۱۷ خرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث سایه های شخصیتی (درس پنجم)
سطح مقاله : پیشرفته
نظرات و تجربیات خود درباره درس پنجم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس پنجم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 79 نظر ارائه شده است
ساناز محمدمیرزا ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
من در 27 سالگی عاشق هم دانشگاهیم شدم و این عشق دوطرفه ما به ازدواج منجر شد. و بعد 3 سال پسر اولم دنیا اومد و من هم چون انرژی پوزیدونم هم بالاست و به علل مختلف اعم از عدم حمایت و همدلی کافی از سوی خانواده به سایه فرستاده بودمش در اوایل ازدواج یه جورایی به جای اینکه خودمو ببینم همش از همسرم شاکی بودم که چرا محبت کافی بهم نمی کنه و خلاصه شاکی بودم و اینقدر ناراضی بودم از این مسیله که پنج سال بعد ازدواجم اضطراب گرفتم و اینقدر اذیت شدم که با نصیحتهای همسرم تصمیم گرفتم لایف استایل زندگیمو و طرز فکرمو عوض کنم ولی باز هم به این نتیجه نرسیده بودم که همونطور که اقای رضایی گفتن دنبال خودشناسی برم و بالاخره با لطف خدا و کتابهایی که خودنم و معاشرت با دوستان عاقل به این نتیجه رسیدم که من باید همسرمو همینجور که هست قبول داشته باشم و یاد بگیرم محبتی که می کنم بی توقع باشه و بدون چشمداشت. و نتیجه ابن تغییر طرز فکرم غیر قابل پیش بینی بود و اینقدر همه چی خلوصش بالا رفته بود که همسر من هم عوض شد و خودش الان میگه خوشحال که ما با هم ازدواج کردیم.

معین ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام من عاشق پسرم هستم مادری که دیوانه وار عاشق پسرش است وفقط فکر میکند وفقط عشق ومهر او مهراست تا اینکه درسن18 سالگی پسرم من را فقط مزاحم میبیند وکل حرفها ومحبتها وعشق دادنهام براشش کوه درد وخنجریست مثلا امروز میگم معین وسایل مامان جون روببر منزلش باچنان حالت انزجارودردی میگه چرا زورمیگی که میمانم چرا منی که فقط گفتم بشین ومن یابابا انجام میدهیم حالا شدم عامل عذابش انگاردردی عمیق دارد از وجود من وپدرش درصورتی که همیشه حامی بودیم هرروز سعی میکنم بیشترخودم راببینم ویادبگیرم چکارکنم که کمک فرزندانم باشم وازاین همه نآگاهی خارج شوم



درمورد عشقی دیگر درقبال دوستم بود انقدرامدوبهم میگفت من باتویکیم تواسوه ای برام تویدونه ای من که خودم رامیشناختم واز سرخوردن تودل عشق ومحبت میترسیدم اخرسرخوردم ومن هم عاشقش شدم اما ازاینجا پرده ها کناررفت مسخره کردن شروع شد دیگه حرمت نگه نمیداشت به حکم محبت ازارم میدادبا کلامش بعد طلبکارهم بود
تا اینکه خسته شدم ازش فاصله گرفت واوگفت بیمارشدم قلبم آسیب دید
ولین جمله ای خوب میشم همیشه شدورد زبانش ودوباره من هستم که داره اسیب میخوره یه حس گناه وشرمی که باعث رنجشش شدم خب میماندم سکوت میکردم وآروم اروم میرفتم چرا یک دفعه فلصله گرفتم
واکنون باخودخوری رابطه ای ازسر اجبارهست
چون هم میخواهم برای مهردادن هایش
هم نمیخواهم چون ازارهایش وزودرنجیهایش ازارم میده
ممنون

رضوان ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

دو رابطه ازدواج داشته ام که هر دو عاشقانه بوده و تمام شده. در سن 22 سالگی با همکلاسی دانشگاهی که براق ترین یعنی برجسته ترین نفر دور و برم در دانشگاه بیمارستان و بین دوست و آشنا بود. رابطه عاشقانه شروع شد. و هر دو مدرس دانشگاه شدیم. مشکل خاصی وجود نداشت. پیشرفت عالی در کار در آمد در اون زمان. غیر از برخی افکار و اعمال وسواسی همسر که پذیرفته بودم و درک می کردم. تا اینکه در سال 6 ازدواج دچار بیماری بدخیمی شدم البته عملکردهام رو تا حد ممکن حفظ کرده بودم. در کار و خانه و اجتماع و روزی که متوجه شدم به طرز عجیب و غیر منتظره ای بیماریم پس از 3 سال ناپدید شده از همان روز احساس کردم که من رو ترک کرد. از نظر عاطفی خیلی هیجانی نبود اما از اون روز سرد شد بعد از 4 ماه تقاضای جدایی کرد و گفت که از نظر روانی رابطش رو با من قطع کرده بوده و مدت کوتاهی بوده که به فرد دیگری فکر می کرده و وقتی متوجه شده که من زنده می مانم قالب تهی کرده چون فکر نمی کرده عمری داشته باشم برای همین از من بریده بوده. به هر حال دیگه حاضر به ادامه نبود. جمعا نزدیک 9 سال با هم زندگی کردیم. بعد از اون دچار اختلال اضطرابی شدم و چون وضعیت بدنی خاصی داشتم برای جلوگیری از عود داروی ضد اضطراب تا یک سال مصرف می کردم. ورزش رسیدگی به سلامت و شروع مجدد کاری که ازش استعفا داده بودم و ... در کارم هم برجسته بودم .4 سال با کسی رابطه نداشتم تا اینکه در دوره روانشناسی که شرکت کرده بودم شیفته مربی کلاس شدم . طرز صحبت کردن محتوای صحبتها و رفتار در کلاس و خارج کلاس قدرتمندی برجسته بودن و ابراز هیجانات چیزهایی بود که باعث جذب من به این شخص شد. این فرد هم در اون زمان برجسته ترین و سخنورترین فردی بود که در تمام دور و برم می شناختم. به دلیل کارم شبکه ارتباطی گسترده داشتم ولی به نظرم ایشان از همه و همه برجسته تر بود. ایشان هم به من علاقمند شد و جالب دلیل ایشان هم این بود که متفاوت هستم . من آرام خجالتی کم حرف نسبتا و اهل عمل و پشتکار. ما به خارج از ایران برای ادامه تحصیل و کار رفتیم و هر دو موفق بودیم . ازدواج کردیم و من کم کم می دیدم که بعضی از اعمال این فرد اصلا شباهتی به حرفهای زیباش نداره پرخاشگری هاش شروع شد و من که از گذشته ایشان باخبر شده بودم و نوع رفتار و سخت گیری پدر و احساس بدی که همسرم به مادرش داره رو درک می کردم و درک می کردم. خودش متوجه مشکل بود اما هیچ قدمی برنمیداشت و دارای نوسان بود. در زمانهای غیر پرخاشگری و مشکل که کم هم نبود زندگی ما بی نهایت عالی و عاشقانه و همه چی خوب. و در زمان پرخاشگری هیچ چیزی آرام کنندش نبود و من رو مقصر می دونست که بلد نیستم آرامش کنم اما بعدش عذرخواهی می کرد و می گفت درستش می کنه. . خیلی مشاوره گرفتم و تقریبا خیلی راهها برای برقراری آرامش بیشتر برای این فرد کردم. غافل از اینکه مساله در درون این فرد هست و کارای یکطرفه من و حمایتهای من که دیده هم نمی شد بی فایده است. بعد از 8 سال یه روز گفت که نمی خواد با من باشه و 8 سال زجر کشیده و اهل چارچوب و تعهد و ازدواج نبوده و اشتباه کرده ازدواج کرده. البته باز هم من درک کردم و یکسال و نیم فرصت دادم و باز هم خودم مشاوره گرفتم که ببینم مشکلی که من همش فکر می کنم از منه چیه. یکسال و نیم نمی تونست تصمیم برای جدایی بگیره اما به نظرم اگرچه خیلی ناراحت کننده بود به سمتی سوقش دادم که تصمیم جدایی رو راحت تر اعلام کنه. چون در این مدت وارد ارتباطات عاطفی دیگه شده بود و نه تنها حرکتی هم برای شفای درون خودش نکرده بود بلکه کلاسهای کوچینگش رو دوباره راه انداخته بوده و احساس کردم داره پشت اونها قایم می شه. با همه عشقی که به این فرد دارم جدا شدیم. مساله من: از اونجا که فرد کم حرفی بودم که در بحث درس 4 هم نوشتم جذب یک فرد سخنور شدم و این مشکلی نبود چون من متوجه این فرافکنی ام شده بودم اما انگار که می خواست من یک سوپرمادر باشم .و من به اشتباه می تونستم سوپرمادر هم باشم و چند سال هم بودم اما اون مادرش رو دوست نداشت و از اون شدیدا عصبانی بود و من دایما در معرض حمله روانی اون قرار می گرفتم. از طرف دیگه بعد از مطرح کردن این که چارچوب نمی خواد از من می خواست که بعضی رفتارهای بی تعهدانه اش رو بپذیرم و ناراحت هم نشم و کاملا در این موارد آزادش بگذارم و جالب اینجا بود که این رفتارها رو عین تعهد و حد و مرز می دید. خودخواهی من به سایه رانده شده بود . اما دیگه متوجه این شده بودم و قبول نکردم و حد و مرزم رو براش کامل گفتم . و اون هم نه تنها نپذیرفت بلکه عین قفس دونستشون. مساله دیگه من درک زیادی و ایستادگی زیادی است که نمی دونم از چی منشا می گیره. چون من زیاد از دست دادم و دوباره شروع کردم . با خودم می گم پس نمی تونه از ترس از دست دادن و وابستگی باشه. چیه پس؟ کدام انرزی های من در تعادل نیست که فکرمی کنم رها کردن خیلی زوده . می شه همه چیز رو درست کرد و نمی فهمم همه چیز درست شدنش دست من نیست؟ !!!همین الان هم فکر می کنم شاید شاید می تونستم کاری کنم که درست شه. خیلی ممنونم از مباحثی که مطرح می کنید و سپاس از جناب رضایی و همکارانشان.

نوشین ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

اگه اون انرژی که تو تعادل نیست رو فهمیدی به منم بگو چون منم یه پایداری عجیب تو خراب نکردن رابطه دارم

Bahar ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

درود و سپاس فراوان استاد ای کاش در مورد موارد دیگه ی فرافکنی هم بحث میکردید و یا حد الامکان در فایل های بعدی بهش بپردازید خیلی ممنون

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

درونم یک عشق عظیم تجربه میکنم یک عشقی که اگر قلبم شکافته شود تمام دنیا را در بر میگیرد همیشه خود را به مثابه یک آتشفشانی از عشق دیدم و واقعا هم هستم اما متاسفانه وفتی با دنیای سرد و بی رحم آدمها روبه رو میشم و بازخوردهای متناقض و متفاوتی که اصلا در خور یک عشق ناب است دریافت نمیکنم سرد میشوم و درون خود فرو میروم همیشه این را به خود یاداور شدم که این دنیا ارزش این همه عشق را ندارد کاش میشد قلبم را از سینه ام در بیاورم و دفن کنم مدت طولانی با ادمها و زندگی در جنگ بودم الان کمی بهتر شده ام مدتی در خود فرو رفتم الان هم گاهی عشقی را درون خود تجربه میکنم که گمان میکنم کسی را درک این عشق نیست ...
من تمام احساساتم را و چیزهایی که گمان میکنم مربوط به سایه باشد بیان میکنم شاید صرفا مختص درس پنجم نباشد...پراکنده گویی مرا به دیده عفو بنگرید

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

به خاطر همین خلا سراغ آدمهای مختلفی رفتم نه صرفا مرد حتی زن ارتباطات اجتماعی گسترده ایی داشتم همیشه دنبال یک چیزی بودم یه دنیای دیگه یه ورای دیگه یه عشق بی نهایت یه جامعه ارمانی یه بی نهایت اما هیچ کس نتونست کامل من رو بفهمه همیشه خیال میکردم مشکل دارم مشاوره های مختلف رفتم فردی بهم گفت آرمانگرایی به خاطر همین این موضوعات تو رو درگیر میکنه...
الان درگیر سایه ها شدم ....

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

من رای خودم کلی نوشتم چه تو این مدت چه قبلا اما الان که دارم اینجا مینویسم انگار تازه راه افتادم که بتونم بیان کنم ...
کاش کسی حرفهام رو بخونه و بتونه راهی پیش روم بذاره همش دلم میخواد رودر رو تک تک لحظات زندگیم رو برای آقای رضایی تعریف کنم همیشه دنبال گفتن بودم همیشه دنبال شنیدن بودم دوستهای فوق العاده ایی دارم باهاشون خیلی راحتم همیشه حرفهام رو گوش کردن و بهم راهنمایی کردن خانواده ام رو دوست دارم اما همیشه دنبال یه چیزی ورای همه اینها بودم یه خلایی درونم از وقتی که خودم رو شناختم با این خلا بودم اما هیچ وقت پر نشده...

لئون ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام، آره به نظرم بعضی وقتا ما آدم‌ها خودمون رو‌ پشت نقاب اعمال مذهبی هم میتونیم پنهان کنیم، وقتایی که اصالت نداشته باشیم خود حقیقی ما ابراز نشه میریم ‌پشت نقاب نماز و روزه و چادر و تسبیح

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

من خیلی دوست دارم بدونم آیا تمام این نظریاتی که اینجا گذاشته میشود توسط افرادی که در بنیاد فرهنگ زندگی خوانده میشود و آیا ما پاسخی دریافت خواهیم کرد.
ممنون میشم اگر بهم بگین که آیا مذهب هم میتونه سایه باشه در بخشی از صحبتهای آقای رضایی فرموردن مذهب جامعه و فرهنگ و ... میتونن ما را دچار سایه کنن درسته اما سوال مشخص من اینه که آیا خود مذهب میتونه سایه باشه؟
من با اعمال مذهبی حس خوبی پیدا میکنم و زندگیم رو دوست دارم اما دلم میخواد پام رو فراتر بذارم نمیخوام از رو ترس کاری رو انجام بدم الان همش فکر میکنم از ترس که دارم روزه میگیرم نماز میخونم این حس آزارم میده دلم میخواد روزه نگیرم ببینم چی میشه آیا دنیا رو سرم خراب میشه چه اتفاقی می افته اما واهمه وحشتناکی دارم از آموخته هایی که به من یاد دادن خدا ترسناک و بدترین اعمال در انتظارم خود حضرت علی میگه کسی که از رو ترس یا لذت بهشت خدا رو بپرسته بدبخت البته مضمونش رو گفتم دقیق یادم نیست الان من دچار این موضوع شدم این موضوعات الان چند وقته بیخ گلوم به هیچ کس هیچی نمیگم حس میکنم کسی درکم نمیکنه دنبال یه جواب ساده نیستم خانواده ام ممانعت میکنن بخوام زندگی جدیدی رو تجربه کنم زندگی که توش مذهب نباشه یعنی به شیوه دیگه ایی باشه اما من دلم میخواد مدتی مثل بقیه باشم از متفاوت بودن خسته ام از خوب بودن مدام خسته ام از اینکه دستم بیرون نباشه موم بیرون نباشه خسته ام ولی ترسی وحشتناک ته دلم بیشتر این ترس از خدا میترسم عذابی وحشتناک بر من بفرسته از اینکه روزه نگیرم و اون کارهای وحشتناکی برای نگرفتن روزه عمدی نصیبم میشه میترسم..
خیلی حرف دارم انگار همش عقده شده تو گلوم

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام، ممنون از درس پنجم، خیلی باهاش همزیستی داشتم انگار بخشی از وجودم رو بیان میکردین دقیقا من دختری هستم که چون از پدرم عشق و انرژی لازم را دریافت نکردم محسور یک عشق خود ساخته شدم یک عشق گمشده یک فرد گمشده یک فردی که روزی از راه خواهد رسید و تمام زندگیم را معنا خواهد کرد و تمام دنیا را با تمام اشتیاق به کامم خواهد کرد اما هر چه پیشتر رفتم این دیدگاه در من به سردی گرایید چرا که اتفاقات تلخ اطرافیان و تجربه های ناکام کننده خودم همه و همه به من نشان داد آن بهشت درون من است نه جای دیگر و نه در دست دیگری و حتی رویای مرد رویاها برایم فرو ریخت راستش هنوز هم در گوشه ایی از قلبم عشقی به وسعت تمام کهکشان ها خواستارم اما میدانم منتظر بودن برای آمدن معجزه گر بیهوده است ارتباطات مختلفی را تجربه کردم اما همه به یک شکل بودند شروعی بی نظیر همچون رمانهای عاشقانه و فیلمهای هندی و پایانی نافرجام هیچ کدام از ارتباطاتم را نتوانستم به جاده خوشبختی که انتظارش را داشتم رهنمون سازم همیشه یک پایه زندگیم را لنگ میدیدم و ان پایه احساسی زیستنم بود با آنکه به شدت دختری عاشق هستم ولی نتواستم فردی را آنگونه که آرزو داشتم عاشق پیدا کنم همه سردی داشتند یا به سردی گرایدند و یا خود آنها را ترک کردم یا آنها تمایلی به ماندن نداشتن . خیلی تلاش در این زمینه ها کرده ام اما به نتیجه ایی باب میل نرسیده ام خیلی دوست دارم با فردی آشنا شوم که بتواند به رشد و بلوغ من کمک کند و بتوانم در زندگیش موثر باشم اما هنوز همچین فردی را نیافتم البته با فردی آشنا شده ام که حس میکنم میتواند همان فرد باشد اما مدتی طولانی است الان از ارتباط فاصله گرفته ام تا خودم را بیشتر واکاوی کنم با اینکه به شدت دوست دارم فردی بیاید در زندگیم ولی ته دل واهمه ایی دارم نکند هنوز کودکانه رفتار کنم و باعث طرد و بهم ریختگی این ارتباط بشوم .
راستش را بخواهید مدتی است با خودم در گیر و دارم نمی دانم کدام خود حقیقم هست درگیر اضداد شده ام وقتی چیزی را درون خود پیدا میکنم که میگویم من این هستم بعد ناخوادگاه میگویم اگر نباشم چه اصلا کمی گیج و گنگ و بهم ریخته ام البته قبل از آمدن به کمپین اینچین بودم الان با آشنا شدنم در این موضوعات بیشتر شده من زندگی فعلیم را دوست دارم اما میدانم یکسری موارد احتیاج به تغییر دارد اما این تغییرها را نمی دانم .
من در باب دین و مذهب آشفته شده ام اصلا نمیدانم چرا باید یکسری اداب را انجام دهم در صورتی که در یک خانواده کاملا مذهبی هستم و خیلی قواید در من درونی شده و حتی ربطی به حضور خانواده ندارد انگار از خدا واهمه دارم نمیدونم یعنی مذهب هم سایه هست نماز .روزه و از این دست موارد اینها هم میتوانند سایه باشند من چادری هستم چادرم را هم دوست دارم هم ندارم نمی دانم با این همه آشفتگی چه کنم. پراکنده صحبت کردم اما الان مدتهاست میآیم نظر بگذارم اما نمی دانم چه بنویسم. مینویسم و پاک میکنم اما اینبار تصمیم گرفتم کامل بنویسم هر طور که شده بفرستم.
ممنونم

سلام ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

ممنون كه اين نظر را به اشتراك گذاشتيد در طي متن بارها و بارها ياد گذشته ام افتادم.

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلامت باشی دوست عزیز، امیدوارم همه بتونیم در این کمپین به آرامش درونی و ذهنی برسیم.

الهه ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

من هر چه فکر کردم دیدم در ردابطم عاشقی وجود نداشت حتی ازدواجم فامیلی بود اما عشقی نبود نمی تونم عاشق کسی بشم عشق یعنی وابستگی الان عاشق دوفرزندم هستم شدیدا ولی در رابطه فقط محبت ودوستی داشتم عشق خیر وابستگی بله عجیبه دنیام خیلی سرده اینقدر که بهش فک کردم سردم شد البته همسرم الان عشق را در رسیدگی من بهش صبحانه دادن به دردهاش رسیدن میبینه ولی من این کارها را هم یکی در میون انجام میدم نکنه فک کنه من مادرش هستم .که اصلا از این موضوع خوشم نمیاد برای همین خیلی کم بهش میرسم!!!

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

بنظرم با دیمیتر تسخیر شدی.مادری رو آوردی بالا و بقیه انرژی های روانیت رفتن توو سایه.خب خسته میشی بعد ی مدت