از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
من از وقتی یادمه از حضور تو جمعهایی که پسر بود حتی تو جمع خانواده منع شدم که مثلن محفوظ بمونم از ضربه های جنسی، کلن کم با پسری دوست میشدم چون با خودم میگفتم من که الان تصمیم ازدواج ندارم پس دلیلی نداره دوست بشم و بعدم که با هرکی وارد رابطه شدم درخواست رابطه جنسی کرد و متاسفانه چون دختر بله چشم گو بودم و بلد نبودم نه بگم علارغم میل باطنیم اتفاق میوفتاد و بارها از این نقطه ضربه خوردم و حتی این تجربه رو از سمت دخترا هم داشتم، از همشون بدم میومد و احساس گناه شدید داشتم از تجربشون، بعضی وقتا چون از تنم تعریف میشد حس خوب میگرفتم چون از طرف مادرم بخاطر تنم و بلوغ جسمی تحقیر میشدم، از بازیچه شدن و دروغ بدم میومد و تو رابطه تجربه میکردم و خیانت میدیدم شاید چون مادرم همیشه میگفت با پسرا دوس بشی ازت استفاده میکنن مثل دستمال میندازنت دور، چطور میتونم این سایه رو حل کنم؟
سلام استاد، واى كه اين درس سوم چقدر خوب بود و تازه بعد از ده سال كار با بنياد شما تازه دارم سايه هامو ميشناسم، البته مورد اول و سوم بنظرم شبيه هم امد و من تونستم ٢-٣ مورد رو در خودم پيدا كنم كه مهمترينش زود عصبى شدن ولى حفظ خونسردى جلوى مردم است، مورد دوم هم كه متاسفانه هم از مادر و هم از پدر دارم و چون رابطه عاطفى نزديكى با مادرم نداشتم و هميشه ميگفتم اگر دختردار بشم انقدر باهاش دوست و نزديك ميشم كه باهام راحت باشه ولى الان كه دخترم به سن جوانى رسيده نميتونم باهاش اون ارتباط دوست داشتنى رو داشته باشم و وقتى هم صحبت ميكنيم بهم ميگه مامان متوجهى كه ديالوگهاى من و تو خيلى شبيه تو و مامانيه؟ و اين حرفش خيلى ازارم ميده چون ميفهمم هنوز سايه قويتر از منه ?
قسمت چهارم هم كه خيلى درگيرش هستم و ادمهايى جذب ميكنم كه خصوصياتى دارن كه دوست ندارم مثل دروغگو، بى ثبات، خائن، زرنگ ( سوء استفاده گر) ولى نتونستم اون سره اين خصوصيات كه گفتيد سايه منه پيدا كنم! در حالى كه من خودم رو به يك ادم راستگو و امانت دار و خلاق و با پشتكار قبول دارم كه همه رو مديون اندك ديانتى كه دارم و خداى خودم ميدونم، دوستام من رو صبور و ارام و قوى و مذهبى ميشناسن .
سپاس از زحمات شما و به اميد فردايى روشن ?
سلام من تو خانواده مذهبی و تقریبا سنتی بودم البته بیشتر از سمت مادری. آروم و با حیا بودن در فامیل جز ارزش ها محسوب میشد ولی در بچگی با وجود خجالتی بودن، شیطون بودم و کارهای غیر متعارف انجام میدادم.یادم میاد که بهم میگفتن اینکارو نکن زشته یا نامحرم نشسته. الان تو این سن وقتی یک نفر بهم میگه چقد کم حرفی یا مظلومی به شدت از درون بهم میریزم و نمیخوام اینجوری باشم. راه حلی هم براش پیدا نکردم. تو جمع ها نمیتونم با کسی بجوشم و همین موجب تنهاییم شده و چون تنهایی در جامعه وجه خوبی نداره دوس ندارم کسی اینو بفهمه.یکی دیگه از چیزهایی که عصبیم میکنه دخالت کردن در زندگی شخصیم هست که باز به خاطر سروزبان نداشتن و تقریبا سکوت کردنم همیشه خودمو سرزنش کردم.
سلام. ممنون از این مطالب ارزشمند که در اختیارمان میگذارید برای آگاه تر شدن و بهتر زیستن
اون چیزی که در خودم پیداکردم و سالها منو آزار داده اینه که جایی که نارحت میشم نمیتونم حرفمو بزنم و در مقابل خواسته هایی که اطرافیانم دارن نه بگم چون ترس اینو دارم که دیگران ازم ناراحت بشن و ترجیح میدم کسی که منو ناراحت کرده حذف کنم بدون اینکه باهاش حرف بزنم. و رفتار بدش رو بهش بگم
من ادم نگه دارنده ای هستم و از پول خرج کردن برای خودم و بچه هامم ابا دارم بیشتر دوست دارم پولم و جمع کنم و حساب بانکی پر پول حس ارزشمندی بهم میده و چون خسیس بودن در جامعه یک ضد اررزشه من نقاب ادم دست و دلباز و میزنم برای افرادی که تازه باهاشون دوست شدم هدیه میخرم غذا درست میکنم کادوهای بدون مناسبت میدم و با نقاب یک فرد دست و دلباز خودم و نشون میدم.سایه دیگرم اینه که از معاشرت با ادما حالم بد میشه و ترجیحم تنهاییه ولی نقابم یه ادم شادو شنگول و خوشحاله تو جمع که خیلی داره از دیدن فامیلاش لذت میبره در صورتیکه چون از شنیدن کلمه منزوی گوشه گیر ناراحت میشم اون نقاب و میزنم
مارال عزیز شما در جدول پیرسون که جز مباحث جلسه اول بود تو مرحله عاشق گیر کردین یعنی شما عاشق خود درد هستین تمام بدبختی شما از این رابطه ناسالم میاد و با وجود اینکه از اشتباه بودنش اگاهین توش گیر افتادین.
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم.
شما عمیقا باور بی ارزشی دارین و دنبال یه قدرت میگردین که بُتش کنین و خودتون کنارش ضعیف بمونین و بهش تکیه کنین.شما نیاز به روانکاوی دارین و سایه شما اثبات ارزشمندی شما برای خودتونه. نفر دوم رابطه شدین که به خودتون ثابت کنین که ببین بخاطر من زنش و ول کرد و من و بیشتر از اون دوست داره.و دقیقا زمانی که بشدت وابستش شدین رهاتون کرد چون کائنات هر چه که ما بهش وابسته بشیم و ازمون میگیره و این قانون هستیه.
سلام وقت بخير
از زماني كه دبيرستان بودم كلاس هاي خودشناسي ميرفتم اما نتونستم دوره هارو كامل كنم اما توي كلاسا حس خوبي داشتم از بچگي تو خانواده منو به اسم خرگوش صدا ميكردن بچه آخر و خوش يمن خانواده و البته ناخواسته بود ...به دايل يك سري از رفتارهاي اقوام و حتي پدرومادرم حس اينكه من رو از پرورشگاه آوردن در من و جود داشت .در بچگي با تمام حساسيت هاي مادرم بارها مورد آزار جنسي قرار گرفتم اما در عين حال بشدت از گفتن آن ميترسيدم .تقريباً هر جا كه ميرفتم من رو به عنوان يك دختر زيبا و خاص ميشناختن و بارها ميگفتن چشماي سوفيا لورني تو فقط بدرد بازيگري ميخوره در عين حال پوستي سبزه دارم كه هنوز هم بعضي جاها باعث تأييد يا انتخاب نشدن و مسخره شدن از طرف ديگران ميشه،با وجود اينكه بيني داشتم كه نيازي به عمل نداشت بينيمو عمل كردم بخاطر انتخاب شدن ...بخاطر تأييد شدن ...با وجود اينكه درخواست هاي دوستي زيادي داشتم اما با هيچ كدومشون دوست نشدم و با خودم ميگفتم من دوست دارم پاك بمونم تا اينكه با دوست پدرم با اختلاف سني ٢٢سال دوست شدم كسي مه زن داشت و بشدت زنش رو هم دوست داشت ...عاشقش شدم اون هموني بود كه من دوست داشتم باشم فوق العاده قدرتمند با سياست شهرت در حرفه خودش علم و خوش رفتاري و .... توي دومين باري كه همديگرو ديديم با هم رابطه داشتيم رابطه اي كه براي اولين بار توي ٢٠سالگي تجربه كردم و من پر از بهت و شك بودم غافل از اينكه من به اون دچار شده بودم .بعد از مدتي خانمش بعد از ١٠سال كه حامله نميشد حامله شد و من از درون فرو ريختم وقتي كه احساس مردم اون فقط منو بخاطر محدوديت رابطش ميخواد طي مدت حاملگي خانمش.
روز به روز به يك آدم عقده اي تبديل شدم كه عاشق يك نفر كه اولويتش نيست اهميتي به احساسش ننيده واسه سكس ميخوادش با تمام ثروتي كه داشت كل كادويي كه واسه من خريد شايد به دوتمنم نرسي اين همه ميگفتم من عاشق گلم واسه حتي يكبار هم خودش گل نخريد مگر با اسرار من ...مدت زناني كه با اون بودم خدا ميدونه چقد تلاش كردم كه ازش جدا شم اما بارها شكست خوردم ...احساس حقارت تمام وجودم و گرفته بود حدود يك سال رابطمون با هم نزديكتر شد ...مهربونتر شد .يك سال كلاً نديدمش تا اينكه با هم رفتيم كيش بدترين مسافرت عمرم بود بعد از اون يك سال متوجه شدم كه كلاً ديگه جايگاهي تو زندگيش ندارم با دل پر دردتر از قبل دوباره رابطمو قطع مردم و اونو بلاك كردم .بعد از ٧ماه از بلاكي در آوردم ديدم بهم پيام داد دوباره باهم آشتي كرديم و الآن تو شركتش دارم كار ميكنم اما ديگه باهاش رابطه ندارم البته اون زياد اسرار ميكنه و من وانمود ميكنم كه دوست پسري دار كه رابطه خيلي خوبي با هم داريم و نميخوام با اون باشم اون بازم پيام ميده ...غافل از اينكه هر ساعت دارم بيشتر از نزديك خوشبختيشو رابطه خوبشو با خانمش و بچش و لذتي مه داره از زندگي ميبره ميبينم امان از اين عشق جگر سوز امان ....آه اي خدا دستم بگير ....
جالب پدر من شرايط مالي خيلي خوبي دار و انسان قدرتمند و بنامي هر وقت هر چي بخوام در اختيارم ...البته نه به اندازه كسي كه دوستش دارم ...شرايط كاريم طوري نيس كه بتونم از شركت بيام بيرون ...چون با كلي اسرار به بابام رفتم تو شركت دوستش چون بابا ميگفت من دوست ندارم واسه كسي كار كني ...
سلام وقت بخير
از زماني كه دبيرستان بودم كلاس هاي خودشناسي ميرفتم اما نتونستم دوره هارو كامل كنم اما توي كلاسا حس خوبي داشتم از بچگي تو خانواده منو به اسم خرگوش صدا ميكردن بچه آخر و خوش يمن خانواده و البته ناخواسته بود ...به دايل يك سري از رفتارهاي اقوام و حتي پدرومادرم حس اينكه من رو از پرورشگاه آوردن در من و جود داشت .در بچگي با تمام حساسيت هاي مادرم بارها مورد آزار جنسي قرار گرفتم اما در عين حال بشدت از گفتن آن ميترسيدم .تقريباً هر جا كه ميرفتم من رو به عنوان يك دختر زيبا و خاص ميشناختن و بارها ميگفتن چشماي سوفيا لورني تو فقط بدرد بازيگري ميخوره در عين حال پوستي سبزه دارم كه هنوز هم بعضي جاها باعث تأييد يا انتخاب نشدن و مسخره شدن از طرف ديگران ميشه،با وجود اينكه بيني داشتم كه نيازي به عمل نداشت بينيمو عمل كردم بخاطر انتخاب شدن ...بخاطر تأييد شدن ...با وجود اينكه درخواست هاي دوستي زيادي داشتم اما با هيچ كدومشون دوست نشدم و با خودم ميگفتم من دوست دارم پاك بمونم تا اينكه با دوست پدرم با اختلاف سني ٢٢سال دوست شدم كسي مه زن داشت و بشدت زنش رو هم دوست داشت ...عاشقش شدم اون هموني بود كه من دوست داشتم باشم فوق العاده قدرتمند با سياست شهرت در حرفه خودش علم و خوش رفتاري و .... توي دومين باري كه همديگرو ديديم با هم رابطه داشتيم رابطه اي كه براي اولين بار توي ٢٠سالگي تجربه كردم و من پر از بهت و شك بودم غافل از اينكه من به اون دچار شده بودم .بعد از مدتي خانمش بعد از ١٠سال كه حامله نميشد حامله شد و من از درون فرو ريختم وقتي كه احساس مردم اون فقط منو بخاطر محدوديت رابطش ميخواد طي مدت حاملگي خانمش.
روز به روز به يك آدم عقده اي تبديل شدم كه عاشق يك نفر كه اولويتش نيست اهميتي به احساسش ننيده واسه سكس ميخوادش با تمام ثروتي كه داشت كل كادويي كه واسه من خريد شايد به دوتمنم نرسي اين همه ميگفتم من عاشق گلم واسه حتي يكبار هم خودش گل نخريد مگر با اسرار من ...مدت زناني كه با اون بودم خدا ميدونه چقد تلاش كردم كه ازش جدا شم اما بارها شكست خوردم ...احساس حقارت تمام وجودم و گرفته بود حدود يك سال رابطمون با هم نزديكتر شد ...مهربونتر شد .يك سال كلاً نديدمش تا اينكه با هم رفتيم كيش بدترين مسافرت عمرم بود بعد از اون يك سال متوجه شدم كه كلاً ديگه جايگاهي تو زندگيش ندارم با دل پر دردتر از قبل دوباره رابطمو قطع مردم و اونو بلاك كردم .بعد از ٧ماه از بلاكي در آوردم ديدم بهم پيام داد دوباره باهم آشتي كرديم و الآن تو شركتش دارم كار ميكنم اما ديگه باهاش رابطه ندارم البته اون زياد اسرار ميكنه و من وانمود ميكنم كه دوست پسري دار كه رابطه خيلي خوبي با هم داريم و نميخوام با اون باشم اون بازم پيام ميده ...غافل از اينكه هر ساعت دارم بيشتر از نزديك خوشبختيشو رابطه خوبشو با خانمش و بچش و لذتي مه داره از زندگي ميبره ميبينم امان از اين عشق جگر سوز امان ....آه اي خدا دستم بگير ....
جالب پدر من شرايط مالي خيلي خوبي دار و انسان قدرتمند و بنامي هر وقت هر چي بخوام در اختيارم ...البته نه به اندازه كسي كه دوستش دارم ...شرايط كاريم طوري نيس كه بتونم از شركت بيام بيرون ...چون با كلي اسرار به بابام رفتم تو شركت دوستش چون بابا ميگفت من دوست ندارم واسه كسي كار كني ...
توی بحث سایه متوجه شدم با وجود این که ادعا می کنم از نظر روحی ادم مستقلی هستم و بلدم تنهایی خودم رو اداره کنم که بهم بد نگذره اما درونم به شدت خواهان معاشرت و روابط اجتماعی بیشتره. واقعیتش اینه که تو این سالها مستقل بودن برام یه رفتار ارزشی بوده اما عمیق تر که بهش فکر کردم متوجه شدم این مساله برای من ارزش شد چون بلد نیستم توی جمع خودم باشم مخالفت و نظرم رو بگم از یه جایی به بعد انگار فشار این خودم نبودن برام زیاد شد و رفتم به این سمت که از جمع ها دوری کنم و طبیعتا برای این که بهم بد نگذره سعی کردم تنهایی هامو خوشایند کنم البته به نظرم موفق هم بودم اما تو مباحثی که مطرح شد به این نتیجه رسیدم تنهایی شیرین جای خودش رو داره معاشرت هم جای خودش رو داره. با این حال انگار تو ذهنم دو راه بیشتر نیست یا می ری تو جمع و هرچی بقیه گفتن یا تنهایی، راه سوم چیزیه که اصلا بلدش نیستم یعنی کاملا خامم نه می دونم از کجا باید شروعش کرد نه این که با چه شدتی با چه روندی دقیقا مث این که الان منو بذارن تو یه فضا پیما بگن حالا باهاش پرواز کن برو مریخ.
سلام
درباره سایه نوع ۴، من خیلی واضح در خودم دیدم. بیشتر دوستان من آدم هایی با استاندارد های به ظاهر بالا هستن که بسیار به خودشون سخت میگیرن، منظورم اینه که مثلا همه زندگی خودشون رو وقف درس میکنن و البته توی اون زمینه ای که وقت و انرژی میذارن موفق هستند. حالا جالبه که بیشتر ما ها یه سیستم خود انتقادگری داریم که خیلی هم تایید بیرونی اش رو دوست داریم. به خاطر این میگم که معمولا آدم هایی رو جذب میکنیم که دائم ازمون انتقاد کنن. برای خود من خیلی پیش اومده که استادی رو که ویژگی های مثبت من رو میبینه رو خیلی قبول ندارم در صورتی که اگر همون استاد کلی ایراد از من بگیره میگم این یه استاده!
جالبه که الان که دارم اینا رو مینویسم هم حس خیلی عجیبی دارم خیلی عجیب. من این درس رو شب گذشته کوش دادم و امروز با دو استاد برای دوره دکتری مصاحبه داشتم، در کمال تعجب من احساس خوشی ام خیلی کوتاه بود چون این اساتید از کار من راضی بودنن. احساس میکنم دچار یک حس تحقیر درونی شدم که با این که همیشه موفق بودم، حداقل تو زمینه تحصیل،هیچ وقت خودم رو قبول نداشتم!! و فکر میکنم دنبال این انتقاد ها میگشتم تا ناکافی بودن خودم رو به خودم ثابت کنم. از نظر من همیشه آدم های خیلی بهتر از من هستن و من لیاقت رسیدن به جاهایی رو که دوست دارم ندارم.