نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید.
از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
استاد از کلامتان حظ میبرم امید دارم شجاعت بیشتری داشته باشم برای حل من هنوز کمی ترسو بودن پدر و مادرم را دارم ول از آنها خیلی شجاع تر بوده ام ومن خواندن کتابها و ورزشهای جسورانه بهم کمک کرده در شجاع تر شدن و بخصوص از بند تایید طلبی تا حد زیادی رها شده ام ولی به خودم میگویم آیا اینکار را بخاطر دیگران دارم میکنم یا بخاطر خودم و قبول دارم و کم کم اگاهانه اگر بخاطر دیگران است سعی میکنم انجام ندهم مگر اگاهانه بخواهم عملی از روی مهر ورزی برای انسان دیگری بکنم واینگونه از بند وزنجیر تایید طلبی دارم رها میشم ومرسی استاد بخاطر بودن تان مرسی بخاطر این همه آگاهی که به ما میدهی مرسییی
استاد از کلامتان حظ میبرم امید دارم شجاعت بیشتری داشته باشم برای حل من هنوز کمی ترسو بودن پدر و مادرم را دارم ول از آنها خیلی شجاع تر بوده ام ومن خواندن کتابها و ورزشهای جسورانه بهم کمک کرده در شجاع تر شدن و بخصوص از بند تایید طلبی تا حد زیادی رها شده ام ولی به خودم میگویم آیا اینکار را بخاطر دیگران دارم میکنم یا بخاطر خودم و قبول دارم و کم کم اگاهانه اگر بخاطر دیگران است سعی میکنم انجام ندهم مگر اگاهانه بخواهم عملی از روی مهر ورزی برای انسان دیگری بکنم واینگونه از بند وزنجیر تایید طلبی دارم رها میشم ومرسی استاد بخاطر بودن تان مرسی بخاطر این همه آگاهی که به ما میدهی مرسییی
سلام وباآرزوی قبولی طاعات وعبادات وازشما بخاطراین کمپین ووقتی که اختصاص دادین سپاس گزارم
درخصوص دوسوالی که دردرس مطرح کردین اول ازخصایص مثبت پدر ومادر اول ایمان ونظم وسالم وسلامت زندگی کردن ولی خصیصه منفی پدرم که خلق وخوی تندایشون هست که هرچه فکرمیکنم درکودکی مثل تمام دختربچه ها که دوآغوش پدربودند ویاصحبت می کردندچیزی یادم نمیاد ولی الان که بزرگترشدم کم وبیش باایشون احساس راحتی دارم.ولی ازنظرعاطفی کاملا چارچوب داربرخورد می شود.وخصیصه منفی مادرم هم بعضی خلق وخوها واینکه محبت کردن ودیالوگ با فرزندانش راخیلی ضعیف هستن.وهمیشه میگن که ما محبت ندیدم وبلدنیستم محبت کنم
وسوال دوم درمورد نام انتخابی که من اصلا نامم رادوست ندارم وانتخاب مادربزرگ پدرومادرم بوده وچون دوره ایشون مادرسالاری بوده وایشون هم بعلت ازدست دادن یکی ازنوه هاشون این نام رابرای من که نتیجه اولشون بودم انتخاب کردم ونارضایتی ازاین نام همیشه باعث شده ازاینکه نامم راصدابزنند احساس خوبی نداشته باشم وبعضی اوقات بدشانسی رابه ان نسبت دادم.وخیلی دوست دارم سایه مرتبط بااین موضوعات رابشناسم
سلام، آقاي رضايي. ممنون از اينكه كمك ميكنيد به درك حقيقي از خويشتن و زندگي دست پيدا كنيم.
در دوران كودكي حس طرد شدن و توجه نشدن از سمت ساير بچه هاي خانواده و كوچك بودن داشتم، اون هم به واسطه توجه بيش از حدي بود كه به ساير پسرخاله ها و دخترخاله ها از سمت پدر بزرگ و مادر بزرگ و ساير اعضا خانواده مادري مي شد، اين موضوع وقتي تشديد مي شد كه حس تحقير كردن پدرم از طرف خانواده مادري مي ديدم، پدر من با اينكه از لحاظ مالي مستقل و مدير موفقي بود ولي به دليل اعتيادش اون جور كه به بقيه شوهر خاله ها احترام ميزاشتن، احترام نميديد. اوج ديدن اين حس تحقير شدن زماني بود كه پدر بزرگم، تو دوره اي كه به دلايلي پدرم بيكار شده بود، تو يك روز تعطيل كه همه خانواده جمع بودن، با دعوا و بي احترامي پدرم از خونه بيرون كرد. همه اين ماجراها باعث شده بود كه من حس حقارت دروني و مهرطلبي زيادي نسبت به پسرخاله ها و سرويس دادن هاي بيش از حد براي حفظ اونا تا همين دو سال پيش داشته باشم.
پدر من آدمي برون گرا و از لحاظ كاري موفق بود، هميشه دوست داشتم باهاش به سر كار برم و همراهش باشم. از قدرتش و مديريتش سر كار لذت ميبردم ولي وقتي تو خونه دعوا و مشاجره با مادر ميديدم و ناتوانيش در ترك اعتياد، دچار دوگانگي ميشدم. هم دوسش داشتم و هم دوست نداشتم مثل اون بشم. چون خيلي دوست داشتم همراه پدرم باشم، بعضي مواقع همراهش بودم تو خونه رفيقاش كه ميرفت براي مصرف مواد. بعدشم با گرفتن چيزايي كه من دوست داشتم، سعي ميكرد به نوعي به من باج بده كه به مادرم چيزي نگم. بعد هم كه خونه ميومديم مشاجره و قول وعده ترك. مادرم هميشه ميگفت وقتي پدرم مصرف ميكنه دوباره شارژ ميشه و شروع ميكنه به زياد حرف زدن و هر چيزي رو گفتن. همين باعث شد كه برون گرايي زياد سايه من بشه و مراقب حرف زدنم زياد از حد باشم كه چيزي نگم كه طرفم ناراحت كنم. هيجانم كنترل كنم. ولي غافل كه تو رابطه هاي عاطفيم افراد برون گرا و هيجاني و اهل روابط گسترده جذب ميكردم.
با وجود مشكلاتي كه بين پدر و مادرم بود، هر دو به هم سرويس زياد ميدادن و از هم حمايت ميكردن. همين باعث شده كه من همه تلاشم بكنم كه رابطه هام به هر شكلي كه ميتونم حفظ كنم، حتي وقتي طرف مقابل عزت نفسم پائين مي آورد.
حالا بعد از ٨ ماه خودشناسي دارم ميبينم كه خيلي از ويژگي هاي مثبت پدرم نديدم و انكار كردم درون خود. همچنين ريشه هاي مهرطلبيم، عدم قاطعيت، ناتواني در خود ابرازگري و خودمختاري و چسبندگي عاطفي در روابط دوستي، تحصيل تا بالاترين سطح موجود براي پوشاندن حس حقارت كودكي رو با تمام وجودم درك ميكنم و ميفهمم كه تنها راه شفا بخشش و پذيرش نقص هاي والدينم و در آغوش گرفتن سايه هام هست.
درود و خسته نباشید من برای بار چندم فایل های شما رو گوش کردم و هر دفعه که گوش میدم چیزای جدیدی یاد میگیرم و در های جدیدی در درون خودم بروم گشوده میشه...از جمله این که من از کودکی به کودک دوستی شهره بودم و تا الانم متاسفانه دارم این بارو بدوش میکشم هرکی بچه داره میاد میزارش تو بغل منو میگه تو بچه ها رو دوس داری و منم احساس ناتوانی میکنم در نپذیرفتن و حتی الان که ازدواج کردم و بچه دارم همه با بچه هاشون میان و خونه و زندگی منو بهم میریزن و میزنن و میشکن اخرش هم میگن فلانی بچه دوسته و ناراحت نمیشه و احساس میکنم این یکی از سایه هام شده چون همش دارم عصبانیتی که از اونا دارم سر بچه و حتی گاهی شوهرم تخلیه میکنم با وجود این که میدونم حرکتم اشتباهه نمیدونم چرا اینقد ضعف دارم در این مورد کلا در نه گفتن خیلی ضعیف برخورد میکنم به قیمت نابودی خودم و بچه و رابطه ام با همسرم خواهش میکنم جناب رضایی راهکار هم ارائه بدین تو رو خدا کسانی که تجربه مشابه دارن و مشکلشون رو حل کردن به اشتراک بزارین ما هم استفاده کنیم سپاس بی کران از آقای رضایی بابت کمکهاتون
کانال من:
با سلام خدمت استاد محترم و همه دوستان عزیز..مادر من شخصیت بسیار قوی دارد و همیشه به من و خواهرانم میگفت باید مرد زندگی خود باشید
و ما دقیقا مردزندگی هستیم مثل مادرم کاملا جدی و کوشا.ولی باو جودیکه روابط اجتماعی خوبی داریم و کاملا هم موفق هستیم ازدواج نکردیم البته خود من درسن۴۶سالگی ازدواج کردم . همه زندگی مادرم وقف حمایت از دیگران بود و هست من هم مثل مادرم شخصیت حمایتگری دارم و ضرر مالی فراوان کردم ولی از این بابت ناراحت نیستم. دلم یک زندگی شاد میخواهد ولی اگرچه زندگی آرام و بی دغدغه دارم ولی زندگی پر نشاط و پر هیجانی ندارم.پدرم همیشه اهل تفریح و نشاط بود و همیشه بر سر این مساله بامادرم بحث داشت.من دقیقا مثل مادرم شده ام. ناراضی نیستم ولی دلم شور و نشاط پدرم میخواهد.رابطه من با پدرم خوب هست.نمیدانم تنبلی میکنم یا این سایه شخصیت من هست ک باعث میشود اهل تفریح نباشم.
دیروز دریک جلسه ای که در یک موسسه داشتم
حین جلسه
سرم چرخید به یک مجسمه خیلی کوچیک روی میز روبرو
که یک ادمک بود در حال انجام رقص سما
نمیدونم چرا حالت این مجسمه منو منقلب میکرد
عجیبه
بعد دیدم خیلی داره حالم بد میشه سر چرخوندم که نبینمش دیدم اینطرف هم یک قاب عکس با همین موضوع هست که چند تا منحی بود فقط
اما رهایی وانهادگی و عشق در رقص سما رو نشون میداد
من اصلن از رقص سما بدم میومد برام حس خل بازی داشته همیشه
این مجسمه ها تابلو ها چی دارن داد میزنن وسط این جلسه
انگار با بیل مکانیکی میزد زیر دلم اشک و تهوع و عشق و گریه و شوق و ترس و انکار و ... همرو میاورد بالا
امروز پرسیدم چی رو توی سایه فرستادم
از پاسخم میترسم
سلام. اول اینکه تشکر میکنم از جناب اقای رضایی و این مجموعه. من یک مسئله ای دارم در رابطه با این صوت ها. وقتی درسی رو پلی میکنم به هیچ عنوان قابلیت اینو نداره که بتونم وویس رو جلو تر ببرم یا اگه قسمتی رو متوجه نشدم ببرم عقب تر دوباره گوش کنم . و یهو اگه از سایت بیام بیرون وویس برمیگرده از اول دوباره مجبورم گوش کنم تا به قسمت مورد نظر برسم. قابلیت دانلود رو هم نداره. راهنماییم کنید لطفا چطور میشه درستش کرد
اول از همه تشکر میکنم.خیلی عالیه.من بیماری جسمی تکرار شونده و اتفاقات زندگی تکرار شونده دارم ولی نمیدونم چطور باید علتشون را متوجه بشم.همینطور تصادفی که منجر به گردن درد دایمی هست را داشتم الان گیج شدم دلیل هر کدوم چی هست.ولی در مورد ارتزاطات فهمیدم به خاطر جدی بودن عجول و کله شق بودن در روابط ناموفق بودم و یکی از دلایل مجرد بودنم هست.
من پدر به شدت دیکتاتور و زور گوو کینه توز و مادر به شدت منعطف و مهربان و با گذشت داشتم که تو زندگی خیلی گذشت میکرد و من همیشه احساس میکردم چقدر ضعیفه و برای همین نا خودآگاه مثل پدرم احساساتم و کنترل میکردم جوری که تو بدترین شرایط گریه نمی کردم چون با گریه دچار یه احساس شدید و بد میشدم که حسه ترسو بودن و ضعیف بودن بهم میداد و یاد مادرم می افتادم همین مسئله باعث شد در ازدواجم نتوانم ناراحتی و غمم و بروز بدم و شوهرم اغلب فکر میکرد اشتباه یا رفتار بدش خیلی برا من اهمیت نداره و به کاراش ادامه میداد تا روزی که فهمیدم به من خیانت کرده و بدون اینکه باهاش در این رابطه حرف بزنم فکر کردم بیان ناراحتی و غمم بابت خیانتش نشونه ضعف و ترسمه و یا باید جدا بشم و یا بی هیچ حرفی گذشت کنم چون یه بچه چهار ماهه داشتم و همین ترسم از گفتگو باعث شد که تا دیشب به طور مداوم خودم و سرزنش کنم که منم مثل مادرم یه زن ترسو و بی عرضه ام که نتونستم جدا بشم و وابسته به شوهرمم در حالی که شوهرم تو این سه سال خیلی تغییر کرده و بابت خیانتش خیلی پشیمون شده و تو این سه سال کاملا به من وفادار بوده اما من نتونستم ببخشمش چون مثل پدرم کینه ایی هستم و بعد این اتفاق و آشنایی با مبحث سایه متوجه شدم که با اینکه تمام عمر از اینکه پدرم مرد کینه توزی بود ازش متنفر بودم اما خودمم توانایی بخشش و از دست دادم و تو این مشکل با همسرم کاملا خودش و نشون داده و این برای خودم خیلی عجیب و باور نکردنی بود .ممنونم که کمک کردید که بهتر خودم و سایه هام و بشناسم امشب حتما با شوهرم صحبت میکنم تا برای همیشه از این حال بد رها بشم .با تشکر