۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث سایه های شخصیتی (درس دوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید.

از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 195 نظر ارائه شده است
مژگان ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام خدمت شما آقاي رضايي عزيز
در مورد سوالي كه كرديد اسم شما چيه و چه سايه هاي براي شما داشته ، متاسفانه من هنوز تا فقط كلمه اسم رو مي شنوم تنها ياد اين موضوع كه وقتي بدنيا آمدم بخاطر اينكه پسر نشدم تا يك هفته هيچ اسمي روي من گذاشته نميشه تا اينكه زن دايي من به منزل ما مياد و اسم مژگان رو روي من ميذارن ، نميدونم واقعا هنوز احساس ميكنم اسمي ندارم يه اسم اجباري براي من دلنشين نبوده . حالا با اين وصف چطور ميتونم سايه رو پيدا كنم ؟ شايد هنوز دارم دنبال خودم ميگردم . واقعا نميفهمم.....

شقایق ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
توی بچگی پدر و مادرم خیلیی از رابطه با جنس مخالف بد میگفتن مثلا حتی میفمیدن کسی با پسر حرف میزنه بهش میگفتن خراب. من هم از ۱۶ سالگی دوست پسر دارم. الان۲۳ سالمه ولی هیچ وقت نتونستم احساس عدم امنیت و اضطراب رو از خودم دور کنم.
سایه دیگه من اینه که بچه بودم اصلا بهم فرصت نمیدادن خودم کارامو بکنم وتا همین امروز که خدمت شمام بهم میگن تنبل.
سایه دیگه من لجبازیه... نمیدونم چرا بچه که بودم همه رو دشمن خودم میدونستم.. فکر کنم چون که خیلی جیغ جیغو و در عین حال خوش صحبت بودم و صدای بامزه ای هم داشتم واسه همین همش همه دوست داشتن باهام کل کل کنن..منم هی حاضر جوابی میکردم و این شد که من لجباز شدم
نمیدونم چرا هیچوقت احساس نکردم خوب و کافیم با این که فوق العاده باهوش بودم.. الانم که حالا کمی به خودباوری رسیدم دوست پسری که الان دارم و قصد ازدواج باهاش رو دارم به مادر پدرم معرفی کردم میگن اصلا برات خوب و کافی نیست و برات خیلی کمه
دیگهه این که مادر و پدر من پزشکن همیشه همه جا خیلیییییییی بهشون احترام میذارن میگن وای چقد خفنن و من احساس میکنم هیچوقت مثل اونا نمیتونم بشم.. یعنی اگر هم بشم اینهمه احترام رو دوست ندارم.. :|
من خودم دندونپزشکم ولی اصلا با شغلم راحت نیستم البته دانشجوام هنوز شاید برم سر کار اوضاعم بهتر شه
کلا احساس کافی نبودن همیشه باهامه و این چیزیه که ازش بیزارم
والسلام

ایرانا ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

با تشکر از آقای سهیل رضایی... دقیقا من خیلی از صحبتهای شما رو تو زندگی داشتم و درک کردم با عقلانیت بزرگ شدن و مردانه بودن چه عواقبی را می تونه بعدها پیش بیاره... الان که وارد نیمه دوم عمر شدم کاملا حس میکنم .مشکلاتی که برام به وجود آورده منی که زن هستم ولی همیشه ترجیح دادم مردانه رفتار کنم و این چنگالهای مردانه تو تن همسر فرو رفته... الان با صحبتهاتون کاملا متوجهشون میشم.. اما چه باید کرد آیا واقعا با پذیرش سایه ها مشکل حل میشه ؟ من اینو شناختم ولی در عمل سخته بعد از این همه سال زندگی تغییر ایجاد کنم... راهکارتون چی هست؟
در مورد تاثیر اسم هم مطالبتون کاملا درسته و واقعا اسم و تعبیری که تو خانواده میشه در سرنوشت آدما تاثیر داره
...سوال دیگری هم دارم اونم اینه که در مورد بچه ها که اسمی دارن براشون اسمی انتخاب شده چه رویه ای رو پیش بگیریم بهر حال چیکار باید بکنیم در مقابل تعبیر و تفسیرها...
با تشکر

م.ر ارسال در تاریخ ۱۵ خرداد ماه ۱۳۹۷

دقیقا مثل من

فريده بابايي ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

درود بر شما
به نظر من نفرت ميتونه همون اكاهي باشه پذيرش هم ميشه تجربه
عشق و نفرت به فرزند ميشه اسيب هاي رو كه با خودمون يدك ميكشيم نام نهاد

زهرا ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

سایه بحث ترسناکیه برای من ولی تصمیم گرفتم باهاش روبرو بشم.
من هیچ وقت دوست نداشتم بچگی خودم رو به یاد بیارم و اصلا هم خاطره خوبی ازش ندارم و فکر میکردم کلا فراموشش کردم ولی جالبه که حالا که متوجه شدم هر مسئله ای در درونم ریشه از بچگی داره، تک تک خاطرات با تمام جزئیات یادم میاد
وقتی یادم میاد عصبانی میشم، دلگیر میشم ولی بعد از یه مدت دیگه این حس ها رو ندارم.
مادرم خیلی عصبانی میشد و پدرم همیشه با این موضوع مشکل داشت و همیشه به من میگفت که تو هم مثل مامانت زود عصبانی میشی، با اینکه دختر بابا بودم ولی این حرف همیشه منو ناراحت میکرد و دائما سعی میکردم که به همه ثابت کنم من آدم آرومی هستم، الان هم واقعا خوب نقش بازی میکنم ولی یه خشم درونی همیشه آزارم میده و جالبه که همسرم هم آدمیه که خیلی زود عصبانی میشه و من همیشه بهش ایراد میگیرم.
موضوع بعدی اینه که تو بچگی همیشه بهم گفتن تو با وقار باش، بلند نخند، بلند صحبت نکن، فحش نده، حامی برادر و خواهرات باش و من هم الان دقیقا همینطورم ولی خیلی دوست دارم که یه بار از ته دل بلند بلند تو جمع بخندم، یه بار که عصبانی میشم فحش بدم و یکم آروم بشم ولی اصلا نمیتونم چون دائم فکر میکنم که دیگران چی میگن.
من دختر بابا بودم و درسم خیلی خوب بود، با برادر بزرگترم همیشه مشکل داشتم و اون به رابطه من و پدر حسادت میکرد و همیشه میگفت، آخرش که چی باید بشینی خونه کهنه بچه بشوری، و من میگفتم بهت ثابت میکنم، الان شغل خیلی خوبی دارم و خیلی درگیر کار خونه و بچه نمیشم ولی کم کم دارم حس میکنم که زنانگی رو زندگی نکردم و فقط خواستم به بقیه و خودم ثابت کنم که من احتیاج به هیچ کسی ندارم و راستش اصلا هم بلد نیستم کمک بخوام از کسی،
با منطق محض بزرگ شدن که استاد دربارش گفت دقیقا خود من هستم و الان واقعا تو برقراری رابطه عاطفی با هر کسی چه همسر، چه دوست، چه حتی پدر و مادر مشکل دارم، انگار که اون بخش وجودم کلا از بین رفته ولی چون آزار میبینم پس میدونم که هست ولی نمیدونم باید چکار کنم،
خیلی حرف برای گفتن دارم و ممنونم که این موقعیت پیش اومد که حرفهام رو بگم و خودم رو واکاوی کنم.
یکی از آرزوهای بچگی ام این بود که پدر و مادرم پیش بقیه از من تعریف کنن و بهم افتخار کنن، با اینکه میدونستم همیشه بهم افتخار میکنن ولی هیچ وقت حتی تو خلوت هم چیزی به من نگفتن،

سارا قبادی ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام و وقت بخیر
وقتی امروز راجع به تاثیرات اسامی صحبت کردید واقعا برام جالب بود. چون من همیشه ذهنم درگیر این موضوعه که خودم به عنوان فردی که دو تا اسم دارم ، انگار تبدیل به دو فرد هم شدم. حس میکنم هر کدوم از اون اسم ها یه جوری تو زندگی من تاثیر داره و خیلی جاها من رو دچار دوگانگی کرده، ممنون میشم که راجع به این مسئله هم صحبت بفرمایید.

مهناز دلروز ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

با عرض سلام و درود.من با وجود اینکه تحت درمان بیماری ژنتیک ocd یا همان وسواس فکری هستم و دارو استفاده میکنم ولی به شدت اعتقاد دارم که این بیماری باعث تغییر نرم افزاری مغز و بالطبع تغییر سبک زندگی و خلقی در من شده است و من طی این سالها متوجه شدم،درمانم صرفا دارویی نیست و باید اساسا خیلی مسائل ریشه ای همزمان حل شود و از آموزشها و کتابهای بنیاد دو ساله که استفاده میکنم.درسهای سایه خصوصا درس امروز داره تمام چیزهای پس زده از طرف خانواده و خودم را بهم نشان میده که سالها با تفکر نفرت از خود،مرا دچار اضطرابهای سنگین در حد پنیک کرده بود که گاها آثارش هست و شما از این ترس بطور واضح در درس امروز اشاره کردید و انگار داشتید حالت مرا توصیف میکردید.در پایان فقط میتونم بگم که عشق یعنی داشتن انسان بزرگی از جنس نور و آگاهی و امید.استاد عزیزم،سپاس.

مهرناز ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام ، خیلی مشتاقم که با این توضيحات شما بتونم خودم و سایه هامو کشف کنم ، یه موضوعي که جالب بود اینه که من دقیقا ده پانزده سالی هست که انگار همش سعی کردم فقط از عقل استفاده کنم و همون آغوش خونین رو دارم ، چون معمولا آدمها منو تلخ و بدلحن می بینن و اون فاکتور مدارا و انعطاف رو کلا از دست دادم ، صحبتهاتون خیلی جالب بود . ممنون

زهرا ق ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

درود و دستمزد
درباره ویژگی های پدر و مادرم که در آنها ضعیف بوده و در من هم رشد نکرده یکی نداشتم اعتماد به نفس هست.یکی عدم توانایی در ارتباط موثر برقرار کردن هستش به طوریکه همیشه بهترین آنچه که از دستشان بر می امده برای دیگران انجام دادن ولی دیگران هرگز حتی اگر کاری از دستشان برنیامده انجام ندادن.و این به شکل یک تم تکراری شده برای همه اعضای خانواده.چون احساس میکنم اون ارتباطی که لازم هستش که یکدست و خالصانه برقرار بشه نیست.و همچنین اینکه حتی اگر رابطه ای دوستی داشتیم در خانواده ، ادامه پیدا نکرده پس احساس میکنم که یک مشکل در برقرار کردن یک رابطه و تداوم ش وجود داره.ولی علتش رو و درمانش رو نمیتونم پیدا کنم.یکی در مورد مادرم که خودش از خانواده حس بی ارزشی دریافت کرده بود و اینکه خواسته هاش سلامتش و خوشبختی مهم نیست.و باید خودش رو فدای دیگران بکنه که این حس رو دقیقا به ما منتقل کرده.من اوایل پذیرفته بودم ولی بعد ها واقعا از درون یک حس وجود داشت که می دیدم ارزشی از خیلی ها بیشتره.سعی کردم برای خودم ارزش قایل باشم هرچند که دیگران و خانواده میپذیرفتم .سعی میکردم مهارت هام و گسترش بدم ولی بعدش این حس بی ارزشی دوباره بر میگرده و همه چیز رو خراب میکنه.پدر من شخصیت دیکتاتور داره و خیلی میخواد که کنترل کنه همه چیز رو.تا احساس قدرت کنه و معمولا این کار رو با ارعاب و تحقیر کردن انجام میده.و از طرفی مادرم حس بی ارزشی داشت و تمام تحقیرهای جذب میکرد و باور داشت.مجموعه رفتار ها باعث شده که من اعتماد به نفس نداشته باشم.نتوان کاری رو که میخوام شروع کنم وقتی شروع میکنم نمیتونم ادامه بدم.و اراده برای شروع رسیدن و پیگیری اهدافم رو ندارم.در مورد روابطم هم همین شکله اگر هم فردی به سختی به من نزدیک بشه سریع فرار میکنم.و پس میزنم.و یک رفتارهایی ازم سر میزنه که در گام اول تمام چیزهایی که لازمه به دیگران پیام بی ارزش بودن رو بده همون اول بیرون میزنه.برای همین بی خیال رابطه شدم.و دست کشیدم.و این رو با ترس توجیه میکنم.یک مورد دیگه پدر من فردی هست که به دیگران بی اعتماد...من در این مورد اصلا بی اعتمادی و تفکر پارادوکسیکال رو بیزار بودم ازش و الان برعکس فردی شدم که اعتماد میکنم و خیلی زود هم گول می خورم.ولیکن هرچه قدر میخوام احتیاط کنم و دیر اعتماد باشم یا مطلقا سمت چیزی نمی رم یا یکهو انگار به چاه میرفتم چون ذاتم با بی اعتمادی سازگاری نداره و انگار که ناخودآگاه بیزارم از احتیاط کردن و گاهی هر چه سعی میکنم مراقب باشم باز هم بی هوا به اشتباه های کودکانه میرفتم و این همیشه تکرار میشه و من علت این ساده لوحی رو نمیدونم.مجموعه ویژگی های پدر و مادرم باعث شده که احساس کنم فردی عجیب هستم نه خصوصیات زنانه و نه کاملا مردانه.و در مورد تاثیر اسمم بر زندگیم اینکه خانواده ام مذهبی هستن.خیلی تاکید میکردن باید یک اسم خوب داشته باشی و انگار اگر کسی اسم مذهبی نداشت یک عمل حرام مرتکب شده بود.من اسمم رو دوست نداشتم و همیشه بابت این مساله احساس گناه میکردم.
و بابت این قضیه و بخاطر اینکه تمایلات من متفاوت از فرهنگ مذهبی خانواده م هستش و علایق و متفاوت مثلا به موسیقی علاقه دارم و موسیقی هنوزهم برام یک تابو هست و نتونستم سمتش برم همیشه احساس شرم داشتم بخاطر تفکرات بی اساس و متحجر خانواده م.و این احساس بی ارزشی رو بیشتر کرده و باعث شده طوری رفتار کنم که دیگران هم نسبت به من بعد از یک مدتی گستاخ میشن و من رو جدی نمیگیرن.و اینکه خیلی چیزهای دیگه که حتی از توانم خارجه که بنویسم

مهسا موسوی ارسال در تاریخ ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام وقت به خیر
اسمم مهسا‌ ست. دلیل خاصی که نداشته اسم گذاشتن من. پدرم گذاشته اسمم رو.
اما راجع به اینکه چه کارهایی رو به خاطر شرایط جامعه و ارزشهای خانوادگی انجام ندادم تا حالا،، خیلی کارها هست... اول اینکه همیشه به ما یاد دادن که نباید با کسب دعوا کرد، نباید سمت کارهای پر ریسک رفت و به طور کلی همیشه باید آدم خوبی بود به منعی اینکه صدات درنیاد، سرت به کار خودت باشه و زندگی خودتو داشته باشی...
به نظرم اینها حداقل چیزی که باعث شده اینه که من نمیتونم حق خودم و بگیرم، همیشه سکوت میکنم و از درون حرس میخورم و همونطور که تو ویس هم استاد گفتند انقباضهای عضلانی دارم یا خواب می بینم که دارم با شخصی دعوا میکنم و چیزی که برام عجیبه اینه که اکثرا با مامانم تو خواب در حال دعوا کردن هستم..
مامانم آدم سرسختیه و هر وقت که ما رفتار احساسی از خودمون بروز میدیم، میگه متاسفم که اینقدر ضعیف هستید و این باعث شده که من تو روابطم یه سپر داشته باشم تا اوضاع به میلم نبود اون رابطه رو قطع کنم و نشون بدم که آدم قوی هستم و به بودن تو نیازی ندارم در صورتیکه بعضی وقتها واقعا تحت فشار هستم و ناراحت
به سختی گریه میکنم و خودمو سرزنش میکنم که هیچ چیز ارزش گریه‌های تو رو نداره و باید قوی باشه،، ولی من آدم احساسی هم هستم که به خاطر حرفهای اطرافیان زیاد بروزش نمیدم...
وقتی مطالب مربوط به سایه رو گوش میکنم،، می بینم که تو کوچکترین تصمیم گیریام هم خواسته قلبیه خودم دخیل نیست و فقط به فکر درست و نادرست یا باید و نبایدها هستم.
من حتی به خاطر حرف مامانم کارشناسی ارشد خوندم اونم با کلی زور و اجبار چون میگه حتی اگه زن تو خونه هم باشی باید دکتر باشی.، یعنی من کوچکترین تصمیم زندگیم هم رو خودم نگرفتم،، ناراحتم واقعا