انسانی می تواند به حقیقت ذاتی و آرامش وجودی خود برسد که توان ایجاد تعادل بین قطب های متضادِ روانش را به دست بیاورد .
روان انسان مانند ترازویی است که برابر بودنِ کفه های آن ، نشان دهنده ی سلامت و کارکرد درست آن است
هنگامی که بنا به هر دلیلی ، یکی از کفه ها سنگین تر باشد ، ترازو از حالت تعادل خارج شده و کاراییِ صحیح ِخود را از دست میدهد
هر آنچه در ذهن ما وجود دارد ، قطب متضادی هم در برابرش قرار گرفته
اگر مهربانی از صفات انسانی است / خودخواهی هم در برابر آن وجود دارد
اگر بخشندگی هست / خساست هم هست
اگر رعایت احترام هست / عصیان هم هست .....
توجه بیش از حد به یک سمت و پنهان کردن ، انکار و سرکوب طرف دیگر ، تعادل روان را در آن مورد بر هم می زند .
وقتی روان دچار این حالت می شود برای اعلام وضعیت خود ، انسان ها ، شرایط و اتفاقاتی را جذب زندگی انسان می کند تا وجود قطب سرکوب شده و لزوم توجه به آن را به فرد یادآوری کند .
برای مثال اگر کسی تمام توان و وقت خود را صرف کار ِ مداوم و بی وقفه کند و همه او را به عنوان فردی پر تلاش ، خستگی ناپذیر و هدفمند بشناسند
قطب متضاد این سخت کوشی که بی خیالی ، تنبلی و خوشگذرانی است ، سرکوب و انکار می شود .
در این موقعیت روان به شکل های مختلف ، انسان هایی را جذب زندگی فرد می کند که این مشخصات را به شکل غلو شده دارند ! و شرایطی را پدید می آورد که شخص تلاشگر مجبور به مراوده و معاشرت با آنها باشد ! تا شاید این جنبه از روانش را در بیرون مشاهده و تداعی کند
این روند به دلیل تضاد با شخصیت فردِ پر تلاش، باعث ، سرخوردگی ، خشم ، به هم ریختگی .... در او می شود و آنقدر ادامه پیدا می کند تا ، یا مشکل را بفهمد و آن را برطرف کند یا تعادل زندگیش نیز به هم می خورد و دچار افسردگی ، دلزدگی و ناامیدی می شود !..
از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
در پایان اضافه میکنم که اگر تمایل به مطالعه مطالب جذابی در خصوص عقده، سایه و روند پیشرفت جلسات روان درمانی دارید، مقاله "یکروان درمانی خوب چگونه پیش میرود؟" را به هیچ وجه از دست ندهید.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
من از دیگران پرسیدم که من را چگونه می بینند؟ نظرات خیلی برام جالب بود تو هر دسته از دوستان یا خانواده یا همکاران نظرات گروهی مشابه ولی متفاوت از گروه دیگر داشتن مثلا همکاران و خانواده میگفتن بیحس و بی تفاوتی دوستان همگی میگفتن دیر میگیری ولی خوب میگیری(منظورشون مطالب بود)
سلام یک چیز از کودکی مرا همواره آزار میداد نوعی احساس بی عرضگی که از طرف مادرم به من منتقل شده بود و احساس ترد شدگی و عدم پذیرش از طرف اطراف محیط اطراف .برای اینکه از طرف دیگران پذیرفته بشم ماسکهای زیادی را به خود زدم
مثل اهل مطالعه بودن . چیز فهم و امروزی .متمدن و با کلاس بودن. یکی از ماسکهای من ارتباط نداشتن با جنس مخالف بود و این را یک ارزش میدانستم من تا زمان ازدواج هیچ ارتباطی با جنس مقابل نداشتم و گریزان بودم و هنوز این مشکل در من باقی است و ارتباط با وجه زنانه وجودم با مشکل مواجه است.سالهاست با موضوعات روانشاسی آشنا هستم و شرایطم بهتر شده ولی هنوز موارد زیادی هست که باید به سراقش برم
از فرصت استفاده کرده وارادت خود را به استاد رضایی ابراز میدرام که یکی از اسطوره های زندگی من است
سلام من در سن نوجوانی حدود ۱۰ ۱۲ سالگی خواهر بزرگتری داشتم که گاهی شیطونی مختصری میکرد و دوست پسر داشت در حد خیلی معمولی ینی فقط صحبت کردن و پارک رفتن ولی از اونجایی که پدر ومادر خیلی نا اگاهی داشتم زمانی که این موضوع رو فهمیدن خیلی عکس العمل بدو تندی نشون دادن وچون من پدرم رو خیلی دوست داشتم و دلم میخواست مورد تاییدش باشم بعد از ازدواج خواهرم البته یک ازدواج اجباری من شدم دختری که خیلی به قول معروف سنگین بودم واز یک کیلو متری هیچ پسری هم رد نمیشوم تا سن تقریبا ۲۰ سالگی که پسری زیادی تلاش کرد برای نزدیک شدن به من و من ناگهان وارد رابطه ای شدم که تمام خط قرمزها رو زیر پا گذاشتم و زندگیم رو نابود کردم تمام خانواده فهمیدن و من هم به یک ازدواج اجباری تن دادم که هنوز هم بسیار مشکل دارم و همسرم براساس خوندن کتاب انواع مردان بر داشت کردم که شخصیت پوزیدون داره که شدیدن پرخاشگر وبد دهن و تخریب کننده ی شخصیت ومن بارها خواستم طلاق بگیرم اما هربار از طرف همسرم خواهش وتمنا که نه من تورو دوست دارم ومن موندم ویک زندگی که گاهی دلم میخواد بهش خیانت کنم ولی چون این تجربه تلخ رو یک بار تجربه کردم تلاش میکنم که این اتفاق نیوفته اما انرژی زیادی رو از دست میدم ولی دایم در حال مطالعه هستم تا شخصیتم رو بسازم امیدوارم که بتونم و اتفاقهای خوب بدای من هم بیوفته
از بچگی مادرم خیلی اصرار داشت که ما با ادب بزرگ بشیم و حرف بد نزنیم. یا مثلاً غذا رو درست بخوریم، ملچ ملچ نکنیم یا آب رو هورت نکشیم. من الان که ۳۲ سالمه هنوز نمیتونم فحش بدم. حتی به شوخی یا روی آداب معاشرت آدمها شدیداً حساس هستم. نکته جالب اینکه عمده مردهایی که باهاشون در ارتباط بودم تو این زمینه مشکل داشتن و من وقتی میدیدم که مثلاً طرف با دست غذا میخوره یا فحش میده شدیداً نسبت بهش خشم زیادی رو درونم تجربه میکنم. اونقدری که رابطه رو بهم میزنم چون با مدل غذا خوردن طرف مشکل داشتم مثلاً. این حس رو نسبت به پدر و مادرم هم دارم حتی
سلام من فقط وفقط در برابر همسرم برانگیخته میشم وهر رفتاری می کنه مرا برانگیخته میکنه من حدود ٢۵سال هست ازدواج کردم و اوایل تا یکی دوسال اخیر خودم را سرگرم رشد زندگی به لحاظ مالی واجتماعی کردم من و همسرم خیلی باهم متفاوت هستیم ایشون زندگی را فقط کار می بینه ومن تعادل در همه چیز میدونم هم تفریح هم کار وهم رشد یافتگی فردی و اجتماعی اما ایشون اهل هیچ مطالعه ای نیست یعنی کلا اهل هیچ چیز نیست میشه گفت اصلا علاقه خاصی نداره و همینطور ایده واسه زندگی کردن ندارد توی صحبت کردن اجتماعی اصلا بلد نیست حرف بزنه وهرچی کتابهای مختلف بهش معرفی میکنم بیا باهم بخونیم یا خودت بخون بهانه میاره وضع اقتصادی بده وقت ندارم از طرفی توی خونه نقش قربانی را بازی میکنه که این موضوع من را خسته کرده وبعد از سالها دیگه نمی تونم تحمل کنم تو برزخم که به خاطر بچه ها جدا بشم یا نشم دوتا فرزند دارم در کل نمی دونم رفتارهای همسرم سایه های منه ؟ی چیزی که در مورد همسرم اذیتم میکنه اینه که انگار من مادرشم و احساس می کنم به من وابسته است تا اینکه دوستم داشته باشه هرچند اصلا دوست داشتن با نداشتنش اصلا برام مهم نیست یعنی دیگه بی تفاوتم ومیکه خیلی دوستت دارم ولی کاملا احساس میکنم ترس از دست دادن من را داره ،نه اینکه دوستم داشته باشه ،خیلی حرف دارم ولی در حوصله اینجا نمیگنجه ،با تشکر از شما استاد بزرگوار
سلام من آدمی هستم ک تمام برچسب های دوران کودکی ام را باور کردم وپذیرفتم، من شدم تک تک سایه های پدرم ضعیف ترسو،وابسته ب دیگران،از اینکه بخوام استقلال اشته باشم ب شدت ترس دارم،وبا اینکه مدیریت درزندگیم ندارم نقاب مدیریت زدم وبا نقابم خودم همسرم وبچه هام را کنترل میکنم
سلام، وقت بخیر
همیشه پدر و مادرم رو محکوم میکردم به اینکه بیش از حد به دیگران احترام میگذارن و زمانی متوجه شدم که خودم هم بشدت شبیه آنها عمل میکنم.سعی کردم تا رفتارم رو تغییر بدهم.
مورد دیگر در مورد آدمهایی که جذب میکنیم این هست که فکر میکنم آدمهای اطرافم حسود هستن و دنبال پیدا کردن دلیلش هستم.
در مورد خصایصی که در مورد من گفته میشه نظر من با اطرافیانم یکی هست . تفاوتش رو با زمانی که نظر خودمون با بقیه فرق داره رو اگر ممکنه در موردش توضیح بدید.
سوال دیگری که دارم این هست که کسی که سایه هاش رو میشناسه چطور از طریق همزمانیها هدایت میشه؟
سلام و درود
درس سوم فقط تمرین است؟
از بچگی نگاه من به زندگیمون خیلی فرق داشت و هنوزم داره همه چی رو فراتر از سنم با عمق وجودم درک میکردم
یه خانواده ۶ نفره پر تنش که مادر حاکم بودو پدر مظلومو ساده و همیشه با سرزنش های مادر جنجال همیشگی بود
و من نگرانو پراز دلهره که چطور میتونم کمک کنم همه چی اروم شه از خود گذشتگی کنم خواهر اروم شه برادر ناراحت نشه پدر غصه نحوره مادر گریه نکنه
حتی هنوز که متاهل شدم تمام دغدغه نگرانیم خانوادم هستن مبادا خانواده همسرم همکارم این بهم ریختگی را بفهمن و من سرزنش شم و خجالت بکشم
ازون مهمتر حالا که ازون خانه بیرون آمدم هر روز به پدرم چه میگذرد و...
سلام به جناب رضایی و تمامی مجموعه بنیاد فرهنگ زندگی
از دنبال کردن این کمپینگ ومطالعه کتاب های بنیاد وکلااشنا شدن با این مجموعه بسیار خرسندم
فکر میکنم تا حدودی فهمیدم سایه هام چه چیز هایی هستن
مثلا نشون میدم آدم دقیق و وقت شناسی هستم در صورتی که دوست دارم خیلی وقت ها نباشم اما خوب نمیتونم نشونش بدم
نشون میدم اهل خودسازی هستم اما خیلی وقتا حوصلشوهم ندارم
نشون میدم با بچم خیلی مهربانم درصورتی که واقعا خشمگین و پرخاشگرهستم در بسیاری از مواقع
نشون میدم پرکار و تلاشم اما خیلی وقتا ولو هستم
که البته دوست ندارم بقیه این هارو بدونن
مشتاقم زودتر بفهمم چطور میشه بین اینها حد تعادلی ایجاد کرد تا به قول شما سایه قیام نکنه
سپاس بیکران تقدیم شما