۱۸ مرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث گذشته نگذشته
سطح مقاله : پیشرفته
افزایش سایز متن

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس گفتارهای سهیل رضایی درباره دوره غیرحضوری گذشته نگذشته (عقده در روانشناسی) را اینجا به بحث بگذارید

.از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری گذشته نگذشته (آموزش نظریه عقده یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس های این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 192 نظر ارائه شده است
لیلا ارسال در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام ممنونم از جناب رضایی و تیم همراهشون
در سن ۳۸ سالگی کلاس تنبک رو شروع کردم. با یک استاد آقا ۷ سال کوچکتر از خودم.بسیار مقتدر و توانا. به یک باره شیفته تمام وجنات ایشون شدم. وجالبه که همیشه سر کلاس با استرس میرفتم.هنوزم وقتی درسم آماده نباشه مثل کودکیم حاضرم از کلاس نیمساعته فرار کنم.پیگرد این مسئله به این نقطه روشن رسیدم که هیچوقت مرد مقتدری در زندگیم نداشتم و مرد درونم نیز زخمیه! ومن فقط نداشته هامو پروجکت کردم روی استادم. و کامل باش،(چیزی که از کودکی از من خواستن بیشتر از سمت مادرم)و جو مدرسه در کودکی ام و برخورد معلمها وقتی تکلیف نداشتی و باید همیشه زرنگ و درس خون میبودی و شخصیتی که خود پر قنداقی ام داشتم و کلماتی که در کودکی میشنیدم که تو به اندازه کافی دوست داشتنی و خوب نیستی! باعث شد از همون بچگی کارهایی انجام بدم که فقط ناراضی باشم.ساپورت و ساپورت و سرویس و سرویس به همه. یجایی دیگه بریدم و خسته شدم. مرد زخمی درونم مثل پرنده خودشو به در و دیوار میزد تا یا بمیره یا رها بشه.
جالبه که استاد من ؛مرد نداشته توی سالهای زندگیمه چه پدرم !چه همسرم! چه مرد درونی خودم!
پدر آرام و ساکتی داشتم که در برابر مادرم اصلا قوی نبود و همیشه فکر میکردم نباید قوی باشم چون مثل مادرم ظالم هستم در حالیکه تو زندگی با یه مرد جدی و یکدنه همیشه جنگیدم و اعمال قدرت کردم. دقیقا شدم مادرم . ولی از طرفی سرویسهای نابجای بیخود دادم.خودم رو ندیدم. تو زندگی موندم که وقتی برای دیگران بازگو کردم اونها با کوچکترین مسئله رفته بودن اما من خواستم به مادرم بگم من تونستم این مرد رو آدم کنم ولی تو نتونستی با پدرم مثل دوتا آدم زندگی کنید.عقده پدر و مادر هر دوتا رو آوردم تو زندگیم و همیشه فکر میکردم این مرد رو از دست میدم با خیانت یا هر چیز دیگه ای. رفتارام غیر قابل کنترل و غیر قابل پیش بینی بود.
در اصل گذشته من بود که روابط دوستانه،همسری، شاگردی و حتی مادرانه ام رو هدایت میکرد. عقده هام بدجور سمی بودن و منو روابطم رو سمی کرده بودن. اخیرا سر قابلمه ای که سوخت با دخترم درگیری فیزیکی پیدا کردم چون دختر درون من هیچوقت نباید اشتباه میکرد و اگر اشتباه میکرد حتما باید توبیخ میشد و کتک میخورد و در کودکی من همیشه از کتک مادرم فرار میکردم. اما امروز دخترم نه تنها فرار نکرد بلکه رودر روی من ایستاد. من حتی کودکی ام را نیز به زندگی چهل سالگی ام آوردم. خدا رو شکر که عقده هام مثل روز داره برام روشن میشه. خیلی ریز و موئی

عاطفه ، ادامه ارسال در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۹۹

یاد گرفتم از هرچیزی ترسیدم برم سراغش ... تجربه های سخت ولی زیبایی داشتم ، موفقیتهای زیادی کسب کردم که در عین سختی برام شیرین بود که شاید اگه راحت به دست میاوردمشون اینقدر شیرینی نداشت ... زندگی خوبی ساختم ، کسب و کار قابل قبولی دارم، دستاوردهایی داشتم ، روابط و دوستان راضی کننده ای دارم . ارتباط نسبتا پایدار و قابل قبولی با خانواده م برقرار کردم. آگاهی بیشتری در لحظه نسبت به درونیات خودم دارم و تا اندازه ای کنترل بیشتر بر هیجانات و واکنشهای خودم نسبت به وقایع دردناک... ولی ترس همیشه با من هست .. شاید نباید انتظار داشته باشم که روزی برسه که این ترسها رو نداشته باشم
خوشحالم که تو این دوره بودم ، مرور خوبی بود و انگیزه رشد و پیشرفت رو در من دوچندان کرد و ممنون از جناب رضایی عزیز و تیم همکارشون ..
میدونم راه درازی مونده ، هنوز چیزهای زیادی هست برای تجربه کردن ، برای کسب باورهای بزرگتر ، برای آگاهی بیشتر در لحظه، برای دیدن زیبایی های زندگی ورای همه سختیهاش.... من حرکت میکنم ، من تغییر میکنم مثال جمله معروفی که میگه : " اگه از شرایطی که داری راضی نیستی جایت را تغییر بده، تو درخت نیستی". " اگر امروز برای خودت نایستی، چه زمانی خواهی ایستاد؟"

عاطفه ، ادامه ارسال در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۹۹

تبدیل به یک بچه گوشه گیر و منزوی شده بودم ، چرا که هر تلاشی برای جلب توجه دیگران به شکست منتهی میشد
بابا عصبی و تندخو و غیرقابل پیش بینی بود و اصلا ارتباط خوبی باهاش نداشتم ، معمولا هروقت از سر کار میومد ما بچه ها میچپیدیم توی اتاق و خیلی دم پرش نبودیم...خواهر کوچکترم که ۲ سال با من اختلاف سنی داشت فضای رشد بیشتری داشت و طبیعتا روحیه شیطون تر و جسورتر و برونگرا تری داشت و بیشتر مورد تشویق مامان و اطرافیان قرار میگرفت ، بیشتر جلب توجه میکرد و از زمان بلوغ به بعد برای مردها هم جذابیت بیشتری داشت و خواستگاران بیشتری هم داشت.. خواهرم همیشه برای تفریح خودش روحیات من و علایق و تفکرات منو به تمسخر میگرفت و بعد از مدتی یاد گرفتم همه حرفهام باید درون خودم باقی بمونه تا احساس امنیت بیشتری داشته باشم.. اونقدر درونگرا شدم که مهارت برقراری یک ارتباط ساده رو نداشتم و این هم به همه سرزنشهای خانواده اضافه شده بود: " تو آدم به دوری" .. هرگونه تلاش برای تایید گرفتن از پدر و مادر و جلب توجه اونها به شکست میرسید حتی برای تایبد گرفتن از پدر رشته تحصیلی مورد علاقه اونو انتخاب کردم که به شدت دچار افت تحضیلی شدم.اضطرابهای شدید، افت تحصیلی شدید در دوران دبیرستان که باز هم باعث سرزنش بیشتر و انزوای بیشتر من میشد و این دور تسلسل ادامه داشت. .
در این میان من به این باور رسیده بودم که به اندازه کافی خوب نیستم بی عرًه هستم و اصلا احساس کفایتمندی نداشتم ،باور به اینکه آدم مهم و قابل احترامی نیستم ، احساس ارزشمندی نداشتم و حتی خودم هم خودم رو دوست نداشتم ، همیشه احساس تقصیر و گناه میکردم از بابت اینکه نمیتونم مامانمو حمایت کنم ، باور اینکه من حوصله سر بر هستم و کسی رغبت نمیکنه با من وقت بگذرونه ، جذاب و دوست داشتنی نیستم و هیچ جذبه ای برای مردها ندارم . دست و پا چلفتی و بی عرضه م و ....
با همه این وجود یه چیزی همیشه درونم به من هشدار میداد " عاطفه این زندگی که تو میخواهی داشته باشی نیست ، براش یه کاری بکن"
کم کم تصمیم گرفتم استقلال خودم رو حتی با تصمیم های کوچیک پیدا کنم ، اولین شجاعتی که به خرج دادم این بود که برای دانشگاه علیرغم ناراحتی و مخالفت پدرم رشته موردعلاقه م رو خوندم و همون نقطه عطف بزرگی توی زندگیم بود ... کمی فاصله فیزیکی از خانواده در دوران دانشگاه و گرفتن مشاوره های مختلف باعث شد کم کم باورهامو بشناسم به خودم و واکنشهام تو موقعیتهای مختلف آگاهتر بشم ، سطح تفکرم رو کمی تغییر بدم ، مهارتهای ارتباطی و حل مساله یاد بگیرم و ...من شخصیتم رو کوبیدم و از نو بنا کردم
هنوز هم ترسهایی ته دلم دارم نه به شدت قبل ، ترس از تجربه چیزهای جدید و ناشناخته ، ترس از تنها موندن و رها شدن، ترس از اشتباه کردن و شکست خوردن ، ترس از تایید نشدن و دوست داشتنی نبودن ... هنوز هم تو موقعیتهای بحرانی و هیجانی باورهای منفی و قدیمی میاد سراغم .. ولی تنها چیزی که یاد گرفتم اینه که باید این تریها رو در کنار خودم حمل کنم و بزنم به دل تجربه ها ، ترس هیچوقت از بین‌نمیره ، منم که تصمیم میگیرم بشینم و نگاه کنم یا بلند شم و حرکت کنم...

عاطفه ارسال در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۹۹

خوندن داستان زندگی بقیه برای منی که تا حالا فکر میکردم دنیا تمام درهاش رو به روم بسته و تو این دنیای به این بزرگی احساس تنهایی عمیقی میکردم جالب توجه بود ، مدتیه فهمیدم هر آدمی زخم خودش رو حمل میکنه و این فقط تقدیر من نیست، شاید این فهم مسکن کوچیکیه برای همه زخمهام
تو یه خانواده سنتی و متعصب مذهبی با سطح اقتصادی پایین بزرگ شدم ، بچه اول خانواده بودم و طبیعتا خیلی اجازه اشتباه کردن نداشتم ... زیاد سرزنش و تحقیر و تمسخر شدم به خاطر قد و ظاهر ریز نقش و دختر خوبی نبودن و مقایسه شدن با دیگران و... ، معمولا انتظارات پدر و مادر رو نمیتونستم برآورده کنم چون از حد توان من خارج بود. معمولا باید نقش مراقب برای بقیه بچه ها تو خونه ایفا میکردم که اگه مشکلی پیش میومد سرزنش میشدم.
پدر و مادر مشاجرات زیادی داشتن ، دعواها و سر و صداها و انفجار خشم های ناگهانی و غیرقابل پیش بینی و تهدید به طلاق و منت مامان بر سر ما که فقط به خاطر ما بچه ها تو این زندگی مونده ، مامان از منِ ۷-۸ ساله انتظار داشت در مقابل ظلم های بابا ازش حمایت کنم و من اونقدر قدرتمند نبودم که این خواسته شو برآور ه کنم ... از روبروی بابا ایستادن میترسیدم و خب طبیعتا از طرف مامان طرد میشدم

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

با سلام و احترام
همراه گرامی شما برای تین مسایل که فرمودید حتما از کلاس صوتی تقدیر زنان و کتاب ژرفای زن بودن استفاده کنید

مادر ارسال در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام. خیلی ممنون جناب رضایی از دریچه ای که به ناخوداگاهمون باز کردید. من در خانواده ای فرهنگی بزرگ شدم. فرزند اول و تک دختر هستم. پدر و مادرم بسیار روابط خوبی باهم داشتند طوری که بقیه حسرتشان را میخورند. چون مادرم معلم بود مادربزرگم خیلی ساپورتمون میکرد و من اکثرا خونه مادربزرگم بودم و خیلی براشون عزیز بودم. مادر و پدرم هیچ‌وقت جلوی پیشرفت ما را نگرفتند و برای همین من و برادرم خلاقیت و ریسک پذیری و مدیریت بحران خوبی داریم چون توی بچگی همه شیطنتی را تجربه کردیم و کسی دعوایمان نکرد. ولی برادر کوچکم بشدددت عقده مادر داره. وقتی دربارش درس میدادین کامل حس میکردم دارین داداش منو میگین. با گوش دادن این درسها در مورد خودم سه نکته منفی فهمیدم. اما نمیدونم باید به چه عقده ای ربطشون بدم. اینکه مادرم همیشه ما را تمکین میکرد و از خودش میگذشت. و الان نگاه میکنم میبینم این حس به منم منتقل شده و به عنوان یک زن چهل ساله و مادر دو فرزند، فقط به فکر بچه ها هستم و اصلا به خودم نمیرسم. طوریکه مامانم ازم شاکی میشه. و دوم اینکه پدرم با اینکه آدم باهوشیه ولی هیچ‌وقت پشتکار نداشته و همیشه همه چیزو وسط راه رها کرده، از درس خوندن دانشگاه دولتی تا تحصیل تو انگلیس و کار در کویت و رییس چند کارگاه عمرانی بزرگ بودن. حالا میبینم منم همینطور. انگار از موفقیت میترسم. هروقت تصمیم به انجام عملی میگیرم که باعث پیشرفتم میشه مغزم شروع به فرافکنی میکنه و نمیذاره پیش برم و هزار علت برام میتراشه. نکته سوم اینه که با اینکه من در خانواده ای آسان گیر بزرگ شدم ولی با مردی ازدواج کردم که از خانواده ای سخت گیر بود. کج نشین، نخند، پیش من نشین زشته، لباست چروک نباشه و خلاصه برعکس خانواده ما که شعارشون اول هنر بعد تمیزی بود، اونا میگفتن زندگی فقط تمیزی. همه خانواده شوهرم عقده کامل باش دارند و من بیست ساله توی اون خانواده با این عقده رشد کردم و من هم مثل اونا شدم. تمیز باش، کامل باش، نخند، بچت کامل باشه و... توی این اوضاع قرنطینه که دخترم آنلاین درس میخونه همش باهاش درگیر میشدم که پشتکار نداره، نکنه از بقیه کمتر باشه و حالا بعد از این پنج جلسه من و همسرم متوجه شدیم که چه فشاری داریم روی دختر هفت سالمون اعمال میکنیم. و همه ترسمون از آینده بچه هامونه که نکنه تحت تاثیر این رفتارهای ما عقده های بزرگی در زندگیشون شکل بگیره. نکنه من با عقده کامل باش جلوی خلاقیتشون را بگیرم یا تبدیل به مادری بشم که تمیزی باعث بشه بهشون کم محبت کنم یا برای جبران این قضیه اونا را دچار عقده مادر کنم. یا نکنه بچه هامون مث خودم پشتکار انجام کاری را نداشته باشن چون رفتار منو میبینن؟ امیدواریم بتونیم با ادامه آشنایی با دروس بنیاد، فرزندانمون را از عقده های خودمون نجات بدیم

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

سپاس از حسن توجه شما

مژده ارسال در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۹۹

بچگی خیلی بدی داشتم، بچه فعالی بودم ولی پدر و مادر اینقدر سرکوب کردم که بسیار منزوی و خجالتی و شرمنده بودم، در دوران ابتدایی هیچ دوست صمیمی نداشتم، همیشه دنبال یه نفر بودم که منو بفهمه، در نهایت حماقت در 21 سالگی عاشق شدم و ازدواج کردم و در 23 سالگی مادر شدم، در 30 سالگی گرفتار بحران نیمه دوم عمر شدم این بحران تا 32 سالگی ادامه داشت، خودمو شناختم، زخم هامو شناختم، کمی خودمو جمع و جور کردم ولی با وجود دو بچه و ازدواجی که دست و پام رو بسته و شوهری که اصلا منو درک نمیکنه ولی دوست دارم در زمینه کاری موفق باشم و دارم تلاشم رو میکنم.

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

سلام
همراه گرامی
شما باید حتما کلاس صوتی تقدیر زنان و بعد از آن کلاس ازدواج رنج مقدس رو گوش کنید.

بی نام ارسال در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۹۹

وقتی بچه بودم هر چیزی رو که دوست داشتم داشته باشم و پدر و مادرم یا صلاح نمیدیدن که برام بخرن یا پولشو نداشتن با یک جمله خودشونو خلاص میکردن هر وقت پولدار شدیم میخریم برات و من همیشه در رویای پولدار شدن موندم این برام شد یه عقده که همیشه خودم رو با آدمای پولدار مقایسه کنم وهدفم این باشه که پولدار بشم تا چیزایی رو که دوست دارم بخرم.

zendegi ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

سلام من همیشه تو کودکی مقایسه شدم بچه ی وسطی بودم و همیشه خواهر و برادرم بهتر از من و من هیچ جا دیده نمیشدم و این روال تا الان هم ادامه داره و شدم یه ادم بی ارزش و مهر طلب که تو همه ی روابط عاطفیم باج دادم تا تایید بگیرم و منو بخوان و همیشه هم ناموفق تموم شده دارم رو خودم کار میکنم که تله هام و عقده هام جای من زندگی نکنن امیدوارم بشه

مريم ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

عالي بود
ممنون از تلاش هاتون براي افزايش آگاهي تو جامعه مون
بعد از شنيدنش كلي تصميم جديد گرفتم. احساس ميكنم خيلي نياز داشتم به دونستن مطالبي كه اشاره شد.
فقط من يه مشكل كوچيك داشتم، نتونستم درس سوم رو همون روز گوش بدم و متاسفانه از دست دادمش.
كاش يه فرصت ديگه داده ميشد.

شیرین ارسال در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۹۹

من سعی کرد به پرسشهای اقای رضایی که در جلسه چهارم مطرح کردن جواب بدم ، در تمام پاسخهای من یک نکته به چشم میخورد که خودم بهش دقت نکرده بودم و اون احساس به درد نخور بودن و بی فایده بودن و ترس از نداشتن دست اورد بود که با وجود احساس بی ارزشی و طرد شدگی که در خودم شناختم و‌گاهی به شدت در من قوت میگیره معجون‌کاملی برای حال خراب و نوسانهای روحیم ساخته. همیشه فکر میکردم باید به یه دردی بخوری تا ارزش داشته باشی. درست خوب باشه، مهندس یا دکتر باشی، بتونی به جامعه یا خانواده خدمات عالی ارائه بدی، جزو رده های بالای اجتماعی باشی تا با ارزش باشی، تا دیده بشی، تا حس با ارزش بودن داشته باشی.