۱۷ خرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث سایه های شخصیتی (درس پنجم)
سطح مقاله : پیشرفته
نظرات و تجربیات خود درباره درس پنجم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس پنجم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 79 نظر ارائه شده است
مینا ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

درس 5 فوق العاده بود درست در تمام لحظه هاش خودم و رابطه هام میومد تو جلو چشمم - اون تیکه که گفتین اینقدر خودتو خوب نشون میدی مهربون و خواسته هاتو نمیگی و طرف فک میکنه تو فرشته ای و میره اینقدر خودخواهیم تو سایه است که از دیدین آدم هایی که به فکر خودشون هستن عصبانی میشم و فشارم میره بالا وایی باورم نمیشه در تمام این مدت من بوددددم - همیشه حس میکردم من قربانی داستان شدم جرا همش برای من که اینقدر مهربون و خوبم این ادم های مزخرف میخورن به تورم وایییییییی من بودم که اونارو انتخاب میکردم تو دلم داره میلرزه واقعا ممنونم برای این جلسات من همیشه عاشق ادم هایی میشم که چالش دارن و من میتونم مفید باشم اینقدر محبت میکنم سرویس میدم که طرف یه لحظه دیوانه وار عاشقم میشه و فک میکنه من فرشته عالمم اما کم کم کمرنگ میشه دیگه هرچی من محبت میکنم جواب نمیده بعد همه چی میپاشه و من زودتر میرم کنار که طرف فک نکنه من کم آوردم و خودمو گول بزنم من تموم کردم رابطه و خودم خواستم اون آدم بی لیاقت بود اون آدم عوضی بود نمک نشناس بود همش سعی میکردم ادم های رابطه امو تغییر بدم اونا همونی بودن بودن من همش سعی میکردم عوضشون کنم و بعد شکست میخورم و ناامید میشدم از اینکه وای چرا ادم خوب پیدا نمیشه - باورم نمیشه تا الان فک میکردم بقیه مشکل دارن بقیه مقصرن اما حالا میفهمم تقصیر تو خود من بوده

بهار ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
حدود شش سال پیش وارد یک رابطه فوق العاده شدم یه آدمی که یه همه شکل بهم توجه میکرد توجهی که هیچوقت نداشتم و اصلا درک نمیکردم مگه میشه یه نفر اینهمه مهربون باشه سورپرایزم میکرد مراقبم بود بهم اعتماد به نفس میداد منو به جمع های هنرمدانه که دوست داشتم میبرد و ... بعد از یک مدت رابطه ما در اوج خوبی و خوشی به خاطر از دست دادن مادرشون کات شد و من کاملا شوکه بودم و حدود یک سال و نیم بعد دوباره برگشتن اما دیگه رابطه مون به قشنگی قبل نبود بحث بود و دعوا و در نهایت با خیانت ایشون تموم شد و من مثل چشمم بهش اعتماد داشتم و هیچوقت فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیفته، روابط اجتماعی بالا، اعتماد به نفس، هنرمند بودن، توجهی که بهم میکرد، اینکه علایق مشترک زیاد داشتیم و اهل مسافرت و تفریح و شیطنت بود برام جذابیت داشت، بعد از تخریب رابطه شوک بودم که چطور تونست به من که دنیایی از عشق و محبت بودم خیانت کنه... هیچی ازش نپرسیدم غرورم اجازه نداد بپرسم سعی کردم پاکش کنم نجنگیدم برای برگردوندنش، چون آدمی که باهاش وارد رابطه شده بود رو میشناختم سعی کردم هم ایشون و هم اون خانوم رو به یه شکلی تخریب کنم برای اینکه شاید روحم آروم بشه، به یه آقایی نزدیک شدم خوش ظاهر و هنرمند و ورزشکار و اهل تفریح و گردش شاید اولش به این دلیل وارد رابطه به ظاهر جدید شدم که ثابت کنم من بازنده نیستم اما یه روزی متوجه شدم من از این آقا خوشم اومده و در کنار همه خصوصیاتی که داشت (هنر، ورزش، شیطنت، انرژی زندگی، اهل مطالعه و یاد گرفتن، بد و خوب براش تعریف داشت و ...) و برای من جذاب بود شیفته معصومیتی که داشت شدم اما اون با این حال که تو جمع ها کنار هم بودیم و بهم توجه میکرد و توجهم رو طلب میکرد مدام در حال آشنایی با کیس های جدید برای دوستی و ازدواج بود و انگار من فقط یه نفر در حاشیه بودم که به هیچ وقت دلش نمیخواست نباشم و از دستم بده منم مدام با خودم تکرار میکردم که حتما من انقدر خوب و پاک نیستم که اون منو انتخاب کنه، و البته یه مساله دیگه هم بود که این آقا 5سال از من کوچکتر بودن و گاهی خیلی زیرپوستی فکر میکردم وقتی انقدر با هم خوبیم انقدر شبیهیم حتما مشکل بزرگ اینه ... در کل چند وقتیه سعی کردم ازش فاصله بگیرم اما تو هر لحظه تو ذهنمه تو قلبمه همراهمه و من نمیدونم باید چطوری این مساله رو حل کنم گاهی فکر میکنم زندگی زیست نشده خودم رو درونش میبینم....

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

سلام دوست عزیز شما کتاب طلای درون رو مطالعه کنید می نوه بهتون کمک کنه

نرگس آریانی ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

من مادری داشتم که ضعیف بود و اصلا حواسش به مانبود من ازمدرسه برمیگشتم غذانبود باید ازخودم و خواهرکوچکم مراقبت میکردم به همین دلیل ازآدم های بی دست و پا خوشم نمی اومد و باخودم میگفتم با کسی ازدواج میکنم که قوی و محکم باشه !ومن درکناراون احساس امنیت کنم . ازنامزدم جداشدم چون اختلاف سنی زیادی به من داشت و اون هم عین مامان زندگی رو رو هوانگه میداشت و اصلا درقید وبندنبود . اونقدر ترسیده بودم که نمیخواستم آدمهای حواس پرت ، سرخوش وارد زندگیم بشن . پراز دستاوردشدم اما چه فایده ؟ دقیقا مردهایی رو جذب میکردم که ناپدید میشدن یا جمله تو خیلی خوبی رو گفته بودند و یا بدون گفتنش غیب شدند ومن میموندم و با یک دنیا دلشکستگی . الان متوجه شدم که من پیام من دوست داشتنی نیستم رو با خودم حمل میکردم . والان که این دوره هارو گذروندم و آشنا به این مفاهیم شدم تلاش میکنم که بتونم رابطه برقرارکنم اما موفق نمیشم .

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

سلام دوست عزیز
کتاب زندگی زیست نکرده ات را زندگی کن را مطالعه کنید شاید بهتون کمک کنه و تا پایان کمپین با ما همراه باشید

امير ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

من يه رابطه در حدود 20 سالگي داشتم. خيلي تو اون سن و سال ملاك خاصي براي عاشق شدن نداشتم چون تجربه عشقو نداشتم و احساس خلأ مي‌كردم اما اگه بخوام براي خالي نبودن عريضه يه ويژگي رو ذكر كنم سادگي و معصوميت ظاهري اون طرف بود. رابطه بعد از يك سال به درخواست من قطع شد. سنم كم بود اما عليرغم سن كمم عقلم بهم مي‌گفت اين رابطه عقلاني نيست. و نتيجه چندين ماه كشمكش بين عقل و احساس درنهايت به برد عقل منجر شد و اين رابطه عليرغم ميل باطنيم و خواسته احساسم، و البته با درد و رنج فراوان تموم شد. تموم شدني كه منجر به افسردگي چندين ساله در زندگي من شد چون كيسم رو به طريقي و البته ناخواسته ميديدم.

نوشین ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

چه سخته گوش دادن به این درسها .همش دارم با خود قایم کردم روبرو میشم

پرنده ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

باسلام به استاد رضایی عزیز و همکاران مهربونشون
بعد از اتمام دانشگاه که شاغل شده بودم با پسری ۶ سال کوچکتر از خودم که نسبتی با یکی از دوستانم داشت آشنا شدم و فقط با هم درد و دل میکردیم ولی نمیدونم چطوری به مرور زمان عاشق هم شدیم ، خیلی شیطون و دوست داشتنی و با معرفت بود و‌از سنش بیشتر دیده میشد ، ۶ سال رابطه عاشقانه ما ادامه داشت تا روزی که موضوع ازدواج به میون اومد در حالی که اون اصلا آمادگی شرایط اولیه زندگی رو‌نداشت، اونجا فهمیدم تمام این مدت من حامی بودم و دیگه توانی برای تکیه گاه بودن ندارم و خیلی خسته ام ، با تمام عشقی که داشتم اعلام کردم که ما برای ازدواج مناسب هم نیستیم و رابطه را قطع کردم ولی یک سال دردکشیدم و لبخند به لبهای من ننشست ....با همین شرایط بعد از دو سال با شخصی آشنا شدم که ۱۰ سال از من بزرگتر بود و از همسرش جدا شده بود ،موقعیت اجتماعی و مالی خیلی خوبی داشت ، من که موضوع رو جدی نگرفته بودم راجب رابطه قبلی حرف میزدم و از عشق او گریه میکردم ، وایشون با صبر و مهربونی منو آروم میکرد و میگفت من کنارت هستم و نگران هیچ چیز نباش و به عنوان حامی در کنار من قرار گرفت ، بعد از یک سال به هم علاقه مند شدیم و ۴ سال رابطه عاشقانه ای داشتیم ، دوباره من تبدیل به حامی شده بودم و همه انتظارات به سمت من بود و تلاش میکردم درخواستها و انتظاراتم را بیان نکنم تا مشکلی در رابطه پیش نیاد ولی ایشون روز به روز مشغولیات بیشتری پیدا میکرد و زمان کمتری برای من داشت
وقتی در خواستم رو بیان میکردم ، میگفت تو اون آدم روز اول نیستی و قهر میکرد ، تا من دوباره سکوت کنم
من که از جدایی میترسیدم این رابطه را تا ۴ سال ادامه دادم . با اینکه خیلی دوستش دارم ، حاضر به تحمل بیشتر نیستم و دلم میخواد خودم رو زندگی کنم چون اون دوست داره من فقط تو قفس خودش باشم و گه گاهی به من سر برنه که سرجا مونده باشم ، در حال حاضر در شرف جدایی هستم ولی ایشون به هیچ عنوان این تصمیم رو نمیپذیره.
با تمام سختی ها حالم خوبه چون میدونم تا اونجایی که توان داشتم رابطه رو‌ نگه داشتم و عذاب وجدان ندارم ، تنها افسوسم اینه که چرا وقتی متوجه شدم این دو مرد ، مرد زندگیم نیستند بازم به خاطر ترس از تنهایی ادامه دادم

علی ارسال در تاریخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام و با اجازه از استاد
به نظر من شما با مبحث مثلث کارپمن آشنا بشید شاید بتونه کمکتون کنه
داستان شما منو خیلی یاد این سه ضلع انداخت جلاد، رابین هود، قربانی
با تشکر از بنیاد و آقای رضایی بخاطر راه اندازی این محیط

سحر ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
من تازه متوجه شدم ک تمام روابط احساسی من با مردان فرافکنی بوده و دوست داشتن نبوده.
از اولین رابطه در ۱۶ سالگی تا الان با همسرم در ۲۷ سالگی...

م ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام واقعا عالی بود ممنونم
توضيحات شما انگار زندوی و رابطه من با همسرم بود ، من هجده ساله بودم که با همسرم آشنا شدم که ایشون کتر از یکسال با من تفاوت سنی دارند ، اوایل ایشون خدای من بود ، همسرم فوق العاده کنترل گره و بکن و نکن های فراوانی داره اول همه چیز رو اطاعت می کردم ولی الان با کوچکترین نظري که اصلا هم دستور نیست بهم می ریزم و پرخاش می کنم ، کاملا متوجه هستم که این مشکل از درون خودمه ولی نمی دونم چجوری حلش کنم هنوز نتونستم بفهمم که چی باعث این همه بهم ریختگی می شه و این همه شکایت من از چیه وقتی همه جیز به ظاهر عادی و روبراهه . ممنونم اگر کسی بتونه ذاهنماییم کنه .

رویاdream ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

خب من نمیدونم چحوری باید از شکست عشقی حرف بزنم ‌ بخاطر وجود نقاب آرتمیسی ک دارم صحبت کردن از شکست عشقی برام ننگ اوره . تو زندگیم خیلی سعی کردم نسبت به جنس مرد سرد و خشن باشم و وابسته نشم ولی خب در درونم همیشه پرسفونم خام موند. همیشه از مواجه باهاشون میترسید. مکانیسم دفاعیم شده بود فرار از مردا . در طول دوران نوجوانیم با هیچ پسری ارتباط نگرفتم .(شاید بخاطر اینکه پدرم ازم راضی باشه) حتی دوران دانشگاه هم یه همچین ریسکی نکردم. آسه رفتم و آسه اومدم. به قول بابام که همیشه میگفت سرت تو کار خودت باشه منم همین کار رو کردم‌.وارد جمع دوستانه ای هم‌شدم‌که کلا ارتباط با نامحرم رو هرجوره نفی میکرد و خود به خود در حد سلام علیک هم شرمم میومد ارتباط داشته باشم .از طرفی هم میگم کلا کسر شانم‌میشد ک با پسری حرف بزنم انگار ک حرف زدن باهاشون برام به این معنی بود ک یه وقت باخودشون فکرنکنن من ازشون خوشم میاد. نمیدونم این چه فکرای کودکانه ای بود میکردم‌. وقتی هم درسم تموم شد وارد جامعه شدم و سرکار رفتم هم وضعیتم به همین شکل بود . به غیر از صحبت های کاری صحبت دیگه ای نمیکردم و خیلی قاطی جمع نمیشدمو خودمو با کار مشغول میکردم. شماره هیچ کدوم از همکارامو نداشتم یا اگرم داشتم مثل بقیه ارتباط نداشتم حتی در حد تبریک مناسبتی چیزی. جالب اینجا بود جایی ک کار میکردم مکان مذهبی بود ولی بقیه ک از من‌مذهبی تر بودن ارتباطاتشون از من ک خیلی مذهبی نبودم بیشتر بود. تا اینکه تو محل کارم خواستگار پیداکردم وازطرفی هم از شخص دیگه ای که اون هم به نوعی همکار بود خوشم اومد. قبل از ادامه هم بگم نمیدونم چرا همش تو ذهنم به دنبال مردای قدرتمند عاطفی با روابط عمومی بالا و همه فن حریف بودم ولی برعکس هرچی جذب میکردم همه مردای سر به زیر و مثبت که تو زندگیشون فقط کار میکردن بود.‌مردایی که وقتی درمورد سرگرمی و زمان های تفریحشون میپرسیدی جوابی واسه گفتن نداشتن. اکثرا هم تمایلات مذهبی شدید داشتن و این منو میترسوند. ادامه اینکه این خواستگار هم مثل موارد قبلیم بود ساکت و کاری ومذهبی سنتی وتا حدودی به من علاقه مند
ولی کسی ک ازش خوشم اومده بود به نظرم کمی متفاوت میومد . جذاب بود قیافه تیپ هیکل به قولی کاملا به دل مینشست.‌البته اون هم ساکت بود و بعدا فهمیدم از اون تیپ ادمهایی بود عقده مادر فلجش کرده بوده و شدیدا وابسته، اما به قدری این‌پسر عاطفش و گوگولی بودنش حس منو بر می انگیخت ک وقتی تو محل کارم خصوصی بامن از علاقه ای که بهم داره صحبت کرد انگار دنیا رو به من داده بودن. نمیدونم چرا ولی دقیقا یادمه صدای تپش قلبم رو میشنیدم‌وقتی که بهم میگفت من رو خیلی وقته زیر نظر داره از محجوبیت من خوشش اومده وهمش بهانه کاری جور میکرده که با من حرف بزنه. من با وجود فوران احساساتم ازش خواستم‌اگه هر قصدی داره با مادرش پا پیش بذاره و با خانوادم صحبت کنه که نمیدونستم‌با این کار رشته این ارتباط رو پاره میکنم( همون خامی پرسفونی و بی دست وپا بودن). بعد از اون روز که من خواستگار اصلی مو به دلایل مختلف که یکیش علاقه به فرد دوم بود رد کرده بودم ، فرد دوم دیگه پیداش نشد. بعد ها از دهن همکارام ک پا پیش گذاشته بودن مارو بهم‌برسونن شنیدم که میگفتن مادرش برخورد بدی باهاشون داشته گفته ترجیح میده خودش برای پسرش دختر پیدا کنه . تحمل اون وضعیت ک موقعیت ازدواجم رو بخاطر استنباط غلطم از دست داده بودم و همه تو محل کار خبر دار شده بودن و ارتمیسم که غرورش شکسته شده بود خیلی سخت شده بود.با اولین موقعیت کاری دیگه ای از اون محل بیرون اومدم. و خودمو در محل کاری انداختم ک‌مشکلات بعدی رو شروع کرد. برای فرار از اون شکست عشقی دنیام شد کار و خستگی به حدی که بعد از یکسال حالم از خودم و زندگیم بهم خورد و یهو همه چی رو کنار گذاشتمو خونه نشین شدم. برام ازدواج سخت تر از قبل شده بود. موارد ازدواج یکی بعد دیگری میومدن و هیچ حسی بین مون رد و بدل نمیشد.‌بودن کسانی ک خواستار ادامه دادن میشدن ولی من اصلا تمایلی به ارتباط نداشتم.‌یا اگرم تمایل از طرف من‌بود از طرف اونها فقط انکار بود.‌کلا موقعیت هایی که به نظرم پسرهاش جداب تر و قدرتمند تر میومدن از قبول من طفره میرفتن. وپسرایی ک‌خیلی مذهبی و سر به زیر بودن به دنبال من‌ . چیزی ک از خودم فهمیدم این بوده من جلوی مردای قدرتمند تر از خودم ماسک ارتمیسیم میفته و پرسفون خامم معلوم میشه و نا خوداگاه اونها رومیرونم و در برابر مردای ضعیف تر ماسک ارتمیسیم بالا میاد اونها رو جذب میکنه در حالی ک پرسفونم‌میترسه از اعتماد به این مردا و سریعا اون هارو رد میکنه. در کل این شکست عشقی بوددک‌برای من رخ داده.‌شاید هم ضعف درونی پرسفون منه ک‌از بلوع و استقلا میترسه همیش در حال دفع کردنه تا موقعیت فعلیشو در همین جایگاهیی هم ک هست رو ازدست نده.

میترا ارسال در تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۷

من از نوجوانی عاشق هنسرم شدم جون معروف به پسر خوسگله محله بود ولی کسی به من نمیگفت خوشگل اون موقع که از این قاعدها چیزی نمیدونستم ولی حالا میفهمم با سایم که زیبایی بود ازدواج کردم جند سال اول تقریبا همع چی اوکی بود ولی بعد از بدنیا اومدن فرزند دومم متوجه رابطه پنهانی همسرم شدم تمام قدرتمو گذاشتم تابرگردونم به زندگیم البته عملا نرفته بود
خلاصه بعد مدتی مطمعن شدم که دیگه ارتباط پنهانی تموم شده اما دیگه اونطور که رابطه قبلا بود نبود من مدارا میکردم کم میخواستم کم میپوشیدم که مبادا فیلش یاد هندوستان کنه چند سالی هم اینطوری گذشت ولی از نظر روحی هردومون افسرده و داغون شدیم بقیه هم فک میکردن ما خوشبختیم
برای فرار یا شاید کمک به خودم رفتم یوگا مدتی خوب بود حالم بهتر شد ولی یهو نگا کردم دیدم چقد از زندگی عقب افتادم ته خونه درست وحسابی دارم نه اوضاع مالی خوبی قبلا بچه هام بهترین بودن حالا اونام پراز چالش

اما یه چیز جالب اینه که الان تو سن 45 سالکی خیلی بهم میگن خوشگل در ضمن وقتی تنها میرم مهمونی خوستگار پیدا میشه اونم سوپر میلیاردر نه فک کنید جراحی و از این جور کارا کردم نه واقعا انگار هنه چی ساخته ذهن خودمونه