آیا مدارس برای هر فرزندی پاسخگوی نیازها و استعدادهایش است؟ اگر نه، پس مدارس به چه درد می خورند؟ برای کشف استعدادهای فرزندان مان بهترین روش و راهکار چیست؟
اکثریت بر این باورند که مدارس برای آموزش هر کودکی جوابگوست.
در مدارس مهارتهای اولیه آموزش داده می شود، بنابراین هر کودکی که رشد مییابد قادر است بخواند، بنویسد و خودآموزی خود را متعادل نماید.
مدارس مورد نیاز است تا انواع دانش را رشد داده، تا کودکان جوانه بزنند، ریشه بگیرند و میوه بدهند، اما وقتی به تفاوتهای تیپ شخصیتی در کودکان در مدارس اهمیت داده شود، نیازهای گفته شده، بهتر پاسخ داده خواهند شد.
تفاوتهای تیپ شخصیتی کودکان، تفاوتهای مقداری (کمّی) نیستند که بتوانند به عنوان درجة بهتر و بالاتر یا پایینتر از قابلیت ذهنی مطرح شوند. تفاوتهای تیپ شخصیتی از نوع کیفی هستند، تفاوتهایی به عنوان نوع ادراک و نوع قضاوت که کودک ترجیح میدهد از آنها استفاده کند.
کودکان با تیپهای شخصیتی مختلف ترکیب متفاوتی از تواناییها، نیازهای متفاوت، علایق و انگیزههای متفاوت دارند که میزان موفقیت در مدرسه را مشخص میکند.
ترجیحی که بیشترین نتایج را روی تحصیل میگذارد، انتخاب میان دو نوع ادراک یعنی حسی (S) و شهودی (N) است.
ترجیح حسی (S) علاقه و توجه را روی واقعیت عینی که با حواس پنجگانه قابل دریافت است، متمرکز میکند.
کودکان حسی (S) علاقه بیشتری روی انجام چیزها (کارها و یادگیری عملی) و اغلب انجام هر چیزی با هر موضوع قابل لمس دارند تا اینکه گوش دهند دیگران چه میگویند، مگر اینکه آن گفته (دیگران) منوط به اضافه کردن چیزی به تصویر دنیای فیزیکیشان باشد.
برعکس کودکان حسی، شهودیها (N) علاقه و توجهشان متمرکز به نتیجه نهایی فرآیندهای ناخودآگاه شان است، که شامل ترجمه کلمات نمادی و معانی آن کلمات است. بنابراین، کودکان شهودی (N) علاقه مثبتی روی زبان، نوشتاری یا شفاهی دارند و با توانایی که در این زمینه به دست میآورند در کلاس درس راحتتر بوده و قابلیت آزمونهای شفاهی دارند.
همچنین قادر خواهند بود که شفافیت مفهایم و روابط و احتمالات را به وسیله شم و شهودشان بیان کنند.
برای همین قابل درک است که اکثر مدارسی که در حال حاضر وجود دارد، برای دانشآموزان حسی کمتر از دانشآموزان شهودی، قابل استفاده خوب و مؤثر است، طوری که معدل نمرات دانشآموزان حسی کمتر و امتیاز تستهای هوش آنها نیز پایینتر است و این دانشآموزان به مراتب بیشتر ترک تحصیل میکنند.
به نظرم اگر میخواهیم یک سیستم تحصیلی جهانی عادلانه برای تمام تیپهای شخصیتی داشته باشیم، باید بین مهارت و دانش فرق زیاد قائل شویم.
گستره دانش به تنوع زیادی از موضوعات است، که هر کدام از موضوعات ممکن است برای گروه مشخصی از تیپهای شخصیتی جالب و مفید بوده و برای دیگر تیپهای شخصیتی موثر نباشند. مهارتهای اولیه برای تمامی تیپها ضروری بوده و باید به روشی تدریس شود که به هر کودک آنچه نیاز دارد، بدهد.
کودکان حسی نمیخواهند با چیزهایی که غیرقابل توضیح است سروکار داشته باشند و شهودیها نمیخواهند با چیزهای کند و خستهکننده حوصلهشان سر برود، که این در مقطع اول دبستان بسیار نمود دارد.
به غیر از بعضی موارد (کودکان خاص) که والدین شهودی دارند یا خودشان درک کردند، هیچ کدام از کودکان چه حسی (S) یا شهودی (N) نمیدانند که حروف، نشانه صداها هستند.
در اکثر مقاطع اول دبستان، هیچ کسی به کودکان نمیگوید که این واقعیت مهمی است که در فرآیند یادگیری خواندن به کار میآید. بنابراین، خواندن «شامل حفظ کردن کلمات عینی» است که تنها با شکل کلی آن قابل تشخیص است. یک کلمه جدید تا وقتی معلم نگوید که چیست، رازی حل نشدنی مینماید.
برای برآورده کردن نیاز کودک حسی (S) که میخواهد چیزها شفاف و روشن باشد و کودک شهودی (N ) که میخواهد احتمالات را در نظر بگیرد، مقطع اول دبستان باید اصوات (و حروف صدادار) را برای شروع معرفی کرده تا هر کودک در کلاس درس بداند راه خوب و کامل برای گفتن کلمات جدید چیست و کودک خیلی زود با محدودیتهایی که در لغات دارد، قادر به خواندن شود.
از نقطهنظر موفقیت کودک در مدرسه و توسعه فردی، حس اعتماد به نفس، جاهطلبی واقتداری که در او باید به وجود بیاید، مقطع اول تحصیلی نقش اساسی و حیاتی در زندگی او دارد.
این مقطع مرحله ای است که کودک تصمیم میگیرد که مدرسه منطقی به نظر میآید یا نمیآید، جالب است یا کسلکننده است و میتواند یا نمیتواند موارد جدید را در این مکان انجام دهد.
اگر در این مقطع نتواند چیزهای جدید انجام دهد، تنها کاری که در مقابل تحقیر شدن و «کندذهن» خطاب شدن می تواند انجام دهد این است که "چیزهای جدید، ارزش انجام دادن ندارد."
دامی که در تدریس مهارتهای درس «حساب» یا ریاضی است نیز همانند دام تدریس "خواندن" است.
کودکانی که بدون تشخیص واقعیتهای نمادهای (ریاضی) با این نمادها سروکار دارند، محکوم به سرخوردگی میشوند.
آنها هیچوقت در حوزه اعداد با حدس و یقین خود موفق نمیشوند. آن ها فقط جادوها را حفظ میکنند. «7 با 5 میشود 12» «11 منهای 4، میشود 7» «5 ضربدر 7 میشود 35» و وقتی معلم دو عدد اول جادویی را میدهد، باید رقم سوم را حفظ کرد!
اگر رقم سوم فراموش شود هیچکاری نمیشود، انجام داد !
و اگر مسألهای به شما داده شود که ندانید از کدام جادو استفاده کنید، هیچکاری نمیتوانید انجام دهید.
پس راه حل آموزش ریاضی چیست؟
راه حل این است که در ابتدا واقعیت اعداد مطرح شود. پس از واقعیت (اعداد)، نمادها میتوانند درک شوند.
عملیات با اعداد نباید جدا شده باشد و نباید حفظیات و جادوها مطرح شود.
برای بسیاری از کودکان حسی چیزهایی که میتوانند قابل کسر و قابل عمل و حرکت باشند، حقیقی هستند، ولی نمادها و کلمات خیر.
شکل یک سؤال (ریاضی) میتواند همه معنی را عوض کند.
«7 و 5 چقدر میشود؟»، این سؤال حاکی از این است که کودک باید دانسته باشد و علم میخواهد بفهمد که «او میداند یا نه؟» اما کودک (حسی ) شخصی است که باید با انجام عملی آن را بفهمد.
«پیدا کردن اینکه 7 و 5 چقدر میشود؟» باید یک دعوت برای انجام کاری (عملی) باشد. به عنوان مثال؛ از قطعات (چوبی) باید استفاده کرد تا کودک بتواند هفت قطعه مربع روی هم بچیند و ارتفاع آن را ببیند و سپس پنج قطعه را روی 7 قطعه قبلی قرار دهد تا به 12 برسد. در واقع کودک میتواند ببیند که باید به عدد 12 برسد و یا اینکه هفت قطعه همیشه سه قطعه از 10 تا کمتر است و سه قطعه اول (از 5 قطعه) تعداد را به 10 میرساند و به همین ترتیب این کار عملی برای اعداد دیگر انجام شود.
استفاده پیوسته از این روش به صورت کلی به کودک تصویری از سیستم اعداد میدهد. همچنین جایگاه عدد در آن سیستم و رابطهاش با اعداد دیگر مشخص می شود.
وقتی او شروع به عملیات با اعداد دیگر میکند تعدادها را میداند و اینکه می داند با آن تعداد چه کند. وقتی به او مسألهای داده میشود، شانسی دارد که ببیند چه کاری برای حل آن میتواند انجام دهد.
خواندن، نوشتن و علم حساب مهارتهایی خوب هستند که همه کودکان به فرا گرفتن آنها نیاز دارند، ولی دانش با مهارت متمایز است و موضوع دیگری است.
مدارس باید بدانند و تصمیم بگیرند که سعی شان در تعلیم چه بخشی است. در تعلیم چیزهایی که یک کودک تمایل به فراموش کردن آنها دارد هیچ فایدهای وجود ندارد. هیچ چیزی در ذهن یک کودک پایدار نمیماند مگر اینکه به آن علاقه داشته باشد و در اینجا تیپ شخصیتی نقش اصلی را بازی میکند.
از اینرو دانشی که مناسب و روشنکننده راه برای یک تیپ شخصیتی است، میتواند به شدت برای فرد دیگری که تیپ شخصیتی دیگر دارد کسلکننده باشد.
صرف تلاش و زمان برای تدریس به کودکی که موضوعات آموزش، مخالف ترجیحات تیپ شخصیتی اش است، بدتر از هدررفتن انرژی و زمان بوده و آسیب واقعی به کودک وارد می کند.
اگر کودک علاقهای به آنچه باید یاد بگیرد نداشته باشد، خسته و کسل خواهد شد و عادت خسته و کسل بودن برای کودکان فاجعهبار است.
کودکان پیشدبستانی و کوچکتر از آنها، انگیزه زیادی برای درک حسی (یا عملی) از دنیای پیرامون دارند. آنها با شادی انرژیشان را صرف آنچه کنجکاویشان را برآورده می کند و فهمیدن چیزی پس از چیز دیگر میکنند. آنها به میزان گستردهای یادگیری دارند و آنچه یاد گرفتند، به یاد میآورند، چون آن چیز بخشی از دنیایی که میشناسند شده است.
یادگیری ماجرایی هیجانانگیز است؛ نه یک کار روزانه و مدرسه باید ادامه ماجرا باشد.
به کودکان در تمام مقاطع تحصیلی باید بیشترین فرصت یادگیری چیزهایی که از نظر نوع ادراک و قضاوت شان است و برای آنها علاقه و معنی میدهد، داده شود.
اگر این فرصت به آنها داده شود، نه تنها با علاقه یاد میگیرند بلکه از کاربردها و هوش خود نیز در یادگیری استفاده میکنند. افراد در هر سنی از شش سال تا شصت سال تمام قدرت شان را به کار میبرند تا چیزهایی که در پیرامونش علاقه دارند، یاد بگیرند. افراد در هر سنی در مورد چیزهایی که علاقه دارند باهوشتر عمل میکنند تا چیزهایی که در موردش حوصله ندارند.
کودکی که به او اجازه داده میشود در مورد چیزهایی که علاقه دارد مطالعه نماید، یادگیری بیشتری دارد و بیشتر فراگیری خود را به یاد میآورد، اما ارزشمندترین نتیجه روی ترجیح ادراک و قضاوت کودک اثر میگذارد. درک هدفمند در مورد هر چیز ادراک او را توسعه میدهد و انجام خودخواسته هر چه که برای انجام آن نیاز است، ترجیح قضاوتگر او را بسیار بیشتر از اطاعت از مواردآموزشی یک معلم، توسعه میدهد. اهمیت مادامالعمر توسعه مناسب ترجیح ادراک و قضاوتگر با مطالعات گذشته و حال تیپشناسی شخصیتی نشان داده شده است.
ادراک و قضاوت رشد داده شده و خوب، با موفقیت و کامیابی مرتبط میباشد، چون شخص را در آنچه که باید انجام دهد کاراتر میکند.
همچنین این دو عامل (ادراک و قضاوت) با سلامت جسم و روح در ارتباط است، چون شخص را قادر میسازد تا با شایستگی بیشتر بر مشکلاتش فائق آمده و تقلاهایش را کم یا حذف نماید.
ایجاد فضاها و مکانهایی در مدارس برای پرداختن به علایق و مطالعات فردی میتواند با تأیید این ایدهها توسط مدیریت هر مدرسه ایجاد شود.
در واقع هر معلمی هم میتواند این فضاها را ایجاد کند. سمینارهایی میتواند برگزار شود که در آن به کلاس دورنمایی از جنبههای مختلف موضوع داده شود و سپس اجازه داده شود هر شخص و گروهی بر روی جنبههای مورد علاقه کار کند، یا لیستی از پروژههای انفرادی طراحی شود تا برای تیپهای شخصیتی مختلف جذاب شود.
میتوان انعطافپذیری را در سؤالات بعضی آزمونها برای هردو گروه دانشآموزان حسی ودانش آموزان شهودی ایجاد کرد.
هر دو گروه دانشآموزان میتوانند دو سؤال از سؤالات را که کمتر از همه دوست دارند جواب ندهند. یا میتوان قبل از آزمون عنوان کرد هر شخص میتواند یک سؤال را با سؤالی که مربوط به خودش است جایگزین نماید.
دانشآموزان کلاس هفتم تا کلاس دوازدهم به سنی رسیدند که می توانند تست تیپشناسی را بدهند تا تیپ شخصیتی آنها مشخص شده و خودشان نیز آن را با شواهد تأیید نمایند.
سپس معلمان باکاربرد تیپ شخصیتی میتوانند موضوعات را برحسب آنچه مورد علاقه تیپهای NT ، NF، SF، ST است را ارائه دهند و یافتههایشان با دیگر معلمان مطرح نمایند.
کودکان با سنین پایینتر نیز میتوانند از انواع ترجیح ادراک (N یا S) و قضاوتگری(TیاF) به روش مناسب و در موقعاش استفاده نمایند. مشاهده دقیق، تمرینی برای ترجیح حسی (S) است. فهمیدن راههای احتمال برای حل یک مشکل و مسأله یک تمرین برای ترجیح شهودی (N) است. فکر کردن در مورد همه نتایج و عواقب ناخواستهای که از عملی ممکن است ناشی شود، ترجیح
تفکری (T) را تقویت میکند و سبک سنگین کردن اینکه افراد چه احساسی خواهند داشت ترجیح احساسی (F) تمرین میدهد.
سرنخهای فوری از تیپ شخصیتی یک کودک در نتیجه پاسخ او به فعالیتهای (ذکرشده در بالا) است. کودک حسی، تمرینهای حسی را راحتتر و جالبتر از تمرینهای شهودی میبیند. کودک فکری (T) ترجیح میدهد برای نتایج (منطقی) حدس خود فکر کند. (و به همین ترتیب برای ترجیحات دیگر ...)
معلمی که ملاحظهگر این فرآیندهاست قادر است آنچه به کودک بیشتر کمک میکند و آنچه توسط آن کودک بهتر عمل مینماید، استنتاج کند. چه معلم این کار را بکند چه نکند، کودکان به صورت مستقیم از این چهار روش متفاوت و مهم ذهن شان استفاده می کنند.