تا به حال چند بار از خود پرسیدهایم: «قرار است با زندگیام چه کار کنم؟» اغلب این سؤال با ضرورتهای تلخ واقعیت و فشارهای اقتصادی یا با صداهای درونی شده پدر و مادر یا فرهنگ جواب داده میشود
تا به حال چند بار از خود پرسیدهایم: «قرار است با زندگیام چه کار کنم؟» اغلب این سؤال با ضرورتهای تلخ واقعیت و فشارهای اقتصادی یا با صداهای درونی شده پدر و مادر یا فرهنگ جواب داده میشود. برای بسیاری مهمترین عامل رسیدن به احساس رضایت بعد از خانواده، شغل است. برای کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص، روی عبارت "یافتن معنا در نیمه دوم عمر" کلیک کنید.
با این که همه ما مجبوریم راهی پیدا کنیم که از امنیت مالی مان حمایت کنیم، کار ما به زندگی ما معنا خواهد داد و به روح ما انرژی خواهد بخشید. با این حال، در میانسالی بسیاری متوجه میشوند که کارشان به جای آن که به آن ها انرژی دهد، بیشتر انرژی آن ها را تخلیه میکند. آن ها از ناراحتی مبهمی رنج میبرند و متوجه میشوند خسته، آرزومند و در حسرت چیز دیگری هستند.
ما چه استعدادهای خاموشی داریم؟
در این عصر تغییرات مداوم، ما ممکن است مجبور شویم قبل از این که به پایان عمر کاریمان برسیم چندین حرفه را امتحان کنیم. امرار معاش بخش راحت کار است، اما مورد اساسیتر چیزی است که ما را از محدودههای خانوادهمان و پیشینه فرهنگیمان آزاد کند. ما چه ارزشهایی و چه روشهای تفکر انتقادی و ارزیابی متمایز کنندهای داریم که میتواند زندگیهای ما را غنی کند؟ چه درکهایی از گذشته به ما اجازه میدهد تا از تکرار آن جلوگیری کنیم؟ چه رشد شخصیتی و تمایزی را ما در تمام روزهای سفر زندگیمان با خود حمل خواهیم کرد؟
وقتی به دانشجویان مشکل دار زیادی که داشتهام فکر میکنم، بیاختیار این سؤال برایم مطرح میشود که چگونه خانواده آن ها با هُل دادن آن ها به سمتی که مناسب روح شان نبوده، فکر میکردند که به فرزاندانشان کمک میکنند. وقتی مسیر زندگیمان چندین سال بعد ما را به هم رساند، تقریباً هیچ یک از آن دانشجویان سابقم در رشتهای که برای آن آماده میشدند، فعالیت نمی کردند. گاهی اوقات پدر و مادرهای آن ها آرزو داشتند که فرزندانشان محدود بمانند، هر چند هرگز آشکارا به این موضوع اعتراف نمیکردند، چراکه آن ها میترسیدند فرزندانشان ایدههایی پیدا کنند که با دنیای محدود پدر و مادرشان متفاوت یا غریبه است، که البته در بسیاری از موارد دنیای فرزندانشان دنیای بزرگتری است. فردریک نیچه گفته است که معلمی که دانشجویانش از او بالاتر نروند، خوب خدمت نکرده است. بنابراین تربیت ما چندان مؤثر نبوده است اگر فرزندان ما فراتر از ما رشد نکنند و به سمت چشم اندازی وسیعتر از احتمالات متعدد زندگی برای رضایت مندی روح حرکت نکرده باشند.
منشأ واژة انگلیسی vocation (کار مورد علاقه) واژة لاتین vocatus است، که به معنی «فراخوان» ماست، چیزی که روح، ما را به آن فرا میخواند. البته ما نیاز داریم امرار معاش کنیم و از خودمان و آن هایی که به ما وابسته هستند، حمایت کنیم، اما ندای دیگری وجود دارد که باید در خدمت آن باشیم؛ ندایی درونی برای خدمت کردن به بزرگ شدن معنوی و این کار حقیقی ماست. من به دانشجویانی فکر میکنم که اغلب با ایمانی خوب کارشان را پیش میبردند، در حالی که بر این باورند که بزرگترهای آن ها منافع آن ها را در نظر دارند، این که کار در پایان خوب میشود. در بسیاری از موارد من بعدها با آن ها (یا افرادی بسیار شبیه آن ها در اتاق روانکاوی ام) برخورد کردم. با این که در کارشان به موفقیتهای گوناگونی دست پیدا کرده بودند، آن ها همچنین این حقیقت را دریافته بودند که ما چیزی فراتر از حیوانات اقتصادی هستیم. آن ها کم کم از آشکار شدن تفاوت بین کاری که انجام میدهیم و کسی که هستیم رنج میبردند.
مردان شاغل و زنان شاغل اساساً متفاوت هستند!
مردها طوری شرطی میشوند که خودشان را مترادف کارشان دانند. به همین دلیل است که کوچک سازی، اخراج از کار و بازنشستگی تقریباً همیشه باعث افسردگی شدیدی در مردان میشود. مردها عموماً به بازنشستگی به عنوان فرصتی برای بازی کردن گلف نگاه کنند. آن ها ممکن است عملاً گلف هم بازی کنند، اما دچار افسردگی نیز میشوند. هیچ چیز مرد را آماده نکرده تا درباره خودش چشم انداز متفاوتی پیدا کند و خودش را چیزی فراتر از کاری که انجام میدهد بداند. «انسان باید کاری را انجام دهد که باید انجام دهد.» این چیزی است که از کودکی به ما گفته شده است. چرا؟ زیرا! بنابراین مردها به سمت افسردگی حرکت میکنند، که یک فقدان سیستماتیک معنا و یک مرگ زودرس است.
زنها معمولاً از لحاظ عاطفی قدری تمایز بیشتری دارند، یعنی آگاهی بیشتری نسبت به واقعیت درونیشان دارند و طیفی از دوستان دارند که در فرآیند رشدشان پشتیبان آن ها هستند؛ آن ها پیشاپیش طیف وسیعتری از کشف خویشتن را عهده دار شدهاند یا آغاز کردهاند. امروزه زنان جوانتر الگوهای فراوانی را پیرامونشان مشاهده میکنند و احتمالاً دقیقاً همانگونه که مادربزرگشان خود را به عنوان زن خانه دار تعریف میکرد، آن ها نیز خودشان را از طریق کارشان تعریف میکنند، اما حداقل زن امروزی یک انتخاب دارد. بسیاری از زنان ترجیح میدهند که هر دو را انجام دهند و بیشتر آن ها مانند یک قهرمان تلاش میکنند تا بین دنیای مسؤولیتهای خانه و مسؤولیتهای حرفهای توازن ایجاد کنند و اغلب آن ها همسری که آن ها را درک کرده و حمایت کند ندارند.
به طور هم زمان، من در سخنرانیهایم با گروههای زنان به عنوان پیشنهاد گفتم که زنان به مردان به این روش نگاه کنند: اگر آن ها شبکه دوستان صمیمیشان را کنار بگذارند (منظور کسانی است که سفر شخصیشان را با آن ها در میان میگذارند.) و حس یا درک هدایت غریزیشان از بین برود، به این نتیجه برسند که آن ها در این دنیا کاملاً تنها هستند و به این درک برسند که صرفاً با استانداردهایی که بیرون از آن هاست تعریف میشوند، در این صورت وضعیت درونی معمول مردان را خواهند دانست. آن ها از این ایده معمولاً وحشت میکنند. زنان که آمیختگی نقشهای قدرت بیرونی را با هویت و آزادی اشتباه میگیرند، اغلب تصور میکنند که مردها زندگی بهتری دارند. مسلماً به نظر میرسد که مردها انتخابهای بیرونی بیشتری دارند، اما بیشتر زنان این را تشخیص نمیدهند که مردها گزینههای درونی کمتری دارند و با همین گزینههای درونی است که ما اغلب زندگیهایمان را تعریف میکنیم، چیزی که تقریباً همه زنان آن را میدانند.
منبع شرطی شدن انتظارات جنسیتی هر چه میخواهد باشد، هم مردان و هم زنان امروزه وظیفه دوگانهای دارند. ما مجبوریم در این دنیای مدرن به گونهای عمل کنیم که تولیدکننده و پرورش دهنده است. و از ما انتظار میرود که بر زندگیهای درونیمان نظارت کنیم، چیزی که منبع پنهان حکمت برای انتخابهای بهتر است. هر دو جنس با کارهای دوقلو روبه رو هستند: پرورش و توانمندسازی. توانمندسازی به معنی این است که ظرفیتهایمان برای انتخاب ارزشهایمان و وضعیت بودنمان در جهان هستی را تجربه میکنیم و میتوانیم از این ظرفیتها استفاده کنیم. ما نمیتوانیم از یک رابطه، یا از یک دنیای بیرونی توافقی بخواهیم که عمیقترین نیازهای ما را برآورده کنند، یا به ما حس ارزشمندی شخصی بدهند. ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم شغل ما همة این نیازها را برآورده کند، بدون این که ما را مجبور کند با واقعیت دستور کار روح در این فرآیند روبه رو شویم. در نهایت، فقط خودمان مسؤول انتخابهایمان و کسب تجربیات پرورش دهنده و توانمندساز در زندگیمان هستیم.
ما ممکن است شغلمان را انتخاب کنیم، اما هرگز کار مورد علاقهمان را انتخاب نمیکنیم، کار مورد علاقه ماست که ما را انتخاب میکند. برگزیدن چیزی که ما را انتخاب کرده است، یک آزادی است که محصول جانبی آن احساس درست بودن و هماهنگ بودن با درون است، هر چند ممکن است در جهان تعارض و عدم تأیید و هزینههای شخصی قابل ملاحظه زندگی کنیم.
دستور کار نیمه دوم زندگی ما، رفتن به سمت و سوی کاری است که نیازهای روحی ما را برآورده کند. ما اغلب در خدمت دستور کار نیمه اول زندگیمان باقی میمانیم، وقتی روح پیشاپیش به دستور کار نیمه دوم زندگی پیش رفته است. تفاوتی نمیکند، که فرد چقدر با موفقیت این نقشها را بازی کرده باشد و اهمیتی ندارد آن ها چقدر ارزشمند باشند (اغلب آن ها آنقدر هم ارزشمند نیستند.).
همانگونه که هر صاحب کسب و کار افسرده یا همسر طردشده یا هر خانه دار کلافهای دیر یا زود متوجه شود چنین سرمایه گذاریهایی که در نیمه اول زندگی تحمیل میشوند، در نهایت در نیمه دوم زندگی به ما خیانت خواهند کرد، بیتوجه به این که چقدر نیت این افراد ارزشمند بوده است.
در نیمة دوم زندگی، نفس گاه و بیگاه فراخوانده میشود تا یکی دانستن خودش با ارزشهای دیگران را رها کند، ارزشهایی که از دنیای پیرامون دریافت شده و توسط آن تقویت شده است. نفس مجبور است با تنهایی احتمالی داشتن زندگی که از درون میآید و نه از کوتاه آمدن در برابر غوغای پرشور جهان، یا برآمده از فشار عقدههای قدیمی. نفس مجبور است، خود را تسلیم چیزی کند که حقیقتاً بزرگتر و گاهی مخوفتر است، چیزی که همیشه ما را فرا میخواند تا بزرگ شویم. نفس لازم است یاد بگیرد تا بر اساس تأییداتی از درون زندگی کند، نه از طریق کوتاه آمدن در برابر ترسهای زمانه. و چقدر این حالت برای هر یک از ما ترسناک است. جای تعجبی ندارد که تملقهای فرهنگ عامه تا این حد فراوان و تا این حد اغواکننده است. تعجبی ندارد که افراد کمی خود را با روح مرتبط میدانند. تعجبی ندارد که ما تا این حد منزوی بوده و از این که بخواهیم کسی باشیم که حقیقتاً هستیم میترسیم.
ما نیاز داریم تا به اندازة کافی قوی شویم تا زندگیهایمان را بررسی کرده و تغییرات مخاطره آمیزی ایجاد کنیم. فردی که به اندازة کافی قوی شده است تا با بیهودگی اکثر کارها روبرو شود، کسی که میتواند دست از سازگاری بیش از حد با فرهنگ روان پریش بردارد، بالأخره در نهایت به رشد و هدف متعالیتر خواهد رسید. در طول نیمه دوم زندگی از ما خواسته میشود تا بیهودگی وجود را بپذیریم، بپذیریم که مرگ و فنا تمام انتظارات مربوط به تکبر را به تمسخر میگیرد، این که غرور و فریب خویشتن بیش از هر عامل آرامش دهندهای، مُسکّن موقت هستند و این که تمناهای عمیق کودکانه دوران کودکی، هرگز محقق نخواهند شد. فرهنگ عامه ما بسیار خراب کار است، این فرهنگ آکنده از فانتزیهای ظاهر جوان همیشگی، به دست آوردن دائمی اشیاء با نیرنگهای برنامه ریزی شده، و جستجوی بیوقفه و بیقرار به دنبال جادو (مُدها، روشهای درمانی سریع، مسکنهای موقتی، انحرافهای جدید نسبت به کار پرداختن به روح) میباشد.
منبع: یافتن معنا در نیمه دوم عمر
نویسنده: جیمز هالیس
مترجم: سید مرتضی نظری
ناشر: بنیاد فرهنگ زندگی
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
عالی بود و بی نظیر ❤?????