از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
با سلام. برای من عصبانیتهای پدرم و بادهایی که میزدند بدترین خصیصه و قلب مهربان و زحمتی که برای خانواده می کشیدند چه پدر و چه مادرم با ارزش ترین خصیصه شان بود. بعد از سی سالگی کم کم درک کردم که چقدر برای این خصیصه ها دوستشان دارم و تند خوبی های پدرم را بخشیده و آن را حاصل شرایط بسیار سخت زندگی شخصی شان میدانم که شاید اگر خود من در شرایط ایشان بودم بسیار بدتر عمل میکردم. الان در هر لحظه به دنبال شاد کردن دل هر دو ایشان و جبران زحمتشان هستم. در مورد ویژگی های ناخوب و خوب خودم از اطرافیان پرسبدم و جالب بود که اکثرا با هم یکی بود. قلب مهربان، اراده قوی، مدیریت هزینه های زندگی در کنار رسیدن به تفریحات، برنامه ریزی خوب از خوبها و توانایی کم در کنترل خشم و ترس از دست دادن از ناخوبها بودند.
امیدوارم بتوانم از پس آنها هم غربی این. البته خواندن کتاب مرداب روح را هم به تازگی شروع کرده ام و به نظرم کلمه به کلمه این کتاب برای من طلاست.
با سپاس از استاد عزیز
با سلام. برای من عصبانیتهای پدرم و دادهایی که میزدند بدترین خصیصه و قلب مهربان و زحمتی که برای خانواده می کشیدند چه پدر و چه مادرم با ارزش ترین خصیصه شان بود. بعد از سی سالگی کم کم درک کردم که چقدر برای این خصیصه ها دوستشان دارم و تند خویی های پدرم را بخشیده و آن را حاصل شرایط بسیار سخت زندگی شخصی شان میدانم که شاید اگر خود من در شرایط ایشان بودم بسیار بدتر عمل میکردم. الان در هر لحظه به دنبال شاد کردن دل هر دو ایشان و جبران زحمتشان هستم. در مورد ویژگی های ناخوب و خوب خودم از اطرافیان پرسیدم و جالب بود که اکثرا با هم یکی بود. قلب مهربان، اراده قوی، مدیریت هزینه های زندگی در کنار رسیدن به تفریحات، برنامه ریزی خوب از خوبها و توانایی کم در کنترل خشم و ترس از دست دادن از ناخوبها بودند.
امیدوارم بتوانم از پس آنها هم غربی این. البته خواندن کتاب مرداب روح را هم به تازگی شروع کرده ام و به نظرم کلمه به کلمه این کتاب برای من طلاست.
با سپاس از استاد عزیز
سلام امروز توفیلم بچه مهندس باجواد همزادپنداری داشتم چون تمام کودکیم رودیدم
من هم درکودکی اینگونه مقصر بودم بابت هرچیزی بابت سختی کشیدن والدینم .بابت تصادف کردن پدرم.برای پا درد پدرم..کلا ما یه جورشوم بودیم هم دختر بودم هم درس نخوان کلا باعث این میشدم پدرم اذیت بشه
یادم اگر کسی هم مریض میشد من خودم مقصر میدونستم وکلی ازخدا عذرخواهی میکردم
هنوزهم وقتهای که اتفاق بدمیبینم ..مرتب توذهنم عزیزانمو یاخودم جایگزین میکنم وانقدرخودمواذیت میکنم کلی باید استغفارکنم ودعا بخونم توری نشه اتفاقی نیافته
مورددیگه زندگی پسرم هست من خواستم مثل والدینم نباشم ویا اون مثل من نباشه اسیبهای جبران ناپذیر زدم همیشه خواستم واقعی زندگی کنه کلی زجرش دادم
مثلا سوم راهنمایی گفت توشوری مدرسه علی البدل شدم باخوشحالی من عصبانی شدم وگفتم تو غلط کردی هیچی نشدی بیدارشو تونه درس میخونی....بعد دوست داشت بره خلبانی بازهم همینطور اذیتش کردم بابا تونمیتونی فقط اونا که بورسیه میشن میرن خارج میتونند خلاصه اونم ازسال دوم وازد دیگه درس نمیخونه الانم برای کنکور هیچ تلاشی نمیکنه
من نمیدونم بااینها چکارکنم دخترمم شده یه عقده ای که دائم دنبال محبت چون یه مادرفولاد زره داشته
امبدوارم به تغییر ممنون میشم نکاتی داره بهم بگید چکارکنم
سلام امروز توفیلم بچه مهندس باجواد همزادپنداری داشتم چون تمام کودکیم رودیدم
من هم درکودکی اینگونه مقصر بودم بابت هرچیزی بابت سختی کشیدن والدینم .بابت تصادف کردن پدرم.برای پا درد پدرم..کلا ما یه جورشوم بودیم هم دختر بودم هم درس نخوان کلا باعث این میشدم پدرم اذیت بشه
یادم اگر کسی هم مریض میشد من خودم مقصر میدونستم وکلی ازخدا عذرخواهی میکردم
هنوزهم وقتهای که اتفاق بدمیبینم ..مرتب توذهنم عزیزانمو یاخودم جایگزین میکنم وانقدرخودمواذیت میکنم کلی باید استغفارکنم ودعا بخونم توری نشه اتفاقی نیافته
مورددیگه زندگی پسرم هست من خواستم مثل والدینم نباشم ویا اون مثل من نباشه اسیبهای جبران ناپذیر زدم همیشه خواستم واقعی زندگی کنه کلی زجرش دادم
مثلا سوم راهنمایی گفت توشوری مدرسه علی البدل شدم باخوشحالی من عصبانی شدم وگفتم تو غلط کردی هیچی نشدی بیدارشو تونه درس میخونی....بعد دوست داشت بره خلبانی بازهم همینطور اذیتش کردم بابا تونمیتونی فقط اونا که بورسیه میشن میرن خارج میتونند خلاصه اونم ازسال دوم وازد دیگه درس نمیخونه الانم برای کنکور هیچ تلاشی نمیکنه
من نمیدونم بااینها چکارکنم دخترمم شده یه عقده ای که دائم دنبال محبت چون یه مادرفولاد زره داشته
امبدوارم به تغییر ممنون میشم نکاتی داره بهم بگید چکارکنم
گفتين براي شناخت نقابها تمرين ميدين ولي من فايلي براي تمرين ندارم
دربخش اول
چون موهام خیلی ریخته هرکس نگاهش زوم میشهادیت میشم.به فرم وشکل پا ودست .به غذاخوردن که چه جور باشه خورشت چقدربریزم.نوع قاشق دست گرفتن اگر سرم وبلندکنم وببینم کسی نگاه میکنه فوری گاردمیشم چیه چرا نگاه میکنی .
اگرکسی ادای حرف زدنمو راه رفتنمو..کلا ادامودربیاره دیوانه میشم .یا شکلک دربیاره خودم حتی تواینه هم این کارونمیکنم انگارباخودمم رودروایسی دارم ..
همسرم برای هرکاری سرش تکان بده عداب اورترین اتفاق
د2.کلمه ای که معمولا کارگر میادخونه میگه شیرینی بده وا چی خریدی
هرکس بخواهدآمارخریدهاموداشته باشه حالموبدمیکنه واخوبه شما ماشین فلان خریدی
ولخرجید فکر جوانها وفقرا رونمیکنه
این روبده بدردت نمیخوره.مارودعوت کن.
خسیسی .وای اگرتهدیدم بکنند دیوانه میشم ..
درنوشتن غلط داشتن بدخط شدن .یاازمن ایرادبگیرند.
شوخی کردن دوست ندارم واردجای که شوخی های ازمرزخارج بکنند مثلا مرتب گفته بشه ماچ بده ....حالم بدمیشه
3.نوع پوشش ونرسیدن مامانم به خودش ازارم میده میگم ازبس خسیسه دلش نمیادپول برای خودش خرج کنه همش فکرمیکمه خرج نکنه دوست داشتنی برای خدا ومردم ازادای مردم دوست بودنش ناراحتم..نمیخوره ولی کسی بگه نیاز دارم میده .ولی خودش مثل کولی ها میگرده وگشنه میخوابه.
4.ادم های خودکم بین یا اینکه مرتب میخواهن بکوبنت
وا خانم دکتر واپولدار بابا باکلاس
نقاب مهربانی .باحوصله.ولخرج.
خیلی شبیه من بود
باسلام خدمت استادگرامی
اگر براتون امکان داره یک گروه تلگرامی برای کسانیکه دراین کمپین شرکت کردند رو راه اندازی کنید چونکه اینجا سخت میشه یک به یک بیاییم کامنت هارو بخونیم ورزونانس روبدیم اگر یه گروه تلگرامی باشه خیلی جمع وجورتر میشه که همه بیاین کامنت بزارن درضمن باعث آشنایی بین افرادگروه هم میشه واین خودش یه امتیاز وشایدباعث بشه استادیک گروه دوستی بنیانگذاری کنید که پایه اش روانشناسی یه واسمش هم بزارید گروه تلگرامی جویندگان طلای درون !نمیدونم این چیزی بود که به فکرم رسید بگم امیدوارم به این ایده نظرمثبت داشته باشیدباتشکر☺
من یه سوال داشتم، من جایی که خیلی بهم توجه بشه سعی میکنم دیگه اونجا نرم و جایی که خیلی بهم بی توجهی بشه هم نمیرم!!! مثلا سرکلاس استادی که باهام شوخی میکنه بهم توجه میکنه و.... نمیرم و سر کلاسی که استادش با من خوب نیس یا بمن اهمیت نمیده هم نمیره، نمیدونم اشکال از کجاس!!!!
سایه نوع اول: چون از کودکی احساس رهاشدگی و دوست نداشتنی بودن داشتم ، هیچوقت تایید نشدم و عقده منفی پدر و مادر دارم، همه اینها باعث شده که اعتماد بنفسم همیشه پایین باشه!بنابراین حساس و زودرنجم و معمولا از شوخی ها و کنایه ها زود ناراحت میشم.اما اصلا دوست ندارم کسی بهم بگه که زودرنجم و همه چیزو بخودم می گیرم...رنگ پوست و موهام سفید و بورِ،اگه کسی از اعضای خانواده بهم بگه سفید و شیربرنج بهم میریزم.از ارزشهای عمومی که باهاش راحت نیستم پذیرایی از مهمونه!راستش خیلی از دولا راست شدن جلوی مهمون و پذیرایی کردن خوشم نمیاد،معمولا تو مهمونیها مسؤلیت آشپزی روبعهده می گیرم و بیشتر تو آشپزخونه می مونم.
سایه نوع دوم:اون دسته از خصایص پدر و مادرم که باهاشون مشکل داشتم،در مورد پدرم بی مسؤلیتی، بی تعهدی و منفعل بودنش همیشه آزارم میداد،10 ساله که کلا از خانواده جدا شدم و مسؤلیت زندگیم با خودمه و تا الان هیچ حمایتی از خونواده ام نخواستم،اما اگه در خلال بحث و... یکی از اعضای خونواده بهم نسبت بی مسؤلیت بده فورا از کوره در میرم و باهاش برخورد میکنم و حالا مطمنم بی مسؤلیتی و عدم تعهد بصورت سایه و بسیار قوی در من وجود داره.
در مورد مادرم ضعیف بودن و مدام غُرزدن و ایراد گرفتن ویژگیهایی بود که همیشه باهاشون مشکل داشتم،مادرم زنی وابسته به شوهر و اطرافیان بود هم به لحاظ شخصیتی و هم مالی،قدرت تصمیم گیری و اعمال نظر چندانی نداشت و نظرات پدرم رو حتی اگه نادرست بود می پذیرفت و اجرا میکرد.بلد نبود چطور محکم بایسته و از نظرش دفاع کنه، بطور مداوم در مورد همه چیز به همه غر میزد! الان منم تا حدودی ویژگی غر زدن رو دارم و کاملا نسبت بهش آگاهم یه جورایی ورژن خفیف مادرم شدم با اینکه کاملا بیزار بودم از اینکار مادرم!اما اصلا دوست ندارم منو مثل مادرم زنی ضعیف و بی دست و پا بدونن.تابحال کسی چنین صفتی بهم نداده ولی مطمنم با شنیدنش از کوره در میرم،بنابراین فک کنم جزء سایه هام باشه.
سایه نوع سوم: تا حدودی عصبی و پرخاشگرم و زود از کوره در میرم اما سعی میکنم در ظاهر بروز ندم این مساله رو.
خاءن ویژگی هست که در خودم نمی بینم یا ترس از دیدن اون دارم.در دوستی ها و روابط آدم وفاداری هستم اما آدمهای خاءن رو جذب میکنم!اینکه آدمهایی که جذب میکنم ذاتا خاءن هستن یا ناخودآگاه من رابطه رو بسمت خیانت سوق میده رو هنوز مطمن نیستم.
اینکه به چه خصایصی معروف هستم:وسواسی، منظم، حامی...پشت نقاب این خصایص فکر میکنم پیامهای والدی مبنی بر خوب باش،تمیز باش،منظم باش... وجودداره.
معمولا دوست دارم در خانواده مستقل و قوی، مهربان و حامی بنظر بیام؛ در بین دوستان خوش برخورد،مهربان و صمیمی؛در بین همکاران دارای وجدان کاری،خلاق و مبتکر و با اعتمادبنفس
اما بنظر خانواده(بیشتر خواهرم که با من زندگی میکنه) من وسواسی،مسؤل،حامی،شکننده و خام هستم
بنظر دوستان مستقل، حامی و مهربان، غیرصمیمی و محافظه کار
بنظر همکاران توانمند در رعایت حد و مرزها، با اعتماد بنفس
همونطور که مشخصه بین اونچه که می خوام باشم و اونچه که برای دیگران بنظر میرسم شکاف وجود داره،بخصوص به نظر اعضای خونوادم!
خیلی شبیه به شما هستم!
سلام روز به خیر
درس سوم برای من که خیلی مشکله چون واقعا سخته سایه ها رو دیدن.از روز اول که درس رو گوش کردم تا حالا که بار دومم بود فکر کردم و البته سایه های کمی رو دیدم.یکی از حالتهایی که برای من پیش میاد (در قبل بیشتر و الان کمتر شده)اینه که وقتی کاری رو درر جمع انجام میدم با وجودیکه کار بسیار خوبی هم باشه و دیگران خوشحال بکنه ولی در درونم مدام خودم رو میکاوم که برای چی انجام دادم آخه اصلن وظیفه من نبود..یا واقعا اینقدر که گفتن خوشحال شدند یا با خودم میگه حالا چی فکر میکنن.در موردم چه خواهند گفت!!!!اما چیزی که برام مهمه اینه که اون لحظه نمی تونستم این کا رو انجام ندم.یا در موردم کارم مدتها بود که به هیچ عنوان حاضر نبودم هیچ سفارشی قبول کنم و بسیار بسیار از انجام کارم رنج میکشیدم و احساس بدی داشتم.تقریبا سه سال طول کشید تا این حالت برام از بین رفت و لی چیزی که برام آزار دهنده تر بود ابن بود که در اون زمان انجام کارهایی بود که از من میخواستن انجام بدم.دوست داشتم فقط طراحهای خودم رو اجرا کنم .همین حالا هم با دخالت اطرافیان در هر موردی که مربوط به من و خواسته هام باشه خیلی با التهاب برخورد میکنم و از درون بسیار ناراحت میشم و تا مدتی اثرش رو حس میکنم و حتی روی قلبم فشار زیادی حس میکنم و نمی دونم چرا اینقدر به هم ریختگی دارم.مورد دیگه برای من اینه که روابط اجتماعی خوب و دوستان خوبی پیدا میکنم اما بعد از مدتی برای ادامه حس درونی عقب گرد دارم.این در حالیه که خودم این دوستیها رو دوست داشتم و اونها هم دوست دارند.یه حس ضعف یا اینکه کافی نبودن دارم.
یا ایده های خوبی به ذهنم میاد در مورد کارم تا حدی هم انجام میدم ولی بعد رهاش میکنم و حس میکنم حوصله انجامش رو ندارم .حس میکنم با کار زیاد محدود میشم و به چیزهایی که دوست ندارم نمی رسم.در صورتی که با درامد کم هم به خیلی از خواست هام نمی رسم.مثلن ایدهای که چند سال پیش داشتم و رفتم دنبالش ولی به سر انجام نرسید به دلیل مشغولیت کا زیاد و البته اینکه باورش هم نداشتم الان میبینم کسان دیگری به خوبی انجامش میدهند و راضی هم هستن.در حدود چند سالی هم بعد از تغییراتی که در زندگی برای من پیش آمد یه دوره سرخوردگی و نا امنی رو هم گذروندم.و خیلی از رویاهام خواسته هام از دست رفت.شاید این اهمال کاری ها یه مقدارش اثرت اون دوره باشه.مورد مهمی که برام خیلی آزار دهنده هست اینه که در خودم توانایی خیلی بیشتری حس میکنم اما این که چرا نمی تونم از اون بهره برداری کنم به احتمال قوی وجود همین سایه هاست اما دیدنش برای من بسیار مشکله.در مورد مورد مقایسه قرار گرفتن هم حس ناخوشایندی به من دست میده.چون میدونم هر انسانی یگانه هست واگر با من یا در مورد شخص دیگری این مقایسه رو انجام بده بدون در نظر گرفتن این که اون طرف از روی عادت این کار رو انجام داده یا ازروی عمد معمولا جواب دندان شکنی از من میگیره.
خواب جالب که دیشب دیدم این بود که یه مسافر بودم و به جاهایی که تا حالا ندیدم به همراه مادرم سفر میکردم و البته ماموریتی سری هم داشتم.و در یک جایی که رسیدم متوجه شدم یه سری از آدمهای دیگه که مامور دستگیر کردن من هستن منتظر فرصت مناسبند.من پیش دستس کردم و بهشون گفتم که میخواین من رو بگیرید و جالبه که اونها گفتند بله و چطور میخوای دستیگرت کنیم و من گفتم با آرامش و احترام.چون الان جنگیدن و فرار از دست شما کار منطقی نیست و خیلی از این تصمیمم راضی بودم.اما در یک فضای دیگه بعد از این صحنه از خواب اونها متوجه شدن من تمایلی به جنگ و فرار ندارم و بنابراین در یک حیاط سر سبز راحتم گذاشتن و اینجا خودم تنها بودم و من دوباره با خودم فکر کردم که شاید فرصت مناسب برای فرار پیش بیاد چون به من اعتماد کردند.اما از ته قلبم تمایل به فرار نداشتم
رویا . اسم من رو مادرم انتخاب کرد دلیلشم این بود که حرف اول اسممون مشترک باشه. ولی درتمام زندگیم پدرم بهم هشدار میداد بلند پرواز نباش. زیر دستات رو ببین . زندگی واقعی رو ببین . همه چی رو به من تاریک نشون داد. تا من از رویاها و ارزوهام میگفتم بهم هشدار میداد. بعضی اوقات دعوا میشدم و همون انگ تو بلند پروازی و هنوز بزرگ نشدی و هنوز نمیفهمی بهم زده شد. حتی اخرین بار چند روز پیش بود. پدر هنوزم بر این باوره . شاید همحق داره شاید انقدر سرکوب شدم خام شدم . نخواستم واقعیت رو بپذیرم و همین طور نخواستم صندوقچه رویاهام رو هم دفن کنم و بیخیال بشم و الان دقیقا در حالت خواب و بیدار گیر کردم . زندگی بدون دستاورد قابل افتخار و نتیجه. نمیتونم شرایط کار رو بپذیرم و نمیتونم بیخیال هم بشم .تو هرکاری میرم بعد یه مدت بیرون میام .کلی هدف نیمه کاره و کلی کار نیمه کاره دارم متاسفانه. در خونمون زنانگی نهی میشه مخصوصا در خانواده پدری . زنهای خانواده پدری مجبورن کار کنن( تا اگرمردای خانواده بهشون خیانت همکردن) روپای خودشون وایستن. زنان پرتلاش جنگجویی هستن و مدام از طرف پدر توسر من زده میشن و گفته میشه ببین سرنوشتشونو اگه کار نداشتن چی میخواست بشه. ولی من از کاری ک فقط کار باشه لذت نمیبرم. از طرف دیگه انعطاف مادرم رو نتونستم در این بین ببینم . زنی که به معنای کامل کلمه موفقه. هم کار داشت و هم زندگیشو داشت . کارش تایم خوبی داشت و میتونست زندگی هم بکنه ولی خیلی بی سرصدا زندگی کرد . نخواست در این فضای پرقدرت مردانه اظهار نظر کنه . فقط در این محیط منعطف بود. همه اینا تا وقتی بود که ظرف صبر اون هم پر شد . اینجا بود ک من تازه قدرت جنگجویی مادرم رو در بدترین موقعیت زندگیم دیدم .(دقیقا وقتی که تو اوج موقعیت ازدواج بودم و خواستگارای پیگیر داشتم) مادرم انعطاف با سیاست نداشت. بماند. ولی در هرصورت جنگید. ولی تو این جنگ ضربه بزرگی به زندگی ما وارد شد. من به این نتیجه رسیدم ک ارامش انگار در زندگی فقط با کوتاه اومدن جنس مونث بدست میاد و بس و مردا انعطافشون فقط و فقط برای چند لحظست و اخرشم کار خودشونو میکنن. اونی ک زندگی نمیکنه جنس زنه . اونی ک تلف میشه جنس زنه. اونی که ۲۰ سال در سکوت خود خوری میکنه زنه. درنتیجه هم از انعطاف و هماز قدرت حالم بهم میخوره ودقیقا وضعیت زندگیم هم همون خواب وبیدار همون معلق بودن شده . نه میتونم برم دنبال قدرت و موفقیت و کله شقی و زورگویی و نه میتونم برم سراغ زن زندگی بودن و منعطف بودن . تا نکته ای از زورگویی در مرد مورد نظر میبینم ردش میکنم . مردای نرم هم سراغم بیان چون نرمن از طرف مادراشون این نکته رو میفهمن ک ممکن پسرشون از زیر سلطشون در بره پس درنتیجه مخ پسرا شونو میزنن و از ازدواج با من منصرف میکنن. منم ک برام هیچی مهم نیست برای بدست اوردن کسی تلاش نمیکنم. درصورتی که دارم از تنها بودن زجر میکشم. تنها کاری ک تونستم برای خودم انجام بدم این بود .سراغ علاقه نوجوانیم رفتم .البته این تا به الان تنها موضوعی بوده کولش نکردم .شاید چون خیلی جدی برامنبوده. مخالف هم زیاد داره پدرم اوایل مخالف بود الانم بیتفاوته و بعضی اوقات برای اینکه خودشو خالی کنه یه حرفایی میزنه و تلاشهامو ندید میگره و بی نتیجه میدونه .نمیدونمشاید برداشت منه. فقط اینو بگم که تو این دوسال ک با بنیاد بودم تونستم فرمون رو به طرف علاقه بچرخونم .امیدوارم در ادامه مسیر کم نیارم و جلو برم . هموز زخمامو نتونستم درمان کنم ولی دارم با افکارم میجنگم که اگر حامی ندارم ادامه بدم . که اگر بخوام میتونم تنها نباشم. که اگر تلاش کنم به هدفم میرسم . ک قدرت و انعطاف هردو خوبه و من به داشتنشون نیاز دارم. من یه حامی بزرگتر هم دارم و اون خداست .
من سایه پرسفون و پوزیدن دارم و یه ماسک بزرگ ارتمیسی.
از ضد ارزشهام اینارو مثال میزنم.از نظر عمومی هم همون مثال کار . من یا کاری رو دوست دارم ک ازش لذت ببرم یا اگه قراره کاری کنم ک دوست ندارم حتما باید توش مسئله پول پررنگ باشه. بدون پول نمیشه.
یا اینکه حتما این موهای من داخل روسری باشه . من محجبه هستم ولی اگه حواسم نبود از تشر زدن اطرافیانم اصلا خوشم نمیاد.
یا کافیه یکی بهم بگه مفت میخوری و میخوابی خونه پدر و مادرت دیووونه میشم.
یا وقتی زیاد برای رستوران رفتن پول خرج میکنم یا خرید خوراکی های مختلف انجام میدم از طرف پدرمکلی سرزنش میشم.
یا یه خواستگار بگه میخوام زنم حتما خانه دار باشه یا برعکس حتما بره سرکار. یعنی اصلا تو هیچی .خواست تو هیچه. و من رو ندید بگیره انتخاب من برای سرنوشت خودم رو نپذیره.
یا باکلاس بودن یا به تیپ وظاهرم برسم از طرف پدر سرزنش میشم ک اندازه خودت بگرد. در صورتی ک واقعا در حد خودمه. واسه خرید همون تیپ کمترین پول رو هم خرج کردم.
از خیلی از انتقاد ها کفری میشم من خودم ادمیم ک خیلی حواسم به خودمهست. وقتی یه نفر دیگه از بیرون میگه خونم به جوش میاد.
درمورد صفات هم خودم فکر میکردم خیلی ادم باحال و خوش مشرب و و موجهی هستم و اینکه سر حرفم هستم. یه جورایی نقابم جکاب داده البته جاهایی از دستم در رفته و حسابی سایه م خودشو نشون داده فید بکایی ک گرفتم اینا بوده: مهربون . دست و دلباز . .لجباز . عدم بروز احساسات . با تجربه . سختگیر. شیطون . زود از کوره در میرم و غیر منطقی ام. مغرور و در عین حال دوست داشتنی. که همه از وجود نقاب ارتمیسه. در صورتی ک خودم میدونم چقدر احساساتیم و چقدر اکثر اوقات از بی توجهی دیگران دارم اذیت میشم. چقدر ادم منعطفیم ولی حاضر نیستم لحظه ای این نرمی و لطافتمو به کسی نشون بدم. چقدر دوست دارم از زندگی بی دغدغه و رمانتیک لذت ببرم ولی همش در حال جنب و جوش و فعالیتم. فعالیت های بی دستاورد.
چه جالب منم خیلی حواسم بخودمه و خدا نکنه کسب بهم تذکری بده اونوقته ک میخوام خفش کنم، حالا چ تذکر خوب چ بد! چه درمورد لباس یا چیزهای دیگه،