۱۷ خرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث سایه های شخصیتی (درس پنجم)
سطح مقاله : پیشرفته
نظرات و تجربیات خود درباره درس پنجم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس پنجم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 78 نظر ارائه شده است
پردیس ح ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

شروع آشنایی من با بنیاد از طریق کانال تلگرامتون بود و چیزی که باعث شد به روش یونگ علاقه مند بشم مثالی بود که آقای رضایی در یکی ویس ها زدن و دقیقا برای من اتفاق افتاده بود.
25 ساله هستم و تقریبا یک سال و نیم پیش عاشق شخصی شدم که به شدت با معیارهای اخلاقی من ناسازگار بود. از ابتدا تفاوت ها رو می دیدم ولی به قدری عاشق بودم که اهمیتی نمی دادم. خوشبختانه بعد کمتر از یکسال رابطه با این فرد از خانواده خواستم تا کمکم کنن بتونم از این رابطه ی نادرست خارج بشم. بعد از اون تصمیم گرفتم تا مدتی هیچ رابطه ای رو شروع نکنم. الان بعد از یکسال و بعد از سوگواری هایی که زندگی عادی من رو خدشه دار نمی کرد کاملا احساس می کنم از قضیه آزاد شدم اما همچنان نگران هستم از اینکه انتخاب های بعدی من هم به همین صورت باشه. من همیشه دختر خوب مامان و بابا بودم برای همین هم کارهای بد و شیطونی و گستاخی و ... رو به سایه روندم و اون رو روی یک شخص فرافکنی کردم. این موقعیت من رو با زندگی نزیسته م آشنا کرده و امیدوارم بتونم در مسیر درست پیش برم.

مژگان ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام خدمت استاد آقای رضایی
در طی این چند روز هم درسها را گوش می دادم وهم نظرات عزیزان را می خواندم ،واقعا داستان بعضی از دوستان سخت و درد آور بود.( عذرخواهی میکنم احساسم را بیان کردم).با خواندن آنها دریافتم که استاد چه بحث جدی و سختی را شروع کرده است. واقعا مسولیت بسیار بزرگی را بر عهده گرفته اند، البته سالهاست که پذیرفته اند.
پدر من بسیار سخت گیر ، احساسی و گاهی عصبانی ورود جوش ودر کنار آن مادری مهربان وساده .
از زمانی که خودم را شناختم به رفتار های اطرافیان و پدر و مادر ومعلمینم توجه زیادی می کردم.
همیشه فکر می کردم همه پدرها سخت گیر ورود جوش هستند ولی دیدم انواع و اقسام پوران وجود دارد. همیشه به مادرم می گفتم گاهی به پدر جواب بده و حرف دلت را بگو..واو پاسخ میداد او عصبانی است و فعلا نمیتوان به او جوابی داد. البته پدرم صفت های خوبی مثل سخاوت و کمک به هم نوع و نظم در امور داشت.
تصمیم گرفتم صفات خوب پدر و مادرم را در خودم تقویت کنم. ودر آینده با همسرم در همه موارد زندگی صحبت کنم و حرف بزنم و مشکل را حل کنیم.
سال اول زندگی بسیار به من سخت گذشت بسیار آهسته و با احتیاط قدم بر می داشتم حس می کردم قوانین زندگی مشترک بسیار پیچیده هست واز توان من خارج هست. در ذهنم تصمیم گرفتم که جدا شوم با خودم فکر کردم واقعا جدا شدن راه حل هست؟چه دلیلی برای جدایی بیان کنم؟ به ذهنم آمد که مدر و مادرم مقصر هستند که در مورد زندگی مشترک هیچ به من نیاموخته اند!!!!!!
ماه ها فکر کردم و گفتم مقصر دانستم آنها دردی را دوا نمیکند.... شروع به مطالعه کردم و به یاد آوردم که باید با همسرم صحبت کنم و شروع کردم با ایشان صحبت کردن.... در مورد هر چیزی صحبت می کردیم از کوچکترین خرید تا سفر و مهمانی و اخبار سیاسی و ورزشی و نقد فیلم و .....
بعد از پنج سال زندگی ما شکل واقعی خودش را گرفت با به دنیا آمدن فرزندانمان پایه ها ی زندگی محکمتر شد تا جایی که عشق جای خودش را باز کرد.
واقعا باید باور کنیم که پدران و مادران تا در حد توانایی و آگاهی خودشان ودر زمان خودشان همه تلاششان را کرده اند و حالا نوبت ماست که‌با اتکای خودمان قدم برداریم ودنبال مقصر نگردیم.
شاید لازم باشد کلاسهایی را برای مادران و پدران که فرزندانی زیر ۱۵ سال دارند تشکیل بدهید تا ما بدانیم که چگونه فرزندانی سالم در جامعه داشته باشیم.
با این حال من خودم در حال پیدا کردن سایه هایم هستم... ولی هر لحظه خداوند را شاکرم که مرا در این مسیر همراهی کرده است .....
دوست دارم عزیزانی که نظرات آنها را خواندم به آرامش درونی و عزت نفس و اعتماد به نفس عالی برخوردار شوند....

مهسا ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام.چقدر خوب دست میزارید رو زخم های آدم های امروزی . واقعا از شما ممنونم . من کلا ارتباطم با آقایون خوب نیست و تا حالا که ۳۵ سال دارم نتونستم وارد هیچ رابطه ای بشم . اما حدود ۸ سال پیش با آقایی اینترنتی آشنا شدم که از همون اول گفتن قصد مهاجرت دارن بخاطر همین گفتم عمرا وابسته نمیشم . من آدمی تودار ساکت ولی اون آدم شیطون و پر انرژی بود دقیقا از همون مردایی بود که ازشون متنفر بودم مردایی که کلا با خانم ها راحت ارتباط برقرار میکرد. این ارتباط ۸ سال ادامه داشت کم کم وابسته اش شدم چون چیزی رو داشت که من هیچ وقت نداشتم شور زندگی شیطنت اعتماد بنفس. ولی هیچ وقت نخواستم ببینمش به دلیل حس بدبینی که نسبت به مردها داشتم و دارم . هر وقت با اون صحبت میکردم حال خوبی داشتم. بهم اعتماد بنفس می داد، حتی مجبورم کرد کارشناسی ارشد بخونم. تا اینکه چند ماه پیش خانمی پیام داد که همسر ایشون هست و دو تا بچه دارن . خیلی سخت خودمو تونستم جمع و جور کنم . همیشه با خودم میگم خدا رو شکر که وسوسه نشدم برای دیدنش. نمی دونم الان میتونم به کسی اعتماد کنم یا نه !!!

سارا ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام راستش زندگی من تحت یه فرافکنی عمیق ده سال به تعویق افتاد قصه من از این قرار بود که یه روز توی پاییز سال 86 توی ساختمان اداری دانشگاه در یک نگاه عاشق یک مرد جوانی شدم که بعد ها فهمیدم از اساتید دانشگاهه به قدری شیفته شده بودم که وقتی میرسیدم بهش لال میشدم سراپا نگاه میشدم اصلا نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم من قبل از دیدن ایشون دچار بحران معنا بودم و مدتها در پوچی و سرگردانی به سر میبردم ولی ایشون یک دفعه شده بود همه معنی زندگی من طرف از حالات و رفتار من حال من و میفهمید و گاهی هم به من فرصتی برای نزدیک شدن میداد ولی من نمی تونستم نزدیکش بشم اینقدر دوسش داشتم که از این حجم دوست داشتن میترسیدم در تمام زندگیم هیچ چیز رو هیچ چیز رو اینقدر نمی خواستم احساس میکردم پشت اینهمه خواستن یه از دست دادن وحشتناکه غیر قابل تحمل مثل یه هیولا ایستاده گاهی یه بار پایین برگه امتحانم براش یه شعر نوشتم البته نه عاشقانه بلکه فقط جهت جلب توجه ایشون فیزیولوژی گیاهی تدریس میکرد شعر این بود زیبایی و لطافت گل در زیر انگشتان تشریح میپژمرد اه که عقل اینها را نمی فهمد توی اون سالها من خواستگارای پا به جای زیادی داشتم ولی در اوج ناباوری همه من جمله خانواده همه رو رد میکردم وتنها دلیلم هم این بود که دوستشون ندارم اون سالها مثل کابوس بود من لال شده بودم الان که مینویسم دارم گریه میکنم حتی نمی تونستم درباره احساسم با خانواده یا دوستام صحبت کنم میفهمیدم درگیر احساسی شدم که تقریبا یک طرفه بود ودر وجود من غیر قابل کنترل بنابراین تصمیم گرفتم از دانشگاه بزنم بیرون بدون اینکه کسی چیزی بفمه فکر میکردم یک سال بگذره و نبینمش خوب میشم اما اشتباه بود شش ماه اول صبح که از خواب بلند میشدم فکر میکردم چرا هنوز نمردم بعد از چند ماه گاهی میرفتم دانشگاه از پشت میله های ورودی دانشکده ساعتها نتظر میشدم تا بیاد عبور کنه و من فقط ببینمش یکی دوسال همینجور گذشت ومن لحظه ایی نبود که یادش نباشم بعد از سه سال افسردگی مزمنی که از 16 17 سالگی با من بود تبدیل شده بود به استرس بالاخره یه روز رفتم دانشگاه وسخترین کار ممکن و کردم رفتم سرکلاسش اینکه چقدر سخت بود خودش یه داستانه ولی بلاخره رفتم و اون بهم گفت اصلا من و نمیشناسه میفهمید گفت اصلا من و نمیشناسه یادم نیست چجوری برگشتم خونه ولی هیچ وقت باور نکردم راست گفته چند ماه بعد از اون ماجرا دچار حمله اضطرابی شدم تا مدتها از مشکل معده رنج میبردم یکی ودوسال سرترالین الانزاپین فلووکسامین و انواع و اقسام دارو رو هم برای معده وهم اعصاب مصرف میکردم کم کم بهتر شدم از یه جایی فهمیدم فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم پیش مشاور رفتم وکلی کتاب خوندم بعدها فهمیدم چی باعث شده بود اونقدر میخش بشم فهمیدم همش فرافکنی بوده اینهمه 10 سال طول کشید اویل خرداد امسال یکی از همکلاسی هامو دیدم همینجوری بحث ایشون شد گفت فلانی سال 90 با یکی از دخترای توی دانشگاه ازدواج کرده و الان یه دختره 5 ساله داره من سه چها روز تموم شده بودم اشک شده بودم حسرت شده بودم ادم 10 سال پیش جالب اینجا بود که فکر میکردم دیگه برام مهم نیست اما فهمیدم بعضی چیزا مثل زخم ممکنه دوباره سر باز کنه حالا دیگه خالی شدم هیچی و هیکس تو دلم نیست تا خرداد امسال خودش و دعا میکردم حالا خودش و دخترش و همسرشو نمی دونم ولی فکر میکنم تازه توی سن 33 سالگی باید زندگی تازه ایی رو زندگی خودمو شروع کنم من توی اون چیزهایی رو میدیم که حالا باید خودم اونارو زندگی کنم من توی اون سالها میدونستم که باید باکسی صحبت کنم ولی یادم دنبال یه ادم معمولی نبودم دنبال یه حکیم بودم کسی که حکمت این ماجرا رو برام بگه که چون پیدا نکردم تصمیم گرفتم سکوت کنم بنیاد فرهنگ زندگی همون حکیمه بود واسه من البته دیر پیدا شد ولی بالاخره پیداشد

سارا ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

یه موضوعی رو فراموش کرم بگم اینکه همه ما اینجا جمع شدیم تا به خودمون ثابت کنیم عشق فرافکنی هست اما من فکر میکنم عشق فقط این نیست عشق یه رازه یه رازه بزرگ که با همه داناییمون در برابرش هنوز نادانیم وجز خدا کسی اونو نمی دونه به کمال وراز تقدسش همینه همین لایتناهی بودن معناش

باران ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

استاد عزیز این درس برای من تلنگر بود و شاید چیزی بیشتر از تلنگر....مدتهاست با خودم فکر میکنم طرفم اشتباهه و گاهی از صمیم قلب دلم میخواس به یه شکلی رابطه کات بشه و من این بار بتونم شخصی که لیاقت من رو داره وارد زندگیم کنم...الان احساس میکنم با اینکه ازدواج من اون هم در سن 17 سالگی و با کلی اشکال و تفاوت فاحش فرهنگی صورت گرفته ....ولی باز هم بیشتر از اینکه اون تفاوتها مهم باشه بیرون اومدن از این سایه ها اولویت داره....شما بزرگترین معجزه ی شبهای قدر من بودید....

سمانه ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

من زمانی که ازدواج کردم با اولین نگاه به همسرم حس کردم که اون تکیه گاه عمیقی برای من خواهد بود چون چهارشونه بود من این حس رو گردم که اون بیاد توی زندگیم منو نجات میده . اما بر خلاف این مساله اون اومد و اتفاقا همه چیز روبه هم ریخت. تکیه گاه که نبود هیچ، هزاران بدبختی دیگه هم به زندگیم اضافه کرد.. ما ازدواج کردیم و الان ۶ سال هست میگذره... من تازه فهمیدم یه وقتایی که دیگه خیلی فشار اعصاب بهم میاره یه رفتارایی از خودم نشون میدم که بعدا که یادم میاد خجالت میکشم. و تازه فهمیدم این سایه ی من هست که مثل هیولا بالا میزنه. و علتشم فکر کنم داشتن تله ی بی ارزشی باشه، همسرم مدام این تله رو دستکاریش میکنه و فکر کنم باید یک کار جدی براش انجام بدم.. واقعا ازتون ممنونم. من هزار بار مشاوره رفته بودم نمیفهمیدم علت بعصی کارام بعد عصبانیت شدید چیه و عذاب میکشیدم .. مرسی واقعا

هدیه ام ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

من تو خانواده ی مر جمعیت و سنتی بزرگ شدم پدرم کم حرف و ساوت مادرم مدیر و همه کاره دو تا برادر دارم چون مادرم در اوج جوانی یک دونه برادرش و از دست داد تو خانواده مادریم پسر ها یک در گرانبها و یک هدیه با ارزش و باید احترام گذاشت بهشووون بیش از حد
در حدی ک میشینن ما براشون چای و غذا و... میزاریم جلوشون بعد از تناولشون بر میداریم و همع کاراشون با ماست جز نطافت شخصیشون ! الان چند سال ک ازدواج کردن و رفتن ولی باز هم همینع منوال
من از بچگی ارتباط کلامی یا بیرون رفتن و عاطفه ای با پدرم نداشتم ولی همیشه سرمو رو پام میزاشتم و می خوابیدم بل براور دوست بودم ولی همیشه باهاشون رو درواسی داشتم و احترام زیاد میزاشتم غذا از دهن خودم در میاوردم دهان اونها میزاشتم ، خواهرای دیگه ام اینطور نبودن ولی من این سبکی بودم!
اولین عشقم مربوط به پونزده سال پیشه پسر تو محلمون بود ، من از مدرسه میومدم تو کوچه می ایستاد نگاهم میکرد روزهای ک نبود دوستاش میستادن و میگفتن حمید گفته وایستیم و... ولی رابطه حدود سه سال در حد نگاه موند و یک روز فهمیدم اقا حمید زن گرفته!
بعد ها ک نوزده ساله شدم و شاغل باز تو راه سرکار ی پسر سرباز بود ک اون هم عشقش در حد همین نگاه کردن بود و هر ایستگاه اتوبوس صبر میکرد ببینه من پیاده میشم یا نه و تا سر کوچه باهام نیومد ولی حرف نمیزد
یک روز من از اون اداره رفتم و دیگه ادن اقا رو ندیدم! ن من روم میشد حرف بزنم ن اون پسرا حرف میزدن
تو دانشگاه کلا ادم گریز بودم و با هیچکس حرف و ارتباطی نداشتم
یک بار تو سن بیست سالگی اول سال ۸۷ ک تازه موبایل اومده بود شروع کردیم با پسر عموم تکس و پیامک بازی تکسهای شرع و متنهای ادبی دو هفته بعد دیدم تکس داد ک من این متنها رو بخاطر زیبایشون میدم ب خودت نگیر ! منم گفتم باشه! گذشت ما هی پیام و پیام بازی شوخی و خرف ولی ن اون خرف جدی زدی ن من جری گرفتم، بعد از مدتها حدود دو سال تصمیم‌گرفتم ک ارتباطمو محدود کنم و خودم بکش کنار از رابطه ای ک اولش طی کرده بود عشقس درش نیست! و وابسته نشم . یواش یواش شل کردیم و دیگه تکس ندادم من و پسر عموم سه ماه اختلاف سنی داشتیم و ی خواهر دلشتم ک یکسال از من بزرگتر بود و از همه چی ما باخبر بود، و کلا همه کس و زندگیم بود خواهرم تا اینکه من با پسر قطع کردم رابطه مو حدود سه سال گذشته بود از پیام بازیامون اهل بیرون رفتن و تلفنی حرف زدن نبودیم تکس و پیام و شعر و حرف و اینا بود فقط.
تا اینکه دیدم خواهرم با پسر عموم دوست شده(که یکسال بزرگتر از پسر عمو بود) اونم چ دوستی با هم قرار بیرون میزاشتم کادو و هدیه دریافت می کردن و خیلی تکس و پیامهای زشت و زیبتی دیگه
وقتی ب خواهرم‌گفتم گفت خدا هر کی بخاد خار می کته هر کی و بخاد عزیز الان نوبت من شده ک عزیز بشم ! دنیا رو سرم خراب شد احساس خیانت می کردم اونم از خواهرم
با همه دنیا قهر کرده بودم و بی اعتماد بودم خشن و تلخ و سنگین
با پسر عمون ک چشم تو چشم هم نمیشدم
حتا قرار ازدواجم گذاشتن با هم ک برادرم از ی سری چیزا سر دراورد و سر و صدا کرد و از هم جداشون کرد
بعد از یک سال پسر عموم گفت بیا همه چیو از نو شروع کنیم ک قبول نکردم!
و کلا تا دو سال با دنیا و اقایونش قهر بودم و از همع گزیزان بودم
بعد اون سالها فیس بوک تازع اومده بود توی یکی از گروههای فیس بوک با ی پسری ب اسم رضا اشنا شدم پسر باحالی بود و همه بچه های اونجا دختر و پسر گفتن سالمه من سبک ادب و اخلاق و دینداریش و دوست داشتم نزدیک ته ماه منتم و کشید کلی واسطه فرستاد ک باهاش دوس شم قبول تکردم از طریق گروه وایبز شماره مو پیرا کرد و با هم وابسته شدیم ، من دختر بیست و چهارساله دانشگاه رفته شاغل و کارمند ی شرکت عالی اون پسر بیست و شش ساله دیپلم بازاری پادو من بچه جتوب شهز تهران اون بالای شهر و نیاوران ، من بهش از همه ترسام گفتم اهل پیچوندن نیستم میترسم بهم خیانت بشه اهل سکس نیستم و... همه رو قبول کرد و با هم دوست شدیم اوائل هر روز زنگ میزد هر روز تکس میداد ولی یک بار ک زنگ زده بود
ب شوخی بهش گفتم :گوشی و قطع کنم روت چیکا می کنی؟
گف قطع کن
گفتم میکن
م گفت اوکی
من هم قطع کردم
رفت دیگه پیداش نشد منم تکس ندادم سه ماه بعد اومد
و عذر خواهی و اینا دوباره بهش گفتم هیچی عوض نشده اهل سکس و... نیستم گفت اوکی
یک ماه بهم تکس د اینا میدادیم
ازم تقاضای سکس کرد منم گفتم نه گفت اوکی بای
رفت چهار ماه بعد اومد و گفت بدون سکس باهم باشیم و...
خلاصه الان شیش سال باهمیم دو ماه دوستیم شش ماه قهریم نه طاقت جدایی داریم نه تحمل با هم بودن همش اتصالی
سال گذشته رفته بودم سفر براش سوغات اوردم اومد گرفت ازم
بلیط تیاتر گزفته ام باهم رفتیم تئاتر
ولی اون حتا روز تولدم و یادش نبود دوستام تولد گرفتن دعوتش کردن اومد ولی کادو ک نداد هیچ سر چرت و پرت هم باهام دعوای اساسی کرد و رفت بعد از سه ماه اومد و گفت کادوی تولدت محفوظ و پیشمه ولی هرچی شما کادو دیدی منم دیدم هر سری سفر رفتم براش سوغاتی اوردم براش شکلات و لباس خریدم براش طرح ترافیک خریدم (به واسطه شغلم و اشناهای ک داشتم هزینه اش با خودش بود) ولی ایشون فقط ی بار گل خرید بقیه هم پول کافه دادو گرنه هزینه ای برام نکرد و حتا حاضر شدم برای داشتنش باهاش سکس هم داشته باشم ولی بعد از سکس کردنم باهام بهم زد گفت تو راضی نبودی و دوست نداشتی و من انقدر دوست دارم ک نخوام بخاطر من ب کاری ک علاقه نداری وادارات کنم و همیشه هم بی خبر میزاره و میره
حرفهای اقای رضایی برام رزنسانس داشت همیشه میگه تو انقدر خوبی ک من کافیت نیستم و راست میگه اقای رضایی من رو همه چیزم چشم پوشیدم و همیشه دنبال رضایت صد در صدی ایشون بودم و خودخواهیم رو تو سایه بردرم
ولی الان در استانه سی و یک سالگی واقعا تصمیم گرفتم ک روی این اقا چشم هامو ببندم و دیگه بهش هیچ اهمیتی ندم من این سالها از سرمایه و عشق و جدانی و ارزشهام چشم پوشوندم ولی ایشون حتا حاضر نیست ده دقیقه از کارش بزنه و برای انجام کارهای خودش بیاد منو ببینه ، و وقتی هم بهش میگم تو این همه زحمات منو نادیده گرفتی و عیچ کاری برام نکردی تو اصلا منو دوست نداری و... ؟! میگه اگه اینجوری بود و دوست نداشتم اسکول بودم شش سال عمرمو بزارم و بیفته ام دنبالت ؟!

هدیه ام ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

من تو این سالها عاشق هر کس شدم همه در حد نگاه بوده و زل زدن هیج کس پیشتر از این نیومده
و این هم نتیجه ای اینه ک من همیشه سعی کردم دختر خوب مامان و بابا باشم و خواهر درست برادرم و تو چارچوب باشم در صورتی ک خواهر و برادرام همه با عشقاشون و دوست دختر پسراشون در حال زندگین و اونی ک همه هدفش این بود تو چشم اونا مقدس باشه و الانم عست کل زندگیشو باختع

پردیس ح ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام دوست عزیزم منم حسی مشابه شما رو داشتم و از یک جایی تصمیم گرفتم که برای خودم بیشتر وقت بذارم و کمتر احساس مسیولیت داشته باشم نسبت به خانواده م. تا حدی موفق بودم در این مسیر ولی نه کاملا. این که بهش آگاه باشیم و سعی کنیم در مسیر درست قرار بگیریم کم کم تاثیرشو می ذاره :)

سلام ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

درس پنجم
من در طول مدت زندگيم بارها و بارها عاشق شدم، انقدر كه حتي نميتونم بشمرمشون. پسري هستم ٣٠ و چند ساله، وقتي براي اولين بار عاشق شدم با سرعت باور نكردني جدايي رو مزه كردم و چنان درداور بود كه قسم خوردم عشق واقعي خودم رو پيدا مي كنم و به هيچ قيمتي رهاش نمي كنم، رابطه هاي من از ٦ ماه تا ٦ سال متغيير بود، و هيچكدوم از اين رابطه ها رو من رها نكردم، دقيقا عين قسمي كه خورده بودم، هربار كه رابطه اي از بين مي رفت شديدا مي شكستم و با سرعت وارد رابطه اي ديگر مي شد، تمام خوشبختي خودم رو توي يه رابطه مي ديدم اونم به اين دليلي كه ميخواستم موفق بشم و گفته بودن پشت هر مرد موفقي يه زن موفق هست، دختراني كه انتخاب مي كردم هميشه نسبت به نفر قبل برجسته بودند و ضعف نفر قبل رو مي پشوندند، هيچوقت با دو نفر همزمان رابطه نداشتم، اخرين باري كه عاشق شدم ٦ سال تمام زمان برد، از روز اول بهم مي گفت تو بايد پولدار بشي، و هر موقع ازش مي پرسيدم منو بيشتر دوست داري يا پول و مي گفت هردوتاييتونو!!! و من پسري بودم كه بعد از دانشجو شدن و سرباز شدن تازه به پله اول رسيده بود و اه تو بساط نداشت، با پدري كه بازنشسته بود و راننده تاكسي، و همه اينا رو مي دونست و عاشقم شد. عاشق پول بود و من از روز اول مي دونستم، فك مي كردم طرز تفكرش باعث پيشرفت من ميشه، عشق اتشين ما بعد از ٦ سال با كشمكش هاي فراوان تموم شد به خاطر پول و من ميدونستم به اينجا ختم ميشه ولي تو رابطه موندم به خاطر قسمي كه خورده بودم، اگر از من بپرسيد مي گم بارها عاشق بشيد و شكست بخوريد، من توي شكست هام چيزايي ياد گرفتم كه باور كردني نيست. مهمترين اموزه من اين بود كه من مسئول صد در صد تمامي زندگي خودم هستم و بايد اين درد بزرگ رو مي پذيرفتم، عين درد بي كسي ميمونه، تنها توي كهكشان رها شده، تا زماني كه بلند شدم و ايستادم و پذيرفتم و حركت كردم. بعد از هر اتفاق زمان زيادي رو ميذاشتم براي فكر كردن. يكي از دوستانم يكبار به من گفتم ٣سال فكر كن و يكسال كار كن، اين جمله واقعا برام كمك كننده بود. بعد از ازدواجم كاملا همسرم رو درك مي كردم، با انساني ازدواج كردم كه سختي توي زندگيش كشيده باشه و شكست هاي زياده خورده باشه چون ميدونستم چه راهي رفته و كجاست و بعد از ازدواج بزرگترين اتفاق زندگيم شكل گرفت تمام اون چيزهايي كه از ديگران مي دونستم امروز به سمت من نشونه رفته بودن و من رو با خودم مواجه كرده بودن با ضعف هام، كمبودهام و اينكه عقل كل نيستم و كامل نيستم و بايد مي پذيرفتم، من با رنج مقدس خودم شروع به خودشناسي كردم.
الان تمام فلش هام به سمت خودمه و شديدا درگيرم فقط ميخوام همه ي قسم هام يادم بياد تا پاكشون كنم و طلسمشون رو بشكنم.
ممنون از شما اقاي رضايي
بسياري از مكاشفات من توي همين نوشته هام انجام ميشه. اميدوارم بتونم اصيل بشم

سلام ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

يعقوب بحربادي هستم

ساناز محمدمیرزا ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

و یه مطلب مهم دیگه هم این بود که من انرژی پوزیدونم رو که سالهای زیادی به سایه فرستادمش رو خودم هم همون وقت که تصمیم ورفتم بدون چشمداشت به همسرم محبت کنم رو از سایه دراوردم و الان بر عکس گذشته که همش احساسی بودنمو و عاطفی بودنمو سرکوب می کردم و ازش خجالت می کشیدم به انرژی غالب شخصیتم افتخار می کنم و همه جوره دوسش دارم

ساناز محمدمیرزا ارسال در تاریخ ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
من در 27 سالگی عاشق هم دانشگاهیم شدم و این عشق دوطرفه ما به ازدواج منجر شد. و بعد 3 سال پسر اولم دنیا اومد و من هم چون انرژی پوزیدونم هم بالاست و به علل مختلف اعم از عدم حمایت و همدلی کافی از سوی خانواده به سایه فرستاده بودمش در اوایل ازدواج یه جورایی به جای اینکه خودمو ببینم همش از همسرم شاکی بودم که چرا محبت کافی بهم نمی کنه و خلاصه شاکی بودم و اینقدر ناراضی بودم از این مسیله که پنج سال بعد ازدواجم اضطراب گرفتم و اینقدر اذیت شدم که با نصیحتهای همسرم تصمیم گرفتم لایف استایل زندگیمو و طرز فکرمو عوض کنم ولی باز هم به این نتیجه نرسیده بودم که همونطور که اقای رضایی گفتن دنبال خودشناسی برم و بالاخره با لطف خدا و کتابهایی که خودنم و معاشرت با دوستان عاقل به این نتیجه رسیدم که من باید همسرمو همینجور که هست قبول داشته باشم و یاد بگیرم محبتی که می کنم بی توقع باشه و بدون چشمداشت. و نتیجه ابن تغییر طرز فکرم غیر قابل پیش بینی بود و اینقدر همه چی خلوصش بالا رفته بود که همسر من هم عوض شد و خودش الان میگه خوشحال که ما با هم ازدواج کردیم.