۳۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ تحلیل یک داستان عاشقانه، از یک عشق از دست رفته!
سطح مقاله : پیشرفته

انکار با هر شدتی نمی تواند مانع تجربه از دست دادن شود. جایی میان بی قراری دل و تب و تاب ذهن، فرصتی است برای پذیرش فانی بودن همه چیز و پذیرفتن قدرت اندک مان برای کنترل کردن زندگی و اتفاقات آن.

یک داستان واقعی
پسری به من مراجعه کرد که چنان از مرگ و خیانت آسیب دیده بود که دیگر خودش را نمی شناخت. پدرش مردی مهربان، اما سلطه گر و معتاد به الکل بود، محبت زیادی به او نشان می داد و در عوض انتظار وفاداری داشت. پسر از کودکی می دانست او هم باید شغل پدرش را ادامه دهد و همزمان به خانواده اش وفادار بماند. او نه تنها مانند پدرش معمار شد، بلکه بعد از ازدواج هم در مجاورت خانه پدری اش ساکن شد و همانطور که از او انتظار می رفت، در خدمت خانواده اش بود. مادرش هم بعد از مرگ پدرش، او را به مقام مراقبت عاطفی از خود ارتقاء داد.
در نگاه اول همسر او، زنی به نظر می رسید که با خانواده او کاملاً متفاوت است. او نویسنده ای روشنفکر بود و در دیدگاه ها و شیوه زندگی زنی پیشتاز بود، اما او نیز به مصرف الکل روی آورد و احساساتش مانند پدر متزلزل شد. در سی سالگی به سرطان مبتلا شد و پسر تا زمان مرگ او، وفادارانه وقف او شد.
پس از مرگ همسر، احساسات پسر به مدت دو سال از کار افتاد. زندگی او چیزی جز غم نبود که او را از پا درآورده بود، اما او چیزی نبود جز شخصی وفادار که از کودکی برای مراقبت از خانواده مجروح برنامه ریزی شده بود، جز سپری که در مقابل عزیزانش بلا را دور می کرد. او می دانست که بنا به تعریف شغلش کیست. او در سکوت این انتخاب را پذیرفته بود و وظایفی که به او محول می شد، به خوبی به انجام می رساند.
هنگامی که او به دفتر کار من برای درمان آمد، نوعی بی حسی روانی و سردرگمی ذهنی داشت. همسرش فوت کرده بود و او دیگر قادر نبود به دفتر کارش برود و برای گذران زندگی به کارش ادامه دهد. او دیگر نمی دانست کیست و در زندگی چه می خواهد. دو سال بعد از درمان با زنی که او را ترک کرده بود تا با همسر اولش ازدواج کند، روبرو شد. این زن هرگز ازدواج نکرده بود و از لحاظ عاطفی و مالی به استقلال رسیده بود. زمانی که پسر در مورد تجدید دیدارش صحبت می کرد، از او با محبت صحبت می کرد، اما باور داشت هیچ آینده ای با هم نخواهند داشت و دلیلش را نمی دانست.
به آسانی می شد شرایط او را به عنوان یک افسردگی واکنشی درنظر گرفت، اما از آنجایی که افسردگی اش بیشتر از یکسال طول کشیده بود و در سراسر زندگی اش پخش شده بود، نتیجه گرفتم افسردگی تنها نشانه کوچکی از کسالت و نارضایتی عمیق تری است. هروقت کسی از مرحله شکستن عبور نکرده باشد، مدت زمانی طولانی را در سردرگمی و سرگردانی تجربه می کند. آینده داشتن از درون شخصیت ما بر نمی خیزد و تنها توسط خودآگاه ما برنامه ریزی می شود، بنابراین مقاومت شدید او، در حقیقت مقاومت در برابر تکرار سفری اشتباه بود.
تحول بعدی که در رابطه با این پسر طی روند درمانی رخ داد، این بود که او زن مورد علاقه اش را به جلسه مشاوره آورد تا بی میلی و مقاومتش در رابطه عاطفی را برای او توضیح دهد، چرا که آن زن تصور می کرد بی میلی او به این دلیل است که پسر دوستش ندارد. آن زن اشاره کرد که خواهر و برادرهای پسر عادت دارند در آخرین لحظه با او تماس بگیرند تا مراقب فرزندانشان باشد، به استقبال شان در فرودگاه برود و در تعمیرات خانه به آن ها کمک کند و او همیشه مکلف به اجرای درخواست های آن ها بود. تصویری که دیدم پسری بااستعداد و هوشمند بود که هنوز زندانی خانواده پدری خود بود.آنچه او را تحت تأثیر قرار داده بود، مرگ همسرش نبود، بلکه مرگ وجود خودش طی سال ها توقعات و انتظارات مداوم بود. از طریق فضای گفتگوی باز که در این بین شکل گرفت، پسر طبیعت استثمارگرانه خانواده اش را درک کرد. آنگاه زندگی در او جوشید و فرشته اشتیاق در او دیده شد.
این اتفاق نیروهای خودمختار عظیمی را نشان می دهد که در روان پسر فعال هستند؛ نیروهایی که در جست و جوی تولد دوباره از یک زندگی مرده هستند. در عین اینکه به نظر می رسد مرگ همسرش او را از پای درآورده است، اما در حقیقت روح او در عصیانی عظیم است تا زندگی اش را دوباره بررسی کند. برای درک عمیق این تجربه، باید دانست بزرگ ترین ضربه ای که او خورده، از دست دادن تمامیت روحی خودش بوده و اندوه و غمش بیشتر برای روح گمشده خودش بوده تا همسر از دست رفته اش.
در گذر دردناک ما از زندگی، شاید هیچ تجربه ای تکراری تر از مرگ و فقدان نیست. گاهی فقط ضربه ای بزرگ می تواند راه حل مواجهه با ضربه دیگری را که در عمق ناخودآگاه نهفته بود، فراهم کند: ضربه گم کردن خود در سفر زندگی. فقط اندوه می توانست او را برانگیزد تا با از خود بیگانگی اش مواجه شود. او با سکونت در مرداب روح و کار کردن روی زخم های اندوهناک خود، به زندگی پیوسته ای که باید داشته باشد، رسید: زندگی خودش، نه دیگری. از اعماق اندوه و غم، او اشتیاق خودش را زنده کرد. انکار با هر شدتی نمی تواند مانع تجربه فقدان شود. جایی میان بی قراری دل و تب و تاب ذهن، فرصتی است برای پذیرش فانی بودن همه چیز و پذیرفتن قدرت اندک مان برای کنترل کردن زندگی و اتفاقات آن.
تجربه از دست دادن وقتی شدت می گیرد که چیزی ارزشمند در زندگی ما وجود داشته باشد. اگر تجربه از دست دادن نداشته باشیم، یعنی چیز ارزشمندی در زندگی مان نداریم. ما فقط برای چیزی که ارزشمند است، اندوهگین می شویم. بی شک یکی از عمیق ترین دردهای اندوه، حس ناتوانی است که به ما یادآور می شود کنترل ما بر زندگی چقدر کم است. با رنج بردن از این تجربه، ارزش چیزی که به ما اعطاء شده درک می کنیم.

نظرات کاربران 1 نظر ارائه شده است
کاربر گرامی تنها نظرات افرادی که دارای پنل کاربری هستند، نمایش داده می شود
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
شیوا نقوی ارسال در تاریخ ۰۰۹ خرداد ماه ۱۳۹۸

ممنونم
با این داستان و مقاله یک باور جدید از رنج و از دست دادن به دست آوردم

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

رضایت شما دل گرمی هست برای تیم تولید محتوا ،ممنون که حس خوبتون رو با ما به اشتراک گذاشتید /وحدتیان ادمین بنیادفرهنگ زندگی