم و چیزی نمیتونه حالم رو خوب کنه

زیبا ارسال در تاریخ ۱۰ آذر ماه ۱۳۹۹

وقتی داشتم فایلهاتون رو گوش میکردم دوباره بستم بجای اصلی خودم که باز باید از اول چیزهایی زو از خودم یادم میومد والبته بارها و بارها اونهارو مرور گرده بودم اما هربار چیز جدیدی پیدا میکنم از خودم امروز دوتا صحنه از خودم یادم اومد که یکی احتمالا مربوط به دو سال و نیم یا سه سالگی من بوده که برادرم بدنیا اومده بود و همه اون رو بغل میکردن و من نگاهم به اون آدمها بوده که برادر من رو دوست داشتن و من در عالم بچگی خودم حس خوبی نداشتم و من احساس طرد شدگی میکردم و صحنه دیگه ای که همه دخترای دور و بر من لباسهای دخترانه تنشون کردند و من مثل پسرها لباس پوشیدم اونا بی ایستادم
من در دوران کودکی بدلیل تفاوتهای ظاهری از لحاظ رنگ پوست و چشم و موهام که منو دختری متفاوت گرده بود از طرف اطرافیان مورد نقد قرار میگرفتم و در عالم بچگی حس خوبی نداشتم و رنج می کشیدم مادرم همیشه به من میگفت ما فکر میکردیم نو پسری اما وقتی دنیا اومدی دیدیم دختری هستی متفاوت با دیگران و حتی برادر بزرگم بخاطر دختر بودن من گریه کرده بود وتخم این مسائل باعث شد من از دختر بودنم دور بشم و دور خودم یک زره بکشم که اجازه نزدیک شدن کسی رو بخودم ندم وبا وجودیکه نسبت به اطرافیانم موفق بودم هرگز خودم رو موفق ندونم چون حس واقعی من که عشق به زندگی و داشتن فرزند بود زو درک نکردم و چون خودمو دوست داشتنی نمیدونستم همیشه فکر میکردم کسی نیست که به من عشق بورزه ومنو دوست داشته باشه و چون جامی بزرگ خودم یعنی برادرم رو از دست دادم درون خودم فکر میکردم نمی تونم چیزی رو دوست داشته باشم چون زود از دست میدم و همین حس روانی من باعث میشد من از آدمهای اطرافم که میتونستم بهشون فکر کنم دور بشم

سپیده ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

من تو خانواده ای به دنیا اومدم که از لحاظ مالی وضعیت خوبی نداشتن و منتظر پسر بودن قاعدتاً از اومدن من استقبال نکردن تو بچگی یادمه خواهر بزرگم به شوخی می‌گفت اضافی هستی پدرم آدم عصبی و خشک مذهب و بی تفاوت و بی محبتیه و مادرم آدمیه که همه کارای خونه رو انجام میده و بچه ها رو از لحاظ مسئولیت به عهده گرفتن فلج کرده و فقط توجه می‌کنه و محبت نمیکنه کلا تو خانواده ای زندگی کردم که دید منفی نسبت به مسائل دارن منم تا مدت ها فکر میکردم دید اونها درسته چون که بچه ی آخرم همیشه تایید دیگران برام مهم بوده و فکر میکردم نظر اعضای خانواده ام درسته ولی الان دارم خودمو مدیریت میکنم که از نظر و حال دیگران کمتر تاثیر بگیرم و مستقل باشم از نظر خواهرام خانواده ما و خانواده ی مادریم توی ازدواج طلسم شدیم و ازدواج نمی‌کنیم اما من نمی‌خوام مثل اونا فکر کنم و دید منفی داشته باشم می‌خوام عقده هام رو شناسایی کنم و دید مثبت به زندگی داشته باشم و از لحاظ شخصیتی و رفتاری خودمو ارتقا بدم با اینکه کار سختیه توی خانواده ای متفاوت از اونها فکر و رفتار کنی اما من می‌دونم با پشتکار داشتن در خودشناسی میتونم زندگی موردنظرمو بسازم و آدم مناسب خودم رو پیدا کنم و با به نتیجه رسوندن این کار خانواده و اقوامم رو به تغییر کردن تشویق کنم تا اونها هم زندگی مدنظرشونو بسازن چون من تجربه ی تلاش کردن و پشتکار داشتن رو داشتم تو کنکور موفق شدم و الان معلمم از لحاظ وزنی خیلی لاغر بودم ولی با رژیم و ورزش و پشتکار به وزن متناسب رسیدم

بهاره ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

با سلام وخداقوت به مسئولین محترم بنیاد فرهنگ زندگی ، با شنیدن این کمپین منشاء اکثر مشکلات الان خودم رو درک کردم . من ۳۷ سالمه ، فرزند آخر یک خانواده ۵ نفره هستم دو برادر بزرگتر از خودم دارم ، چیزهایی که از دوران کودکی یادم میاد از پدر ومادرم که ریشه مشکلاتمه ، اینه که پدرم میگفت جامعه امن نیست نرو بیرون ، جامعه امن نیست همه میخوان کلاه بزارن سرت ، لباس شیک نپوش می برنت کلانتری ، مثل یه مرد رفتار کن مرد باش ، دوست صمیمی وجود نداره و ... مادرم انقدر حمایت میکرد که اصلا بدون تایید مادرم نمیتونستم کاری انجام بدم (البته در محیط خونه ما ناامنی و استرس ودعوا زیاد بود) و یه مشکل دیگه که بود ، از کلاس چهارم به بعد افت تحصیلی داشتم درس رو نمیفهمیدم وتنیبه میشدم هرجا که اسم کنفرانس، درس میاد استرس شدید، تپش قلب امانم رو نمیده . حالا سال ۹۷ که سمینار نقشه راه رو شرکت کردم تا حدودی مشکلم برام مشخص شد از خانواده مستقل شدم وسعی میکردم کارامو خودم انجام بدم که البته کنترل کردن مادرم آسان نبود و همچنین بسختی جای نا آشنا میرم ووقتی میرم بقدری برام جذاب ودوست داشتنیه که حد نداره ولی تکرار این کار برام هنوز سخته ، درحال حاضر دوست صمیمی ندارم ، معاشرت زیادی ندارم و خیلی مشکلات دیگه که هنوز از این عقده ها عبور نکردم ولی نا امید نمیشم روشون کار میکنم چون میدونم در مسیر درستی هستم و از بنیان فرهنگ زندگی سپاسگزارم .

مریم ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام وقت بخیر من حدود ۲ سال هست که پیج بیاد رو فالو میکنم کلاس های صوتی زیادی گوش کرد، متوجه شدم که اتفاقاتی در گذشته به من حس ناکافی بودن ناتوان بودن و... القا شده و حالا در حال رها شدن از اون باور های محدود کننده هستم.
اما هنوز نمیدونم چه هدفی دارم، چی دوست دارم و قراره در سفر زندگی به کجا برسم، نمیدونم مقصد من قراره کجا باشه که من رو به سعادت برسونه. شاید بهتره بگم در بیابان سرگردانی هستم و تا حدودی منفعل.
زیاد فایلهای صوتی گوش میکنم، اما شاید وقتشه که بلند بشم و حرکتی بکنم.
دلم گیر کرده توی یه موسسه ای که دیگه من رو اونجا نمیخوان، جایی که قبلتر خیلی توش موفق بودم و خوشحال ولی اهداف سازمان تغییر کرده و شرایط رو جوری برای من سخت کردن که خودم برم، ولی من همچنان وایسادم و سعی دارم که بگم هنوز هم میتونم براتون مفید باشم. از طرفی از این تلاش بیهوده ی خودم متنفرم. از طرفی احساس میکنم قدرم رو ندونستن. و همچنان در حالتی مرداب گونه موندم.
اما باید به خودم بیام، خودم رو بکشم بیرون و راه خودم رو خودم پیدا کنم و در مسیر رشد و پیشرفت و موفقیت قدم بردارم، انشالا....

ناشناس 1 ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

من زنی 42دساله هستم.متاهل با دوفرزند.من هم عقده طرد شدگی دارم.وقتی نظرات بقیه رو می خونم احساس میکنم خیلی از هم نسلهای من این عقده رو دارن.انگار نگرش به کودک در اون دوران غالبا به این شکل بوده. من تک دخترم .با 4 برادر.مادرم بسیار به تایید دیگران از خودش اهمیت میداد. تا جایی که هنوز هم در تلاشه خودش رو بهتر از اونی که هست نشون بده.من هم از این موضوع آسیب دیدم.حتی تو اتنخاب همسرم.بعضی اوقات از این ریاکاری مادرم متنفر میشم.کتاب مرداب روحی اویل امسال همرا ه کتابهای زندگی نزیسته وراهبری زندگی باشهود درونی شروع کردم. زندگی خود را دوباره بیافرینید رو هم دوبار خوندم.وقتی کندوکاو کردم درونم رو خیلی دچار بحران شدم.وبا مادرم مشکل پیدا کردم.تحلیل کردن اینکه بقیه باهات چه کار کردن وخودت هم با اونها همدستی کردی.حالم بد میکرد .پذیرفتن مسولیت انتخابهای غلط, رفتارهای اشتباه کار سختی هستش .این کمپین کمک بزرگی برام هست تا دردناکی گذشته روبهتر بفهم.وبتونم از چیزهایی که سالها من رو به رفتارهای اشتباه می انداخت عبور کنم.ممنونم استاد رضایی از اینکه هستید.

سارا ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

چند جمله ویرانگر. دوست دوران مدرسه ام گفت چقدر خنده ات بده. دایی ایم تو سیزده بدر گفت به جای اینکه دوست داشتی باشی ماشین فلان رو اول قرض های باباتو بده. بابابزرگ ام بهم میگفت اسکلتی. زن داییم میگفت ریزه مثل خاله ریزه. پسرداییم میگفت شبیه حمیرایی و من فکر کردم چقدر حمیرا بده. بابام مامان و داداش امو زد پدربزرگ ام اومد مامانمو ببره ما رو نبرد و گفت شما بمونید پیش همون مرتیکه. تو 27سالگی بالاخره مادر و پدرم طلاق گرفتن ولی به فاصله دوسال به هم برگشتن و الان پشیمون ان و خوب شدن ولی من یک دختر 31ساله ام که مستقل شدم ولی هنوز زیربار اون خاطرات نتونستم ازذواج کنم و توروابط ام به پسری می خورم که اهل ازدواج نیست و بی مسولیته. دیگه خسته شدم اما خودشناسی می تونه درد رو کمتر کنه. در ضمن من از بچه داشتن هم خوشم نمیاد فقط ارزوی لزدواج برای عاشقی کردن رو دارم که اونم هر بار خودم خرابش میکنم با پرخاشگری و شکایت از بی مسولیتی طرفم

سارا ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

رابطه ام رو بخاطر توقعات زیاد تموم کردم الان دلتنگ شدم برگشتم دیدم رفته با کسی و حس خیانت دارم و میدونم مقصر خودمم که ناامنی رو دعوت میکنم
من عقده ازدواج رو نتونستم حل کنم

پاییز ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

این عقده که من باید درس بخونم وعقب افتادم دائم با من هستش وزمانم رو از دست دادم دائم اذیتم میکنه امروز به این نتیجه رسیدم این در کودکی من هستش در کلاس اول که همش اضطراب داشتم و مامان عصبانی در مورد درس تحقیر شدن در مورد درس خواندن هراس از اینکه وقت کم بیارم دائم با من هستش

ناشناس ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام و سپاس فراوان بابت آگاهى بخشيتون.
من زنى ٥٠ ساله هستم.
در كودكى و بعد از اون هم ابراز مهر و محبت و آغوش مادرى رو تجربه نكردم چون مادرم بسيار جدى، سرزنش گر و كنترل گرا بود ولى پدر مهربونى داشتم. مادرم به خوراك و پوشاك و درس و اين جور مواردم خيلى رسيدگى مى كرد ولى كلام و رفتار مهرآميزى نداشت.
فرزند كوچك خانواده بودم كسى نظرات من رو به رسميت نمى شناخت و نظراتم رو ناديده مى گرفتند و به حرفام توجهى نمى كردند. گاهى با مادرم در مورد مدرسه و دوستانم حرف مى زدم ولى احساس مى كردم به حرفم گوش نميده و در حال انجام كاراى خودشه. يادمه ازش مى پرسيدم اصلا به حرفاى من گوش ميدين؟ مى گفت آره. مى پرسيدم چى گفتم؟ لبخندميزد و هيچى نمى گفت. من هم عصبانى مى شدم و با خودم عهد مى كردم ديگه باهاش حرفامو نزنم. شايد همين باعث شد نتونم توى زندگيم با هيچكس صميمى بشم.

هميشه حس بى ارزشى داشتم و شايد براى ديده شدن، خودم رو مى كشتم كه نمرات و معدلم عالى بشه. تقريبا هميشه شاگرد اول بودم و به اين وسيله يه توجهى مى گرفتم. فكر مى كنم به خاطر همين هم تلاش كردم تا دكترا قبول بشم و فكر ميكردم به رشته ام علاقه دارم در حالى كه نداشتم. دكترام رو گرفتم، ازدواج كردم، كار كردم، دوباره كارشناسى ارشد مديريت رو هم علاوه بر رشته خودم خوندم... همه اينها براى گرفتن اعتبار و توجه بيرونى بود ولى خودم رضايت درونى نداشتم.
الگوى رفتارى همسرم هم مثل مادرم بود به شدت انتقادگر و كنترل گر. تا اينكه ٧ سال پيش ضربه روحى در زندگيم بهم وارد شد و به خودم گفتم ديگه از دست خودم خسته شدم. اين باعث شد توسط دوستى دوره اى از مسير خودشناسى رو آغاز كنم.
تازه درك كردم كه مسئوليت لحظه لحظه زندگيم با خودمه. روى نفس و منيتّم كار كردم تا زلال تر بشم. كارم رو كه مربوط به رشته تحصيليم بود رها كردم چون مدير اون شركت كه او هم بسيار كنترل كننده بود، ميخواست تا در مورد مدارك فنى شركت، به نوعى كارى خلاف اخلاق انجام بديم و اين با ارزشهاى هسته اى من مغايرت داشت.
نقاشى رو كه از كودكى عاشقش بودم و مادرم هم در دوره كودكى خيلى تشويقم مى كرد، دوباره شروع كردم.
در اين مدت ٧ سال در پروسه رشد قرار دارم ومدام دارم تغيير ميكنم. خيلى از باورهاى قديميم رو دور انداختم و خيلى از روابط گذشته ام رو پايان دادم، روابط و دوستان جديد پيدا كردم، از باج دادن به ديگران براى رسيدن به حس ارزشمندى خسته شدم و دارم روى تعادل در روابطم و رفتارهام كار ميكنم. هنوز روابطم شفا پيدا نكرده و در مسيرم و سعى دارم انسان بهترى بشم.