از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس پنجم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس پنجم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام
من دختری بودم که از بچگی بابام رو دوست نداشتم. نمی دونم شاید به خاطر این بود که مامانم خیلی خوب بود. خیلی بی نقص بود. خیلی کامل بود. حتی یادمه یک بار سر اینکه من چرا فامیلیم رو از بابام گرفتم نه از مامانم دعوام شد باهاشون. البته اون موقع بچه بودم. شاید ۵-۶ سالم بود. بعد وارد راهنمایی که شدم کلا خودم رو کاملا تغییر دادم. خواستم آدم متفاوتی بشم البته فکر می کنم به اقتضای اون احساساتی بود که ماله اون سنه و واقعا هم فرصت خوبی بود چون داشتم وارد یه مدرسه ی جدید با آدمای جدید می شدم که می خواستن همه منو از اول بشناسن. پس می تونستم متفاوت باشم. یکی از این تغییرا هم سعی در اصلاح رابطم با پدرم بود. کم کم دعوا هامون کمتر شد و هی رابطمون داشت پیشرفت می کرد ولی هنوز به اون کمالی که می خواستم نرسیده بود. بعد که بزرگتر شدم فکر می کنم چند سال بعد، احساس کردم که عجیب عاشق بابامم و دوستش دارم. دلم می خواست بهم محبت کنه، بغلم کنه، ببوستم اما اون انگار انقدرو بلد نبود. انگار چون از بچگیم کنار گذاشته بودمش حالا اونم دیگه منو نمی خواست انگار که با نداشتنم کنار اومده بود. اما من دوستش داشتم و بعضی وقتا حس می کردم دارم محبتاش رو گدایی می کنم. البته بابام خیلی مقدار محبتاش رو به من افزایش داد اما هنوز حس می کردم کمه هنوز حس می کردم منو اونقدری که باید دوست نداره. و گرچه به قصد عاشقی کردن نبود اما عجیب وابسته به یکی از همبازی های بچگیم شدم که پسر بود و از خودم کوچکتر. اون خیلی مهربون بود. هوام رو داشت. بهم محبت می کرد جوری که پدرم نکرده بود. اینجوری شد که با بزرگتر شدن اون دغدغه ها و نگرانی های منم بیشتر می شد. اینکه نکنه الان که سبیلاش در میاد و صداش کلفت میشه دیگه منو دوست نداشته باشه. به خاطر همین هم خیلی گریه کردم. اما همون اتفاقی که گفتید برای من افتاد و همه فکر می کنن من خیلی آدم خوبیم. من فرشته ام. هیچ کس نمی تونه مثل من خوب باشه. همیشه به همه بی منت محبت می کنم و سرویس می دم جوری که دوستام همیشه در تمام مسائلشون با من مشورت می کنن و ازم کمک می خوان و منم از این اتفاق خیلی لذت می برم. از اینکه وقتی از دوستام بپرسید که ویژگی های اصلی هستی چیه بی برو برگرد یکیشون اینه که مهربونه. همیشه هم جذب پسرایی می شم که خیلی حمایتگرن و خیلی جالبه که همشون مثل یه پدر حمایتگرن چیزی که من هیچ وقت کامل تو زندگیم نداشتمش
و می خوام بدونم که این خیلی بده که من اینجوریم؟
بده که خودم رو اینجوری دوست دارم؟ و باید این ویژگی رو از بین ببرم؟
استاد اين سايه كه مردهاي متأهل خيلي جذب من ميشن چي هست با وجود اينكه من خيلي چارچوب دارم واسه خودم ...و الآن اين حس در من بشدت زياد شد كه من به اندازه كافي خوب نيستم
سلام سپاس از استاد عشق كه مارو در مسير خودشناسي راهنمايي ميكنند
من در سن ١٩سالگي وارد يك رابطه ممنوعه شدم با مردي كه ٢٠سال از خودم بزرگتر بود به دليل ديدن اقتدار و توانمندي هاش و الگوي يك انسان موفق خودساخته اون آدم خداي من شد و عاشقش شدم ...انا توجه و دوست داشتني از طرف اون نميديدم جز در زمان رابطه من به اون مبتلا شده بودم هرچقد بيشتر ميجنگيدم براي جداشدن از اون بيشتر دچار ميشدم تمام ذهنم درگير اون بود من كلاً دختر مستقل بودم و شايد بيشتر نياز به امنيت عاطفي داشتم تا امنيت از يك سري لحاظ هاي ديگه اون زنش رو عاشقانه دوست داشت و تمام كارهايي كه من دوست داشتم واسم انجام بد واسه اون انجام ميداد حتي بعضي مواقع بهش ميگفتم اين جارو من زنا خيلي دوست دارن اگر قهر ميكردن باهاش صحبت ميكردم كه چرا اين رفتارهاي اشتباه رو انجام ميدي من در طول مدتي كه با اون بودم با هيچ پسري رابطه عاطفي نداشتم فقط با يك گروه بوديم كه خيلي باهم ميرفتيم بيرون و اون هم اين جريان رو ميدونست و سر اين موضوع باره من گفتم من و تو نميتونيم با هم تفريحي داشته باشيم جايي بريم و من بدليل محدوديت هاي تو خست كه با اين اكيپا ميرم و هر وقت كه مچم رو ميگرفت دفتر خاطراتمو دلنوشته هايي كه از غم با اون بودن داشتم واسش مياوردم و اون ميخوند و يجورايي قانع ميشد.
استاد رضايي من چه زماني كه باها ش با شم حالم بد چه نباشم ...تمام ذهنم درگير اون الآنم يك نقابي زدم كه من با يك نفر ديگه هستم كه عاشقانه من رو دوست دار پست هاي تلگرامم و دائم از حال خوبم ميزارم درصورتي كه با كسي نيستم ...استاد نياز به دوست داشته شدن توجه درك در اولويت بودن انتخاب شدن اينها نياز هايي هست كه من در حال حاضر در خودم ميبينم دچار گيحي شدم هم دلم رابطه با يك پسر ميخواد هم نميخواد ...هم خسته و نا اميد شدم هم تمام تلاشم رو واسه موفقيت ميكنم ....و فقط اين رو ميدونم كه حالم خوب نيست ....
عزیزم در مورد آفرودیت منم مثل تو هستم.مرسی که جسارتش رو داشتی و نوشتی.نظرت برای من الهام بخش بود.
سلام
من زندگی سختی داشتم.یه پدر زئوس پوزیدونی داشتم که همش ازش می ترسیدم و تمام تلاشم رو می کردم که توجه اش رو جلب کنم.مادرم هم آرکتایپ غالبش هرا بود که بابام رو به بچه هاش ترجیح می داد و همیشه از لحاظ رابطه با مادر هم مشکل داشتم.من وقتی 18 ساله شدم با یه پسری آشنا شدم که به نظرم ختم دنیا بود و از همه مهم تر می خواستم از اون وضعیت آشفته ی خونه مون فرار کنم.به زور و با اصرار جفتمون خانواده ها رو راضی کردیم و با هم ازدواج کردیم.5 سال باهم زندگی کردیم و در این مدت فهمیدم اعتیاد داشت و روابط موازی هم داشت و از لحاظ مالی در مضیقه بودیم.من رفتم سرکار و یه جورایی بار زندگی رو به دوش کشیدم.از یه جایی به بعد واقعا دیگه نمی خواستمش.اون موقع سن و علم الانم رو نداشتم.چندین بار تلاش کردم ترک کنه و هر بار فقط منو فریب می داد.من هیچ حمایتی از جانب خانواده ام نداشتم و اونم اینو می دونست مه خانواده ی من هیچ حمایتی از من برای طلاق نخواهند کرد.بعد از 5 سال یک روز بی خبر زندگی رو ول کرد و برای همیشه رفت.من با وجود اینکه دیگه دوسش نداشتم اما یکسال صبر کردم و بعد از یکسال طلاق غیابی گرفتم.بابام برام قوانین سخت گیرانه ای وضع کرد اما من آدم اونجور زندگی نبودم.تمام تلاشم رو کردم تا خودم رو از نو بسازم و آزادیم رو به دست بیارم و اونقدر دستاورد به دست بیارم که عنوان زن مطلقه بودنم رو پوشش بدم.دنبال کار و تحصیل رفتم و تقریبا موفق هم بودم اما مشکلی که در ارتباطاتم دارم اینه که من دارای روابط موازی با آدمهای متاهل هستم.یعنی چندین مرتبه وارد روابط با افراد مجرد شدم اما به خاطر اینکه درک نمی شدم یا از جواب پس دادن های معمول خوشم نمیاد و راجع به خودم و زندگیم جواب نمی دم به کسی اون روابط هم به پایان رسیدن.جرقه ی این روابط با مردان متاهل نمی دونم از کجا توی زندگی من زده شده که من همش این مسئله رو ادامه می دم و می دونم کار درستی نیست اما باز انجامش می دم .با چند نفر همزمان در ارتباطم و ارتباطم با هرکسی در یک چهارچوب خاصه.ولی خب قاعدتا هیچکدوم از وجود دیگری خبر نداره و اینکه هیچکدوم از اون افراد هم به نظرم اونقدر با ارزش نیستن که من بخوام کل وقت و زندگیم رو وقفشون کنم و انحصارا با یکی شون باشم.مثلا همین دیروز با یکی از همین دوستانم که واقعا ارتباط خاصی باهاش ندارم و صرفا چون حوصله ام سر رفته بود رفتم بیرون و یکی که ارتباط تقریبا نزدیکی باهاش داشتم ما رو اتفاقی دید و همه چی قروقاتی شد.با وجود اینکه این آدما عملا توی زندگی من نقش مهمی ایفا نمی کنن و من از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مستقل هستم و خودم شغل و درآمد دارم نمی دونم چرا این سیکل معیوب رو همش تکرار می کنم و واقعا در این زمینه نیاز به کمک دارم .خودم متوجه کار اشتباهم هستم اما چرا نمی تونم دیگه انجامش ندم؟یا باید قید ارتباط رو بزنم یا همش وارد روابط اینچنینی می شم.فکر می کنم هنوز اون مردی که می خوام پیدا نشده که ارزش تمام وقت و انرژی و عشق و وفاداری من رو داشته باشه.کاملا سعی می کنم که علت این موضوع رو پیدا کنم چون هم از این مسئله خجالت می کشم و هم احساس گناه دارم که ارتباطات این مدلی دارم.ممنون می شم لطفا کسی منو راهنمایی کنه من از این روال معیوب بیرون بیام.
با سلام. قبل از اینکه راجع به عاشق شدنم صحبت کنم بهتره بگم که من خودخواهی خودم رو در سایه بردم. 7 سال پیش عاشق یکی از همکارام شدم. در سن 26 سالگی. آدمی جذاب. با نظم. شوخ طبع و بشاش اما متین و مرتب. سلایقمون خیلی به هم نزدیک بود. اما از نطر عقاید مذهبی متفاوت بودیم. گرایش مذهبی خانواده من کم بود و گرایش من به مذهب بسیار زیاد. به طوری که با خودم کلنجار میرفتم.. پس از مدتی پیشنهاد دوستی از طرف ایشون مطرح شد.. در صورتیکه من به ازدواج فکر میکردم.. چند وقتی به همین منوال گذشت تا پس از مدت نزدیک دو سال یکی دیگه از همکارام بهم پیشنهاد جدی داد.. متاسفانه رابطه قبلیمو به دلیل مشخص نبودن شرایطش قطع کردم و به آدم جدید فکر کردم.. اما اون شخص منو بازیچه خودش کرده بود و من تو تله مهر طلبی گرفتار شده بودم.. خیلی تلاش کردم خودمو بیرون بکشم... در این مدت شخصی که بهش علاقه داشتم با من در ارتباط بود و مثل یک دوست کنارم بود و میگفت که رابطه مو با این شخص قطع کنم.. در نهایت با خیانت این شخص رابطه جدیدم را قطع کردم... در تمام مدت رابطه با این فرد خائن اما به ظاهر فیلسوف و همه پسند..به فرد مورد علاقه م فکر میکردم و منتظر بودم بیاد و با هم زندگی رو بسازیم.. اما نشد. بعد قطع رابطه با اون فرد خائن الان با شخص مورد علاقه م ارتباط نزدیک دارم. اما سرخورده از گذشته ای گذشته و نگران آینده ام. فردی که دوستش دارم نگرانه که مدتی از دست رفته و نگرانه که چرا این مسائل رخ داده هر چند بارها گفتم که خودش هم دخیل بوده.. به دلیل عدم تصمیم گیری رابطه مون.. بعد از این مدت چند بار با هم به مشاوره رفتیم که بتونیم این درد رو که تو وجودمون رفته از بین ببریم اما طرف مقابلم ترس داره و یاد گذشته آزارش میده. من میخوام از گذشته درس بگیرم. کنارش گذاشتم. با دکتر شیری و مباحث شما آشنا شدم. و تصمیم گرفتم به شناخت خودم برسم چون فکر میکنم تنها راه حل همینه. به فرد مورد علاقه م هم این پیشنها رو کردم که اینکار رو انجام بده و بتونیم یه زندگی تشکیل بدیم... به خدا نزدیکتر شدم. و انگار دنیای جدیدی رو دارم میبینم.. خیلی ها ملامت میکنند اما من امیدوارم و پیش میرم... زندگی رو با تمام سختی هایی که فکر میکنم تو زندگی با این این شخص خواهم داشت دوست دارم و میدونم که میتونیم در کنار هم خوش و خوشبخت باشیم.
من يك بار تو اينستاگرام جواب دادم ولى دوباره كه فكر كردم ديدم من اولين رابطه ام در ٢١ سالگى بود كه ايشون خيلى پرانرژى بود و خيلى ابراز علاقه ميكرد و هميشه ميخواست با هم باشيم و من اون دوران به شدت فقدان توجه داشتم البته الان هم اين وجود داره اما نه به اون شدت ولى چيزى كه باعث شد من از ايشون جدا بشم اين بود كه در ازاى توجه زياد از من هم همون ميزان توجه ميخواست و من توان ابراز و پرداخت نداشتم و در اون زمان من در زمينه ابراز و توجه به احساساتم ضعيف بودم اما بعد از تمام شدن اون رابطه تونستم با احساساتم ارتباط بهترى داشته باشم و همينطور به نظرم ايشون فرد موفقى در كار و تحصيل بودن و بعد از اون رابطه و تغييرات من در مورد احساساتم من جذب مردان موفق ميشدم در واقع اون بخشى از خودم كه فكر ميكنم نيستم و در اين روابط ديدن ضعف خودم كنار اونها باعث آزارم ميشد و يه جايى ديگه توان پذيرش اين حجم از تفاوت رو نداشتم و رابطه تمام ميشد چون ميديدم اون موفقيت متعلق به ايشون هست نه من، در صورتى كه من ميخواستم كنار ايشون احساس موفق بودن داشته باشم
سلام دوستان
استاد این درس از ابتدا تا انتها من بودم. ۱۴سالم بود عاشق شدم . عاشق کسی که ندیده بودمش و چون من بشدت افرودیت قوی داشتم و لقب فاحشگی روم بود کسی باهام دوست نمیشد و اون اقا هم چون اون زمان موسیقی کار میک د و از کامپیوتر سر در میاورد و ویژگی های دیگه ای که داشت مورد تسمخربود و من ندیده یه دل نه صد دل عاشق شدم. بعدش با اتفاقاتی که افتاد با هم رابطمون بیشتر شد و من تو اوج وابستگی شنیدم که دارن ازدواج میکنن و اقسردکی شدید گرفتم . عاشق تنها شدنش ،تعریفایی که بقیه میکردن، خوشتیپ شدنش،خاص بودنش و اجامالی و با روابط عمومی بالا بودن و معرور بودنش شدم. بعدش دیگه رابطه دیگه ای و تجربه نکردم و تا اینکه دانشجو بودم یه اقایی ازم پرسید به جی علاقه داری و .. ومن هیچ حرفی برای گفتن نداشتن و واقعا نمیدونستم کی هستم. کم کم با کمک اون اقا علایقم و پیدا کردم و از اون حالت افسردگی بیرون اومدم. تا ۷سال پیش که شنیدم اون اقا حدا شده و اومد خواستگاریم و منم که همچنان عاشق بهش جواب مثبت دادم.
فک میکردم واقعا خداست و هرکاری برای خوشحال شدنش میکردم و هیچ خواسته ای تو این سالها نداشتم همین که اون میخندید برام بهشت بود و کافی بود از چیزی کاراحت شه دنیام جهنم میشد. و کلا یادم رفت خواسته هام چیه و نتی دیگه یادم رفت بهشون فکر کنم و خودش هم بهم گفت تو خیلی خوبی، تو چرا با هیچ چیز مخالفت نمیکنی؟تو چرا اینقدر اروم و مهربون و خانونی و ... من مثل تو نیستم و ...
نتیجه همه این ها این شد که چهارماه پیش فهمیدم بهم خیانت میکنه ولی زیر بار نمیره و میگه فقط باهاش حرف زدم و منم باور نمیکنم و اعتنادم و از دست دادم . کارش و از دست داد چون من سرکار میرم و حقوقم برای زندگی کافیه . شدیدا خسته شدم و نمیدونم باید چیکار کنم. از طرفیم یه ترسی نسبت بهش دارم و جرات واکنش ازم گرفته شده. ولی چند روز پیش دادخواست جدایی به دادگاه دادم . نمیدونم کارم درسته یا نه.
الان با کمی تعییر رفتارم همسرم باز سرکار میره ولی نمیدونم ادامه زندگیم درسته یا نه
الان دیگه برام خدا نیست یه ادم معمولیه و نمیدونم میتونم با این ادم معمولی یازگاری پیدا کنم یا نه
ممنون از کلاس عالیتون
سلام
من از نوجوانی عاشق این بودم که حتما همسر آینده ام کلی ازم بزرگتر باشه اما در نهایت عاشق کسی شدم که در ظاهر شناسنامه ای همسن من بود. تازه بعد از ازدواج فهمیدم شناسنامه اش یکسال و نیم از خودش بزرگتره. حالا چی ؟ من با کسی ازدواج کرده بودم که از خودم کوچکتر بود. ولی فهمیدم واقعا دوستش دارم. خیلی مشکلات داشتم تا بلاخره به کمک روانشناسی اساتید بزرگ یاد گرفتم که با تضادهام به صلح برسم . البته چون دوستش دارم. تلاش کردم.... خیلی چیزا بود که ترسیدم و سرم اومد راجع کار ، راجع بچه دار شدن. ولی شهودم رو دنبال میکنم و خیلی کمک کننده بوده.
سلام
من هم دختری هستم که پدر غائب و منفی داشتم و علی رغم دستاوردهای علمی فراوان هرگز تایید لفظی و کلامی از پدرم
نگرفتم البته جدیدا از موفقیت های من همه جا تعریف می کنه و بهم افتخار می کنه اما جلوی خودم هرگز حتی از دستاورد هام هم تعریف نمی کنه چه برسه به زن بودن و زنانگی! همچنین من زنانگی کاملا سرکوب شده ای داشتم که مدتیه که با بنیاد آشنا شدم خیلی بهتر شده است. اما من یک پدیده تکراری در زندگی ام دارم که البته با خودشناسی تکراری بودنش رو کشف کردم! و خیلی سعی کردم با خوندن تقدیر زنان (کتاب و پکیج) ازش سر در بیارم و درکش کنم اما هنوز برام مشخص نشده فقط فهمیدم عقده پدر منفی دارم... امید دارم در بحث سایه ها سرنخی بیابم
من فهمیدم که من در طول این 10 -15 سال گذشته یعنی از زمان ورود به
دانشگاه همیشه پدر به ارتباط دعوت می کنم در واقع به این صورت که در زمان تحصیل و کار همیشه مردانی
به من توجه می کنندکه حدودا بالای 20 سال با من اختلاف سنی دارند و متعهلند و اکثرا هم انسان های فرهیخته و
سالم و خوبی هستند و در واقع تمام ویژگی هایی را که مد نظر من برای ازدواج هست رو دارن! و جالب اینجاست که
هیچ درخواست غیر اخلاقی تاکنون ندیدم در هیچ کیسی که از من داشته باشند. در واقع به صورت کاملا برادرانه و پدرانه هوامو دارن و دوست دارن هر کاری که می تونن برام انجام بدن(حتی خیلی وقتا از طرق دیگه می فهمیدم که چقدر براشون مهمم و چه کارایی برام کردن) و خواسته ای هم ندارند ازم! فقط گاهی برام از مشکلاتشون می گن خیلی کم چون همشون معتقدند که انسان فرهیخته و قابل اعتمادی هستم! بنابراین خیانتی در میان نیست. جمله همشون هم در این سالها اینه مخصوصا این آخری که هر مردی با تو ازدواج کنه خیلی خوشبخت میشه! حتی گاهی برام خواستگارم هم پیدا می کنن کاملا جدی! خلاصه محبت و لطفی کاملا پدرانه. واقعا برام سواله چطور اینا ویژگی های مثبت منو می بینن و مطمئنم هر کدوم مجرد بودند قطعا باهام ازدواج می کردن اما من هیچ وقت از طرف آدم های مجرد اطرافم این چنین مورد توجه قرار نگرفتم ...
اگه هرکدوم از اینا مجرد بودن من قطعا تا حالا یه ازدواج خوب کرده بودم نه اینکه در 38 سالگی همچنان مجرد باشم...
نمی دونم واقعا مستاصل شدم که علت این داستان چیه واقعا... ای کاش تواین دوره بتونم بفهمم.. ممنون