۲۹ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ بیماری های جسمی تا چه اندازه مواردی هستند که آن را سرکوب کردیم؟
سطح مقاله : پیشرفته

بیماری نوعی محک و امتحان است، شاید سخت ترین امتحان. بیماری می تواند زمان و انرژی زیادی از ما بگیرد و موجب نگرانی و تشویش ما بشود. از بسیاری جهات یکی از دشوارترین رخدادهایی است که هر یک از ما می توانیم با آن روبرو ش...

بیماری نوعی محک و امتحان است، شاید سخت ترین امتحان. بیماری می تواند زمان و انرژی زیادی از ما بگیرد و موجب نگرانی و تشویش ما بشود. از بسیاری جهات یکی از دشوارترین رخدادهایی است که هر یک از ما می توانیم با آن روبرو شویم؛ چرا که به نظر می رسد عاملی بیرونی و نامهربان است که تقدیر با ما دست به یقه کرده است. برای کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص، روی عبارت "هیچ چیز تصادفی نیست" کلیک کنید.

با این حال من بنا به تجربه خودم می دانم بیماری ممکن است محصول عملکردهای ما نسبت به خودمان باشد. روش های ما در اداره کردن زندگی، روش های ما در خوردن و زندگی کردن.
بیماری می تواند طنین زنگ های بیداری باشد؛ البته اگر آماده باشیم به شیوه ای متفاوت بیاندیشیم. همچنین بیماری می تواند مسیری معنوی باشد، زیرا ما ملزم هستیم که خودمان باشیم و منفعل نشویم. با این حال اغلب اوقات افراد هویت خود را به کسی که از بیماری رنج می برد، پیوند می زنند و به حدی هویت خود را با بیماری یکسان می بینند که دیگر نمی توانند بدون از بین بردن هویت خود، از بیماری رها شوند. اگر بگوییم ما کسی هستیم که از فلان بیماری رنج می بریم، به دیگران القاء می کنیم تا هویت ما را از این طریق شناسایی کنند. این موضوع دامنه دیگری هم دارد: وقتی نمی خواهیم کاری را انجام دهیم، می توانیم ضعف و بیماری را بهانه کنیم. من نمی توانم به دیدن تو بیایم، چون زانویم درد می کند. من نمی توانم تو را ببینم چون قوزک پایم درد می کند. بهانه های مربوط به سلامتی مفیدترین راه دستیابی ما به خواسته هایی می شوند که هیچوقت روی گفتن شان را نداشتیم.
در اینجا سوال پیش می آید که بیماری ها تا چه حد بازتاب عدم تعادل روحی ما هستند؟ لوییز هی در کتاب بی نظیر شفای زندگی بیماری ها را بر اساس مشکلات روانشناختی دسته بندی کرده و مرتبط ساخته است. به عنوان مثال کسانی که از شرایط نامساعد گلو رنج می برند، احتمالاً کسانی هستند که فرصت بیان به آن ها داده نشده است. من به این مثال اشاره می کنم چون زمانی که جوان تر بودم این مشکل خود من بود. وقتی فضایی برای صحبت کردن پیدا کرم، متوجه شدم از بیماری وخیم گلودرد خبری نیست. ناراحتی ها پیامی از بدن تان هستند که شما به دریافت آن شدیداً نیاز دارید. آن ها در اساس خود برخوردی بین مغز و قلب را نشان می دهند. مغزم به من می گوید باید به این شغل ادامه بدهم؛ قلبم به من می گوید این شغل روحم را تخریب می کند. شاید دست کم در کوتاه مدت مغز بر قلب فرمانروایی کند، اما در نهایت بدن ما خط سیر را نشان مان می دهد و قلب ثابت می کند عضو قوی تری است. اکنون کمی تأمل کنید و هر بیماری یا ناراحتی که ممکن است داشته باشید را در نظر بگیرید. بیماری شما سعی داشته چه پیامی را به شما منتقل کند؟
در یکی از سمینارهایم بانوی جوانی که از مشکلات گوارشی رنج می برد، شرح داد که چطور زندگی او صرف این شد که تلاش کند والدین و نامزد سر به هوایش را با هم آشتی دهد و چطور سالیان سال از آشتی نکردن آن ها واهمه داشته است. ترس عنصری است که به طور حتم به معده و دستگاه گوارش آسیب می زند.
می توانم موردهای بیشتری را بشمارم، اما همه آن ها به نکته ای یکسان اشاره می کنند. بیماری جسم و روان غالباً به هم مرتبط هستند و اختلالات آن ها هم همینطور. این قانون جذب است: هر آنچه نمی توانید بپذیرید، از طریق بیماری به شما گفته خواهد شد.


منبع: هیچ چیز تصادفی نیست

نویسنده: الن جی هانتر

مترجم: ناهید سپهرپور

ناشر: بنیاد فرهنگ زندگی

نظرات کاربران 3 نظر ارائه شده است
زینب ارسال در تاریخ ۱۲ تیر ماه ۱۳۹۸

۲۲ ساله بودم که فهمیدم ام اس دارم. همیشه میگم ام اس برای من بیماری نبود بیداری بود. اگه به روال زندگی قبل از ام اس ادامه میدادم دوتا حالت داشت یا خودکشی میکردم یا با یه آدم نامناسب ازدواج میکردم و توی بهترین حالت چندتا بچه عقده ای مثل خودم بزرگ میکردم. ولی الان با اینکه دارو مصرف میکنم سالمم. الان به نقصای شخصیتی خودم آگاهم و علاوه بر آشتی با خودِخودم مشتاق رشد هستم و همه اینا از یه سقوط آغاز شد به اسم بیماری. و البته بزرگترین راهنمای من تا الان این سایت و راهنمایی های استاد رضایی بوده

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

زینب عزیز نوشته ات تیم بنیاد فرهنگ زندگی رو دل گرم تر و پر انرژی تر از همیشه میکنه ، موفق و پیروز باشی / وحدتیان ادمین بنیاد فرهنگ زندگی

مهدیه ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۸

سالها بغضم رو فرو میدادم و حرفی نمیزدم تا مبادا کسی ناراحت نشه یا والدینم جور دیگه ای ازم برداشت نکن انقدررر این بغض های فرو خورده ادامه پیدا کرد که همیشه میگفتم آخر گواتر میگیرم و خلاص ....تا اینکه با تمام این ترس ها و حرف ها و بغض های فرو خورده و پشت گوش انداختن کم کم در سنین جوانی کمر درد به سراغم اومد انقدر به این مساله اهمیت ندادم و دلیلش رو فقط وسواس و تمیزی بیش از حدم میدونستم جوری که از هیچ جا و هیچ چیزی لذت واقعی رو نمیبردم و همیشه به تمیز کردن ها و خستگی های بعد از تفریح فکر میکردم ...یهو بعد از اینکه درد کمرم شدیدتر شد و در یک آن به کسری از ثانیه چنان صدایی در کمرم حس کردم که بعد از اون دیگه نتونستم از جام بلند شم بعدش دیگه دکتر رفتن ها شروع شد ....بعد از ام آر آی و عکس ها و ویزیت های طولانی مدت در سن ۳۰ سالگی چیزی که از دکترم شنیدم به هیچ عنوان برام قابل باور نبود و شوک بزرگی بهم وارد شده بود در کمال ناباوری دکتر بهم گفت دیسک کمرت بیرون زده و اگه هرچه زودتر جراحی نکنی پات از کار میوفته و فلج میشی بهت عجیبی همراه با ترس در وجودم نشسته بود با خودم میگفتم خدایا چرا همچین چیزی شده چرا من همش سوپرایز میشم از سمتت هرچند وقت یه بار...حتی لحظه ای که به اتاق عمل هم میرفتم به هیچ عنوان باورم نمیشد که من در سن اوج جوانی دچار بیماری شدم که افراد مسن اکثرا باهاش درگیرن و بعدها با خودشناسی به روش یونگ فهمیدم که انقدر روح بیچاره و گریزانم در غذاب و فشار بود که هرچی صدام میزد با نداهای درونی من بهش گوش نمیدادم تا اینکه با بیماری جسمی اومده بود به سراغم و داشت بهم پیام میداد که تو که روحت رو داری میکشی پس کم کم جسمت هم کشته بشه بهتره چون به روح عظیمت اهمیتی نمیدی ....خداروشکر که با شناخت خودم از تمامی دردها و مصیبتهای وجودم رااااحت شدم و هر لحظه ی زندگی روحم رو نوازش میکنم و باهاش دوست شدم...خدایا شکرت...

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

ممنونیم که تجربه ی خودتون رو با ما به اشتراک گذاشتید و بهتون تبریک میگیم که به سمت شناخت بیشتر خودتون در حرکت هستید /وحدتیان ادمین بنیادفرهنگ زندگی

فاطمه ارسال در تاریخ ۱۳ خرداد ماه ۱۳۹۸

سلام..بیماری لرزش سر که توسن ۱۵سالگی یه مرتبه دچارش شدم وتاالان که ۳۳سالم هست خیلی دکترهارفتم وداروهای آرامبخش خوردم که هیچ تاثیری درازبین بردن این بیماری نداشتن واین همه سال داره روح من رو آزارمیده وچه روزهایی که میتونستم مثل بقیه هم سن هام لذت ببرم رشته مورد علاقم دانشگاه قبول بشم شاغل باشم ویاحتی ازدواج کرده باشم توهرجمعی یا تغییر شرایط با خیال راحت مواجه باشم نتونستم ازترس اینکه کسی متوجه این مشکل نشه باعث شد یه دختر آروم وکم حرف وخجالتی باشم ۵سال ازارشدم بگذره اونم رشته ای که ناخواسته واردش شدم وبیکارم همچنان...همین بیماری باعث شد تمام ذهنم موقع درس سرکلاس یاتوخونه مشغولش بشه که حتی روم نشه تاسه سال به مامانمم بگم چه دردی دارم منی که دوست داشتم پزشک بشم نشدم شاغل باشم تواین حرفه وبه مردمم خدمت کنم دردی ازدرداشون بکاهم دوستانی داشتم ازلحاظ درسی ازمن پایین تربودن اما الان دارن تخصص میخونن ویا متاهلن وحتی بچه هم دارن...تواوج نوجوونی این بیماری رنج آور..شب کنکور خونوادم نباشن بخاطر عمل کتف برادرم که توده سرطانی داشت...ازپزشکی سراز رشته شیمی دانشگاه آزاد شهرمون دراوردن..زندگی تو شهر صنعتی که باکمترین امکانات وشرایط بد ِآب وهوایی درخوزستان انگاری اون شهر همه مردم افسرده بودن مدام سرشون تو زندگی همدیگه بود...مصیبت بسیار سنگین بخاطر ازدست دادن پدرم که باگذشت ۶سال هنوزم نبودش دردآوره وباعث شده ۳سال که تهران ساکن بشیم من ومادرم وبرادر کوچکترم..دیدن افسردگی وناراحتی روحی مادرم دیدن رنج برادرام ..من تاالان نتونستم کاری کنم کاره ای بشم که خونوادم خوشحال بشن خیالشون ازمن راحت باشه ..روحم ازخودم راضی باشه میترسم دیر بشه ...پس این بیماری که باعث اون همه خجالت ترس ازاجتماع وآدم های جدید باعث نرسیدنم به علائقم شد این چه چیزی رو میخواست به من یاداور بشه؟؟؟؟؟؟؟ مگه نمیگن خدا دردو داده درمونشم داده پس این همه دکتررفتن وداروهای بیخودی خوردن چرا درمونم نکرد حتی بعضی هاشونم مبگفتن چیزی نیست فقط هی آرامبخش های مختلف که باعث شدن بدنم رو سست تر تنبلترکنه ۱۲ ۱۳سال داروهای آرامبخش خوردن اونم برای یه دختر نوجوون که میتونست مثل بقیه شادوسرحال واجتماعی باشه کم زمانی نیس..خواستگاری که میاد ازترس اینکه آیا اگه متوجه این بیماری من بشه میمونه یانه...خستم دکتر خستم ازاین حصارهایی که دور روحم پیچیده ۳۳سالم شده باید بگم چی فکر میکردم چی شد...

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

فاطمه جانم مطالعه ی کتاب شجاعت
شرکت در سمینار نقشه راه
ومشاوره با خانم کاویانی پیشنهاد ما به شماست
وحدتیان ادمین بنیادفرهنگ زندگی