۱۸ مرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث گذشته نگذشته
سطح مقاله : پیشرفته
افزایش سایز متن

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس گفتارهای سهیل رضایی درباره دوره غیرحضوری گذشته نگذشته (عقده در روانشناسی) را اینجا به بحث بگذارید

.از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری گذشته نگذشته (آموزش نظریه عقده یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس های این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 192 نظر ارائه شده است
هستی ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

با فکر کردن به خودم ،چیزایی که از خودم فهمیدم این بود که :جاهایی که احساس میکنم کسی حرف زور و ناحقی بهم میگه بسیار به هم میریزم ،ترس از بی پولی (تو بچگی و نوجوانی هر وقت به پدرم میگفتیم چیزی بگیر می‌گفت پول ندارم در صورتی که میشه گفت از خیلی ها شرایط بهتری داشتیم)البته این در حالی بود که خانواده مادری من شرایط مالی بهتری داشتند و ما همیشه نسبت به اونا احساس کمبود داشتیم و دیگه اینکه میترسم از چیزی که دارم به خوبی استفاده کنم(یه جورایی انگار خودمو لایق استفاده ازش نمیبینم) بیشتر در حال نگه داری از وسایل هستم مثلا شده لباسی رو بخرم و سالها ازش استفاده نکنم تا شاید یه روزلازم بشه و اینکارو بکنم (اینکارو مادرم انجام میداد)توی مدرسه تمام حواسم بود دختر درس خونی باشم چون فکر میکردم اگه یه بار یه کار اشتباه انجام بدم دیگه همه منو اونجوری تو ذهنشون میمونه و این عذاب زیادی برام بود ،تا اینکه دوره دبیرستان دچار افت تحصیل شدم و حتی زمان دانشجویی نتونستم خودمو بالا بکشم و رفته رفته گوشه گیر شدم و الان به شکلی در اومده که میترسم گاهی با دوستام ارتباط برقرار کنم ،کسایی که از من سطح پایین تری داشتن شغل و در آمد دارن و من خیلی وقتا احساس عقب موندن از زندگی رو دارم

هستی ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام من فرزند سوم خانواده م هستم ،از بچگی مادر من وابستگی شدیدی به من داشت من فکر میکردم برعکسه ،اما هرچی بزرگتر میشدم احساس میکردم وابستگی مادرم به من زیاد تر میشه ،من همه سالهای مدرسه رو سرویس داشتم اما با این وجود مادرم همیشه یا جلوی در خونه یا سر کوچه منتظر اومدن من بود ،تا اینکه من دانشگاه قبول شدم اما شرط دانشگاه رفتن من نزدیک ترین دانشگاه به خونه بود ،من همیشه تحت حرفای مادرم بودم و اگه کاری خلاف نظرش انجام میدادم ناراحت میشد و من حس عذاب وجدان خیلی شدیدی می‌گرفتم ،تا اینکه توی دانشگاه با پسری آشنا شدم که علاقه زیادی به من داشت و من مطمین بودم خانواده قبول نمیکنن وقتی ازم خواستگاری کرد مادرم خودشو به مریضی زد و من بسیار ترسیدم که واقعا اتفاقی بیوفته ،و سعی کردم بپذیرم اما سالها اون پسر باز خواستگاری میکرد و خانواده نمی‌پذیرفتن ،و با هربار خواستگاری من کلی توی خانواده از مادر و پدرم حرف می‌شنیدم و تحریم محبت و مالی میشدم ،تا اینکه با پسری که اونا قبولش داشتن نامزدی کردم و اون پسر منو به گفته خودش بخاطر رفتار های مادرم رها کرد من شکستن و خرد شدن غرورمو با تمام وجود حس کردم و حالت افسردگی شدیدی پیدا کردم و خیلی زیاد به خانواده ام پرخاش میکردم با مشاور و دکتر حال روحی خوبی پیدا کردم و سعی کردم به آرامش برسم ،بعد از مدتی همون پسری که عاشقم بود باز به خواستگاری اومد اما من میترسیدم بپذیرمش ،اما با چند جلسه مشاوره و صحبت کردن تونستم به آرامش برسم ،ما باهم ازدواج کردیم و من الان نسبت به قبل احساس خیلی بهتری دارم ،و دلم میخواد هر روز بهتر از قبل باشم

Atie ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام من تو خونواده ای بزرگ شدم که نه از جانب مادر و نه از جانب پدر توجه نگرفتم هیچ وقت احساس ارزشمندی نکردم الان که بزرگ شدم وارد هر رابطه ای میشم اولش خیلی توجه میگیرم ولی یدفعه همه چی عوض میشه قبلا فکر میکردم شخص مقابلم مشکل داره اما الان میبینم که من از درون احساس نا امنی دارم همش می خوام اون توجه به شکل خیلی زیادی باشه یجورایی اینو وظیفه طرف مقابل میدونم و اگر به خواستم نرسم نحس بازی در میارم با اینکه میدونم مساله دارم با خودم ولی همچنان کنترل ندارم روش و میرمو گیر میدم به پارتنرم پر از اضطراب میشم من از تکرار این اتفاق تلخ واقعا خسته ام نمیدونم چکار کنم

مهدیه ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام، از وقتی که یادمه تو خونه ی ما سر پول دعوا بوده یعنی بابام از لحاظ مالی اوکیه ولی خب اصلا خانواده براش مهم نبوده و تمام پولش رو توی باغ و بیامون خرج می‌کنه و یه پول بخور و نمیر همیشه داده حتی الان، حسرت خیلیییی چیزایی که میشد با پول داشته باشم همیشه تو دلمه حتی عروسک، یا تایمی از زندگیم سرکار میرفتم، دانشجو هم بودم با خودم گفتم الان که سرکار میرم فرصت خوبیه که کلاس زبان برم ، و رفتم خیلی دوست داشتم چند ترم که رفتم محل کارم دیگه تعطیل شد از پدرم خواستم که حالا تا کار پیدا کنم به من شهریه کلاس رو بده بعد من بهش میدم ولی اصن انگار نه انگار ، در واقع هیچ حمایتی از جانب پدر نشدم هم من هم خواهر برادرام. بچه درس خون بودم دانشگاه سراسری خوندم. بعد جالب اینجاست که پدرم یکی رو میبینه که زبانش فوله میگه ببین چه قشنگ زبان میخونه یا بچه فلانی موفقه و از این حرفا، مادرمم که کلا همش کار خونه واسش مهمترین چیزه، هیچ وقت یاد ندارم که منو به آغوش کشیده باشه یا مثلا منو ببوسه اصلاا، از لحاظ عاطفی پر از کمبودم، پدرمم هیچ وقت اینکار رو نکرده، اینقدر نکردن اگه الان بخوان همچین کاری بکنن از خجالت آب میشم ، در حالی با دوستام و غریبه ها این شکلی نیستم، من اصن نمیدونستم که محبت چیه تا اینکه تو سن کم پسری اینقدر به من محبت کرد هم مادی و هم معنوی ولی بعدش دیگه کاملا منو رها کرد و آسیب دیدن طوری که ده سال از زندگیم به باد رفت،افسردگی شدید گرفتم و دارو استفاده کردم یه مدت که سرکار میرفتم اخراش همش دل آشوب و بی قرار میشدم طوری که میومدم خونه زیر سرم میرفتم ولی خب نازکش نداشتم که تسکینم بده، خفت و خواری رو تحمل میکردم که یکی منو ببره سرم بزنم ، دیگه کم کم قضیه سرم زدنم بهتر شد سرکار هم دیگه نرفتم ولی خب هر از گاهی میاد سراغم به قول معروف زمین گیرم می‌کنه الان در حال حاضر خانه دارم اینهمه تو خونه کار میکنم خونمون بزرگه و رفت و آمد خونمون زیاده ولی هیچ وقت به چشم مادرم نیومده تا یه ذره اوقات تلخی پیش میاد میگه دختر فلانی سرکار می‌ره پول میده به مادرش، دختر فلانی چه قشنگ پذیرایی کرد عوضش شمااا! واقعا یه جوری شده که هیچ وقت خودمو خوب نمیدیدم، اعتماد به نفس ندارم، همش میگم نه من نمیتونم باید مثل فلانی بشم ، بخوام بگم خیلیی میشه، یا مثلا دل آشوب که میشم هیچ کس بهم توجهی ندارد تا اینطوری میشم میگه أه باز تو اینطوری شدی چیه بابا!در حالی که من اون لحظه احتیاج دارم یکی بغلم کنه بگه خوب میشی. کرونا که اومد قرنطینه بود به طور اتفاقی لایوهای یه خانومی رو دیدم که قشنگ حرف میزد هروقت میذاشت میدیدم راجبه دوست داشتن خودمون حرف میزد تمرین میداد و من انجامشون میدادم و خیلی چیزای دیگه که باعث شد که یه کم سبک تر بشم...

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام
من با گوش دادن فایل ها چیزهای زیادی متوجه شدم یکیش اینه که من در خانواده متعصبی بزرگ شدم و همیشه پدرم مارو از مردها میترسوند و اگه پسری از فامیل میومد سمت ما یا با ما حرف میزد یا هر اتفاق دیگه ای میفتاد تقصیر من و خواهرم بود در هرصورتی تقصیر ما بود و ما باید یه کاری میکردیم که این اتفاق نیفته الآن سی سالمه و ازدواج نکردم و از خواستگار و خواستگاریو هرکسی که از من خوشش بیاد بدم میاد اگه بفهمم یه خواستگاری که قبلا جواب رد شنیده دوباره پیگیر شده ناخودآگاه ازش متنفر میشم و متوجه شدم این بخاطر اینه که من هم چنان طبق گذشته دارم تلاش میکنم مردی به من نزدیک نشه چون در هر صورت تقصیر منه
من در گذشته با این روش از خودم محافظت می کردم
یکی دیگه اش اینه که متوجه شدم سالها عقده مادر داشتم و از مادر و خانواده جامعه و همه متوقع بودم و این باعث شده بود نه سر کار برم نه ازدواج کنم نه ادامه تحصیل و عملا هیچ کاری نمیکردم و همه اش میگفتم این چه زندگیه من دارم حدود دو سال پیش اتفاقی افتاد و من تصمیم گرفتم از جامعه و حتی از خودم توقع بالایی نداشته باشم و این باعث شد برم سر کار و ادامه تحصیل بدم اما وقتی صحبت ها رو شنیدم متوجه شدم هنوز نسبت به خانواده و به خصوص مادرم خیلی پرتوقع هستم. متوجه شدم که مادرم هم عقده مادر داره و از خودش خیلی توقع داره و همه اش سعی میکنه کارهای بزرگ برای ما بکنه ولی چون نمیتونه کلا بیخیال میشه و این باعث میشد من فکر کنم بی مسئولیته مثلا یه روز میومد میگفت میخوام برات گردنبند بخرم فرداش میگفت این مدل ارزون تره پس فرداش میگفت زنجیر نمیخواد و ... کلا قضیه کنسل میشد و من فکر میکردم حیفش میاد پولشو برای من خرج کنه درحالیکه مادرم از اول بالاتر از توانش از خودش توقع داشت.

رز تنها ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

ادامه ...

پدرم اما اعتیاد داره و این همیشه منو شرمنده میکنه بااینکه زحمت کشه خیلییی زیاد و به مراتب از خیلی از پدر ها بهتره اما متاسفانه تو دنیای بچگی من ازون تعریفی که مادرم و اطرافیانش از پدر داشتن یعنی یک مرد دکتر یا مهندس خوش پوش و خوش هیکل و پولدار فرق داشت و من مدام اذیت شدم

الان تو مرد اینده ام اینا برام مهم شده پول و ظاهرو ...
از ازدواج میترسم
چون مادرم میگه درستونو بخونین و به حاهایی که باید برسین بعد ازدواج وگرنه مثل من میشین و از درس میمونین


خانوادم همیشه توی اتفاقا منفعل بودن و منتظر معجزه خدا و معتقد به اینکه خدا به هرکسی بخواد روزی میده و عزت میده و نخواد نمیده


احساس میکنم خدا دوسم نداره
و این احساس از بچگی از دورترین نقاط ذهنم دارم


من تو فوت داییم تنها بودم
و فقط تماشاگر زجر دیگران بدون اینکه کسی به من نگاه کنه یا حمایت کنه یا دتبالم باشه

احساس ناامنی دارم چون بچه که بودم دزدیده شدم و الان بارها و بارها مکررا پیش اومده که تهدید به آزار و اذیت شدم ...

رز تنها ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام. الان که اینو مینویسم انگار یه بچه چهار پنج ساله ام بابام بخاطر کارش نیست . یه بچه نق نقوام و بهانه گیر بخاطر شل و ول بودنم و نق زدنم و خب اینکه لباس تو تنم زار میزنه یا مرتب نیستم بهم میگن جاجول ...همیشه حرصشونو درمیارم ... داییم همیشه حامی منه ... یه روز برای کاری رفت بیرون گفت دایی میام دنبالت ...رفت و دیگه نیومد ... تا سه سال توی انکار بودم باورم نمیشه گفت بهم که برمیگرده اما برنگشته ...دیدم یکیو توی خاک گذاشتن از بین جمعیت داشتم نگاه میکردم و کسی اطرافم نبود تنها داشتم خاکسپاریشو میدیدم .... شبا میترسیدم بخوابم بابام میومد کنارم نصف شب بیدار میشدم میدیدم نیست ... یا صبح میدیدم نیست ...
گذشت و مامانبزرگم همیشه حمایتم کرد از خوراکی ازینکه بالا پشت بوم میرفتمو هراتیشی میسوزوندم منعم نمیکرد و خووش میومد که مواظبم باشه ... اما اونم فوت کرده و من تو انکارم .کسی دور و برم نیست . جایی که فوت کرده بود بخاطر اینکه دندون مصنوعیشو دراورده بودن تو ذهنمه ...اونم رفت .کسی نیست واقعا حمایتم کنه و واقعا دوسم داشتع باشع .مدام به رفتارام گیر میدن .بازی میکنم میام خونه از دماغم درمیاره مامانم میگه به بابات میگم ... پسرن همه نوه های هم سن من ..پسرا رو بیشتر دوس دارن و من لباسام و کارام پسرونه ست . موفقیت درسی زیاد دارم ولی بااینکه عمیقا آدم های درس خونو دوس دارم و بشدت ادم های درسخون جذابن برام ولی یا درسیو نمیخونم یا بخونمم کامل مسلطم ... بخاطر یه برهه ای نتونسنم خوب بخونم و ازونموقع به بعد دیگه نتونستم درس بخونم و بین همکارام احساسی بی سوادی و بی ارزشی بدی دارم. درس خوندن برام زجره یاد شبایی میفتم که مامانم اصلا پیشم نمیموند و من چون اخر شب تکالیفمو انجام میدادم هم با ترس و هم باتنهایی اینکارو میکردم ولی برای برادرامو خودش انجام میدادو حمایت میکرد برای همینم همیشه با زجر درس خوندم ...
تو خانواده ایم که اگر پول باشع و بتونن خرید کنن حالشون خوبه و منم واقعا همینم ...
راستش دیگه کم اوردم ...
عاشق کسی شدم که فکر میکردم این همون مرد محکم و وفادار و عاشق پیشه روزگارمه
اما همه چیز بود جز اینها ...
حالا منمو دنیای ترس از دست دادن
منمو وابستگی
منم و احساس عقب بودن خودم توی رشته کاریم
منم و احساس بی ارزشی و دوست نداشته شدن
بااینکه شغلم یکی از تاپ تریناست
و قیافه و هیکلم بد نیست (همه میگن جذابو خوشگلی و هیکلت زیباست اما مادرم همیشه میگفت اگر بینیتون ب باباتون نمیرفت اگر ال نمیشدین اگر بل نمیشدین)

پدرم اما اعتیاد داره و این همیشه منو شرمنده میکنه بااینکه زحمت کشه خیلییی زیاد و به مراتب از خیلی از پدر ها بهتره اما متاسفانه تو دنیای بچگی من ازون تعریفی که مادرم و اطرافیانش از پدر داشتن یعنی یک مرد دکتر یا مهندس خوش پوش و خوش هیکل و پولدار فرق داشت و من مدام اذیت شدم

الان تو مرد اینده ام اینا برام مهم شده پول و ظاهرو ...
از ازدواج میترسم
چون مادرم میگه درستونو بخونین و به حاهایی که باید برسین بعد ازدواج وگرنه مثل من میشین و از درس میمونین

ندا ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

با سلام در بحث اضطراب خیلی شبیه خانم بهاربودم،ولی من دراسترس و اضطراب کلنجاررفتن با همسرم مواجه هستم،و ایشون درمواقع عصبانیت نمیتونن خودشون رو کنترل کنندومن و فرزندانم ازاین بابت آسیب زیادی خوردیم تاجایی که سعی کردم واردتنش وبحث با ایشون نشم تاحدااقل بچهام آسیب روحی نبینند ولی خودم دریه برهه از زمان بشدت داغون شدم..فقط میخوام بدونم این عقده ازکجامیادوچرابایدروی سر من آواربشه..وجالب اینجاست که مالحظات خیلی خوبی روهم باهم سپری کردیم ولی عقده هابیشترازسمت همسرم میان..بااینحال سعی میکنم یادبگیرم همیشه و همیشه....وبی نهایت از بنیان سپاسگزارم چون دروس شما از عمق وجود به دل میشینه

آیدا ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

یادم میاد حدود ۶ ۷ ساله بودم که با برادر کوچکترم تو پارک گم شدیم .بعد از یه تایمی که گشتیم و نگهبانی رو پیدا کردیم و خانوادمو پیج کردن اولین واکنش پدرم دعوا کردن بود من خیلی ترسیده بودم به یه آغوش گرمی نیاز داشتم که بهم بگه همه چی خوبه ولی بجاش کلی سرزنش شدم .این برام تو بقیه زندگیم شد که کلا نباید بترسی و همیشه یه ماسک من قوی هستم و هیچیم نشده به خودم میزدم در صورتی که از درون داغون بودم .
تو این مدت ۱سالی که با بنیاد آشنا شدم و شروع به شناختن بیشتر خودم کردم فهمیدم اولا منم آدمم که ضعف و محدودیت هایی دارم که میتونم بپذیرم و گیر نکنم و کم کم ازشون بیام بیرون ...و اینکه پدر من هم شاید اونموقع مثل من انقدر ترسیده بوده که واکنش دیگه ای بلد نبوده..

ازیتا ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

من بخش عقده را در گذشته نگذشته گوش کردم خیلی دیدم عوض شد تونستم مشکلی که با کسی داشتم را جور دیگه ببینم، این به بقیه روابطم کمک‌می کنه و بنظرم اول باید از خودم شروع کنم