۱۸ مرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث گذشته نگذشته
سطح مقاله : پیشرفته
افزایش سایز متن

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس گفتارهای سهیل رضایی درباره دوره غیرحضوری گذشته نگذشته (عقده در روانشناسی) را اینجا به بحث بگذارید

.از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری گذشته نگذشته (آموزش نظریه عقده یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس های این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 123 نظر ارائه شده است
کاربر گرامی تنها نظرات افرادی که دارای پنل کاربری هستند، نمایش داده می شود
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
مريم ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

عالي بود
ممنون از تلاش هاتون براي افزايش آگاهي تو جامعه مون
بعد از شنيدنش كلي تصميم جديد گرفتم. احساس ميكنم خيلي نياز داشتم به دونستن مطالبي كه اشاره شد.
فقط من يه مشكل كوچيك داشتم، نتونستم درس سوم رو همون روز گوش بدم و متاسفانه از دست دادمش.
كاش يه فرصت ديگه داده ميشد.

هستی ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

با فکر کردن به خودم ،چیزایی که از خودم فهمیدم این بود که :جاهایی که احساس میکنم کسی حرف زور و ناحقی بهم میگه بسیار به هم میریزم ،ترس از بی پولی (تو بچگی و نوجوانی هر وقت به پدرم میگفتیم چیزی بگیر می‌گفت پول ندارم در صورتی که میشه گفت از خیلی ها شرایط بهتری داشتیم)البته این در حالی بود که خانواده مادری من شرایط مالی بهتری داشتند و ما همیشه نسبت به اونا احساس کمبود داشتیم و دیگه اینکه میترسم از چیزی که دارم به خوبی استفاده کنم(یه جورایی انگار خودمو لایق استفاده ازش نمیبینم) بیشتر در حال نگه داری از وسایل هستم مثلا شده لباسی رو بخرم و سالها ازش استفاده نکنم تا شاید یه روزلازم بشه و اینکارو بکنم (اینکارو مادرم انجام میداد)توی مدرسه تمام حواسم بود دختر درس خونی باشم چون فکر میکردم اگه یه بار یه کار اشتباه انجام بدم دیگه همه منو اونجوری تو ذهنشون میمونه و این عذاب زیادی برام بود ،تا اینکه دوره دبیرستان دچار افت تحصیل شدم و حتی زمان دانشجویی نتونستم خودمو بالا بکشم و رفته رفته گوشه گیر شدم و الان به شکلی در اومده که میترسم گاهی با دوستام ارتباط برقرار کنم ،کسایی که از من سطح پایین تری داشتن شغل و در آمد دارن و من خیلی وقتا احساس عقب موندن از زندگی رو دارم

هستی ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام من فرزند سوم خانواده م هستم ،از بچگی مادر من وابستگی شدیدی به من داشت من فکر میکردم برعکسه ،اما هرچی بزرگتر میشدم احساس میکردم وابستگی مادرم به من زیاد تر میشه ،من همه سالهای مدرسه رو سرویس داشتم اما با این وجود مادرم همیشه یا جلوی در خونه یا سر کوچه منتظر اومدن من بود ،تا اینکه من دانشگاه قبول شدم اما شرط دانشگاه رفتن من نزدیک ترین دانشگاه به خونه بود ،من همیشه تحت حرفای مادرم بودم و اگه کاری خلاف نظرش انجام میدادم ناراحت میشد و من حس عذاب وجدان خیلی شدیدی می‌گرفتم ،تا اینکه توی دانشگاه با پسری آشنا شدم که علاقه زیادی به من داشت و من مطمین بودم خانواده قبول نمیکنن وقتی ازم خواستگاری کرد مادرم خودشو به مریضی زد و من بسیار ترسیدم که واقعا اتفاقی بیوفته ،و سعی کردم بپذیرم اما سالها اون پسر باز خواستگاری میکرد و خانواده نمی‌پذیرفتن ،و با هربار خواستگاری من کلی توی خانواده از مادر و پدرم حرف می‌شنیدم و تحریم محبت و مالی میشدم ،تا اینکه با پسری که اونا قبولش داشتن نامزدی کردم و اون پسر منو به گفته خودش بخاطر رفتار های مادرم رها کرد من شکستن و خرد شدن غرورمو با تمام وجود حس کردم و حالت افسردگی شدیدی پیدا کردم و خیلی زیاد به خانواده ام پرخاش میکردم با مشاور و دکتر حال روحی خوبی پیدا کردم و سعی کردم به آرامش برسم ،بعد از مدتی همون پسری که عاشقم بود باز به خواستگاری اومد اما من میترسیدم بپذیرمش ،اما با چند جلسه مشاوره و صحبت کردن تونستم به آرامش برسم ،ما باهم ازدواج کردیم و من الان نسبت به قبل احساس خیلی بهتری دارم ،و دلم میخواد هر روز بهتر از قبل باشم

Atie ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام من تو خونواده ای بزرگ شدم که نه از جانب مادر و نه از جانب پدر توجه نگرفتم هیچ وقت احساس ارزشمندی نکردم الان که بزرگ شدم وارد هر رابطه ای میشم اولش خیلی توجه میگیرم ولی یدفعه همه چی عوض میشه قبلا فکر میکردم شخص مقابلم مشکل داره اما الان میبینم که من از درون احساس نا امنی دارم همش می خوام اون توجه به شکل خیلی زیادی باشه یجورایی اینو وظیفه طرف مقابل میدونم و اگر به خواستم نرسم نحس بازی در میارم با اینکه میدونم مساله دارم با خودم ولی همچنان کنترل ندارم روش و میرمو گیر میدم به پارتنرم پر از اضطراب میشم من از تکرار این اتفاق تلخ واقعا خسته ام نمیدونم چکار کنم

رز تنها ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

ادامه ...

پدرم اما اعتیاد داره و این همیشه منو شرمنده میکنه بااینکه زحمت کشه خیلییی زیاد و به مراتب از خیلی از پدر ها بهتره اما متاسفانه تو دنیای بچگی من ازون تعریفی که مادرم و اطرافیانش از پدر داشتن یعنی یک مرد دکتر یا مهندس خوش پوش و خوش هیکل و پولدار فرق داشت و من مدام اذیت شدم

الان تو مرد اینده ام اینا برام مهم شده پول و ظاهرو ...
از ازدواج میترسم
چون مادرم میگه درستونو بخونین و به حاهایی که باید برسین بعد ازدواج وگرنه مثل من میشین و از درس میمونین


خانوادم همیشه توی اتفاقا منفعل بودن و منتظر معجزه خدا و معتقد به اینکه خدا به هرکسی بخواد روزی میده و عزت میده و نخواد نمیده


احساس میکنم خدا دوسم نداره
و این احساس از بچگی از دورترین نقاط ذهنم دارم


من تو فوت داییم تنها بودم
و فقط تماشاگر زجر دیگران بدون اینکه کسی به من نگاه کنه یا حمایت کنه یا دتبالم باشه

احساس ناامنی دارم چون بچه که بودم دزدیده شدم و الان بارها و بارها مکررا پیش اومده که تهدید به آزار و اذیت شدم ...

رز تنها ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام. الان که اینو مینویسم انگار یه بچه چهار پنج ساله ام بابام بخاطر کارش نیست . یه بچه نق نقوام و بهانه گیر بخاطر شل و ول بودنم و نق زدنم و خب اینکه لباس تو تنم زار میزنه یا مرتب نیستم بهم میگن جاجول ...همیشه حرصشونو درمیارم ... داییم همیشه حامی منه ... یه روز برای کاری رفت بیرون گفت دایی میام دنبالت ...رفت و دیگه نیومد ... تا سه سال توی انکار بودم باورم نمیشه گفت بهم که برمیگرده اما برنگشته ...دیدم یکیو توی خاک گذاشتن از بین جمعیت داشتم نگاه میکردم و کسی اطرافم نبود تنها داشتم خاکسپاریشو میدیدم .... شبا میترسیدم بخوابم بابام میومد کنارم نصف شب بیدار میشدم میدیدم نیست ... یا صبح میدیدم نیست ...
گذشت و مامانبزرگم همیشه حمایتم کرد از خوراکی ازینکه بالا پشت بوم میرفتمو هراتیشی میسوزوندم منعم نمیکرد و خووش میومد که مواظبم باشه ... اما اونم فوت کرده و من تو انکارم .کسی دور و برم نیست . جایی که فوت کرده بود بخاطر اینکه دندون مصنوعیشو دراورده بودن تو ذهنمه ...اونم رفت .کسی نیست واقعا حمایتم کنه و واقعا دوسم داشتع باشع .مدام به رفتارام گیر میدن .بازی میکنم میام خونه از دماغم درمیاره مامانم میگه به بابات میگم ... پسرن همه نوه های هم سن من ..پسرا رو بیشتر دوس دارن و من لباسام و کارام پسرونه ست . موفقیت درسی زیاد دارم ولی بااینکه عمیقا آدم های درس خونو دوس دارم و بشدت ادم های درسخون جذابن برام ولی یا درسیو نمیخونم یا بخونمم کامل مسلطم ... بخاطر یه برهه ای نتونسنم خوب بخونم و ازونموقع به بعد دیگه نتونستم درس بخونم و بین همکارام احساسی بی سوادی و بی ارزشی بدی دارم. درس خوندن برام زجره یاد شبایی میفتم که مامانم اصلا پیشم نمیموند و من چون اخر شب تکالیفمو انجام میدادم هم با ترس و هم باتنهایی اینکارو میکردم ولی برای برادرامو خودش انجام میدادو حمایت میکرد برای همینم همیشه با زجر درس خوندم ...
تو خانواده ایم که اگر پول باشع و بتونن خرید کنن حالشون خوبه و منم واقعا همینم ...
راستش دیگه کم اوردم ...
عاشق کسی شدم که فکر میکردم این همون مرد محکم و وفادار و عاشق پیشه روزگارمه
اما همه چیز بود جز اینها ...
حالا منمو دنیای ترس از دست دادن
منمو وابستگی
منم و احساس عقب بودن خودم توی رشته کاریم
منم و احساس بی ارزشی و دوست نداشته شدن
بااینکه شغلم یکی از تاپ تریناست
و قیافه و هیکلم بد نیست (همه میگن جذابو خوشگلی و هیکلت زیباست اما مادرم همیشه میگفت اگر بینیتون ب باباتون نمیرفت اگر ال نمیشدین اگر بل نمیشدین)

پدرم اما اعتیاد داره و این همیشه منو شرمنده میکنه بااینکه زحمت کشه خیلییی زیاد و به مراتب از خیلی از پدر ها بهتره اما متاسفانه تو دنیای بچگی من ازون تعریفی که مادرم و اطرافیانش از پدر داشتن یعنی یک مرد دکتر یا مهندس خوش پوش و خوش هیکل و پولدار فرق داشت و من مدام اذیت شدم

الان تو مرد اینده ام اینا برام مهم شده پول و ظاهرو ...
از ازدواج میترسم
چون مادرم میگه درستونو بخونین و به حاهایی که باید برسین بعد ازدواج وگرنه مثل من میشین و از درس میمونین

بهار ارسال در تاریخ ۱۰ آذر ماه ۱۳۹۹

در پاسخ به سوال های فایل چهارم باید بگم که زمانی اضطراب شدید رو تجربه میکنم که توی خونه ی ما با پدرم بحثی صورت بگیره و پدرم عصبانی بشه چون که پدرم عصبیه و سابقه ی کتک زدن مادرم و برادرم رو داره و من از رخ دادن دوباره این اتفاق میترسم و بعضی اوقات قبل این که کار به جای باریک کشیده بشه من میرم و اون ها رو از هم جدا میکنم اضطراب دیگه ای که داشتم وقتی بود که سر کلاس مدرسه و دانشگاه استاد خودش صدا میزد که یکی بیاد پای تخته و کنفرانس بده و من از این که بلد نباشم میترسیدم اضطراب دیگه م وقتی هستش که دیر به جایی برسم چون معمولا دیر آماده میشم اضطراب دیگه م وقتیه که زلزله میاد مخصوصا اگه شدید و ادامه دار باشه از این که زیر آوار بمیرم میترسم از بین نزدیکانم فقط مرگ مادرم می‌تونه انگیزه م رو برای ادامه ی زندگی ازم بگیره فقط به اون وابسته هستم اگر یه روزی فلج بشم یا کارم رو از دست بدم یا زیباییم رو از دست بدم یا بهم تجاوز بشه احساس بی ارزشی و افسردگی و ناامیدی میکنم و چیزی نمیتونه حالم رو خوب کنه

سپیده ارسال در تاریخ ۰۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

من تو خانواده ای به دنیا اومدم که از لحاظ مالی وضعیت خوبی نداشتن و منتظر پسر بودن قاعدتاً از اومدن من استقبال نکردن تو بچگی یادمه خواهر بزرگم به شوخی می‌گفت اضافی هستی پدرم آدم عصبی و خشک مذهب و بی تفاوت و بی محبتیه و مادرم آدمیه که همه کارای خونه رو انجام میده و بچه ها رو از لحاظ مسئولیت به عهده گرفتن فلج کرده و فقط توجه می‌کنه و محبت نمیکنه کلا تو خانواده ای زندگی کردم که دید منفی نسبت به مسائل دارن منم تا مدت ها فکر میکردم دید اونها درسته چون که بچه ی آخرم همیشه تایید دیگران برام مهم بوده و فکر میکردم نظر اعضای خانواده ام درسته ولی الان دارم خودمو مدیریت میکنم که از نظر و حال دیگران کمتر تاثیر بگیرم و مستقل باشم از نظر خواهرام خانواده ما و خانواده ی مادریم توی ازدواج طلسم شدیم و ازدواج نمی‌کنیم اما من نمی‌خوام مثل اونا فکر کنم و دید منفی داشته باشم می‌خوام عقده هام رو شناسایی کنم و دید مثبت به زندگی داشته باشم و از لحاظ شخصیتی و رفتاری خودمو ارتقا بدم با اینکه کار سختیه توی خانواده ای متفاوت از اونها فکر و رفتار کنی اما من می‌دونم با پشتکار داشتن در خودشناسی میتونم زندگی موردنظرمو بسازم و آدم مناسب خودم رو پیدا کنم و با به نتیجه رسوندن این کار خانواده و اقوامم رو به تغییر کردن تشویق کنم تا اونها هم زندگی مدنظرشونو بسازن چون من تجربه ی تلاش کردن و پشتکار داشتن رو داشتم تو کنکور موفق شدم و الان معلمم از لحاظ وزنی خیلی لاغر بودم ولی با رژیم و ورزش و پشتکار به وزن متناسب رسیدم

ناشناس 1 ارسال در تاریخ ۰۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

من زنی 42دساله هستم.متاهل با دوفرزند.من هم عقده طرد شدگی دارم.وقتی نظرات بقیه رو می خونم احساس میکنم خیلی از هم نسلهای من این عقده رو دارن.انگار نگرش به کودک در اون دوران غالبا به این شکل بوده. من تک دخترم .با 4 برادر.مادرم بسیار به تایید دیگران از خودش اهمیت میداد. تا جایی که هنوز هم در تلاشه خودش رو بهتر از اونی که هست نشون بده.من هم از این موضوع آسیب دیدم.حتی تو اتنخاب همسرم.بعضی اوقات از این ریاکاری مادرم متنفر میشم.کتاب مرداب روحی اویل امسال همرا ه کتابهای زندگی نزیسته وراهبری زندگی باشهود درونی شروع کردم. زندگی خود را دوباره بیافرینید رو هم دوبار خوندم.وقتی کندوکاو کردم درونم رو خیلی دچار بحران شدم.وبا مادرم مشکل پیدا کردم.تحلیل کردن اینکه بقیه باهات چه کار کردن وخودت هم با اونها همدستی کردی.حالم بد میکرد .پذیرفتن مسولیت انتخابهای غلط, رفتارهای اشتباه کار سختی هستش .این کمپین کمک بزرگی برام هست تا دردناکی گذشته روبهتر بفهم.وبتونم از چیزهایی که سالها من رو به رفتارهای اشتباه می انداخت عبور کنم.ممنونم استاد رضایی از اینکه هستید.

ناشناس ارسال در تاریخ ۰۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام و سپاس فراوان بابت آگاهى بخشيتون.
من زنى ٥٠ ساله هستم.
در كودكى و بعد از اون هم ابراز مهر و محبت و آغوش مادرى رو تجربه نكردم چون مادرم بسيار جدى، سرزنش گر و كنترل گرا بود ولى پدر مهربونى داشتم. مادرم به خوراك و پوشاك و درس و اين جور مواردم خيلى رسيدگى مى كرد ولى كلام و رفتار مهرآميزى نداشت.
فرزند كوچك خانواده بودم كسى نظرات من رو به رسميت نمى شناخت و نظراتم رو ناديده مى گرفتند و به حرفام توجهى نمى كردند. گاهى با مادرم در مورد مدرسه و دوستانم حرف مى زدم ولى احساس مى كردم به حرفم گوش نميده و در حال انجام كاراى خودشه. يادمه ازش مى پرسيدم اصلا به حرفاى من گوش ميدين؟ مى گفت آره. مى پرسيدم چى گفتم؟ لبخندميزد و هيچى نمى گفت. من هم عصبانى مى شدم و با خودم عهد مى كردم ديگه باهاش حرفامو نزنم. شايد همين باعث شد نتونم توى زندگيم با هيچكس صميمى بشم.

هميشه حس بى ارزشى داشتم و شايد براى ديده شدن، خودم رو مى كشتم كه نمرات و معدلم عالى بشه. تقريبا هميشه شاگرد اول بودم و به اين وسيله يه توجهى مى گرفتم. فكر مى كنم به خاطر همين هم تلاش كردم تا دكترا قبول بشم و فكر ميكردم به رشته ام علاقه دارم در حالى كه نداشتم. دكترام رو گرفتم، ازدواج كردم، كار كردم، دوباره كارشناسى ارشد مديريت رو هم علاوه بر رشته خودم خوندم... همه اينها براى گرفتن اعتبار و توجه بيرونى بود ولى خودم رضايت درونى نداشتم.
الگوى رفتارى همسرم هم مثل مادرم بود به شدت انتقادگر و كنترل گر. تا اينكه ٧ سال پيش ضربه روحى در زندگيم بهم وارد شد و به خودم گفتم ديگه از دست خودم خسته شدم. اين باعث شد توسط دوستى دوره اى از مسير خودشناسى رو آغاز كنم.
تازه درك كردم كه مسئوليت لحظه لحظه زندگيم با خودمه. روى نفس و منيتّم كار كردم تا زلال تر بشم. كارم رو كه مربوط به رشته تحصيليم بود رها كردم چون مدير اون شركت كه او هم بسيار كنترل كننده بود، ميخواست تا در مورد مدارك فنى شركت، به نوعى كارى خلاف اخلاق انجام بديم و اين با ارزشهاى هسته اى من مغايرت داشت.
نقاشى رو كه از كودكى عاشقش بودم و مادرم هم در دوره كودكى خيلى تشويقم مى كرد، دوباره شروع كردم.
در اين مدت ٧ سال در پروسه رشد قرار دارم ومدام دارم تغيير ميكنم. خيلى از باورهاى قديميم رو دور انداختم و خيلى از روابط گذشته ام رو پايان دادم، روابط و دوستان جديد پيدا كردم، از باج دادن به ديگران براى رسيدن به حس ارزشمندى خسته شدم و دارم روى تعادل در روابطم و رفتارهام كار ميكنم. هنوز روابطم شفا پيدا نكرده و در مسيرم و سعى دارم انسان بهترى بشم.