۱۷ خرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث سایه های شخصیتی (درس پنجم)
سطح مقاله : پیشرفته
نظرات و تجربیات خود درباره درس پنجم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس پنجم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 79 نظر ارائه شده است
سمانه ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

در اولین تجربه عشقی ام دلیل عشق یا فرافکنی
هرمس تایپ بودن فرد بود لذت خلاقیت تفریح شادی ارتباطات خود بودن غرور دوست داشتم
دلیل تخریب
بی تعهدی بی برنامگی خودشیفتگی تضاد شدید با مادر
بعد تخریب من رفتم دوره شفای کودک تجربه خشم تنفر خود بودن
دومین تجربه ام دلیل عشق لذت تفریح شادی خوشی ولی مثبت اش در قبلی قلیان و اینها بود برنامه دار بودن در صلح با خانواده ثروتمند عاشق کار خودش نظم و بی نظمی باهم با آداب و رسوم
دلیل تخریب صلح با خانواده ولی وابستگی بیش از حد به آنها عدم استقلال و دارای بیماری ژنتیکی که بعد آزمایش ژنتیک مشخص شدو سرخوردگی و عدم تعهد برای درمان خود
بعد تخریب سرخوردگی شدید و خشم من و رفتن من به دنیای زیرین و تجربه استقلال بیشتر من چون از بابت عقلانی و احساسی همخوانی داشتیم خانواده ها هم کف بودند
تجربه سوم
دلیل عشق تعهد مسئولیت پذیری نظم و انضباط مطلق قانونمند همه چی سر جاش دقیقا مرد آپولو ولی بی احساسی مطلق درواقع مرد یخی
دلیل تخریب رابطه نظم افراطی دیکتاتوری بی احساسی مطلق و تحقیر هر کسی که با قانون او مطابقت ندارد
بعد تخریب من آپولو و آتنا م پایینه هرکاری هم میکن حداکثر یکسال نظم و قانونمندی میتونم ببرم جلو وسط کار میبرم و برای این قسمت آرکتایپم نتونستم کار ادامه دار انجام بدم

سمانه ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

اول فکر میکنم طرف عوض میشه
مرحله بعد
این عوضی عوض نمیشه
مرحله بعد باید با همین عوضی زندگی کنیم
مرحله بعد زمانی که فهمیدید او عوضی نیست او خودش هست و قرار نیست عوض بشه
اینجا بیس یک رابطه درست رو گذاشتید
و مراحل بعد
این جملات شاه کلید بود برای من

سعیده ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

موردی که برای من پیش اومد حدود سال 94 بود.که اشتیاقم خودم رو به تعجب می انداخت.البته حدود یکی دو ماه که گذشت برای من حادثه ای پیش اومد و بعد از یه مدت کوتاهی ایشون خبری از من نگرفت.البته در مدت دوستیمون رفتارهای خاصی داشت یه مدت گرم و صمیمی و یه مدت سرد و بی انگیزه.این حالت روی من اثر بسیار مخربی داشت.و چیزی که برای من جالب بود احساس میکردم اگر ایشون نباشه من خیلی تنها میشم.در صورتی که تا قبل از اون من همچین آدمی نبودم و البته بعد از ایشون هم باز همچین حالتی پیش نیومد.چون وابستگی شدید به کسی هیچ وقت نداشتم.در هر حال برای خودم هم بسیار نگران کننده شده بود و البته احساس رضایت هم از این نوع رابطه نداشتم.در زمان دوستیمون یادم میاد که به من میگفت که برای تو فرد مناسب تر از من هست.من به درد زندگی نمی خورم و من چون در حالتی که ایشون کمی افسردگی داشت با هاشون آشنا شده بودم فکر میکردم باید تلاش کنم تا ایشون از این حالت در بیاد و بهش کمک کنم.و خیلی تلاش میکردم و البته باز خورد مناسبی هم نمی گرفتم.همش پیش خودم فکر میکردم چرا من دارم این همه از خودم توان میگذارم ولی فایده نداشت و یه چیزی در درونم من رو مجبور به این کار میکرد.و البته برام خوشایند هم نبود ولی باز انجامش میدادم.تا اینکه بعد از بیماری من رابطه ما ادر ابتدا از طرف ایشون خیلی پر رنگ شد و بعد یک دفعه قطع شد.من با وجود دیکه در شرایط سختی بودم و نمی تونستم جایی برم و همش در خانه بودم اما اصلا از ایشون خبری نگرفتم.من مراحل در مانم را به خوبی و با ارده طی میکردم .چند ماهی که گذشت ایشون پیداشون شد و من خیلی عادی برخورد کردم و واقعا از ته قلبم هم همین طور بود .چون در مدت تنهایی با خودم که فکر کردم متوجه شدم چون من احساس تنهایی میکردم ایشون رو انتخاب کردم والا هیچ مزیت خاصی نداشتن.ضمن اینکه احتمالن اینهمه اشتیاق من براشون باعث تعجب بود چون در خودشون احساس ارزشمندی نداشت.در هر حال چند ماهی ایشون پیگیری کرد که باز ما به رابطه قبلی برگردیم اینجور به نظر می اومد که دوست داشت من همون آدم قبل بشم که همچین چیزی امکان نداشت وچون من خیلی تغییر کرده بودم و بعد دیگه رابطه کلا قطع شد.از این داستان که بگذریم اصلا رابطه ای که برای من تموم بشه یه قطع واقعی اتفاق می افتد.یعنی حتی یک بار هم دیگه زنگ نخواهم زد حتی برای یک احوال پرسی ساده.یا حتی یک بار اسمشون رو در هیچ یک از شبکه های مجازی هم جستجو نمی کنم.نه در مورد ایشون بلکه در مورد همه رابطه هایی که چه با جنس موافق چه با جنس مخالف به شکل عمیقی قطع شده باشه،دیگه هیچ وقت از طرف من پیگیری انجام نمیشه.و این برای من سوال مهمیه چون میبینم بیشتر آدمها اینطوری برخورد نمی کنن.من حتی شماره این افراد هم از گوشیم پاک میکنم و از این کار حس خوبی دارم.
بعد از اون دوستی ، شخصی بسیار برام جذاب اومد و بی نهایت از دیدنشون لذت میبردم.البته هیچ رابطه عاطفی مستقیمی بین ما نبود ولی میدیدم که ایشون هم از بودن من در اون فضا و در اون جمع بسیار خوشحال بودوالبته چون میدونست بسیار مورد تحسین من هست وقتی بابت خدماتی که انجام میداد برای مراجعینشون به نظر میومد تایید من براشون خیلی مهم شده.وخیلی زیر پوستی اما مراقب بود که در اون فضا کسی با من برخورد نا مناسبی نکنه و من اونجا راحت باشم.البته من خودم هم از مراجعین ایشون بودم.و با وجودیکه از نظر موقعیت خانوادگی و اجتماعی بخصوص و تحصیلی خیلی بالاتر بودن اما این تمایل بود.و به مرور من با خانوادشون آشنا شدم الته در جمع نه به حالت خصوصی و مورد لطف و توجه و محبت اونها هم بودم.اما تا یه جایی پیش رفتم و بعد از اون عقب اومدم.اوایل داشتن ایشون برام یک آرزو بود ولی بعد از مدتی متوجه شدم طلای من دست ایشون.و بخصوص پیشرفتشون از نظر اجتماعی و از نظر کاری چیزی بود که برای من خیلی قابل تحسین بود و اصولا یک مرد از نظر من باید بسیار موفق باشه. به نظرمردهایی که همیشه نالان هستن و یا میگن که کاری رو نتونستن انجام بدن و یا تنبل هستن و.... به چشم نمی یان و قابل پذیرش نیستن.ولی علاقه هم نسبت به ایشون هست.اما نمیدونم چرا نمی خوام بیشتر بهشون نزدیک بشم.احساس میکنم نه به عنوان یک رابطه عاطفی ولی حتی به عنوان یک دوست خوب خیلی از راهها هست که میشه این رابطه خوب رو بیشتر حفظ کرد.اما یه سری نا امنی ها در درون من هست.یه سری بی ارزشی ها که مانع از این پیش روی میشه.و این سایه ای هست که روی بسیاری از روابط من از خیلی قبلها و تا حالا سنگینی میکنه.
و یه مورد دیگه ای که فکر میکنم باید بنویسم این هست که چند ماهی هست به دلیل بیماری خواهرم و مشکلاتی که به همراه داره شرایط سختی برای من پیش آمده و به خصوص به دلیل اینکه مادرم بیشتر اوقات حضور نداره رابطه عاطفیه بدی که بین من و پدرم هست آزار دهنده تر شده و من حاضر نیستم به ایشون نگاه کنم چه برسه به ارتباط کلامی.و به همین دلیل هر روز که از خواب پا میشم خشم و احساس ظلم بسیار رو در قلبم احساس میکنم.و حتی برای این که در مورد درس مطالبی رو که دارم بنویسم را به تعویق می اندازم.اما همین که شروع به نوشتن میکنم زمان از دستم خازج میشه و بعدش احساس سبکی میکنم.البته این سبکی موقتی هست.چون هر بار که مینویسم خاطراتی از عمق کودکی من بیرون میزنه که اصلن فکرش هم نمی کردم و بعضی هاشون قلبم رو سنگین و دردناک میکنه وبخصوص که در طول خواب این یادآوریها اتفاق می افتد و نمیتونم خواب خوبی هم داشته باشم. و این همون قسمت درناکی بود که شما بهمون میگفتید !!!!!

الف ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
توی خانهی ما عشق حرف زشتی بود در بچگی.تا 30 سالگی با هیچ پسری در ارتباط نبودم مگر در حد چت و مجازی. به نظرم آتش و پنبه بود و رابطه ی خطرناکی بود . البته که کنترل خانواده هم بالا بود. ضمنا توجه پدر هم بهم کم بود و بسیار نقد میشدم. مرتباً عاشق استاد و رئیس هایم میشدم ولی هیچ وقت اقدامی نمیکردم چون غرورم اجازه نمیداد.از نظر مذهبی متوسط بودم و دنبال آدم متوسط بودم. اما نبود!تا اینکه مدیر ارشد 50 ساله ی متاهلم عاشقم شد. مرد بسیار آرام و با سیاست و خوش اخلاق و جالبی بود. خیلی سخت از اون رابطه بیرون آمدم خودم که نمیتونستم بد تله ی عاطفی بود . روانشناس نجاتم داد.بعد جوجه اردک زشت را خواندم .قبل از روانشناس رفتن با اینکه عشق کتاب بودم هیچ کتابی نمیخواندم.
2 سال بعد ازدواج کردم .همسرم خیلی زیاد بهم توجه میکرد.در خلال مشاوره حرف عجیبی شنیدم که اون کمی عصبی است و حرف خودش را بیشتر از همه قبول دارد. در صورتیکه خیلی هم آرام و مهربان بود به نظر خودم کمی بی عرضه میامد!ازدواج کردیم ولی الان کم حوصله بودنش آزارم میده و اینکه خیلی وابسته به خانواده ا ش است . من تا حالا رانندگی نکرده بودم چون پدرم حمایتم نمیکرد و منٍ شدیدا حساس خیلی دنبال تایید بودم.الان همسرم هم هنگام رانندگی کلی غر و جیغ میزنه.و متقابلا من هم جیغ میزنم که چه خبرته؟!!شاید زئوسم که توی سایه بوده داره میاد بیرون!!موقع ازدواج با خوب و بد همسرم ازدواج کردم و توقع همه چیز تمامی نداشتم. ولی میبینم که توی رانندگی همسرم مثل پدرم عمل میکند با این تفاوت که اون میخواد من بلاخره یاد بگیرم ولی پدرم نمیخواست.پدرم 1 ویژگی دیگری که داشت این بود که نمیتونست بهتر از خودش را ببیند مثلا توی شطرنج همیشه یک بچه میبازد ولی اگر من حرکتی هم میکردم به سمت پیروزی میکفت اه من حواسم نبود و مهره اش را جابجا میکرد.
این روزا حالم بد نیستولی توقع بیشتری از همسرم و خانواده اش داشتم الان هم به حرف من هستند ولی گاهی باید کلی دلیل و منطق بیارم تا حرفم را قبول کنند. تا قبل از عقد خیلی فرافکنی روی آنها نداشتم ولی بعد از عقد خیلی بهم محبت کردند و توقع ام را بالا بردند. الان احساس میکنم برای خانواده ی همسرم عادی شده ام نسبتا. میدانم که نباید همه یاتفاقات را برای خانواده یخودم بگم ولی وقتی ناراحتی خود را از همسرم یا خانواده اش میگویم مادرم 2 برابر ناراحت میشه و هعی میگه اینا مثل قبل نیستند!!
چیکار کنم که ارتباطم با همسرم و خانواده اش همچنان خوب بماند؟

کاملیا ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

دوست عزیز سلام. فقط راجب بخش آخر صحبتاتون طبق تجربه میتونم بگم انتقال مسائل و مشکلات و ناراحتیای شما به خانواده خودتون صرفا اوضاع رو وخیم تر میکنه چون اونها به شما احساس متفاوتی دارن ونمیتونن گاها منطقی به مساله نگاه کنن و حقم دارن از طرفی شاید همه چیز بین شما و همسرو خانوادشون خوب بشه اما در ذهن خانواده شما باقی میمونه و اثرات بدی داره.از طرفی گاها مسائلی که مارو میرنجونن درواقع فقط برداشت ما از واقعیت اون زمان و اون مکان هست که به مشکلات درونیه خودمون برمیگرده و بهتره ما با خودشناسی بیشتر سعی کنیم مسائل رو برای خودمون تجزیه تحلیل کنیم. برای بروز و صحبت راجب ناراحتیاتون پیشنهاد میدم از مشاور کمک بگیرید

الف ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

سپاسگزارم بابت نظرتون ولی مشاور همیشه در دسترس نیست و کنترل لحظه ای احساسات برای نشان ندادن آن به خانواده کمی سخته.بازم مممنونم

فروردین ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

من دقیقا مجذوب مردی شدم که خودش رو خیلی دوست داره و کارهاش رو قبول داره . خیلی شیک پوش و محبوب و بسیار کلام نافذی داره. علاوه برهمسرم دوستان صمیمی من همین ویژگی رو دارن وقتی خواسته ای داشته باشن بخوبی دیگران رو برای انجامش توجیه میکنن. یعنی هم نتیجه کارشون درست میشه و هم دل دیگران رو به دست میارن

فروردین ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

الان با تمام مشغله هایی که دارم و سرکار و همسرداری و تربیت دو تا پسر نازنین احساس میکنم سایه اذیتم میکنه به نظر شما خیلی مسخره است که بخوام تغییرکنم دوست ندارم بچه هام مثل خودم باشن و سایه باعث شه دو تا پسرام در مسیر زندگی متوجه شن و شاید هم سوءاستفاده بکنن. به نظرتون همسرم تغییر من رو می پذیره . دوست دارم تغییر طوری باشه که به خودمن بیفزاید نه از من ضایع بشه.
باز هم از تمام مهربونیهاتون کمال تشکر را دارم.

فروردین ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

دختری بودم با تمام شور و نشاط درونی ، خیلی ملاحظه کار و با اعتماد به نفس پایین در صورتی که می دونستم خیلی بیشتر از دیگران می دونم و حتی بهتر عمل میکنم ولی یه ترسی داشتم از دفاع از خواسته هام. بالاخره با این سایه بزرگ شدم سرکار رفتم توی کارم همیشه بهتر از دیگران عمل میکردم ولی هیچ وقت عنوان نمیکردم ، از حقم دفاع نمیکردم از بحث کردن میترسیدم با اینکه میدونستم حق بامنه. تا اینکه ازدواج کردم باز هم مثل قبل از بحث و جدل میترسیدم شاید نمیدونستم چطور از خودم دفاع کنم با اینکه میدونستم الان تو این موقعیت چکار باید انجام دهیم میگفتم نمی دونم از اینکه بعد بهم بگه تقصیر تو بود وحشت داشتم. احساس میکنم همسرم خیلی بهتر از من میدونه من همیشه بهش اعتماد دارم ولی اون این اعتماد رو نداره یعنی من این اعتماد رو بهش ندادم . اینطوریه که هیچ وقت نمیتونم خواسته هام و برنامه ریزی هام رو بازگو کنم. البته اگه یه وقتهایی بخوام راجع به چیزی نظر بدم که خیلی مهم باشه و تو نظرم نقصی و یا ایرادی داشته باشه و با الفاظ تمسخرآمیز نظرم رو تحقیر کنه دیگه سکوت اختیار میکنم و نهایتا محل رو ترک میکنم. واصلا نمیتونم بحث کنم و دربست نظرش رو قبول میکنم.

فروردین ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام ، خداقوت، من تازه با بنیادفرهنگی زندگی و آقای دکتر رضایی آشنا شدم . اطلاعاتم در مورد خودشناسی و آرکتایپ ها خیلی کمه اما دلم میخواد من هم توی این کار فرهنگی سهمی داشته باشم. من دختری ب

کاملیا ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام.
اغلب علاقمند به مردانی میشدم که مستقل باهوش خلاق و با تواناییهای بالا بودن تحصیلی و کاری. اما یک بار رابطه دقیقا شد حالتیکه استاد گفتن من انحصار طلب بودم میخواستم اون رو با خودم یکی کنم اولش جالب و جذاب بود اما بعدش طرف دوباره مستقل شد و خواست خودش و پیدا کنه ازهم فاصلمون زیاد شد و بوووم رابطه تموم شد. اما با این حال خوشحالم چون به جز ویژگیهایی که گفتم هیچی برام مهم نبود و این باعث شد ویژگیهای دیگه رو ندید بگیرم که واقعا خوب نبودن و اگه به ازدواج میرسید قطعا به جدایی ختم میشد.درحال حاضر همسرم یک مرد به شدت برونگرای هیجانی هست چیزی که خودم خیلی کم داشتم. اوایل رابطه داشتم با فرمول گذشته همه چیزو به سمت نابودی میکشوندم و استقلال شخصیتیه همسرم و ازش میگرفتم میخواستم مثل من باشه و اونچیزیکه بودو دوست نداشتم دقیقا چیزیکه اول رابطه جذبم کرد درطول رابطه مایه ی عذابم شد (برونگرایی زیاد) اما به خودم اومدم و دیدم داره همه چیز خراب میشه و از خودم شروع کردم تحلیل رفتار متقابل رو کار کردم و فهمیدم همسرم رو هرآنچه هست دوستش داشته باشم به عنوان یک انسان با ویژگی های متفاوت. خیلی همه چیز بین ما بهتر شد ، اما متاسفانه همچنان من تو درون خودم خود درگیری رو بابت خصوصیات همسرم دارم فقط بروز نمیدم و دائما فکر میکنم ترکیب شخصیت ما که انقدر متفاوته آیا مناسبه یا نه.

E ارسال در تاریخ ۱۹ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
نمیدونم این اسمش عشقه یا نه. تو یه کلاس هنری که تقریبا تعدامون زیاد بود. بعد از گذشت چند جلسه از یکی از پسرا خوشم اومد. پسر خوبی بود. باشعور و مهربون بود. هم سر بزیر بود هم روابط عمومی خوبی داشت. صدای خوبی داشت. همه هم روش حساب میکردن و احترام خاصی قایل بودن براش. اعتماد بنفسخوبی داشت و خیلی خوب حرف میزد. اینطور که یبار شنیدم تو کار و تحصیلش هم موفق بود. (دقیقا همون چیزایی که من میخوام از یک مرد)انگار اونم بمن بی میل نبود. نمیدونم شایدم من اینطور فکر کرده بودم. یکبار فرم ثبت نامش رو دیدم و فهمیدم ارشد داره و 4 ماه هم از من کوچیکتر بود. خلاصه جونم براتون بگه که کلاس ما یه دوره دیگه داشت و همه رفتن ثبت نام دوره دوم. منم ثبت نام کردم ولی به هزار و یک بهانه نرفتم و به منشی گفتم با گروه بعدی میام .(با کلی راست و دروغ راضیش کردم.) الان دو سال ازون ماجرا و کلاس میگذره و من هنوز نمیفهمم چرااااا نرفتم بقیه کلاسو چرا نرفتم نزدیک بشم چرا نذاشتم نزدیک بشه... گاهی میگم شاید چون 4 ماه ازمن کوچیکتر بود و من ازینجور تفاوت سنی متنفرم ولی بازم راضی نمیشم. خیلی تو فضاهای مجازی اسمشو سرچ کردم ولی پیداش نکردم. دلم میخواس منم رابطه ای شروع میکردم که خودمو . احساسات و... محک میزدم ولی نکردم.....):
گاهی ازینکه تو سی ویک سالگی نه رابطه ای داشتم نه بحث جدی در اینمورد، هم وحشت میکنم هم خیلی ناراحت میشم):