از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس ششم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس ششم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
به نظرم درس ششم اصلا درمورد سایه ها نبود صرفا معرفی کتاب بود البته خیلی هم مدتش کم بود .تمام مدت منتظر بودم معرفی کتاب تموم بشه و درس شروع بشه اما نشد
به نظرم حرفتون درست نیست من از همین 15 دقیقه کلی یادداشت برداری کردم .
سلام من از بچگی با بحث و بگو مگوی پدر و مادرم بزرگ شدم و احساس می کنم تمام زندگی مرا تحت تاثیر قرار داده و سایه های زیادی دارم از شما ممنونم اما نمی دانم چکار باید بکنم الان که 50 ساله شده ام هنوز در کنار پدر و مادرم هستم و هنوز بحث و گفت و گوی هر روزه آنها مرا عصبی و ناراحت می کند آرزوی طول عمر بیشتر برای والدینم دارم اما نمی دانم چطور باید زندگی خودم را هم نجات دهم به صحبت های شما گوش کرده ام و چندین بار هم گوش کرده ام و باز گوش میکنم ممنونم که کمکمان می کنید. من تازه با سایه ها آشنا شده ام اما هنوز سایه های خودم را نشناخته ام و اینکه چرا و چطور باعث این شده اند که من زندگی موفقی نداشته باشم. سپاسگزارم
سلام من فایل های دانلودی اسرار سایه را گوش کردم تا پایان قسمت 9 و بالاخره یکی از سایه های خودم رو شناختم، خیلی خوشحالم و ذوق زده هستم سایه زشتی هست و عجیبه که اینقدر خوشحالم که باهاش آشنا شدم. آقای سهیل رضایی خیلی خوب و مهربونی که ما رو راهنمایی کردی تا خودمون رو بشناسیم واقعا سپاسگزارم و دعاگوی شما هستم. من به این مسیر ادامه خواهم داد و فایل ها را بیشتر گوش می دهم تا بقیه سایه هام رو هم بشناسم.
سلام.روز بخیر
چرا فایلها صدا ندارند
حتی فایلهای یک و دو و سه هم دیگه لوود نمیشه
لطفا رسیدگی کنید .در حقیقت راهی که داشتیم با این فایلها طی میکردیم نیمه کاره میمونه و این واقعا گیج تر رها میکنه مارو
سلام.روز بخیر
چرا فایلها صدا ندارند
حتی فایلهای یک و دو و سه هم دیگه لوود نمیشه
لطفا رسیدگی کنید .در حقیقت راهی که داشتیم با این فایلها طی میکردیم نیمه کاره میمونه و این واقعا گیج تر رها میکنه مارو
سلام من کلی چیزو باهم مینویسم اول اینکه من 26 سالمه ی خانواده سنتی و مذهبی و بسته دارم شهرستانی هستم حدود دوسال با ی پسری ک ازم دور بود و تهران بود رابطه داشتم نهایتا ایشون به جمع بندی رسیدن به درد هم نمیخوریم الان تقریبا 3ماه میگذره ومن روزها و شب های سختی داشتم تقریبا ی ماه قبل اتمام رابطه از طریق همین دوستم با ی روانشناس لینک شدم و درارتباط خب درکل کمک بهم زیاد کردن ولی ی مسئله من این بود ک به من تکلیف میگفتن ی مدت انجام میدادم بعدش نه وزیاد ازاین لحاظ راضی نبودم خلاصه با نظرهمین روانشناسم تصمیم گرفتم تو شهرستانمونم حضورا برم پیش ی روانشناس دیگه الان اون روانشناس قبلیم بهم میگه تو ترسو تنبل و ادای تغییر رو درمیاری و این روانشناس شهر خودم میگه نه تو میخوای تغییر کنی امروز زفتم پیشش بهم میگه افسردگی داری و باید دارو درمانی بشی الان گیر کردم ک چی به چیه ؟؟؟
سلام من کلی چیزو باهم مینویسم اول اینکه من 26 سالمه ی خانواده سنتی و مذهبی و بسته دارم شهرستانی هستم حدود دوسال با ی پسری ک ازم دور بود و تهران بود رابطه داشتم نهایتا ایشون به جمع بندی رسیدن به درد هم نمیخوریم الان تقریبا 3ماه میگذره ومن روزها و شب های سختی داشتم تقریبا ی ماه قبل اتمام رابطه از طریق همین دوستم با ی روانشناس لینک شدم و درارتباط خب درکل کمک بهم زیاد کردن ولی ی مسئله من این بود ک به من تکلیف میگفتن ی مدت انجام میدادم بعدش نه وزیاد ازاین لحاظ راضی نبودم خلاصه با نظرهمین روانشناسم تصمیم گرفتم تو شهرستانمونم حضورا برم پیش ی روانشناس دیگه الان اون روانشناس قبلیم بهم میگه تو ترسو تنبل و ادای تغییر رو درمیاری و این روانشناس شهر خودم میگه نه تو میخوای تغییر کنی امروز زفتم پیشش بهم میگه افسردگی داری و باید دارو درمانی بشی الان گیر کردم ک چی به چیه ؟؟؟
من در یک شهر کوچیک و مذهبی و سنتی بزرگ شدم و از وقتی که یادم میاد محدودیت های خیلی زیادی که این شرایط برام ایجاد می کرد و تلاش برای رها شدن ازشون بزرگترین دغدغه من بوده و انقدر برام بزرگ بوده که الان هرچی فکر میکنم راجع به آرزوهام هیچی غیر از خلاص شدن از اون شرایط یادم نمیاد. این دغدغه باعث شد که درس خون باشم چون تنها راهی که میدیدم جلو پام رفتن به دانشگاه بود بجای ازدواج در سن پائین، درس خوندم و تو بهترین دانشگاه قبول شدم و از لحظه اول از رشته تحصیلیم بدم میومد چون فکر میکردم باهاش نمیتونم کار تا بعدش مستقل بشم. اما تا فوق لیسانس ادامه دادم چون فکر می کردم مجبورم برا پیدا کردن کار مدرک داشته باشم. سال اول ارشد رفتم سر کاری که دوست نداشتم و تحقیر کننده بود برام چون دیگه نمیخواستم به لحاظ مالی وابسته باشم. اما الان ۵ ساله که همون شغلو تو شرکت های مختلف دارم که هر روز حالمو خرابتر میکنه چون رزومه کاریم اجازه پیدا کردن کار دیگه ای بهم نمیده و از طرفی هم عوض کردن شغل یعنی دوباره شروع از اول که نمیتونم چون به درآمد نیاز دارم.
ازدواج کردم چون پدر و مادرم ناراحت بودن و سبک زندگی منو تائید نمیکردن اما خداروشکر ازدواج خوبی بود.
همینطور که گفتم همیشه با ترس انتخاب کردم و حس میکنم هر روز دارم ترسوتر میشم و حس بی ارزشی درونیم بزرگتر میشه. تپش قلب و اسپاسم های زیاد دارم. باید قدرت رو زندگی کنم اما نمیدونم چجوری!
باید هرچند برای مدتی کار نکنم و فکر کنم اما شرایطشو ندارم.
از شرکتی که توش کار میکنم عصبانیم با اینکه داره خرج زندگی منو میده و خیلی معتبره.
فراموشی هایی که هر روز داره بیشتر میشه.
کتاب جوجه اردک زشت درون، شجاعت، یافتن معنی در نیمه دوم، کلاس صوتی ژرفای زن بودن رو نصفه رها کردم. شروع خودشناسی خوب بود و خیلی حالمو بهتر کرده بود اما دوباره برگشتم جای اول!
سلام از امروز متاسفانه هیچ فیل صوتی اصل شو وصل شو پخش نمیشود حتی درس ۶.....
مشکل چیست ؟از حسن توجه شما سپاسگزارم.
دیگه از اون خوابهای رمز آلود و ترسناک خبری نیست البته نسبت به بیماری هایی که گفتی بیماری ندارم خدا رو شکر اما گاهی که عصبانی میشم قلبم تیر میکشه و این واقعا برام وحشتناک که دختری به این کم سن و سالی چرا باید همچین تجربه ایی کنه اما چون به شدت به سلامتی خودم اهمیت میدم و ورزشکار هم هستم راه های کنترل با خشم و شناخت خشم و شناخت بیشتر خودم رو در پیش گرفتم تا اروتر بشم و من در کتاب شفای زندگی خوندم که دردها نشانه هستند چیزی که استاد هم اشاره داشتند و درد پا نشان از ترس از آینده است من مدتی که کمی زانوهام درد میگیره به قولی گرفتگی داره و واقعا هم ترس از آینده دارم چون تازه تو موقعیت شغلی که سالها منتظرش بودم قرار گرفتم و کمی نگرانم از این بابت. سخته که آدم اون چیزی رو که دوست داره باشه یا زندگی کنه من سالها جنگدیم گاهی نمیدونستم چی میخوام گاهی میدونستم اما نمی تونستم گاهی میتونستم اما میترسیدیم گاهی نمیترسیدم اما نمیخواستم و هزار گاهی و اما و اگر دیگه؛ اما دل رو تو خیلی از موارد زدم به دریا سعی کردم لذت ببرم گاهی واقعا باید خلاف جهت آب شنا کرد. الان هم کلی رویا و برنامه دارم که تو برنامه ریزی هام هست من هر سال یه برنامه ریزی سالانه از کارهای مورد علاقه ام دارم و یه برنامه ریزی بلند مدت و آخر سال بررسی میکنم به کدوم یکی رسیدم و کدوم یکی نصفه است و کدوم رو هنوز شروع نکردم و دونه دونه اهداف و ارزوهام رو دارم عملی میکنم و تا الان نشده چیزی بخوام و بگم و نشه چون به خودم همیشه ایمان داشتم و عاشق خودم بودم و عاشقانه زندگی رو نگاه کردم گاهی خوردم زمین گاهی گلی شدم گاهی ریختم گاهی اشک ریختم اما با تمام گاهی ها همیشه عاشق زندگی بودم همیشه عاشق آدمها بودم خیلی وقتها هم شده از عالم و ادم خسته شم و حالم ازشون بهم بخوره طبیعی چون آدمم اما اکثر مواقع عشقی درونم بوده. من سایه هام رو تو این مدت شناختم یه سایه ناگهانی دارم اونم مربوط به عصبانیتم که ناگهانی سر هیچ و پوچ عصبانی میشم اونم بیشتر نسبت به مامان و بابام و کاملا میدونم چرا و دنبال حل کردنشم میخوام بیینم چطور باید با سایه ها برخورد کرد و سایه دیگری هم مربوط به مرحله احساسی زندگیم درشناخت مردها گیج و گنگم و در ارتباط باهاشون واهمه ایی در دلم هست.
من همون فردی هستم که سری پیش از مذهب گفتم تو این مدت با خودم فکر کردم که واقعا مذهب برای من دست آویز یا از صمیم قلب دوست دارم خدا رو یه نکته ایی تو یه کتابی که به تازگی تمومش کردم توجه ام رو جلب کرد من تمام اتفاقات زندگی رو یه نشونه میبینم مدتی است دارم یه کتابی میخونم که با این کمپین خیلی همپوشانی داره و جالب ماه رمضان امسال موقعیتی برام پیش اومده کلا رها و آزاد از هر کاری خونه هستم و این یکماه رو واقعا در حال شناخت و خودشناسی هستم مدام در حال فکر کردن و نوشتن به خیلی از حسها و بخشهای خودم دسترسی پیدا کردم خیلی اروم تر شدم قبلا دوست نداشتم ماه رمضون خونه باشم اما امسال برخلاف سالهای دیگه مقاوت نکردم با جریان زندگی همراه شدم خیلی هم آشفته شدم چون همون طور که استاد در درسهای اول گفتن این دوران تناقضها و تضادها و بهم ریختگی ها داره واقعا من مدتی بهم ریختم تو خودم فرو رفتم هنوز هم احتمال بهم ریختگی هست اما فکر میکنم رو به رشدم و آرامشم خیلی بیشتر شده فقط دل دل میکنم ممتد باشه این موضوع و حس در من؛ اون جمله ایی که میخواستم بگم که گفتم تو کتابی خوندم این بود:" قاعده اول؛ کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینه ای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر می بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است."
کتابی رو خوندم که 40 قاعده شمس تبریزی در اون هست این کتاب خیلی من رو به تفکر واداشت همزمان با کمپین اصل شو وصل شو خیلی اتفاقات شیرین درون خودم تجربه کردم و حتی تلخ اما همه رو دوست داشتم و دارم میخوام بشناسم خود حقیقم رو میخوام عاشق تر و راحت تر زندگی کنم میخوام اگه پرستشی هست از روی عشق باشه نه ترس به خاطر همین میگن خودشناسی خدا شناسی انگار من تو این مدت داشتم خدا رو هم که ودیعه الهی در وجودم میشناسختم انگار برای رسیدن به ایمان باید کفر رو تجربه کرد برای رسیدین به عشق فراغ رو هم تجربه کرد من با این جمله خیلی چیزها فهمیدم و خیلی چیزها هنوز مونده که بفهمم.
استاد عزیز سپاس فراوان بابت تمام مطالب زیبا و مفیدتون و این کمپین
برای تک تک دوستان عشق و آرامش خواهانم
به امید روزی که عشق همه جا را فراگیرد...
Fatima:
سلام، من سالهای گذشته خوابهای آشفته زیادی میدیدم همیشه یه خونه قدیمی تو خوابم بود که تو خواب بهم میگفتن خونه پدربزرگم سالها این خواب رو داشتم که این خونه بیغوله و درن دشت یه قسمت مخوف داشت عین فیلمهای ترسناک بعد از یه مدت فکر میکردم واقعا بابابزرگم یه خونه ایی داشته از مامانمینا پرسیدم گفتن نه همچین خونه ایی که توصیف میکنی رو نداشته و خیال میکردم شاید تو بچگی اتفاقی برام افتاده که این خواب رو میبینم شاید جایی تنها موندم شاید ترسیدم اما وقتی بازم در این زمینه بررسی کردم دیدم نه همچین چیزی نبوده و یه خواب دیگه هم بود که همیشه میدیدم خیابون طویلی که مدام در حال فرار هستم نفس نفس میزنم و به شدت ترسیدم و یکی دنیالم میخواد منو بگیره یا بکشه همیشه هم تا جایی که یادم یه مرد بود اما الان چند سالی که دیگه این خوابها رو نمیبینم و الان خوابهام خیلی آروم شده اکثر مواقع هم خوابهام رو یادم نمیاد البته خوابهای عجیب مثل جنگ و زلزله و خوابهای که یه اتفاق عجیب توش می افته هرازگاهی میبینم اما میتونم بگم خوابهام خیلی آروم شده دیگه از اون ترسها و نگرانی ها تو خوابهام خبری نیست مگر اتفاقی برام افتاده باشه یا فکرم درگیر باشه که خوابی ببینم که خودم میدونم به خاطر چه مسله ایی این خواب رو دیدم. اما به نظر من که دیگه این خوابها رو نمیبینم و آرامشم نسبت به قبل بیشتر شده به خاطر اینه که سالها با خودم درگیر بودم آزادی برای من مفهوم خیلی گسترده ایی داره تا وقتی بچه بودم و قدرت تصمیم گیری برای خودم نداشتم و خودم رو تابع و تسلیم مادر و پدرم میدیم این برام آزار دهنده بود افکارم و روحیاتم بزرگ بودن اما سنم کم بود به خاطر همین خانواده ام من رو بچه میدونستن که از دنیای بیرون آگاهی ندارم ولی در درون خودم رو بزرگ میدونستم که اتفاقا بهتر از اونها از دنیای بیرون خبر دارم اینکه نمیتونستم برای خودم راحت تصمیم گیری کنم برام آزار دهنده بود بچه که میگم منظورم دوره دبیرستان از دید والدینم بچه بودم اما از دید خودم نه و راحت نمیتونستم با دوستام بیرون برم یا راحت نمیتونستم از زندگیم لذت ببرم اما با ورودم به دانشگاه باز هم میتونم بگم درسته وارد دنیای جدیدی شده بودم و راحت تر میتونستم برای خودم تصمیم بگیرم اما ترسهایی بود در من که مانع میشد همیشه حسرت دوره کارشناسی رو میخورم که چرا شیطون تر نبودم وقتی استاد یه چیزی میگفت تو ذهنم یه چیزی میاومد که با نمک بود دلم میخواست بگم اما میگفتم نه من یه دخترم بعدش بقیه چی فکر میکنن و هزار و یه فکر البته ناگفته نماند دانشجو درس خون و شجاعی بودم شده بود از ترس صدام بلرزه زیر بار حرف زور نمیرفتم نظراتم رو بیان میکردم با استادا بحث میکردم اما دوست داشتم شیطون تر بودم از درون خودم رو یه دختر شیطون اما درس خون میدیدم اما از بیرون اینطور نبودم همیشه همه به خاطر آروم بودن و معصوم بودنم ستایشم میکردن انگار که یه قدیسم این رو دوست نداشتم من همیشه در هر حالی عاشق خودم بودم و هستم اما اینکه قدیس باشم برای بقیه نه؛ همیشه تو تمام دورانهای زندگیم اطرافیانم من رو مثل یک قدیس پاک و بی آلیش و معصوم دیدن البته که دروغ و ظاهری نبوده واقعا آدمهای اطرافم رو از تمام وجود دوست داشتم و دارم و اینکه اونها در من چی میدین که اینطور برداشت میکردن خودم نمیدونم اما همیشه مورد احترام ویژه ایی بودم و هستم این رو البته واقعا شاکر خدا هستم چون برام یه ارزش که آدمها دوستم داشته باشن البته که این راه دو طرفه است و همیشه هم من آدمها رو دوست داشتم بی هیچ چشم داشت و توقعی و هر کاری از دستم بر اومده انجام دادم براشون و در مقابلش اونها هم برام خیلی کارها انجام دادن همین آدمها بودن که باعث رشد من شدن فکر میکنم کمی از بحثی که داشتم راجع بهش صحبت میکردم دور شدم؛ به هر حال دوست داشتم شیطون تر و مستقل تر باشم که با ورودم در دوره کارشناسی ارشد این موقعیت برام جور شد فوق العاده شیطون اما درس خون منضبط و دختری که همه به شدت عاشقش بودن از هر نظر نگاه همه دانشجوها و استادها به من جلب شد چیزی که عاشقش بودم و تونستم چیزی که سالها دوست داشتم را در عمل به واقعیت تبدلش کنم الان دوستهام همه میگن چقدر شیطونی و این رو خیلی دوست دارم چون حس میکنم جایگاهم رو تو زندگی پیدا کردم البته با تمام اینها موقعیتهای اجتماعی خوبی هم تو زندگیم تجربه کردم و الان جایگاه خوبی تو زندگیم دارم که واقعا برام لذت بخش و راضیم و استقلالم تو زندگیم پیدا کردم همیشه سر این موضوعات که با دوستام بچرخم یا برم بیرون تا حدودی درگیر بودم اما کم کم با مشاوره های مختلف و خوندن مقالات مختلف و شناختن بیشتر خودم و پدر و مادرم و به قولی رگ خوابشون دستم اومدن تونستم یه مدیریت خوب بر روی تمام این مسایل داشته باشم که هم خودم باشم و اون جوری که دوست دارم زندگی کنم و هم دل پدر و مادرم رو نگه دارم فکر میکنم به خاطر این که تونستم خودم رو زندگی کنم؛