۲۲ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ از کسی که می گوید: زندگی من در چشمان تو معنا پیدا می کند، بترسید!
سطح مقاله : پیشرفته

طلای درون، بیشترین ارزش در روان ماست. هنگامی که در زندگی چشم ما به روی فرصت جدیدی باز می شود، معمولاً برای اولین بار آن را در اشخاص دیگر می بینیم. در این زمان، بخشی از ما که پنهان و مخفی بوده است، بروز پیدا می کند.

طلای درون، بیشترین ارزش در روان بشر است. این طلا همان روح، خویشتن حقیقی و درونی ترین بخش وجود هر یک از ما به عنوان بهترین هدیه بیست و چهار عیار متعلق به ماست. هر کسی دارای طلای درونی است. این طلا خلق نمی شود، بلکه در درون ما نهفته است تا کشف شود.
هنگامی که در زندگی چشم ما به روی فرصت جدیدی باز می شود، اغلب برای اولین بار آن را در اشخاص دیگر می بینیم. در این هنگام، بخشی از ما که پنهان و مخفی بوده است، بروز پیدا می کند، اما به صورت مستقیم از ناخودآگاه به آگاهی ما وارد نمی شود، بلکه از طریق میانجی یا میزبانی سفر می کند. هنگامی که ما طلای درون ما به بر روی کسی فرافکنی می کنیم، ناگهان مجذوب آن شخص می شویم. اولین اشاره ضمنی این امر، هنگامی است که شخص دیگر در نظر ما چنان برجسته و مهم می شود که در تاریکی می درخشد. این نشانه ای قطعی است از این که چیزی در درون ما در حال تغییر است و ما در حال فرافکنی طلای درون خود به شخص دیگری هستیم.
وقتی ما ویژگی هایی را که به شخص دیگر نسبت می دهیم می بینیم، عمق و محتوای درون خود را درمی یابیم. طلای ما ابتدا از ما به سوی آن ها می رود، اما سرانجام به سوی ما باز می گردد. فرافکنی طلای درون، بهترین فرصت را برای ارتقاء آگاهی در اختیار ما قرار می دهد.
وقتی کسی می گوید: زندگی من در برق چشمان تو معنا پیدا می کند، از او بترسید!
هنگامی که می بینیم که طلای روحی خود را به کسی می سپاریم تا آن را برای ما نگه دارد، به چند روش ممکن است نسبت به امر عکس العمل نشان دهیم. ممکن است به سراغ او برویم و بگوییم: زندگی من در برق چشمان تو معنی پیدا می کند. می توانم درباره آن با تو صحبت کنم. راه دیگر آن است که بگویم: من طلای درون خود را به تو سپردم. ممکن است مدتی آن را برایم حمل کنی؟ اما ما به ندرت رویدادها را اینگونه می بینیم و به این صورت مستقیم عمل می کنیم.
صبح هنگام نوشیدن قهوه همدیگر را می بینیم، دست از کار کشیده و با هم شوخی می کنیم و کلی حرف های بی معنی با هم ردوبدل می کنیم. لطیفه می گوییم، می خندیم و یک بازی پویا شکل می گیرد و ادامه می یابد. بعد وقتی به سرکار خود برمی گردیم، احساس می کنیم انرژی گرفتیم و تمام روز سرحال و بانشاط هستیم. در حالیکه علت آن قهوه نبوده است، بلکه تبادل طلای کیمیایی درون بوده است. وقتی کسی می گوید: زندگی من در برق چشمان توست، از او بترسید، چون اگر مسؤولیت کامل حمل طلای درونش را بر عهده شما بیندازد و نخواهد آن را پس بگیرد، شما را مسؤول خوشحال بودن یا شکست خوردن خودش می بیند و شما باید در چهارچوب ذهنی او زندگی و عمل کنید که او ناکام نشود.
تبادل طلا روند اسرارآمیزی است. این طلای ماست، اما به قدری برای ما سنگین است که نمی توانیم آن را به تنهایی حمل کنیم و از عهده مسؤولیت آن برآییم. به همین دلیل نیاز داریم برای حمل آن تا مدتی از کسی کمک بگیریم.
به تدریج با آن شخص به همدلی بامعنایی دست می یابیم و با چشمان تیزبین عقابی خود هرجا برود او را تعقیب می کنیم. به این معنا به اندازه ای قدرتمند است که احساس می کنیم لبخند او می تواند ما را به عرش اعلی ببرد و اخم و ناراحتی او می تواند ما را به اعماق جهنم بفرستد.
به آنچه می پرستید، تبدیل شوید.
گاهی ممکن است تبادل طلا به شکل پرستش قهرمان ظهور کند. برای یک پسر ده ساله، پسر دوازده ساله همسایه قهرمان محسوب می شود. پسربچه ده ساله علاقه دارد از او تقلید کند. مثل پسر همسایه راه می رود، درست مانند او کفش می پوشد، از فرهنگ واژگان او استفاده می کند و تا آنجا که بتواند دور و بر او می پلکد. همه ما قدرت عالم مد را می شناسیم و به اینکه پیروی از مد تا چه حد بین نوجوانان شایع است، آگاهی داریم. سبک کفش ها، شلوارهای یک شکل و همه چیزهایی بچه ها علاقمندند داشته باشند. تماشای قهرمان پرستی دیگران هم الهام بخش و هم سرگرم کننده است.
دو سال بعد وقتی پسرک ده ساله به سن دوازده سالگی می رسد، ویژگی هایی را کسب کرده است که دو سال قبل به پسر دوازده ساله فرافکنی کرده بود. اکنون او خود آن ویژگی ها را جذب کرده و به آن ها تبدیل شده است. در این هنگام او پسر چهارده ساله ای را می پرستد و نردبان جدیدی برای بالا رفتن یافته است.
من شخصاً قهرمان پرستی خود را در دوران نوجوانی به روشنی به خاطر دارم. قهرمان پرستی من بسیار قوی بود، اما به تدریج و با زحمت بسیار موفق شدم آن فرافکنی های قهرمان پرستانه و نسبت دادن توان خودم را به دیگران پس بگیرم. موهایم خاکستری شد، اما من به آنچه می پرستیدم تبدیل شدم.