۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۷ درس و بحث سایه های شخصیتی (درس دوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره سایه در روانشناسی را اینجا به بحث بگذارید.

از دوستان شرکت کننده در کلاس غیرحضوری اصل شو وصل شو (آموزش نظریه سایه یونگ) دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

نظرات کاربران 195 نظر ارائه شده است
فرناز برنجکار ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

ویژگی خاصی که در والدینم قوی و بارز بوده باشه که روی من تاثیر مثبت گذاشته باشه بیاد نمی آرم!!!تنها مورد این بود که تو همه روابط و ابعاد زندگیشون صادقانه برخورد می کردند و از دیدگاه خودشون سالم زندگی می کردند،تا یه سنی نظرشونو قبول داشتم اما الان مطمنم که این خصیصه هم 100% مثبت نبوده!صداقت محض خیلی جاها آسیب زنندست و اینکه با همه مثل کف دست باشیم یه جاهایی بنظرم ساده لوحانه ست! اینکه با همه آدمها در همه شرایط صادقانه برخورد کنیم ضربات جبران ناپزیری رو به آدم وارد میکنه، بنظرم باید یاد می گرفتیم نسبت به هر فردی استراتژی مناسب رو در نظر بگیریم!
ویژگیهایی که والدینم در اونها ضعیف بودند و باعث ضعف من در اون حیطه ها شد:به لحاظ ارتباطات اجتماعی بسیار ضعیف بودند،بخصوص پدرم که عموما از جمع گریزان بود و یا اگر حضور داشت هیچوقت ابراز وجود نمی کرد!با وجود 36سال سن هنوز هم ابراز وجود در جمع برام سخته و روابط محدودی دارم!این موضوع تو روابط کاریم هم مشکل آفرین بوده...
در حوزه روابط عاطفی بسیار سرد بودند،از سنین نوجوانی که کمی با دوستانم و خانواده هاشون معاشرت کردم تازه متوجه عمق فاجعه تو خانواده خودم شدم!هنوز هم در روابط دوستانه ام به صمیمی و گرم نبودن و در روابط عاطفیم به بی احساسی متهم میشم!!!پدرم از لحاظ مهارتهای روانی در حوزه کسب و کار بسیار ضعیف بود و تقریبا دانش مالی نداشت،با دو با شراکت بی پایه و اساس کل زندگیمون رفت رو هوا و دیگه هیچوقت هم حاضر نشد تلاش مجدد برای بهبود انجام بده!منهم به لحاظ هوش و دانش مالی بسیار ضعیف عمل کردم و تا به الان با آزمون و خطا پیش رفتم و بارها ضربه خوردم و از صفر مطلق دوباره شروع کردم! مدتیه که این نقاط ضعف رو دیدم و منشا اونها رو پیدا کردم،استارت اولیه ام خودشناسی بوده تا اینکه به مرور روی بقیه قسمتها هم متمرکز بشم، البته یه سری از توانمندیها رو همزمان با خودشناسی جلو میبرم اما تمرکز اصلیم رو خودشناسیه...بخشهایی که در اونها ضعیف هستم متاسفانه کماکان به زندگیم آسیب میزنه اما بتدریج و با شناسایی باورهای مرکزی اشتباهم و تلاش برای تغییر اونها دارم جلوی آسیب بیشتر رو می گیرم.عین مثالی که تو این درس زدین و در من رزونانس ایجاد کرد خانواده من کاملا عقلگرا و منطقی بودند و سردی روابط بین اعضا حاکم بود،در نتیجه منم همین روش رو دنبال کردم و همه مسایل رو از کانال منطق می گذرونم، بنابراین عملکردم در حوزه عاطفی و احساسی ضعیف بوده!
یکی از مواردی که تو نظام ارزشی خونوادم پررنگ بود تاکید بر درس خوندن بود،چون والدینم کم سواد بودن رو مقوله درس خوندن تاکید داشتن! یعنی علاوه بر علاقه خودمون به درس خوندن، تا حدودی زندگی نزیسته اونها رو هم زیست کردیم،البته که این امر هیچگاه باعث رضایت کامل اونها نبوده و تاییدمون نکردن! مورد بعدی این بود که ویژگیهای کاملا دخترانه و زنانه تو نظام ارزشی خانواده هیچ جایگاهی نداشت و من تقریبا پسرونه بار اومدم و تو اوج دوران بلوغ حتی از جنسیتم متنفر بودم! نتیجه اش این شد که با اینکه انرژی آفرودیت در من بالاست اما کاملا در سایه قرار داره و هیچ نمود خاصی تو زندگیم نداره!!!!!

طاهره ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

وقتي درس دوم گوش دادم يه نكته نظرم رو خيلي جلب كرد و اون ايجاد رابطه عاطفي بود.من تو برقراري اين رابطه خيلي مشكل دارم طوريكه به هيچكس اجازه نميدم به من نزديك بشه و اون رو از خودم دور ميكنم،حتي وقتي از احساسات يكي نسبت به خودم با خبر ميشم از اون شخص بدم مياد و از طرفي هم دچار اضطراب و استرس ميشم و متاسفانه دليل اين كارهام رو نتونستم بفهمم.

مژگان ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام. من متاسفانه نقاط منفی خیلی زیادی در والدینم می بینم که الان دارم اون نقاط منفی را در خودم میبینم و باهاشون زندگی میکنم و هنوز نتونستم حلشون کنم. عصبانیت. پرخاشگری،صبر و تحمل کم،توقع و انتظار زیاد،ناامیدی،نتوانستن اینکه خودم رو با محیط وفق بدم و ....حقیقتش نکات مثبت و قوتی نمیبینم.

منيره منتظري ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

درس دو براي من خيلي تكان دهنده بود
بسياري از مشكلاتي كه مطرح كرديد برام بارها توي زندگي پيش اومده
من در يك خانواده عجيب بزرگ شدم پدرم عاشق مادرمه ولي خيلي اذيتش مي كرد به طور كل مرد سالاري ولي در عين حال مادرم با قدرت بود كلا زندگيمون شبيه ميدون جنگ بود پدرم تهاجمي و بسيار بدهن فحاشي كردن يه امر بسيار عادي بود توي خونه
من عاشق پدرم بودم ولي كم كم از داشتنش خجالت مي كشيدم
خودمم شدم يه آدم پرخاشگر، تهاجمي
ولي در عين حال عاشق پيشه ، پر از كمبود
ازدواج كردم جدا شدم ، بسيار بدبين به مردها، دائم در حال كنترل كردن، ولي خودم از كنترل شدن متنفرم
رابطه هاي بهم ريخته كه بقول شما با چنگال خوني و زره پوشيدن من از بين ميره....
توي كارم به شدت شكست داشتم ده تا شركت عوض كردم الان احساس مي كنم ته خطم

مهری رضایی ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

سپاس بابت آگاهی که به ما میدید
من ابتدای امر در هر کاری با شور و اشتیاق زیادی وارد میشوم اما پس از مدتی کمی سرد میشم از تب و تاب می افتم این چند ساله خیلی این مسئله برام دردسر شده.وقتی در دوره نوجوانی و جوانی هر کاری که دوست داشتم شروع میکردم و خانواده ام مخالفت میکردن و مجبور میشدم نهایتا نیمه کاره رهاش کنم گویی شرطی شدم به این جریان
کلا خانواده ام با هر چیزی که دوست داشته باشیم مخالفت میکنن .مادر و پدر زندگی را فقط کار و جدیت میدونن

Susan ارسال در تاریخ ۱۴ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام. من هم این حالت را زیاد تجربه کردم که کارها را با شور و اشتیاق زیاد شروع کردم, ولی کم کم آتشم سرد شده و اغلب ناتمام رهاشون کردم. دو تا دلیل الان به نظرم می رسه. یکیش همین که معمولا همسرم با کارهام مخالف بوده و ترجیح میداده من این ذوق و شوق را بیشتر در کارهای خونه مصرف کنم تا زمینه های شغلی یا علمی. نهایتا غر غرهاش و یا همراهی نکردن هاش باعث شده خسته بشم و اون کار را رها کنم. دلیل بعدی ممکنه این بوده که انگیزه های درونیم خیلی قوی نبودند و در واقع خوب کارو بررسی نکرده بودم که ببینم همونه که می خواستم یا نه. طبیعتا وقتی انگیزه ه های بیرونی مثل حمایت اطرافیان هم نبوده, کار را کنار گذاشتم,اما نکته بعدی که دلیل اصلی شاید باشه اینه که من «جنگجوی» ضعیفی داشتم. همین باعث شده که خسته بشم. در مواردی که قضیه خیلی برام جدی بوده, پایداری کردم و هرچند بطور کامل نتونستم هدفم را به اجرا در بیارم, ولی لااقل بخشی از اونو سفت چسبیدم و بهش رسیدم و نگهش داشتم

سمائه رضایی ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

من از نزدیک شدن به آدمهای اطرافم و اعتماد کردن بهشون میترسم و فکر میکنم ممکنه از من سوءاستفاده کنن

شیرین ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

اسم من شیرین است. مادرم داستان بدنیا امدنم را با تخیل عجیبی به اسمم ربط داده و برایم تعریف کرده: تو یک شیرینی(نان برنجی) سوخته در ویترین یک معازه بودی که کسی تو را نمیخرید من دلم سوخت و تو را خریدم و به خانه اوردم و شدی شیرین.
من نه سبزه ام و نه زشت(حتی در کودکی بچه بسیار دلربایی بودم) اما تمام زندگیم : ۱_ هیچوقت خودم را زیبا نمیدانستم. ۲_ مهرطلب و تائید طلب شدم چون محبت دیگران برایم مساوی بود با پذیرفته شدن و مقبول بودن.
۳_ با همه دستاوردهایی که داشته ام باز هم احساس بی ارزشی میکنم چون دکترا نگرفتم، چون الان شاغل نیستم ، چون درامد مستقل ندارم و شاید چون من اون شیرینی لعنتی سوخته توی ویترینم که هنوز منتظره تادیگران کشفش بکنند. گاهی فکر میکنم که شاید از طرف مادر و پدرم لایق اینهمه دلسوزی هم نبودم.(به همه این داستان، دوست داشته شدن مشروط و مادری شدیدا کنترلگر رو هم باید اضافه کرد)
از عمق جانم از شما سپاسگذارم و دعا گویتان.

الهه ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

چون من دختر بودم بزرگتر بودم کوچیکتر و ال و بل بودم همیشه باید کوتاه میامدم.همیشه صداقتم را با نام خریت و سادگی نامگذاری کرده اند. حالا گاهی این روزها طغیان میکنم ولی اینقدر قبلش خوبو مهربانم و مدارا کنم که هنگام خشم کسی باورش نمیشه!کاری نمیکنم یکم داد میزنم فقط!
مشکل الانم اینه که زود از حرف بعضیا ناراحت میشم. پدرم هم همیشه از اقوام مادرم توقع احترام داشت و اگر این احترام را نمیگرفت رفت و آمدش را کم میکرد.مثل همین الان خودم.دلم میخواهدتا کسی حرفی میزند بتونم فوری جوابش را بدم و هعی خودخوری نکنم. ولی متاسفانه مادرم هنوزم که هنوزه و براش تعریف میکنم که فلانی اینو گفت کاش اینو بهش جواب داده بودم میگه وای نمیمیری جواب ندی! (البته اگر فامیل باشن !!! برای شوهرم زیاد این حرف را نمیزند و بیشتر به حمله تشویقم میکنه!)
احساس ناکارآمدی و بی دقتی و تنبلی و شلختگی زیادی را هم تجربه میکنم. در تمام عمرم ساعاتی در روز آرزوی مرگ را داشته ام حتی الان که دوران شیرین عقد هستم هر حرف و حرکت اشتباه همسرم بدجوری بهمم میریزد.مثلا دوبار پی حرف من بود یه بارش را بگه اه همه اش که نمیشه حرف تو باشه!!بومب ناراحت شده ام
شاید دوروز دیگر حال روحیم بهتر باشه باز بیام نظر بدم

الهه ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

مادر منم شدیدا کنترل گراست و قدرت تصمیم گیری من بسیار پاییین است

مینا ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

نمیدونم هنوز نتوسنتم ارتباط بگیرم با این بحثی که کردین شاید خیلی کلی گویی بوده نمیدونم هنوز میخام بیشتر گوش کنم تا ببینم هم زمانی ام کجاست

زهره ارسال در تاریخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزیز
ممنون از درس های ارزنده تون.
شما فرمودید تردید و بلاتکلیفی طبیعی و قسمتی از راهه که باید کمی درنگ کرد ، تامل کرد و خودشناسی.
من فکر می کنم بیش از یک ساله توی این مرحله گیر کردم و راه برون رفت رو پیدا نمی کنم.
حس سرگردانی و تردید دیوانه کننده است.
با توجه به این که در آستانه چهل سالگی هستم، مدام فکر می کنم برای شروع دیره و من هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم یا حتی بدونم که چه باید بکنم!