۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث سایه های شخصیتی (درس ششم)
سطح مقاله : پیشرفته
نظرات و تجربیات خود درباره درس ششم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس ششم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 58 نظر ارائه شده است
فاطمه ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

Fatima:
سلام، من سالهای گذشته خوابهای آشفته زیادی میدیدم همیشه یه خونه قدیمی تو خوابم بود که تو خواب بهم میگفتن خونه پدربزرگم سالها این خواب رو داشتم که این خونه بیغوله و درن دشت یه قسمت مخوف داشت عین فیلمهای ترسناک بعد از یه مدت فکر میکردم واقعا بابابزرگم یه خونه ایی داشته از مامانمینا پرسیدم گفتن نه همچین خونه ایی که توصیف میکنی رو نداشته و خیال میکردم شاید تو بچگی اتفاقی برام افتاده که این خواب رو میبینم شاید جایی تنها موندم شاید ترسیدم اما وقتی بازم در این زمینه بررسی کردم دیدم نه همچین چیزی نبوده و یه خواب دیگه هم بود که همیشه میدیدم خیابون طویلی که مدام در حال فرار هستم نفس نفس میزنم و به شدت ترسیدم و یکی دنیالم میخواد منو بگیره یا بکشه همیشه هم تا جایی که یادم یه مرد بود اما الان چند سالی که دیگه این خوابها رو نمیبینم و الان خوابهام خیلی آروم شده اکثر مواقع هم خوابهام رو یادم نمیاد البته خوابهای عجیب مثل جنگ و زلزله و خوابهای که یه اتفاق عجیب توش می افته هرازگاهی میبینم اما میتونم بگم خوابهام خیلی آروم شده دیگه از اون ترسها و نگرانی ها تو خوابهام خبری نیست مگر اتفاقی برام افتاده باشه یا فکرم درگیر باشه که خوابی ببینم که خودم میدونم به خاطر چه مسله ایی این خواب رو دیدم. اما به نظر من که دیگه این خوابها رو نمیبینم و آرامشم نسبت به قبل بیشتر شده به خاطر اینه که سالها با خودم درگیر بودم آزادی برای من مفهوم خیلی گسترده ایی داره تا وقتی بچه بودم و قدرت تصمیم گیری برای خودم نداشتم و خودم رو تابع و تسلیم مادر و پدرم میدیم این برام آزار دهنده بود افکارم و روحیاتم بزرگ بودن اما سنم کم بود به خاطر همین خانواده ام من رو بچه میدونستن که از دنیای بیرون آگاهی ندارم ولی در درون خودم رو بزرگ میدونستم که اتفاقا بهتر از اونها از دنیای بیرون خبر دارم اینکه نمیتونستم برای خودم راحت تصمیم گیری کنم برام آزار دهنده بود بچه که میگم منظورم دوره دبیرستان از دید والدینم بچه بودم اما از دید خودم نه و راحت نمیتونستم با دوستام بیرون برم یا راحت نمیتونستم از زندگیم لذت ببرم اما با ورودم به دانشگاه باز هم میتونم بگم درسته وارد دنیای جدیدی شده بودم و راحت تر میتونستم برای خودم تصمیم بگیرم اما ترسهایی بود در من که مانع میشد همیشه حسرت دوره کارشناسی رو میخورم که چرا شیطون تر نبودم وقتی استاد یه چیزی میگفت تو ذهنم یه چیزی میاومد که با نمک بود دلم میخواست بگم اما میگفتم نه من یه دخترم بعدش بقیه چی فکر میکنن و هزار و یه فکر البته ناگفته نماند دانشجو درس خون و شجاعی بودم شده بود از ترس صدام بلرزه زیر بار حرف زور نمیرفتم نظراتم رو بیان میکردم با استادا بحث میکردم اما دوست داشتم شیطون تر بودم از درون خودم رو یه دختر شیطون اما درس خون میدیدم اما از بیرون اینطور نبودم همیشه همه به خاطر آروم بودن و معصوم بودنم ستایشم میکردن انگار که یه قدیسم این رو دوست نداشتم من همیشه در هر حالی عاشق خودم بودم و هستم اما اینکه قدیس باشم برای بقیه نه؛ همیشه تو تمام دورانهای زندگیم اطرافیانم من رو مثل یک قدیس پاک و بی آلیش و معصوم دیدن البته که دروغ و ظاهری نبوده واقعا آدمهای اطرافم رو از تمام وجود دوست داشتم و دارم و اینکه اونها در من چی میدین که اینطور برداشت میکردن خودم نمیدونم اما همیشه مورد احترام ویژه ایی بودم و هستم این رو البته واقعا شاکر خدا هستم چون برام یه ارزش که آدمها دوستم داشته باشن البته که این راه دو طرفه است و همیشه هم من آدمها رو دوست داشتم بی هیچ چشم داشت و توقعی و هر کاری از دستم بر اومده انجام دادم براشون و در مقابلش اونها هم برام خیلی کارها انجام دادن همین آدمها بودن که باعث رشد من شدن فکر میکنم کمی از بحثی که داشتم راجع بهش صحبت میکردم دور شدم؛ به هر حال دوست داشتم شیطون تر و مستقل تر باشم که با ورودم در دوره کارشناسی ارشد این موقعیت برام جور شد فوق العاده شیطون اما درس خون منضبط و دختری که همه به شدت عاشقش بودن از هر نظر نگاه همه دانشجوها و استادها به من جلب شد چیزی که عاشقش بودم و تونستم چیزی که سالها دوست داشتم را در عمل به واقعیت تبدلش کنم الان دوستهام همه میگن چقدر شیطونی و این رو خیلی دوست دارم چون حس میکنم جایگاهم رو تو زندگی پیدا کردم البته با تمام اینها موقعیتهای اجتماعی خوبی هم تو زندگیم تجربه کردم و الان جایگاه خوبی تو زندگیم دارم که واقعا برام لذت بخش و راضیم و استقلالم تو زندگیم پیدا کردم همیشه سر این موضوعات که با دوستام بچرخم یا برم بیرون تا حدودی درگیر بودم اما کم کم با مشاوره های مختلف و خوندن مقالات مختلف و شناختن بیشتر خودم و پدر و مادرم و به قولی رگ خوابشون دستم اومدن تونستم یه مدیریت خوب بر روی تمام این مسایل داشته باشم که هم خودم باشم و اون جوری که دوست دارم زندگی کنم و هم دل پدر و مادرم رو نگه دارم فکر میکنم به خاطر این که تونستم خودم رو زندگی کنم؛

مهناز ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

....ادامه
و تمام حسهای جوانی در من زنده شد.خاطرات جوانی،انرژی جوانی و....
در کل عالی بود.
من ۴۴ سالمه

مهناز ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

من همیشه برای رسیدن به اهداف زندگیم از خیلی از تفریحاتم چشم پوشی کردم و انها را به تعویق انداختم.این اتفاق از زمانی که پشت کنکور بودم و سعی داشتم که رشته ی دلخواهم را قبول شوم،در من نهادینه شد.
مثلا برای قبول شدن دانشگاه،روزانه حداقل ۸ ساعت درس می خوندم و هیچ مهمونی شرکت نمیکردم و حتی تفریحهای کوچیک رو هم ،مثل رفتن به فروشگاهها و خرید ،رقصیدن ،ورزش و ....برای خودم تحریم کرده بودم.
این سیستم در من نهادینه شد.به طوریکه اگر هدف شخصی دارم، تمام خانواده باید بدونند که من باید برای رسیدن به هدفم تمرکز کنم و شرایط منو تا رسیدن به اون هدف قبول داشته باشند.
البته بیشتر اهداف من برای ادامه تحصیلم هست .در کل را موفقیت را،تمرکز محض به اون موضوع میدونم.
مدتی است که هدف دارم ولی نمی تونم دیگه تمرکز لازم رو داشته باشم.
مثلا هفته ی پیش که تعطیلی زیاد داشتیم،کلی برنامه ریختم که برای ازمونی که در پیش دارم،بیشترین توانم رو در نظر بگیرم.ولی نمی تونستم تمرکز کنم.جالب بود که می خواستم کمی تفریح کنم که حداقل از وقتم استفاده بهینه داشته باشم،اما حرا نمیکردم.
تا اینکه روز جمعه،عصر دیدم نه درسی خوندم و نه به کارهایی که دوست داشتم پرداختم.بنابراین دست بکار شدم و یک فیلمی که مدتها گرفته بودم و برای من نوستالژی بود رو گذاشتم و تا ۱۲ شب تماشا کردم.
تجربه جالبی بود.بعدش احساس رضایت داشتم.تمام حسهای دوران نوجوانی ام در من زنده شد.دیدم چقدر خوبه به حسهای درونم توجه کنم و کاری رو انجام بدم که نیاز دارم نه کاری که " باید انجام بدم".
بد نیست که بگم ،اون فیلم "بر باد رفته "بود که بارها دیده بودم و تما م

سهیل ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام دوستان لطفا یکی منم به کمپین اصل شو وصل شو اد کنید
ممنون

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

سلام لطفا" با دفتر تماس بگیرید

سهیل ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

9124835648

نرگس آریانی ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

من بعدازشکستی که خوردم با قاطعیت و قیافه جدی و اخمو میگفتم مرد میخوام چیکار ؟ مگه من چلاقم ؟ خودم هم میتونم پول دربیارم هم میتونم سفر برم و زندگی کنم . من سالهای خیلی زیاد توپ زندگی تاهل رو زیرآب نگه داشتم ولی یه روز ازآب یرون پرید و منو نابود کرد دچاربیماری خودایمنی شدم که هیچ داروئی نداشت ولی بالاخره موفق شدم غالب بشم و با کمترین آسیب خارج بشم ولی بازهم دست از سرم برنداشت عاشق فردی شدم که اشتباهی بود 2 سال تو جهنم بودم آسیب بسیار زیادی رو دراثر خامی تحمل کردم و هزینه سنگینی پرداخت کردم ولی ازاون هم جستم .بازهم این وجه زیست نشده ولم نکرد تااینکه فهمیدم تا شفا اتفاق نیفته تکرار میشه و تکرار! حالا دارم باهاش مواجه میشم و سعی میکنم درکش کنم ببینمش و به نحو درست زندگیش کنم !
یه آرزوی دیگه هم داشتم من همیشه دلم میخواست گوینده و مجری بشم حتی درآزمون هم قبول شدم ولی نشد که برم .چند ماهی هست که رفتم سراغ اینکار و دوره هاش رو میگذرونم و خیلی دوستش دارم .احساس رهایی میکنم و فهمیدم اگه زیستش کنم شفا پیدا میکنم .

منیره ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

من از وقتی یادمه هر جور دوست داشتم زندگی کردم، پدرم بسیار سخت گیر بود ولی من برای بدست آوردن خواسته هام خیلی باهاش جنگیدم اونقدر که بعضی وقتها از روی لج بازی و بردن یک مبارزه دچار اشتباه شدم مثل ازدواجم، ولی الان فکر میکنم خسته ام از اینهمه مبارزه ولی در عین حال خوشحالم که برای خودم زندگی کردم ولی این گارد قوی بودن دیگه خسته ام کرده همه چی بودم جز زن بودن، هیچوقت نتونستم زن لطیفی باشم همشه مسئولیت و فکر و دغدغه دلم میخواد یاد بگیرم زن باشم این زندگی نزیسته منه.

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

سلام دوست عزیز شما از کتاب انواع زنان کمک بگیرید

راحله ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام یادمه وقتی که بچه بودم دلم میخواست فضانورد ،خواننده و مجری تلویزیون بشم
شوهرم بسیار خوشتیپ باشه
ماشین داشته باشم و رانندگیم عالی باشه
ولی توی22 سلگی وارد کار اداری شدم.توی32 سالگی باهمسرم ازدواج کردم که الپسیا (ریزش موی سکه ای )دارد و به دلیل استفاده از دارو های کورتن چاق شده(البته با موهاش خیلی مشکلی ندارم ولی از چاق شدنش و بد تیپ بودنش ناراحتم .معمولا با شلوار ورزش و صندل میاد بیرون هرچیم بهش میگم میگه من که نمیخوام پیاده بشم و حرفمو گوش نمیده.خیلی دوست دارم کت و شلوار رسمی بپوشه
الان ماشین دارم ولی هنوز از رانندگی میترسم

راحله ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

راستی شوهر منم دمدمی مزاج و ریزش مو داره سایه اش چی میتونه باشه. حوصله ی بحث های روانشناسی را هم نداره که بخوام عضوش کنم.خودم بیشتر خسته وافسرده و بی دقتم سایه ی من چیه؟

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

سلام باید بهتر تحلیل بشید و اینکارو خودتون اولش بهش بپردازید با این کمپین

سحر ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام . درس ششم قابل شنیدن نیس. حتی درسهای قبلی را هم نمی تونم دوباره استفاده کنم

الهام ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
منم دقیقا زندگی زیست شده ای را داشتم که خیلی چیزهایی که من میخواستم توش نبود؛ مثلا هیچوقت بخاطر دلم چادری نبودم فقط بخاطر حرف مردم بود و اصلا خشنود نبودم اولین کاری که کردم خودم رو ازین پیله دراوردم؛ کمی از لحاظ مذهبی بازتر شدم و سختگیری بیخودی نکردم. شروع کردم به رانندگی کردن. رشته مورد علاقمو تو دانشگاه خوندم. کلاس هنری مورد علاقمو شرکت کردم. گاردم نسبت به بعصی مسائل را شکستم.هفته ای یکبار سینما میرم. لباسهای رنگ روشن پوشیدم. بابعضی دوستام رابطمو کم کردم سعی کردم فاصلمو با آدمهای تنبل و غرغرو زیاد کنم تا نشینم باهاشون ناله کنم. افکار واحساساتم رو بزبون اوردم؛ اگر از کسی گله داشتم به خودش گفتم. برخی مرزهای زندگیمد جابجا کردم و به بقیه هم اونارو اعلام کردم. خلاصه اینکه بعد از سی سالگی بحرف دلم بیشتر گوش کردم. البته جای کار زیاد داره هنوز (:

سارا ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام به دوستان دقیقا من هم تجربه هایی مشابه تجارب دوستان عزیز رو داشتم و تجربه همکاری با همسرم رو هم داشتم مثل (شرکت) که متاسفانه دو بار از لحاط اقتصادی به مشکل برخوردیم و نکته ای که نیروی محرکه منو در حال حاصر غیر فعال کرده تضادی هست که بعد از شکست در کسب و کار باهاش مواجه شدم و تصور میکنم چیزی به نام معصوم در من دیگه وجود نداره و علی رغم اینکه بسیار خوش بین به دنیا و ارزوهام بودم الان اصلا انگیزه و ارزویی ندارم و به شدت وحشت بالا رفتن سن منو آزار میده گاهی اوقات فکر میکنم ای کاش تجربه داشتن شرکت در سن کم رو نداشتیم و ادمای معمولی بودیم و دوست دارم برم به یه جای دور و خلوت خطاطی کنم و به هنر که همیشه ارزوشو داشتم بپردازم اما جرات انتخاب و ریسک ندارم