نظرات و تجربیات خود ، درباره درس گفتارهای سهیل رضایی درباره دوره غیرحضوری گذشته نگذشته (عقده در روانشناسی) را اینجا به بحث بگذارید
.از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری گذشته نگذشته (آموزش نظریه عقده یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس های این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام و خداقوت به همه دوستان ، بخصوص عزیزان بنیاد فرهنگ زندگی
رفتن به گذشته همیشه سخت بوده به گفته دوستان خیلی چیزها رو یادم نمی یاد ولی در چندین ماه اخیر به خاطر مشکلاتی که رابطه ام پیش اومد و منجر به از دست دادن رابطه ام شد به طور جدی در موردش فکر کردم لینک خوردم به دو اتفاق که البته در کودکی نبود برام اتفاق افتاد در دوران دبستان من شاگرد منظم و درس خوانی بودم البته شاگرد اول نبودم رابطه خوبی با معلم داشتم قرار شد یک گروه سرود برای مدرسه انتخاب کنن که معلم ما مسئول این کار بود چون رابطه خیلی خوبی با معلمم داشتم مطمئن بودم من رو انتخاب میکنه ولی در کمال ناباوری من رو انتخاب نکرد احساسی که در من شکل گرفت این بود که هر جا موقعیت انتخاب پیش میاد ، من اون فردی نیستم که انتخاب میشه من اونقدر خوب و کامل نیستم که انتخاب بشم
اتفاق دوم در دوران دانشگاه یکی از دوستان با یک شماره ناشناس به من پیام میدادن و ابراز احساسات کردن ( محض شوخی مثلا)و خودش رو به یک اسمی معرفی کرد ناگفته نماند که من به شدت از اینکه وارد رابطه بشم میترسیدم ولی من باور کردم که این شخص وجود داره تا اینکه در یک مهمونی دوستانه که خیلی از دوستان من بودن این جریان لو رفت و من به شدت احساس کردم تحقیر شدم و چیزی که این جریان برای من داشت اگه کسی به من ابراز احساسات کنه اگه تو رابطه باشم فکر میکنم طرف مقابل خود واقعیش نیست و دروغ میگه
اول جواب سوالای آقای رضایی رو مختصر بدم بعد وارد توضیح تجربه هام بشم:
۱. من مورد اول یعنی تجربه غفلت یا ترک شدگی رو بیشتر داشتم، مورد دوم شاید صرفا مذهبی بودن مادرم و تاثیرات اون بوده.
۲. خامی هام حتما و قطعا در زمینه روابط عاطفیمه که انگار کاملا از کالبد خود تحت کنترلم درمیام و تماما با عقدهدهام مدیریت میشم، خییییلی ام برام سخت و چالش برانگیز و تکرارشونده شده.
۳. مهمترین تصمیم در کودکیم این بود که خودمو کنار بکشم، سکوت کنم و به صورت کاملا سایلنت برای خودم گریه کنم طوری که حتا کسی نشنوه.
۴. زندگی برای من پرمخاطره و غیرقابل اعتماده کاملا، همیشه حس میکنم اتفاقای بدی میفته و من تنها میمونم...
خب حالا توضیحات من:
من فرزند دوم هستم. یه خانواده چهارنفره هستیم و یه خواهر بزرگتر دارم.۲۹ سالمه و حس میکنم کل زندگیمو با عقده زندگی کردم، البته من پیش ازین کمپینم با مفهوم عقده ها آشنا بودم و خیلی تو خودم گشتم که شفافترشون کنم.
کودکی متناقضی داشتم. من یه دختر خیلی شیطون و خیلی کنجکاو و کاملا رویا پرداز بودم، به طوری که همه تو بچگیممیگفتن کلا تو رویاست و خرابکاره و ...! بجاش خواهرم که فقط ۲.۵ سال ازم بزرگتره خانوم و موجه توصیف میشد. بنابراین من از یه طرف همش با اون مقایسه میشدم و میگفتن بچه ست و حالیش نیست و هی کنارم میذاشتن، از یه طرفم چون مامانم معلم بود و کتابای روانشناسی میخوند میدونست بخاطر هوشه که کارام عجیبه و تشویقم میکرد خیلی جاها ولی انقد موج تکذیبای فامیل و بچه های فامیل و ... زیاد بود، من تبدیل به یه بچه لجباز شده بودم که با بقیه راحت کنار نمیومدم. وقتی مدرسه شروع شد همش بخاطر نمره هام و تواناییام تشویق میشدم و بخاطر انظباط و شیطنتم با خواهرم که دو سال قبل من تو همون کلاس و مدرسه درس میخوند مقایسه میشدم، همیشه و همیشه تا دبیرستان حتا! این شد که من که انقدر بچه سرکشی بودم تو راهنمایی به اصرار خونواده جهشی خوندم و هم با اون اتفاق و هم نوجوونی که اوج درونگراییم بود تبدیل شدم به یه بچه کاااملا سایلنت تو فامیل به طوری که اصلا دیده نمیشدم! البته تو مدرسه شاگرد اول و تو چشم و شیرین معلم و ... بودم!
تا این سنم بازهم هی جابجا شده مدل شخصیتیم مثلا الان دیگه خیلی اجتماعی شدم! ولی وجودم سرشار از تناقضه و کاملا حس میکنم هنوزم که هنوزه با دو قطب اداره میشم....
یه نکته دیگه ایکه مطمئنا مهمه اینه که پدر و مادرم باهم اختلاف داشتن و من چون در عین حال درونگرا بودم همیشه تو اختلافاشون خودمو کنار میکشیدم و حرفی نمیزدم ولی خواهرم دخالت میکرد. من اونجاها تشویق میشدم واسه ساکت بودنام و واسه همین یاد گرفتم که همیشه سکوت کنم. ولی ازونور تو مدرسه مامانم همیشه میگفت خودت باید حقتو بگیری و اونجا خودم میرفتم حرف میزدم.
اینه که الان یا خیلی رام میشم و از حقم میگذرم یا خیلی شدید و خشمگین رفتار میکنم و انگار حالت میانه و به قولی با سیاست رفتار کردن رو بلد نیستم...
من در يك خانواده پر جمعيت بدنيا اومدم بچه ي وسط هستم ٦ تا خواهر و يك برادر و پدر و مادر و ي برادر ناتني از طرف پدر دارم، سالهاست نديدمش و علاقه اي به ديدنش هم ندارم ازش متنفر نيستم اما چون با حضورش مادرم خيلي رنج كشيده دوست ندارم باز با حضورش اون سالهاي تلخ گذشته تكرار بشه
پدر و مادرم بيشتر مواقع دعوا داشتن
پدرم هيچوقت بي پول نبود اما هميشه بفكر اين بود كه پولو ببايد سيو و سرمايه گذاري تو ملك بكنه و دعواي بينشون سر خرجي خونه، دخالت خانواده پدرم و تبعيض بين همه ما حتي مادرم با برادر ناتنيم بود
جوري كه انگار ما به زور خودمونو وارد زندگي پدرم كرديم
بعد سالها سختي و تحمل شرايط بد مالي حدود ٢٠ ساله كه تقريباً به شرايط بهتري رسيديم
رابطه خوبي با پدرم ندارم يعني اصلاً صميمي نيستيم تا الان پيش نبومده بدون ترس و استرس درخواستي ازش بكنم
همه بچه ها همينيم اما پدرم بشدت با من بده
اگه يكي از خواهرام كاري رو انجام بدن مثلاً شب بمونن خونه دوستشون باهاشون يكي دو روز صحبت نميكنه اما اگه من اينكارو بكنم تا مدتها با خشم و نفرت نگام ميكنه حرف كه اصلاً جواب سلامم نميده
تو دعواها مادرم هميشه كتك ميخورد و چون ما كوچيك بوديم نميتونستيم كاري بكنيم
از اول خيلي بيشتر با مادرم نزديك بودم البته اين تبعيض در رفتار مادرم هم هست اما نه به اون شدت
تو مدرسه بچه درس خوني بودم شاگرد اول نبودم اما از خودم راضي بودم
دوران كنكور بدترين دوران زندگيم بود سال اول رشته تربيت بدني شمال شبانه قبول شدم و آزاد مهندسي مواد اما پدرم گفت من پول ندارم كه بدم بهت
مجبور شدم پشت كنكور بمونم رو حيه داغون و سرخورده و سال بعدش رشته رياضي پيام نور قبول شدم
تا همين چند سال پيش خجالت ميكشيدم بگم ليسانس پيام نور رو دارم
با وجودي كه ٣٥ سالمه نه خونه مستقل دارم نه اتومبيل
سرمايه زيادي ندارم
چون كارمند بودم و درآمدم خيلي ناچيز بوده و امكان سرمايه گذاري نداشتم و الانم با پس اندازي كه دارم با اين تورم و گروني كاري نميتونم بكنم
باابنكه خواهرام بجز يكيشون خونه مستقل خريدن ماشين خريدن تو بورس سرمايه گذاري كردن دلار خريدن و ...
مهمترين عاملي كه نتونستم كاري براي رشد ماليم انجام بدم نداشتن پول حداقل و بعد ديدگاه خودم نسبت به موضوعات بوده
در روابطم هميشه اوايل فوق العاده دوستداشتني بودم اما درنهايت پابان رابطه مات و مبهوت اين بودم كه چرا رفت
و شروع به سوگواري و سرزنش خودم و گله از طرفم ميكردم
هيچوقت كينه اي نبودم
هميشه شكل روابطم تكرار شدن و بعد چند سال ارتباط دوباره تنها شدم
از خودم رضايت ندارم
فكر ميكنم براي هيچكس دوستداشتني و قابل احترام نيستم
در محيط كاري هم هميشه كسي بوده كه خودمو با اون مقايسه كنم
رفتار افراد مهم زندگيم با من برام خيلي مهمه اما دقيقاً مواقعي كه حمايت ميخواستم بقولي نمك رو زخمم شدن و باز تنها بودم
حرف دلم زياده اما خيلي پراكنده گويي كردم
سلام
من توی یک خانواده ۴ نفره با پدر و مادری کارمند به عنوان فرزند اول به دنیا اومدم ، مادرم معلم بود و به شدت اهل نظم و انظباط و پدرم کارمند کارخانه تولیدی و صنعتی . رفاه نسبی وجود داشت اما دعواهای داخلی زناشویی زیاد و ترس های من از شنیدن واژه طلاق ، جر و بحث های شبانه و فرداش واژه طلاق و ترس من از این اتفاق واینکه بعدش چی میشه .
پدر من آدم ریسک پذیری هست و در همون دوران کارمندی بدون اطلاع خانواده خاته ای پیش خرید کرده بود و زمینی خریده بود و بعدها که به سرانجام رسید به ما گفت که چه کرده ولی هیچوقت توی خونه صحبتی از این ریسک ها نبود وفقط اتفاقات روتین کارمندی و حالا مدیریتی کارخانه و مادرم هم معلمی ، امروز من ترس از ریسک کردن دارم و سرمایه گذاری در حوزه مالی حتی ثبت نام پیش فروش ماشین چه برسه به بورس و کار مستقل ، با اینکه از اول سال ۹۹ تعدیل شدم بازم جرات استقلال کاری رو ندارم و در پی پیدا کردن جایی برای کارمندی ام ، من ۳۸ سال نزدیو به ۳۹ سالم هست و مجردم ، عاشق ازدواجم و همسر وهمسفر پیدا کردن و داشتن خانواده و بچه و ... ولی تا الان نتیجه ای حاصل نشده ، با شنیدن جلسه اول و مثال های شما پی به عقده های دیروز که حاصل ناکامی ها و ترس های امروز شده بردم ، من از ریسک میترسم چون یاد نگرفتم ریسک کنم و همیشه بهم متذکر بودن که مراقب باش فلان کار رو نکنی که آبروی ما بره یا خودت آسیب ببینی، پدر هم اگر ریسک میکرد من در روندش نبودم و نهایتا نتیجه اش رو میدیدم ، من از ازدواج میترسم چون دعوای پدر مادر و واژه ترسناک طلاق رو درکودکی بارها و بازها و بارها شنیدم .
راستی پارسال تابستون قبل از کرونا با بچه های هم دوره راهنمایی قرار گذاشتیم بریم مدرسه ، چقدر خوش گذشت ودیدن اون بچه ها با هیبت آدم بزرگ چقدر جذاب بود اما نکته جالب داستان همون کوچک بودن نیمکت ها و فضای کلاس و راهرو ها و حتی حیاط مدرسه در قیاس با اون سالها بود ، اون موقع ها انقدر مدرسه و زمین فوتبالش و .... یه دنیا بود و بسیار بزرگ اما الان انگار از ۵ جهت فشرده شده بود ، یاد گالیور افتاده بودم و شهر کوتوله ها فقط نکته ای که داشت این بودکه ۱۵ تا آدم ۳۸ ساله با یه توپ پلاستیکی توی هون حیاط امروز کوچک شده دوباره به هیجان افتادیم و مثل بچه ها سر و صدا و شوت زدن و جر زدن و خندیدن و ...... انگار زمان به عقب برگشته بود
سلام وقتتون به خیر
امکان داره من رو به این کمپین دعوت کنید؟
تمام مدتی که این کمپین رو گوش میدادم حالم دگرگون بود، متوجه شدم من چقدر از واقعیت های کودکی ام فرار میکنم. احساس حقارت در من بسیار زیاده و خودم رو خیلی ناتوان احساس میکنم، آدم هایی که از لحاظ شرایط تحصیلی از من پائین تر و یا سابقه کاری کمتری دارند به مراتب از من شرایط بهتری دارند و من خیلی ناراحتم ، ریشه این داستان رو هنوز نتونستم پیدا کنم، ترس های من خیلی زیادن - حتی از یادگیری هم میترسم ، از تجربه های جدید میترسم و همیشه به اتفاق وحشتناک توی شرایط جدید قرار می گیرم، چون خودم اصلا باهاشون روبرو نمیشم.
درود بر تمامی عزیزان.نمیدانم چرا خاطرات گذشته را فراموش کرده ام.شاید ناخودآگاه آن ها را درون اتاقی در ذهنم پنهان کرده ام تا شاید کمتر با آن مواجه شوم.به هر حال یادآوری آن ها برایم سخت است.اما با کمی فکر میتوانم به آن ها دسترسی پیدا کنم.اولین تجربه ای که شاید بتوانم از آن یاد کنم،وجود پدری کنترل گر است که حتی اکنون هم با وجود سی و اندی سال که از زندگیم میگذرد خودش را در جایجای زندگی نشان میدهد
مثلاً وقتی در جمعی صحبت میکنم باید از نگاه آن ها تایید بگیرم تا آرامش داشته باشم،چون در کودکی مدام به پدرم نگاه میکردم تا ببینم کاری که میکنم درست است یا نه......
البته الان تونستم کمی ازش فاصله بگیرم ولی بعضی جاها خودشو نشون میده
ممنون اقای دکتر از این همه نوع دوستی تون
من حالا که نگاه میکنم تمام مشکلات در حال حاضر وگذشته ام ریشه در گذشته داره من سعی کردم پاکش کنم یا فراموشش کنم اما نتونستم همیشه مادرم رو مقصر میدونستم وحالا باهاش زندگی میکنم وهرروز جلو چشمام کاراشو میبینم نمیدونم با بچه هام چه کنم میترسم گذشته من زندگی اونا رو هم درگیر کنه باتمام وجودم میخام که تغییر کنم
سلام به استاد رضايي عزيز و دوستان عزيز
همين الان عضو كمپين شدم و درس اول رو گوش دادم از اسفندماه سال گذشته در سمينار با استاد رضايي و مبحث عقده ها و سايه ها آشنا شدم و بعد از اين همه سال زندگي وديدگاهاي نادرستي كه نسبت به خودم و زندگيم داشتم طبق تعاليم استاد متوجه شدم كه تنها كسي كه مسبب تمام اتفاقات زندگي منه جز خودم كسي نيست و بايد از شخصيت قرباني بودن بيرون بيام مسئوليت پذير باشم .
و مهمترين مسئله ايي كه متوجه شدم اينه كه من يعني گذشته ، عقده ها و سايه عاي من كه باني و باعث اين همه ترس، اظطراب ، وابستگي هاي غلط و انتخاب هاي غلطه. از روزي كه به اين سطح آگهي رسيدم ترس و اضطراب من به شدت افزايش كرده انقدري كه جرات روبرو شدن با عقده هام رو ندارم و قبلا هم زير يكي از پست هاي اينستا هم نوشتم ماهاس كه در دوره بي خيالي به سر ميبرم و از ترس روبرو شدن با سلف واقعي خودم به شدت فرار ميكنم اما ميدونم كه بايد يك جا و به قول استاد قبل اينكه عقده ها و سايه ها منو غافلگير نكردن و دچار بحران بدتري نشدم خودم با سلف واقعيم روبرو بشم و ايشالا به شفاي درون دست پيدا كنم.
اميدوارم با رهنمودهاي استاد و انرژي دوستان عزيز در اين كمپين بتونيم كمك حال هم باشيم.
خیلی کار بزرگی دارید انجام میدی اقای رضایی امیدوارم ما بتونیم در جبران زحمات شما از عقدهامون جدا بشیم و تاثیرات خوبی روی خودمون و اطرافیانمون بزاریم
من وقتی ب دنیا امدم پدرم تصادف کرده بود و مادرم از همون ابتدا توجهی ب من نداشت.با ۶ بچه ها من هم فرزند چهارم بودم برادرم که با من یکسال تفاوت داشت کمی مریض بود و همه توجهات سمت او بود .من دبستان که می رفتم احساس میکردم با خانوادم فرق دارم با اینکه لچه چهارم بودم باید در مغازه ای ک داشتم جای مادرم کار میکردم چون پدرم کارمند بود و به نظر اوها خواهر بزرگترم ظریف بود خوب نبود ک جای مادرم بمونه و برادر بزرگم کلا فراری از خانواده و برادرم که یکسال فاصله سنی داشتم مثلا مریض بود و همین اوضاع ت خونه هم بود یعنی من هم باید کار میکردم و هم ت خونه مهمان بود کارا انجام میدادم از همون بچگی از اینکه با اینجور فعالیت از من تعریف میکردند البته اقوام نه خانواده خوشحال میشدم .همش میخواستم کازی کنم مرکز توجه باشم نه نشد.پدرم ادمی بود مدام دعوا میکرد و غر میزد و خسیس بود وهمش میگفت نداریم .و زندگیو خیلی سخت میکرد مدام خانه دعوا برای بقیه بود .یادم ت کودکی ت خانواده من نقش ادم بد و خلافکار داشتم چون نمره هام نشون نمیدادم یا نمیگفتم چ روزی جلسه اولیا است از همون بچگی خجالت میکشیدم همیشه فکر میکردم من برای این خانوادخ نیستم ..یادمه جای مادرم ک کار میکروم ی دختر مهربون بود خیلی دوستم داشت.ی اقایی هم بود ب من پیشنهاد داد از کجا دوست داری من بیام پیشت .من از نگاهش ترسیدم نفهمیدم چی گفت .. و مشتری اومد .هر وقت می دیدم داره میاد .میترسیم .میرفتم سرم رو گرم میکردم.تا ابنکه یک روز دیدم همون خانم مهربان با این اقا بدجنسه اومدن بعد فهنیدن ازدواج کردن ..این همیشه ت ذهن من هست .راهنمایی ک بودم ب من تعرض جنسی شد از طریق برادرم تازه فهمیدم کار بدی از اون ب بعد مدام دعا میکردم کتاب میخوندم .اما ت خانواده بلبشو کی حواسش ب من بود مگر نمره بد میگرفتم کسی یادم میکرد..از اون لعد از همه اقایون مبترسیدم .خودم تسلبم میدیم ..سعی کردم ب کسی نزدیک نشم و کسی نزدیکم نشه .من مدام ت خونه کتک میخوردم.همیشه مادرم نا رو مقصر میدونست ب ما دخترا اجازه حرف زدن نمیداد..ما رو مسیول بد بختی بقیه میدونست..الان ب اینکه ۴۰ سالمه ت اسانسور با مرد باشم حالم ب میشه.و برای دریافت خواست هام کریه میکنم.با اینکه از اینکار نفرت دارم....اما تازه ۳ سال مشاور دارن میرم حالم بهتره .اما کاری و مبحث اقای رضایی شروع کرده هبچ مساوره ب اینصورت و کامل نگفته و یا حداقل من ندیدم .