هرچه ما آگاهانهتر به سؤالات زندگیمان بپردازیم، زندگی معنادارتری را تجربه خواهیم کرد.وقتی کودک بودیم، سوالات ما این بود: پدر و مادرم از من چه انتظاراتی دارند؟ چگونه میتوانم نیازهایم را برآورده کنم؟
داستان
زندگی شما درون داستان جهان اتفاق میافتد و داستان جهان داستان شخصی شما
را دربرمیگیرد. بافت اخلاقی و معنوی هر داستانی تجسمی پیشرو از مجموعهای
از سؤالات است. هرچه ما آگاهانهتر به سؤالات زندگیمان بپردازیم، زندگی
معنادارتری را تجربه خواهیم کرد. وقتی کودک بودیم، به طرزی واضح یا ضمنی
مجبور بودیم این سؤالات را بپرسیم: پدر و مادرم از من چه انتظاراتی دارند؟
جهان از من چه میخواهد؟ من چگونه میتوانم به بهترین نحو دوام بیاورم؟
چگونه میتوانم نیازهایم را برآورده کنم؟ سؤالاتی که زندگی ما را توسعه
میدهند و یا باعث محدود شدن ما میشوند. اگر سؤالات ما در نیمه دوم زندگی
این ها باشند: من چگونه میتوانم به امنیت مالی دست پیدا کنم؟ چگونه
میتوانم کسی را پیدا کنم که مراقب من باشد؟ چگونه میتوانم کاری کنم که
دیگران مرا دوست داشته باشند؟ در این صورت زندگی ما محدود خواهد شد، چرا که
با وجود این که این دغدغه خاطرها طبیعی و قابل درک هستند، برای دستور کار
روح در نیمه دوم عمر بیش از حد کوچک هستند. در این صورت، همانطور که
یونگ میگوید: «با کفشهایی راه میرویم که بیش از حد کوچک هستند».
وقتی
با کفشهایی راه میرویم که بیش از حد کوچک هستند، زندگیهایی را خواهیم
زیست که بیش از حد کوچک هستند. اگر سؤالاتی که پدر و مادر ما آن را برای ما
طرح کردهاند تا بر اساس آن زندگی کنیم این باشد: «چگونه میتوانیم کاری
کنیم همسایهها از ما خوششان بیاید؟» این احتمال وجود دارد که ما
شعبدهبازی، تردستی، کارهای هنری یاد گرفته باشیم، کارهایی که در آن هنرمند
خود را به هر سو میچرخاند و به هر پَستی و حقارت تن درمیدهد تا تأیید
دیگران را بگیرد. چگونه چنین دستور کاری میتواند ما را از وابستگی دوران
کودکی نجات دهد و زخمهای ما را مرهم بگذارد؟ اگر سؤال پدر و مادرمان این
بوده باشد: «ما چگونه میتوانیم به امنیت دست پیدا کنیم؟» این احتمال هست
که زندگی فعلی ما بر اساس ترس باشد و تفاوتی نمیکند چه کارهایی انجام
دهیم، امنیت از ما دورتر و دورتر میشود.
سؤال پنهانی که خانواده
پدریمان بر اساس آن زندگی میکرد، کم کم برای ما تداعی و درونی می شود و
در نهایت به سؤال ما تبدیل می شود، در کنار عامل ژنتیک (که البته آن هم از
پدر و مادرمان به ما ارث رسیده است.) تأثیرگذارترین عامل در روان شخصی
ماست.
ما ممکن است وقتی کودک بودیم سؤالات دیگری در ذهن داشتیم که البته
سؤالات درستی بود، اما مطرح کردن آن ها چنان غیرضروری می نمود که محیط
مان به ندرت آن را تشویق میکرد. به خاطر دارم که وقتی کودک بودم از خود
میپرسیدم: «همه این اتفاقات چه معنی دارند؟» تصور میکردم که سقف پوشیده
با ابر آسمان بالای سرم یک سلول را تشکیل میداد، و این که این سلول بخشی
از مغز یک متفکر بزرگ بود. فکر میکردم من و جهان هستی صرفاً یکی از افکار
آن متفکر بزرگ بودیم؛ نوعی تعمق جهانی. همچنین به ذهنم میرسید (با یک
هیجان و شوردرونی) که متفکر مذکور ممکن است یکی پس از دیگری فکر کند، نظر
دیگری داشته باشد و بدین ترتیب ما همگی ناپدید میشویم.
عجیب بود، اما
من میترسیدم به کسی درباره این تصویر ذهنی چیزی بگویم، چرا که میترسیدم
مرا مسخره کنند. اما خودم اصلاً از این تصویر نمیترسیدم، بلکه برعکس خیلی
مجذوب آن شده بودم. هرچند این ایده، حال و هوایی غیر¬واقعی به جهان میداد،
به عمیقترین سؤالات من میپرداخت و شاید هم پاسخ نمیداد: «چرا این فکر
در ذهنم آمده است؟ چرا این رؤیا را میبینم؟ چرا زندگی اینگونه است؟» ابر
بالای سرم به من اجازه میداد و حتی مرا ملزم میکرد که به سؤالاتم عمق
ببخشم و وعده رمز و رازهای بیشتر و بیشتری میداد. این نوع سؤال در واقع
زیستن به جذابترین شکل ممکن آن است. تمام کودکان به طرزی خودجوش چنین
سؤالاتی را میپرسند، چنین تصاویر ذهنی را تولید میکنند، اما ما بعدها در
زندگی یاد میگیریم که این چیزها را کنار بگذاریم؛ بنابراین، به مرور زمان،
جهان جذابیت خودش را از دست میدهد و به یکنواختی معمولی میرسد.
برای
آن هایی که خلقوخو و ندای درونیشان باعث میشود به رشتههای مهندسی،
تحلیل سیستمها یا رفع اشکالات فنی گرایش پیدا کنند، فراگیرترین سؤال در
زمان کودکیشان این است: «این وسیله چطور کار میکند؟» برای کسی که ذهنی
کاربردی دارد (یک عملگرا)، که برای او ایدهها حکم ابزار را دارند،
فراگیرترین سؤال ممکن است این باشد: «پیامدهای این ایده چه هستند؟» یا «این
ایده چقدر فایده دارد؟» برای کسانی که علاقمندی اصلی آن ها درک حس
زیباشناختی است، فراگیرترین سؤال ممکن است این باشد: «بافت این کار چیست؟»،
«چرا این رنگ تا این حد برای من جذاب است؟» تمام این سؤالات، جنبههای
مختلف اصلیترین مایه حیرت و سرگردانی ما هستند و تمایل به پایینتر رفتن
از سطح ظاهری و رسیدن به قلب چیزها و درک حرکت نامریی را القاء میکند.
اما
اگر سؤال من در دوران بزرگسالی این باشد: «من چگونه میتوانم به امنیت
برسم؟» یا «چگونه میتوانم با جمع هماهنگ شوم؟» یا «چگونه میتوانم عشق
حمایت¬گر را پیدا کنم؟» یا «چگونه میتوانم کاری کنم دیگران مرا دوست
داشته باشند؟» در این صورت من اسیر و برده واکنش نامطمئن جهان خواهم بود.
هرگاه ما اختیار حس غریزی و شهودیمان را به محیط بیرونیمان واگذار کنیم
(حالتی که اغلب در نتیجه ضعیف و آسیب¬پذیر بودن و وابستگی دوران کودکی
ایجاد میشود)، سرنوشت ما پس از آن در دستان این محیط بیرونی خواهد بود.
همانگونه که یکی از همکارانم به یک زوج که مشاجره میکردند گفت: «شما در
رابطهتان استقلالتان را فدا کردید تا امنیت را به دست آورید، و در پایان
به هیچ یک نرسیدید.» از آنجایی که ما انسانها ضعیف، شکننده، آسیب¬پذیر و
در نهایت تنها هستیم، تلاش برای به دست آوردن امنیت قابل درک است، اما وقتی
این امنیت بر هر چیز دیگری غالب میشود، عمق و گستره زندگی محدود میشود.
لحظاتی
را در کودکیتان به یاد آورید که در حیاط پشتی، بالای درخت یا در اتاقتان
تنها بودید. به چه چیزی فکر میکردید؟ چه تصاویری به صورت موجوداتی از
اعماق وجودتان بیرون میآمد؟ چه سؤالاتی همچون روح ذهن شما را تسخیر
میکرد؟ وقتی شب هنگام در تختتان دراز میکشیدید، چه ترسهایی زیر تختتان
کمین کرده بودند؟ (به یاد دارم من و برادرم در طول روز بر سر کشیدن فنرهای
تخت و لابهلای گردوغبار و موهای گردشده زیر تخت و در بحبوحه بازیهای
المپیک کودکانه که هرگز پایان نمییافتند با هم مسابقه میدادیم. شبها،
تمساح زیر همان تخت کمین میکرد. ما مطمئن بودیم که زیر تخت ما تمساح بود و
در کمین نشسته بود تا پای در حال تاب خوردن پسربچه بازیگوش را در یک لحظه
ببلعد.)
سپس اتفاقها همچون تابستان گذشته به سرعت به سمت ما میآمدند،
اما ما نمیتوانستیم آن ها را ببینیم. اکنون ما آماده ایم که گذشته را
ببینیم، اما در آن زمان نمیتوانستیم جنبه دیگر زمان و افتادن سریع و
ناگهانی و زود¬هنگاممان به درون آینده را ببینیم، جاییکه موهبتها و از
دست دادنها، دردها و لذتها، اندوهها و خوشیها با سرعت به هم میخوردند و
همه اینها چقدر حیرت¬انگیز است. حیرت و ترس فراموش شدهاند، با این که
هنوز نمردهاند، زیر انبوه مسائل زندگی روزمره مخفی شدهاند. همچنانکه
بدن ما بزرگتر شد و جهان توقعاتش بیشتر شد و ما از روی ناچاری به انتظارات
جهان تن در دادیم. اینگونه بود که ما آن سؤالات را فراموش کردیم و فراموش
کردیم که چه کسی هستیم، فراموش کردیم که حقیقتاً فراخوانده شدهایم تا با
موهبت حیات که به ما ارزانی شده است کاری انجام دهیم.
بعدها در زندگی،
ما خرابهها را بررسی میکنیم، پیشینهای که گاهی افتخارآمیز است و گاهی
تحقیرآمیز، اما همیشه و همیشه باعث خضوع و فروتنی ما میشود.
اکنون ما
میدانیم که والدین ما نمیتوانستند به ما کمکی کنند. چرا که در کمک کردن
به خودشان درمانده بودند؛ قرار هم نیست معلمان نامهربان که لبخند مرموزی بر
لب داشتند و سیاستمداران فاسد برای ما کاری کنند. هیچکس کار نکرد،
نمیتوانست کاری کند و کاری هم نمیکند، نه آن موقع، نه در طول این مدت و
نه اکنون. بنابراین، مجبورید قدری درنگ کرده و خودتان پاسخ سؤالاتتان را
پیدا کنید. چیزی که نسبت به آن خودآگاه نباشید، شما را در تسخیر خود
درمیآورد. و چیزهای کمی وجود دارد که ما نسبت به آن ها آگاهیم، حتی اگر
تلاش زیادی کرده باشیم.
ما همچنین میدانیم که چیزی بزرگتر قرار بوده
است از طریق ما بروز پیدا کند و وقتی جهان خود را به ما تحمیل کرد، یا ما
به اشتباه انتخاب کردیم که اینگونه باشد، آنچه درون ما بود لطمه خورده یا
زخمی شد و خودش را از طریق دردی عظیم در بدن یا عواطف یا خوابها و
رفتارهای ما ابراز کرد. ما اکنون میدانیم که داستان زندگیمان را
نمیسازیم، این داستان زندگی ماست که ما را میسازد. همانگونه که یونگ
خردمندانه بیان کرده است: «این من نیستم که خودم را خلق میکنم، بلکه من
برای خودم اتفاق میافتم.»
بنابراین، ما مجبوریم با سؤالاتمان زندگی
کنیم، با نهایت جرأت و جسارتی که میتوانیم داشته باشیم. در این صورت،
همانگونه که ریلکه خاطرنشان کرده است، ممکن است روزی به پاسخ سؤالاتمان
برسیم.