۱۳ خرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث سایه های شخصیتی (درس سوم)
سطح مقاله : پیشرفته
نظرات و تجربیات خود درباره درس سوم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 79 نظر ارائه شده است
سعیده ارسال در تاریخ ۱۵ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام روز به خیر
درس سوم برای من که خیلی مشکله چون واقعا سخته سایه ها رو دیدن.از روز اول که درس رو گوش کردم تا حالا که بار دومم بود فکر کردم و البته سایه های کمی رو دیدم.یکی از حالتهایی که برای من پیش میاد (در قبل بیشتر و الان کمتر شده)اینه که وقتی کاری رو درر جمع انجام میدم با وجودیکه کار بسیار خوبی هم باشه و دیگران خوشحال بکنه ولی در درونم مدام خودم رو میکاوم که برای چی انجام دادم آخه اصلن وظیفه من نبود..یا واقعا اینقدر که گفتن خوشحال شدند یا با خودم میگه حالا چی فکر میکنن.در موردم چه خواهند گفت!!!!اما چیزی که برام مهمه اینه که اون لحظه نمی تونستم این کا رو انجام ندم.یا در موردم کارم مدتها بود که به هیچ عنوان حاضر نبودم هیچ سفارشی قبول کنم و بسیار بسیار از انجام کارم رنج میکشیدم و احساس بدی داشتم.تقریبا سه سال طول کشید تا این حالت برام از بین رفت و لی چیزی که برام آزار دهنده تر بود ابن بود که در اون زمان انجام کارهایی بود که از من میخواستن انجام بدم.دوست داشتم فقط طراحهای خودم رو اجرا کنم .همین حالا هم با دخالت اطرافیان در هر موردی که مربوط به من و خواسته هام باشه خیلی با التهاب برخورد میکنم و از درون بسیار ناراحت میشم و تا مدتی اثرش رو حس میکنم و حتی روی قلبم فشار زیادی حس میکنم و نمی دونم چرا اینقدر به هم ریختگی دارم.مورد دیگه برای من اینه که روابط اجتماعی خوب و دوستان خوبی پیدا میکنم اما بعد از مدتی برای ادامه حس درونی عقب گرد دارم.این در حالیه که خودم این دوستیها رو دوست داشتم و اونها هم دوست دارند.یه حس ضعف یا اینکه کافی نبودن دارم.
یا ایده های خوبی به ذهنم میاد در مورد کارم تا حدی هم انجام میدم ولی بعد رهاش میکنم و حس میکنم حوصله انجامش رو ندارم .حس میکنم با کار زیاد محدود میشم و به چیزهایی که دوست ندارم نمی رسم.در صورتی که با درامد کم هم به خیلی از خواست هام نمی رسم.مثلن ایدهای که چند سال پیش داشتم و رفتم دنبالش ولی به سر انجام نرسید به دلیل مشغولیت کا زیاد و البته اینکه باورش هم نداشتم الان میبینم کسان دیگری به خوبی انجامش میدهند و راضی هم هستن.در حدود چند سالی هم بعد از تغییراتی که در زندگی برای من پیش آمد یه دوره سرخوردگی و نا امنی رو هم گذروندم.و خیلی از رویاهام خواسته هام از دست رفت.شاید این اهمال کاری ها یه مقدارش اثرت اون دوره باشه.مورد مهمی که برام خیلی آزار دهنده هست اینه که در خودم توانایی خیلی بیشتری حس میکنم اما این که چرا نمی تونم از اون بهره برداری کنم به احتمال قوی وجود همین سایه هاست اما دیدنش برای من بسیار مشکله.در مورد مورد مقایسه قرار گرفتن هم حس ناخوشایندی به من دست میده.چون میدونم هر انسانی یگانه هست واگر با من یا در مورد شخص دیگری این مقایسه رو انجام بده بدون در نظر گرفتن این که اون طرف از روی عادت این کار رو انجام داده یا ازروی عمد معمولا جواب دندان شکنی از من میگیره.
خواب جالب که دیشب دیدم این بود که یه مسافر بودم و به جاهایی که تا حالا ندیدم به همراه مادرم سفر میکردم و البته ماموریتی سری هم داشتم.و در یک جایی که رسیدم متوجه شدم یه سری از آدمهای دیگه که مامور دستگیر کردن من هستن منتظر فرصت مناسبند.من پیش دستس کردم و بهشون گفتم که میخواین من رو بگیرید و جالبه که اونها گفتند بله و چطور میخوای دستیگرت کنیم و من گفتم با آرامش و احترام.چون الان جنگیدن و فرار از دست شما کار منطقی نیست و خیلی از این تصمیمم راضی بودم.اما در یک فضای دیگه بعد از این صحنه از خواب اونها متوجه شدن من تمایلی به جنگ و فرار ندارم و بنابراین در یک حیاط سر سبز راحتم گذاشتن و اینجا خودم تنها بودم و من دوباره با خودم فکر کردم که شاید فرصت مناسب برای فرار پیش بیاد چون به من اعتماد کردند.اما از ته قلبم تمایل به فرار نداشتم

رویاdream ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

رویا . اسم من رو مادرم انتخاب کرد دلیلشم این بود که حرف اول اسممون مشترک باشه. ولی درتمام زندگیم پدرم بهم هشدار میداد بلند پرواز نباش. زیر دستات رو ببین . زندگی واقعی رو ببین . همه چی رو به من تاریک نشون داد. تا من از رویاها و ارزوهام میگفتم بهم هشدار میداد. بعضی اوقات دعوا میشدم و همون انگ تو بلند پروازی و هنوز بزرگ نشدی و هنوز نمیفهمی بهم زده شد. حتی اخرین بار چند روز پیش بود. پدر هنوزم بر این باوره . شاید هم‌حق داره شاید انقدر سرکوب شدم خام شدم . نخواستم واقعیت رو بپذیرم و همین طور نخواستم صندوقچه رویاهام رو هم دفن کنم و بیخیال بشم و الان دقیقا در حالت خواب و بیدار گیر کردم . زندگی بدون دستاورد قابل افتخار و نتیجه. نمیتونم شرایط کار رو بپذیرم و نمیتونم بیخیال هم بشم .‌تو هرکاری میرم بعد یه مدت بیرون میام .‌کلی هدف نیمه کاره و کلی کار نیمه کاره دارم متاسفانه. در خونمون زنانگی نهی میشه مخصوصا در خانواده پدری . زنهای خانواده پدری مجبورن کار کنن( تا اگرمردای خانواده بهشون خیانت هم‌کردن) روپای خودشون وایستن. زنان پرتلاش جنگجویی هستن و مدام از طرف پدر توسر من زده میشن و گفته میشه ببین سرنوشتشونو اگه کار نداشتن چی میخواست بشه. ولی من از کاری ک فقط کار باشه لذت نمیبرم. از طرف دیگه انعطاف مادرم رو نتونستم در این بین ببینم . زنی که به معنای کامل کلمه موفقه. هم کار داشت و هم زندگیشو داشت . کارش تایم خوبی داشت و میتونست زندگی هم بکنه ولی خیلی بی سرصدا زندگی کرد . نخواست در این فضای پرقدرت مردانه اظهار نظر کنه . فقط در این محیط منعطف بود. همه اینا تا وقتی بود که ظرف صبر اون هم پر شد . اینجا بود ک من تازه قدرت جنگجویی مادرم رو در بدترین موقعیت زندگیم دیدم .(دقیقا وقتی که تو اوج موقعیت ازدواج بودم و خواستگارای پیگیر داشتم) مادرم انعطاف با سیاست نداشت. بماند. ولی در هرصورت جنگید. ولی تو این جنگ ضربه بزرگی به زندگی ما وارد شد. من به این نتیجه رسیدم ک ارامش انگار در زندگی فقط با کوتاه اومدن جنس مونث بدست میاد و بس و مردا انعطافشون فقط و فقط برای چند لحظست و اخرشم کار خودشونو میکنن. اونی ک زندگی نمیکنه جنس زنه . اونی ک تلف میشه جنس زنه. اونی که ۲۰ سال در سکوت خود خوری میکنه زنه. درنتیجه هم از انعطاف و هم‌از قدرت حالم بهم میخوره ودقیقا وضعیت زندگیم هم همون خواب وبیدار همون معلق بودن شده . نه میتونم برم دنبال قدرت و موفقیت و کله شقی و زورگویی و نه میتونم برم سراغ زن زندگی بودن و منعطف بودن . تا نکته ای از زورگویی در مرد مورد نظر میبینم ردش میکنم . مردای نرم هم سراغم بیان چون نرمن از طرف مادراشون این نکته رو میفهمن ک ممکن پسرشون از زیر سلطشون در بره پس درنتیجه مخ پسرا شونو میزنن و از ازدواج با من منصرف میکنن. منم ک برام هیچی مهم نیست برای بدست اوردن کسی تلاش نمیکنم. درصورتی که دارم از تنها بودن زجر میکشم. تنها کاری ک تونستم برای خودم انجام بدم این بود .سراغ علاقه نوجوانیم رفتم .‌البته این تا به الان تنها موضوعی بوده ک‌ولش نکردم .‌شاید چون خیلی جدی برام‌نبوده. مخالف هم زیاد داره پدرم اوایل مخالف بود الانم بیتفاوته و بعضی اوقات برای اینکه خودشو خالی کنه یه حرفایی میزنه و تلاشهامو ندید میگره و بی نتیجه میدونه .‌نمیدونم‌شاید برداشت منه. فقط اینو بگم که تو این دوسال ک با بنیاد بودم تونستم فرمون رو به طرف علاقه بچرخونم .‌امیدوارم در ادامه مسیر کم نیارم و جلو برم . هموز زخمامو نتونستم درمان کنم ولی دارم با افکارم میجنگم که اگر حامی ندارم ادامه بدم . که اگر بخوام میتونم تنها نباشم. که اگر تلاش کنم به هدفم میرسم . ک قدرت و انعطاف هردو خوبه و من به داشتنشون نیاز دارم. من یه حامی بزرگتر هم دارم و اون خداست .
من سایه پرسفون و پوزیدن دارم و یه ماسک بزرگ ارتمیسی.
از ضد ارزشهام اینارو مثال میزنم.از نظر عمومی هم همون مثال کار . من یا کاری رو دوست دارم ک ازش لذت ببرم یا اگه قراره کاری کنم ک دوست ندارم حتما باید توش مسئله پول پررنگ باشه. بدون پول نمیشه.
یا اینکه حتما این موهای من داخل روسری باشه . من محجبه هستم ولی اگه حواسم نبود از تشر زدن اطرافیانم اصلا خوشم نمیاد.
یا کافیه یکی بهم بگه مفت میخوری و میخوابی خونه پدر و مادرت دیووونه میشم.
یا وقتی زیاد برای رستوران رفتن پول خرج میکنم یا خرید خوراکی های مختلف انجام میدم از طرف پدرم‌کلی سرزنش میشم.
یا یه خواستگار بگه میخوام زنم حتما خانه دار باشه یا برعکس حتما بره سرکار. یعنی اصلا تو هیچی .خواست تو هیچه. و من رو ندید بگیره انتخاب من برای سرنوشت خودم رو نپذیره.
یا باکلاس بودن یا به تیپ وظاهرم برسم از طرف پدر سرزنش میشم ک اندازه خودت بگرد. در صورتی ک واقعا در حد خودمه. واسه خرید همون تیپ کمترین پول رو هم خرج کردم.
از خیلی از انتقاد ها کفری میشم من خودم ادمیم ک خیلی حواسم به خودم‌هست. وقتی یه نفر دیگه از بیرون میگه خونم به جوش میاد.
درمورد صفات هم خودم فکر میکردم خیلی ادم باحال و خوش مشرب و و موجهی هستم و اینکه سر حرفم هستم. یه جورایی نقابم جکاب داده البته جاهایی از دستم در رفته و حسابی سایه م خودشو نشون داده فید بکایی ک گرفتم اینا بوده: مهربون . دست و دلباز . .لجباز . عدم بروز احساسات . با تجربه . سختگیر. شیطون . زود از کوره در میرم و غیر منطقی ام. مغرور و در عین حال دوست داشتنی. که همه از وجود نقاب ارتمیسه. در صورتی ک خودم میدونم چقدر احساساتیم و چقدر اکثر اوقات از بی توجهی دیگران دارم اذیت میشم. چقدر ادم منعطفیم ولی حاضر نیستم لحظه ای این نرمی و لطافتمو به کسی نشون بدم. چقدر دوست دارم از زندگی بی دغدغه و رمانتیک لذت ببرم ولی همش در حال جنب و جوش و فعالیتم. فعالیت های بی دستاورد.

الهام ارسال در تاریخ ۱۵ خرداد ماه ۱۳۹۷

چه جالب منم خیلی حواسم بخودمه و خدا نکنه کسب بهم تذکری بده اونوقته ک میخوام خفش کنم، حالا چ تذکر خوب چ بد! چه درمورد لباس یا چیزهای دیگه،

ز.ن ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام من درست وقتی که بعد از چند اشنایی متوجه شدم ادم هایی با الگوهای ثابت انتخاب میکردم که منجر به شکست در رابطه میشد و تصمیم گرفتم 1 مردی رو انتخاب کنم بر خلافِ معیارای گذشته ام باشد. از تقریبا یک سال و نیم پیش با ایشون اشنا شدم تا وقتی خوبیم که خوبیم. ولی برخی رفتاراشون بشدت منو عصبانی میکنه من متوجه شدم اینا سایه های منه. من مدام در حالِ نقدِ ایشون بودم. و بعد دیدم ایشون آینه من هستن.عینِ عینِ من. مثلا من در خانواده برچسبِ بی عرضگی زدن بهم منم تا ایشون اشتباه میکنن تو ذهنم مدام میگم بی عرضه. ترس از رها شدن دارن ایشون عینِ من. ایشون رابطه رو قطعا بهم نمیزنن هرجور شده نگه میدارن حالا من در این حد نیستم. ولی دارم اینو یعنی هر ویژگی بدی تو این آدم یافتم دیدمم خودمم. و هم خوبه هم بد. چون آشنایی با ایشون که در واقع عینِ خودم هستن خودم هستن باعث شد بیام ببینم چطوری خودمو درست کنم. حالا من که به خندانی و شادی و پرانرژی بودن مشهور بودم شدم 1 ادمِ عصبانی. به با کوچکترین ضربه ای منفجر میشه

زینب ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام و تشکر
از بچگی به دلیل اسمی که داشتم فک میکردم باید بچه خوبه باشم که خانواده بهم افتخار کنه و هیچ کار اشتباهی نکنم و چون خواهرم به دلیل معلولیتی که داشت نتونست ادامه تحصیل بده و نخواست و برادرم به دلیل شیطنتها و حرف گوش نکردن ها نمیتونست بچه خوبِ خانواده باشه من شروع کردم به خوب بودن و مهربون بودن به اینکه درس بخونم دانشگاه قبول بشم و دقیقا رشته پدرم رو انتخاب کنم تا تایید بشم تا خوب بودنه تکمیل بشه.
هر اتفاق و مشکلی تو خونه پیش می اومد مقصر رو خودم میدونستم و از درون خودم رو سرزنش میکردم که همش تقصیر توئه هر بار برادرم با پدرم مشکلی داشت میگفتم وجود من باعثش شده که اگه تو به عنوان بچه آخری بدنیا نمی اومدی الان خانواده درگیر این مشکلات نبود.
و الان تمام کسانی که کنارم هستن میگن تو مهربون و صبوری ولی یه خشم زیادی رو حمل میکنم رابطه م با پدرم تو این سالها خیلی بد شده و همش دعوامون میشه و به خاطر همین حاضر نشدم رشته ای رو که اولش فکر میکردم خیلی دوست دارم ادامه بدم و هر بار که پدرم کاری رو در رابطه با رشته تحصیلی جفتمون بهم میده تا انجام بدم بهم میریزم و یه بحث فرسایشی با هم داریم.
و ادامه ندادن ارشد و سرکار نرفتنم باعث شده یه شکست بزرگ بخورم و به بن بست برسم که چه کاری ازم برمیاد که والدینم بگن تو بی عرضه ای و این بشه یه سایه که بترسم اطرافیانم فکر کنن که واقعا بی عرضه م و هدفی ندارم.
و یه سایه ی دیگه ای که درگیرشم قضاوتهایی که دیگران رو میکنم ولی درونیه و میترسم دیگران بفهمن و همینطور زخم زبون زدن که گاهی علنی میشه و تیکه میندازم به دیگران و اینا ویژگی هایی که پدرم داره و همیشه نقدش میکنم اشتباهه ولی چند ماهه متوجه شدم خودمم درگیرشم و میترسم دیگران بفهمن.
و همیشه ترسیدم وارد رابطه عاطفی بشم که یه وقت شبیه به پدرم نباشه و از مجالس خواستگاری و آشنایی با آدمها فراری م میترسم از اینکه منو بشناسن و خشم و عصبانیتم فوران بشه. از بحث کردن همیشه فرار میکنم و هر انتقادی چه خوب و چه بد بهمم میریزه.

رویاdream ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

چقدر شبیه به من . فقط برخورد من با این ترس متفاوته . من دقیقا روی پرخاشگرمو نشون میدم

ز.ن ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام وقت بخیر. متاسفانه درس 2 و 3 بعد از یک ربع اول دیگه قطع میشه. من چند باری مجبور شدم 15 مین از دو درس رو از اول گوش بدم ولی باز بعد از 15 مین میره رو پاز و دیگه کلا قطع میشه چکنم

علی ارسال در تاریخ ۱۵ خرداد ماه ۱۳۹۷

از فیلتر شکن استفاده میکنید ؟ خب میتونید بعد از رفرش کردن صفحه بزنید جلو و از دقیقه 15 به بعد رو گوش بدید و لازم نیست از اول شروع کنیید به گوش دادن

الهام ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام. سیزده بدر پارسال با دختر خالم دعوای لفظی بدی کردم و من که همیشه ادعام میشد خیلی مودبم و عیب دیگران رو بروشون نمیارم چنان حرفایی زدم که بعد از حدود یک سال ونیم هنوز تو فکرم چطوووور من اونروز اون حرفا رو زدم! چطور اونجوری حرف زدم!! کاش نگفته بودم!! چطور رازهایی که ازش میدونستم و شنیده بودم اینجوری بروش آوردم!!! راستش خود دختر خالم هم تعجب کرده بود که این منم.. خودمم هنوز تو شوکم که من بودم... یزمانی هم فکر میکردم که مهربانم ولی بعدا فهمیدم مهر طلبم و کنترل کننده دیگران.. زمانی بود که خواهرم و برادرم محترمانه ازم خواستن تو زندگیشون دخالت کنم. اونم موقعی که فکر میکردم من چقد فداکارم و از خودگذشته و چقد دارم مهربونی میکنم ...من خیلی از خساست مامانم عذاب میکشم و گاهی تا مرز جنون عصبانی میشم ولی الان که فکر میکنم گاهی خودم تو هزار تومن خرج کردن صدبار بالا پایین میکنم و گاهی ولخرجیای بیمورد و مسخره انجام میدم.... ولی همونطور که تو بحث درس دو گفتم هنوزم با رفتار پدرم مشکل دارم. واقعا نمیتونم سایه را تشخیص بدم. فقط میدونم رفتارش منو بشدت عصبانی میکنه و واقعا نسبت بهش خشم دارم. گرچه همه باهاش مشکل دارن ولی من واقعا خودم اذیت میشم.

کیمیا ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

نقاب من آدم مودب و مغرور بودن هست اما در واقع چون ارتباط برقرار کردن با محیط و اطرافیان برام سخت و نمی تونم ارتباط ایجاد کنم با محیطم این نقاب ها رو دارم .چیزی که برای خودم عجیبه من تا دوسالگی خیلی برونگرا بودم اما بعد از اون با تولد دوتا برادرم با فاصله سنی خیلی کم بعد از خودم، ساکت و درونگرا شدم یعنی یه جوری به درون خودم پناه بردم . فیلم های بچگیم رو که می بینم تعجب می کنم این بچه شلوغ و پرحرف من بودم . و در واقع این بخش شخصیتم رفته تو سایه .

کیمیا ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

نقاب من آدم مودب و مغرور بودن هست اما در واقع چون ارتباط برقرار کردن با محیط و اطرافیان برام سخت و نمی تونم ارتباط ایجاد کنم با محیطم این نقاب ها رو دارم .چیزی که برای خودم عجیبه من تا دوسالگی خیلی برونگرا بودم اما بعد از اون با تولد دوتا برادرم با فاصله سنی خیلی کم بعد از خودم، ساکت و درونگرا شدم یعنی یه جوری به درون خودم پناه بردم . فیلم های بچگیم رو که می بینم تعجب می کنم این بچه شلوغ و پرحرف من بودم . و در واقع این بخش شخصیتم رفته تو سایه .

س/ح ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام
يه نمونه از سايه ام كه دو روز پيش باعث طغيان خشم من شد. در منزل ما تأكيد بسياري به بي ارزش بودن پول ميشد، اما من ميديدم كه به دليل نبود پول مشكلات بسياري داريم در حدي كه وقتي برادرم تصادف كرديك ريال پس انداز براي خرج بيمارستان نداشتيم و از آنجا كه قرض گرفتن كسر شأن بود ( نظر قاطع پدر، مبني بر بي نيازي از تمام جهان و جهانيان!) پدرم براي تأمين مخارج درماني بصورت ضربتي ظرف يك هفته منزلمان را با ضرر بسيار و به ثمن بخس، فروخت. اما آنچه من امروز دارم با وجودشغلي پر درامد، يك نا امني شديد است وقتي كه من در حسابم كمتر از ٥٠-١٠٠ ميليون پول دارم. آنچه هميشه در طول زندگي از خدا ميخواستم اين بود كه خداوندا نه آنقدر به من پول زياد بده كه اسير و درگير حفظ و نگهداريش باشم نه آنقدر كم كه به چه كنم چه كنم بيفتم و طوري به من پول بده كه اصلا فكرم درگير امورات مربوط به پول نباشد؛ در اين يك ماه اخير به دليل خريد خانه تمام داراييهايم را تحويل همسرجان دادم به جز ٤٠ ميليون سپرده، شنبه همسرم ميخواست ماشيني به نام خودم بخرد كه از من طلب اين پول را كرد( براي جبران كسري) من به بانك مراجعه كردم و بدليل ماه رمضان فرمودند ساعت كاري زودتر تمام شده و به فلان شعبه برويد، به فلان شعبه خود را رساندم ايشان هم در را باز نكردند و از پشت شيشه با اشاره و ... گفتند اشتباه به عرضتان رسانده اند ما هم اين ساعت كار نميكنيم به فلان شعبه برويد، من در حاليكه با مشت به شبشه مي كوبيم و فرياد ميزدم و گريه ميكردم ميگفتم بايد در را باز كنيد و كارم را انجام دهيد. در را باز كردند اما كارم را انجام ندادند. با خشم اوراقم را از دست كارمند بانك كه كنار در با من مكالمه ميكرد كشيدم و راهم را گرفتم و دور شدم از بانك و تماس با همسرم گرفتم كه با درخواست اين پول باعث اين همه داستان شده بود و چنان عصباني و گريان و نالان با او كه حين كار بسيار حساسي هم بود صحبت كردم كه فكر كرد كه من تصادف كرده ام و از آنجا كه بارها سابقه از كوره در رفتن مرا ديدن بود بسيار عصبي شد و سرم داد كشيد و وقتي به منزل امد به من گفت تو خروس جنگي هستي و نمي تواني با مردم تعامل كني و هيچ دليلي براي عصبانيت و رفتار احمقانه ات در بانك وجود نداشت و ما بايد طلاق بگيريم! يعني سايه پول من، احساس ناامني من ، عدم تمايل دروني من براي تخليه حسابم، احساس بدي كه از اسير شدن براي پول داشتم، شوهري كه بر خلاف پدرم براي دراوردن پول، معتاد به كار است و اولويت اولش پول است و هميشه به دنبال سود بيشتر در نوسانات اقتصادي است، و خشمي كه كاملا متوجه همسرم بود اما در بانك بر سر كارمند بيچاره فوران كرد.
لازمه بگم كه علت ازدواجم با يه فرد پولدار با شم اقتصادي بالا هم كاملا سايه اي بود و هدف من اين بود كه دغدغه ام نشه پول و عليرغم پولساز بودن رشته خودم هم، تلاش زيادي واسه پول نكنم و اسير پول نشم.

س/ح ارسال در تاریخ ۱۵ خرداد ماه ۱۳۹۷

در واقع همسرم هم جالبه كه خشمگين شدن و از كوره در رفتن رو فرستاده تو سايه اش و به هيچ قيمتي نميخواد هيچ بحثي بشه و من كوچكترين تغيير حالتي تو چهره ام رو تشخيص ميده و ميگه چرا اخم كردي و بخند و جالبه كه با هر باري كه من از كوره درميرم اونم از كوره درميره و ميگه من تحمل اين وضعو ندارم و طلاق بايد بگيريم و دو روز بعد پشيمون ميشه بسيار هم كم حرفه و گاهي ممكنه در عرض سه ساعت متوالي مسافرت يك كلمه حرف نزنه و من هم از حرف نزدن و مطرح نكردن مشكلات ازش خشم جمع ميكنم و يهو منفجر ميشم

سهیلا ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام وقتتون بخیر
بسیار سپاسگزارم از فایلهای بسیار خوبتون. امیدوارم سالهای سال شاگردهای زیادی بتونند از وجود شما بهره ببرند. من هر چهار سایه رو تجربه کردم و گاهی بالا اومدنشو متوجه میشم .مثلا سایه ای که در اثر جنگیدن با خصایص والدین هست. مثلا وقتی یکی از والدین شجاع نبوده و با اینکه همیشه جنگیدی که ترسو نباشی اما این ترس، توی موقعیتهای مختلف ظاهر میشه، حتی باعث جذب آدمای ترسو هم شده. یا مثال بعدی، اینکه عمل مقبولیت بدست آوردن از دیگران رو انجام میدی بااینکه از درون راضی نیستی و گفتگوی درونیت با انجام این عمل شروع میشه که بازم زیربار رفتی. اینا سایه هایی هستند که بیشتر وقتها همراه من هست و آزاردهنده ست. خوشحالم که این فرصت برام پیش اومده که بتونم با استفاده از تدریس عالی جنابعالی راههای آشتی با سایه رو یاد بگیرم.
سپاس