۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷ محبت زیادی و کم توجهی چگونه مثل خوره زندگی ما را نابود می کند؟!
سطح مقاله : پیشرفته

همه ما بعد از سی سالگی متوجه می شویم برخی مسائل در زندگی ما دائم در حال تکرار شدن هستند. برای خروج از این مسائل تکراری چه باید کرد؟

دماغو! دماغت را بکش بالا، تو که نمی توانی دماغت را بالا بکشی فردا نمی دانم چی کاره می خواهی بشوی

دست و پاچلفتی. راه می روی چرا جلوی پایت را نگاه نمی کنی. احمق

بده من. خرابش می کنی. برو با اسباب بازی هات ور برو. دیگه دست به کامپیوتر نزن خرابش می کنی
واااای دیگه خستم کردی، مصیبت! بازم مریض شدی
ما بچه داریم، مردم هم بچه دارند. تو چه چیزیت از بچه های مردم کم است که وضع درست و مشقت از آن ها این قدر افتضاحه
بچه نپر وسط حرف بزرگترت، خفه خون بگیر
سیاه برزنگی، مو وزی کی میاد با گرفتن تو خودش را بدبخت کند
آخرش با این وضع درس خواندن باید بیاییم تو جوی آب جمعت کنیم

تحقیر،مسخره کردن، مقایسه و بی توجهی،گاهی مثل رگبار در زندگی به ما این ها را گفته اند و گاهی هر از چندگاهی مثل پتک این ها را بر سر ما آوار کرده اند.

علی سی ساله است می گوید الان در محل کارش با همین ماجرا روبروست. مدیری که هر روز دست روی نقطه ضعف هایش می گدذارد و او را به همین خاطر تحقیر می کند
ثریا سی و پنج سال دارد می گوید رابطه زناشویی اش فرسایشی شده، او ناتوان از انجام هر کاری است و می ترسد که اقدام به رفتن به سر کاری بکند و آنجا با او برخوردی بکنند که ناراحتش کنند. اگر تا دیروز در خانواده تحقیر می شد، امروز توسط همسرش این داستان ادامه دارد.
مجتبی چهل ساله داستان دیگری دارد او می گوید الان مدیر یک مجموعه است ولی اخیرا متوجه شده که بد دماغ کارکنانش را می سوزاند و جلوی جمع آن ها را سکه یک پول می کند
اعظم 50 ساله می گوید الان استاد دانشگاه است و کاری کرده که همه اعضاء خانواده در حسرت رسیدن به جایگاه او هستند. او همیشه در بین خواهرنش به خاطر قیافه اش مسخره می شد و این که هیچ کس او را نخواهد گرفت. و او اکنون به این جایگاه رسیده ولی کسی هم او را نگرفته است. اما نمی داند با این اوضاع باید حال او خوب باشد یا بد.
مریم آن قدر به همسرش توجه می کند که اعصاب او را خرد کرد و همسرش به او گفت که دیگر مثل کنه به او نچسبد. مریم فکر می کرد اگر به جبران بی توجهی هایی که به او شده، اگر به همسرش توجه کند شاید زندگی گذشته پر از حقارت و بی توجهی او جبران شود ولی مثل این که نشد.
مجید می گوید الان با فرزندش به خاطر حجم بی توجهی زیاد که به او شده است، توجه زیادی به فرزندش می کند. جدیدا متوجه شده است، فرزندش در جاهایی لوس و در جاهایی از فضایی که برایش ایجاد شده، سوء استفاده می کند

جیمز هالیس رییس انستیتو روانشناسی یونگ معتقد است، گذشته نگذشته و اگر ما تاثیرات دقیق گذشته(عقده) را در انتخاب های امروز خود نادیده بگیریم مطمئنا داستان تحقیر ادامه دار خواهد بود.


شما تا به حال مورد بی توجهی قرار گرفته اید.چگونه؟ فکر می کنید این موضوع چه تاثیراتی در انتخاب های شما گذاشته است؟


عزیزم، تو که تو مهد کودکت رنگ ها را خوب یاد گرفتی، بابا با این لباس کدام کفش را بپوشه ؟
این جامعه خراب است. یک لحظه هم نمی توانم فکر کنم بروی بیرون سر کار، کارهای خانه را کمک مامان کن، من پولش را بهت می دم.
عزیزم خواسته تو همان خواسته ماست. فرش زیر پایمان را هم باید بفروشیم، این کار را می کنیم که تو به خواسته هات برسی
دختر من بهترین دختر دنیاست، ده سال دیگه هم مطمئنم یک پزشک حاذق درجه یک در دنیاست
تو بهترین بچه فامیلی، هم از جهت فهم و شعور، هم زیبایی و ... . تو همه چیز تمامی
بابا اصلا تو سوال نکن، فقط اراده کن، من برایت زیر سنگ هم شده، چیزی را که خواستی برایت پیدا می کنم و می آرم.

کامبیز می گوید همسرم به من می گوید ست لباست درست نیست من قاطی می کنم. در جزئی ترین سوژه ها، که شاید برای شما مسخره هم باشید کوچکترین تفاوت نظری با من داشته باشد با او گلاویز میشوم. هم خودم خسته شدم و هم مطمئنم او.

کتایون می گوید من در خانه بابام که بودم از گل نازکتر به من نمی گفتند، الان همسرم دائم به من به خاطر بلد نبودن آشپزی، مراقبت از بچه، مرتب بودن و ... تذکر می دهد. می دانم که راست می گوید ولی از دستش خیلی ناراحت می شوم
کوروش می گوید در یک محیط کار بند نمی آید چون اولین انتقاد به کار او مساوی با یکدفعه ترک کردن آن محیط.

محبت زیادی به همان اندازه تحقیر کردن فاجعه بار است. چون همه ما مشتاقیم گذشته دائم تکرار شود از دیگران انتظار داریم که همان توجهاتی که در گذشته داشته ایم را به ما بکنند.

اکنون شما نیز تجربه خود را در این رابطه بگویید. آیا محبت زیادی دیدید. اکنون این موضوع چه مشکلاتی را در زندگی شما برای تان پدید آورده است؟



نظرات کاربران 110 نظر ارائه شده است
گیتی ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

#گذشته_نگذشته
یکی از مواردی که به شدت احساسش میکنم در خودم ،ترس از ابراز وجودِ ،انگار همیشه سعی در دیده نشدن دارم .
دیروز با دیدن عکسای دسته جمعی شرکت که مربوط به سالها و مناسبتهای مختلف بود ،متوجه شدم که یا من توی اون عکسا نبودم یا خیلی کَمو تو حاشیه و گوشه کنارا بودم .
در حالیکه عملکردم و تاثیرگذاریم تو کار و شرکت ،کم نیست .
ولی یه جورایی خودم ،خودمو دست کم میگیرم ،انگار با وجودیکه دیگران قبولم دارن من خودمو نادیده میگیرمو برای خودم هنوز کَمم .یکم که بیشتر عمیق شدم متوجه شدم باقیه جاهام همین طورم فقط شکلش متفاوت میشه .
مثلا تو جمع دوستام معمولا ساکتم مگر اینکه چیزی ازم پرسیده شه ، و خودمو اینجوری قانع میکنم که بحثاشون برام جذابیت نداره و جالب اینجاست که تلاشیَم برا تغییر اون موضوع نمیکنم ،برا همین خیلی زود از بودن توی اون جمع دوستانه هم خسته میشَمو دنبال گوشه آرامش خودم میگردم .البته به جز جمعهای خیلی کوچیکو صمیمی تر .
توی محیط جامعه هم مدلش اینجوری میشه که انگار از دیده شدن فراریَم بدون اینکه خودم متوجه باشم تیپ ولباسایی رو انتخاب میکنم که زیاد به چشم نیام یه جورایی یعنی معمولی باشم ،درحالیکه کشیدگی اندامم خاصه و با همه این اوصاف کاملا تو چشم هستم .(اگر احساس کنم لباس یا تیپی باعث میشه بیشتر جلب توجه کنم، ناخودآگاه اجنتاب دارم از پوشیدنش حتی اگه اون تیپ ،تیپ نرمال و قابل قبول جامعه باشه ).
نکته جالبش اینجاست ‌که اگه قرار باشه با ماشین جایی برم کاملا ظاهر متفاوت و غیر قابل مقایسه ای دارم با زمانیکه قراره پیاده باشم ،انگار که ماشین یه فضای امنِ دیده نشدن رو برام ایجاد میکنه .
یادمِ تو مدرسه و دانشگاه، هیچ وقت ابراز وجودی سر کلاس نداشتم تا زمانیکه معلم اولین امتحانو میگرفت ،تازه اون موقع بود که خودش تعجب میکرد که شاگردی که هیچ وقت داوطلب پای تخته اومدن نبوده و حتی سر جاشم که نشسته بود هیچ پرسشو پاسخی رو نمیکرد ،چه جوری بالاترین نمره کلاسو آورده .
یه نکته دیگه که کمم نیست اینِکه خیلی جاها خودمو مُحق نمیدونم ،یعنی اگه به شرایطی اعتراض کنم و طرف مقابل ۲تا دلیل غیر منطقی بیاره ،من شرایط رو میپذیرم و بعد به خودم میام که این فقط یه بهانه بودو من میتونستم نپذیرم . (این مورد حتی خیلی وقتا با اعضای نزدیک خانوادم هم پیش میاد) .
اینا مواردی بود که متوجه شدمو از گذشته یادم اومد ولی اینکه از کجا و چه جوری اومده نمیدونم .

صدف ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

کل ویژگی های منو بیان کردید.نمیدونم از کی و کجا موضوع اصلی زندگیم شد سعی در دیده نشدن.مهمونی نمیرم که دیده نشم و هربارم واسه نرفتم بهانه ای جور میکنم یا شرایط طوری میشه که نمیتونم برم حتی جشن ازدواج و نامزدی فامیل و نزدیک ترین دوستان..سالهاس که نرفتم.تو کلاس نظرمو بیان نمیکنم..مهمون خونه بیاد تمام تلاشم رو میکنم که از اتاق بیرون نرم یا خودم رو به خواب میزنم.
چیزی که از گذشته یادم میاد زمانی که بچه بودم و ی دختر خاله همسن خودم داشتم که همه توجه خانواده مادری به اون بود.همیشه حضور تو خانواده مادری با وجود دختر خالم حس دوست داشتنی نیستی رو بهم القا میکرد طوری که دیگه باورم شد من دوست داشتنی نیستم و جالبه که یکی از شکایت های من این شده که چرا من ادم جذابی برای هیچکی نیستم..
مورد دیگه ای هم که از بچگی باعث این دیده نشدن شد ابراز علاقه پسر دایی تو 12 سالگی بود که بعد اون روز ناخوداگاه سعی میکردم مقابلش ظاهر نشم..اگه میومدن خونمون از اتاق بیرون نمیرفتم..اصلا دیگه توانایی برقراری ارتباط باهاشو به کلی از دست دادم.

افسانه ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

گیتی جان مساله منهم بسیار ب شما شباهت داره ولی اصلا نمیدونم از کجا نشات میگیره؟!
چطور میشه ریشه یابی کرد؟

رضوانه ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام، من وقتی بچه بودم مادرم همیشه مریض بود و بیمارستان بود یادم نمی اد ک زیاد پیش ما بوده باشه و همیشه خالم ما رو نگهداری می کرد و حتی مسافرت می برد و حتی بزرگم ک شده بودیم مامانم همیشه خنثی بود اصلا کاری ب کار ما نداشت ولی خالم همش ب ما امر و نهی می کرد و مراقبتی از ما در کار نبود متاسفانه من و خواهرم هیچ وقت نوازش نشدیم از سمت مادرمون، فقط تنها چیزی ک از مادرم بیاد دارم این بود ک می گفت اصلا رضوانی باهوش نیست جالبه ک من امتحانات تیزهوشانم قبول شدم دوره راهنمایی و همیشه خواهرم ک تجدید می آورد می گفت اون باهوشه واقعا نمی دونم استدلالش از کجا بود مخصوصا تو درس زبان ک خدای تحقیر بود وقتی امتحان زبان داشتم می ترسیدم بفهمه ک امتحان زبان دارم موج منفی بود ک می فرستاد و وقتی ک دوم دبی ستان بودم فقط نمره من توی دبیرستان بیست شد وقتی اومدم خونه ب مامانم گفتم مامان روت کم شد فقط من بیست شدم دیگه نگو من نمی گیرم مطلبو دمش گرم بازم استقبال کرد گفت این همه شب تا صبح بیدار بودی می خواستی بیست نشی، حالا بگذریم الان ک خودم بچه دارم اینقدر مواظبشم، حواسم ششدانگ بهش هست، ک دیگه صدای همه در اومده من واقعا نمی دونم باید با بچه ام چ حدی رو رعایت کنم، پسرم همیشه میگه تو مامان سخت گیری هستی، توی نقاشیهاش منو همیشه بنفش می کشه و روانشناس ب من گفته ک خیلی سخت گیری ک بنفش می بینت.

لاله حسینی ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام، برام تشخیص این که عقده غرق شدن دارم یا غفلت خیلی سخته! من سه تا مامان داشتم تو بچگی، مادر بزرگم، مامانم و خواهرم. هر کدوم روش خودشون رو برای تربیت من داشت. من نیازی نبود که بزرگ بشم، همیشه بزرگ شدنم تو ذهنم زمانی اتفاق می افتاد که همسن خواهرم بشم و این اتفاق از اونجایی که محال بود، هنوز هم من در سی و دو سالگی به طور کامل پا به دنیای بزرگسالی نگذاشتم.
من با خواهرم خیلی متفاوت بودم و رفتار خواهرم مورد تایید مادرم بود. از نظر مادرم دلیل این که من به خوبی خواهرم نبودم این بود که من بچه بودم.
من هیچ وقت نمی تونستم مثل خواهرم عاقل و کامل باشم پس بهتر بود که بچه بمانم.
(ببخشید من به اشتباه این پست رو در درس اول گذاشتم)

گلنوش ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

من فرزند اول یک خانواده چهار نفره هستم درونگرا هستم و نزدیک به سی سالمه و عقده خامی رو بوضوح تجربه کردم از بچگی چون مادرم اصلا بهم اجازه نمیداد جایی برم یا با بچه های دیگه بازی کنم و همه چیز رو بهم دیکته میکرد و در مدرسه هم بهمین صورت انقدر رفت و آمد میکرد که همه میشناختنش و به همین واسطه همه منو هم میشناختن و بچه ها مسخرم میکردن و انقدر منو از همه دور نگه میداشت که من ساده ترین بازی های گروهی رو بلد نبودم و و در نتیجه باز در گروه دوستان مدرسه هم راهم نمیدادن چون بازیم ضعیف بود و کلا همه جا همین طور بود و بچه های دیگه هم‌کلا بی ادب بودن و باید ازشون دوری میکردم!
همه جا هم خطرناک بود و مرتب از بچگی حتی توی پارک که‌مثلا برای تفریح بود بهم میگفتن نرو دور نشو گم میشی میدزدنت و هنوز هم افکار‌ مزاحم دراین باره دارم که وقتی تنهام یکی ازم چیزی بدزده یا بلایی سرم نیاد و این فکرا.
دنیای بیرون و آدمها همیشه برام به شکل خیلی ترسناک و نا امنی ترسیم میشد و امروز که درس دو رو گوش دادم یهو یاد این صحنه ها افتادم و فهمیدم برای همینه که همیشه استرس آینده و زندگی رو دارم و همیشه نگرانم آب تموم شه، جنگ شه، زلزله بیاد زندگیمون تباه شه و به هر شکلی امنیت من بخطر بیفته و کاری ازم بر نیاد.
درمورد مسائل مالی هم یادمه دقیقا یکبار تو دبستان بچه های دیگه هر کدوم درباره حقوق پدر مادرها و پول تو جیبی هاشون حرف میزدن و من مات و مبهوت نگاهشون میکردم و هیچی نمیدونستم و وقتی رفتم از مامانم پرسیدم بابا چقدر درامد داره گفت برای چی میخوای بدونی؟
گفتم خب میخوام بدونم، همه بچه ها میدونستن.
گفت خیلی زیاد! گفتم یعنی چقدر؟ گفت خیلی هرچقدر بخوای و اصلا فکر این چیزارو نکن! درحالیکه همون موقع هم من جزو بچه های کاملا سطح متوسط بودم و اینو از مقایسه وسایلم با بقیه بچه ها تشخیص میدادم اما همیشه منو از واقعیت ها و مسائل مالی دور و بی اطلاع نگه میداشت و این واقعا باعث سرخوردگیم شده بود از بچگی درحدی که میپرسیدم بابا چکارست میگفت کارش آزاده!
بعد از جابجایی های مکرر میگفتم خونه مال خودمونه یا اجارست؟ میگفت چه فرقی میکنه، تو اصلا نباید وارد این چیزا بشی اینا مربوط به ماست نگران چیزی نباش. و من بیشتر استرس میگرفتم از این ابهام دائمی.
ولی وقتی اینو فهمیدم که دیگه بزرگ شده بودم و صدمه هارو دیده بودم و دنیا با زیبایی ها و مخاطراتش برام کاملا گنگ بود.
من استاد بی بدیل اشتباه انتخاب کردن دوست و رابطه عاطفی بودم چون ذره ای تجربه در شناخت و آنالیز افراد نداشتم و مادرم خودش هم همیشه افسرده بود و با هیچ کس رفت و آمد نمیکرد و من اصلا آدم ندیده بودم که بفهمم خوبن یا بد و این خوب و بد بودن بر چه اساسیه اصلا.
و وقتی به سن بلوغ رسیدم تازه اینهارو دیدم و متوجه شدم من یک معاشرت ساده یا رفتار نرمال در مهمونی و میزبانی رو بلد نیستم و بشدت استرس میگرفتم سر هر مهمونی. هنوز هم همینطورم و قبل از هر مهمونی حتی کوچیک بهم میریزم با اینکه دیگه مشکلی در این زمینه ندارم ولی بشدت استرس میگیرم.
از نظر مالی هم انقدر در خانواده ما همه چیز سکرت بود که من هیچ درک مالی و اقتصادی نداشتم و هییییچ چیز درباره انتخاب شغل و رشته تحصیلی هم نمیدونستم.
خیلی عذاب کشیدم تو همه مراحل زندگیم چون بواسطه همین که مادرم جز با خانوادش هیچ رفت و آمدی نداشت من بشدت غیر اجتماعی و خجالتی شدم و نوع رفتار بقیه فامیل و افرادی که بیرون میدیدم درک نمیکردم که بفهمم چه واکنشی نشون بدم و تازه خود مادرم هم همیشه تحقیرم میکرد و میگفت چرا مثل غربتیا رفتار میکنی و چرا اینجوری هستی و قبل و بعد هر مهمونی دعوا داشتیم و همیشه بد منو جلوی دیگران میگفت و من همیشه تا یادم میاد بدترین بچه عالم بودم از نظر همه و جلوی خودم تحقیرم میکردن.
وقتی رفتم دبیرستان از اون ور بوم افتادم طغیان کردم چون کلی خشم داشتم از وضعیتی که توش بزرگ شده بودم و همیشه همونطور که دکتر گفتن بشدت شاکی بودم از خانوادم.
از طرفی عقده غفلت هم دارم چون خانوادم منو هرجا حوصله نداشتن نادیده میگرفتن یا باهام خصمانه برخورد میکردن و مادرم همواره در قهر بود!
هروقت بهش میگفتم چی شده یا چیکار کردم؟ میگفت خودت باید بفهمی!
و من حاضر بودم منو بکشه ولی اینو نگه و هروقت پدر و مادرش میومدن منزلمون میگفتن مامانتو اذیت کنی پیر میشه ها! و هزار جور ازین اداها و حرفهای عذاب دهنده.
بخاطر همین همیشه و همواره تو تمام زندگیم احساس گناه شدید میکردم نسبت به مادرم.
هروقت خوشحال بودم یا جایی بهم خوش میگذشت احساس گناه میکردم که به من خوش میگذره ولی به مادرم نه.
یا زمانیکه والدینم مشکلات تلنبار شده از ابتدای زندگیشون با هم خیلی بالا گرفته بود هرکدوم جدا با من درد دل میکردن که ما بخاطر تو و برادرت موندیم باهم و من همش درد عذاب وجدان و حس گناه میکشیدم.
خیلی طول کشید تا همین چند سال پیش تا متوجه شدم تمام اینها و شیوه زندگیش انتخابهای خودشون بوده و حتی اگر مجبور بودن یا هر عامل دیگه ای بوده ذره ای تقصیرش گردن من نبود در هرحال. فهمیدم بیخود همه زندگیم این همه احساس گناه رو بدوش کشیدم.

الان هم با کلی درس و تلاش و حل کردن تله ها و مشکلاتم دارم تازه رنگ زندگی رو میبینم و همچنان دنیای اقتصاد و کار برام نامفهوم و ترسناک و مبهمه و در تلاشم چیزایی که لازمه یاد بگیرم.
ببخشید اگر پراکنده گویی کردم چون هرچیزی یادم میومد همون لحظه مینوشتم یادم نره.

شقایق ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

من جز دو دسته هستم! پدرم حوصله نداشت و باهام ارتباط برقرار نمیکرد.و هر وقت میخواستم جدی صحبت کنم باهاش پرخاشگری میکرد چون هم نظرم نبود.حتی الان که بیست سالمه اینجوریه.انقدر حرفامو نخواسته بشنوه که الات حتی یک جمله هم نمیتونم بهش بگم خیلی برام سخته ارتباط باهاش.از طرفی فقط نگرش خودشو قبول داره و نمیداره تصمیمات خودم رو بگیرم.و یه ادم ضعیف شدم که هیچی به نفعم نیست.باورم نمیشه کسی بتونه منو دوست داشته باشه.کارهای خارج از خونه اتجام دادنش برام سخته.نگاه میکنم به خودم میبینم هم غرق شده ام و هم طرد شده...

الناز. ب ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام
من یک فرد بسیارررر خام هستم. همیشه از سمت پدر و مادرم نذاشتن کاری انجام بدم. به ادمهای اطرافم بدبین هستم و فکر میکنم همه بمن نظر دارن یا میخوان گولم بزنن!!! بااینکه 32 سالمه نه رابطه عاطفی تجربه کردم که برای ازدواج اماده شم و نه هیچوقت سر کار رفتم و حتی تلاشی کردم برای درامد کسب کردن....
واااای حالم بده یعنی بقیه عمر من باید اینطوری طی بشه یا امیدی هست برای تغییر؟؟؟!!!! چون احساس میکنم از سی سالگی به اینور حسابی ترسوتر شدم و ادمهای ترسو دوربرم بیشتر شده

ف ح ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

در یاداشت های درس یک اشاره کردم که عقده غفلت دارم چون با اینکه فرزند ارشد بودم ولی به دلیل تعدد فرزندان توجه کافی از مادر دریافت نمی کردم تا نوجوانی و بعد از اون توجه ها متوقعانه بود که خودش استرس برای من ایجاد می کرد من می بایست الگوی شایسته ایی برای بقیه خواهر و برادرها باشم
از طرف پدر و مادر صفتهای طنازانه و لطافتهای زنانه تقبیح میشد پس عملا سعی کردم هر کاری بکنم تا دختر نباشم (از حرف زدن و راه رفتن و بازی های پسرانه ) . سعی کردم با انتخاب کارهای مردانه و چالش دار ثابت کنم از هیچ مردی کمتر نیستم ولی نتوانستم وجه زنانه ام رو در زندگی زناشویی پیدا کنم - اونجا هم نان آور و مادر خرج بودم و شدم مادر مردی که شوهرم بود
پدرم همیشه شراکت های بدی داشت و تمام شرکا و اقوام سرش رو کلاه گذاشتن و پولاش رو خوردن پس شراکت برای من معنی نداره - شریک اگر خوب بود ، خدا هم شریک میگرفت - جرات ریسک ندارم ، ترجیح میدم یه آب باریکه کارمندی باشه تا اینکه ریسک کارآفرینی و شکست خودن رو بپذیرم
احساس جوجه اردک زشت رو همسر سابقم در من ایجاد کرد ، اینکه زنی هستم زشت چاق بد اخلاق و فاقد ظرافت های زنانه که لیاقتم اینکه ترکم کنن و من تا ابد تنها بمونم یا گدایی محبت کنم ( تله بی ارزشی ) برای موندن آدما باج میدم ولی اخرش با لجبازی کاری میکنم که طرف خسته بشه بذاره بره بعد یه نفس راحت بکشم و بگم دیدی اینم خائن بود اینم تو مشکلات تنهات گذاشت و رفت - همه اشون مثل همه اند تا چشمشون به یه خوشگل تر بیفته ولت میکنن
بشدت نسبت به ظاهرم ، اندامم و فیزیک بدنم احساس تنفر میکنم و همیشه حسرت میخورم چرا مرد نشدم که راحتی و آزادی بیشتری داشته باشم یه حسرت دائمی - در نتیجه تظاهر میکنم که خیلی هم راحتم و اصلا انتخاب خودمم که خیلی مردونه و داش مشتی برخورد کنم در صورتیکه در پنهان حسرت اون دافی های مو بلوند لنز پلنگی رو میخورم
عقده بی ارزشی ، نفی ارزش های زنانه و سرکوب آنها و بی اعتمادی افسار زندگی منو گرفته و توی یه دایره تکرار از تمام ترس هام افتادم هر بار با یک شکل تازه اما با یک تم و نتیجه یکسان
عقده ها یکی یا دو تا نیست - تله ها پشت سر هم ، دو سالی هست توی سایت شما آقای رضایی و دکتر شیری چرخ میزنم نزدیک 7 یا 8 پکیج از سایت شما و توانگری طوبی تهیه کردم ، مشاوره گرفتم ولی هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم یا راهکاری برای برون رفت ( به قول علما ) از وضع حاضر
الان خسته ام و مایوس در نیمه دوم زندگی و با احساس خسران از عمر و جوانی بر باد رفته
و ترس از تنهایی و بی پشتوانه بودن در ایام پیری ( در آمد ، روابط عاطفی ، مراقبت های پزشکی و زندگی سالم در سالمندی )
فرزند من اسیر من نیست
باید راه خودش رو بره و فرصت های خودش رو امتحان کنه ! سعی میکنم گروگان نگیرمش با ذکر عصای روز پیری

آیا امیدی هست ؟ هر روز می پرسم . آیا ؟

مینا یزدانی ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

وقتی قصه همدیگرو میخونیم
یه لبخند میزنیم و تو دلم میگم هی رفیق بیا تو بغلم
چرا امیدی نباشه... امید وقتی نا امید میشه که مرده باشیم
ولی
برا جریانات خودم همین حس شمارو دارم

انگار که باید به قصه هامون به دید سوم شخص نگاه کنیم
انگار که قصه شخص دیگه ای رو میخونیم و برای خودمون یک کامنت راه حل دار بنویسیم

حسام ارسال در تاریخ ۲۷ مرداد ماه ۱۳۹۷

نظر شما خیلی برام جالب هست، فکر میکنم در مورد من هم موثر باشه، حتما امتحانش میکنم

یگانه ارسال در تاریخ ۲۹ مرداد ماه ۱۳۹۷

وای چه پیشنهاد جالبی، شاید ما گاهی بیش از هرچیز یه کودک درون داریم که یتیم شده توسط خودمون. شاید واقعا باید خودمون پایین قصه های زندگی مون برای خودمون دست مریزاد بذاریم و بگیم ایول رفیق دمت گرم ادامه بده من باهات، یه جا تو کتاب سیلی واقعیت خوندم به این میگن شفقت ورزی با خود

ش. ت ارسال در تاریخ ۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۷

سلام انگار که زندگی منو نوشتین وای که چقدر خوب توصیف کردین

حمید ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام
هنگامی که این فایل صوتی را گوش می کردم به مواردی از عقده ها در خودم برخورد کردم که می خواهم آنها را برای شما بنویسم.
شخصیت پدرم یک هفایسوس منفی می باشد که همیشه شعارش نمیشود و نمی توانیم بوده و این امر روی من اثر نا مطلوب گذاشته است به طوری که امروز من نسبت به انجام هر کاری ترس و وحشت دارم و یا حتی در حال انجام برنامه ای در زندگی هستم از اینکه نتوانم به هدفم برسم دوچار اضطراب می گردم . من می بایستی هوشیار باشم و بدانم که این اضطراب به دلیل این عقده می باشد پس باید با هوشیاری از آن عبور نمایم.
من از نظر عاطفی با جنس مخالف (عشق یک طرفه ) تجربه بدی داشته ام و به همین دلیل این بخش از وجودم را در خود محبوس کرده ام من باید با هوشیاری و تمرکز روی این موضوع جلوی کارکرد منفی این عقده را بگیرم و این بخش از وجودم را زنده نمایم.
پدرم همیشه تامین کننده زندگی من بوده و همه نوع امکا نات را که در توانش بود برای من تهیه می کرد به طوری که من هرگز دقدقه پول در آوردن را احساس نمی کردم حالا عقده ای در من فعال شده است که احساس می کنم که اگر در قبال کاری که انجام می دهم پولی دریافت نمایم کار زشتی انجام داده ام و از درون احساس گناه می کنم. به همین دلیل بازار یابی برای من بسیار سخت است.
من تجربه بدی نسبت به قرض دادن به افراد پیدا کرده ام به طوری که اگر کسی از من قرض بخواهد بلافاصله با طرف برخود می نمایم و جواب نه میدهم . در صورتی که من باید به کارکرد عقده خود هوشیار باشم و با صبر و حوصله و اعتبار سنجی طرف مقابل تصمیم به عکس العمل بگیرم.

یوسف ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

شبیه این ماجرا برای منم صادقه. هرچند خانواده ثروتمندی نبودیم اما همیشه پدر و مادر از خودشون می زدن مبادا که برای ما کم گذاشته باشن. الان منم نمیتونم در قبال کاری که حتی به طور تخصصی می کنم تقاضای پول بکنم و حتی احساس شرم می کنم.

پر ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من هم همینطور بودم در یک زندگی کارمندی که مادر از خودش میزد تا بچه هاش در رفاه کامل باشند اما بر عکس دوستان من دنبال کار رفتم و در شغلم نسبتا موفق ام اما انگیزه افزایش درآمد و بیشتر کردن کار و ندارم

مینا یزدانی ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

من نیز اینگونه ام
پدری زحمتکش و تحصیلکرده که بخاطر سختی هایی که تحمل کرده دلش نخواست ما سختی ببینیم
و من یک بی عرضه تمام عیارم

برای برخورد با این عقده
استارت آپی رو دارم راه میندازم
پررر از ترس هستم
پررررررر
ولی اینکارو خواهم کرد

س س ارسال در تاریخ ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۷

چقدر تجربه های مشابه من اینحاست.. من هم مثل شما ها بودم و با اینکه بعد از فارغ التحصیلی سرکار رفتم اما همیشه فکر میکردم کاملا و تا اخر عمر تامینم حتی تا همین چند سال پیش به درامد داشتن خیلی اهمیت نمی دادم والان متوجه شدم که چه کلاهی سر خودم گذاشتم..

شاهین ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

با سلام
من تو یه خانواده پر جمعیت بعد از 5 برادر و 2 خواهر بدنیا اومدم که تا یه سنی یادم میاد که خیلی هوام رو داشتن بعنوان پسر کوچیک و ته تغاری خانواده ولی از سن 5 -6 سالگی که خیلی قشنگ یادم میاد همیشه از من بعنوان یه ادم شلوغ و حرف گوش نکن یاد میکردن و بخاطر هر خطای کوچیکی با کتک وتنبیه بدنی مواجه میشدم از طرف همه اعضای خانواده ونه فقط پدر یا مادر.
در این بین دو تا عمو هم داشتم که بچه های انونها هم تقریبا همسن من بودن و همیشه این لقب بد قلق یا شلوغ و امثالهم رواز طرف اونها هم یدک میکشیدم
با گذشت زمان و بزرگتر شدنم یواش یواش سعی میکردم نقاب یه بچه حرف گوش کن و بدون خطا رو زدم بصورتم که نتیجه اش تا به امروز که 40 سال دارم این شده که نتونم از حقم دفاع کنم و یا اینکه تو جمع هم که حقم رو از بین بردن عنوان کنم اشکال نداره و از این دست توجیه ها.
یه بخش دیگر مشکل من دخالت خانواده در تمام امورات من حتی در انتخاب رشته و کار و ازدواج بوده که من سعی کردم از اول دبیرستان از خانواده فاصله بگیرم و کمتر اونها رو در اموراتم دخالت بدم تا مجبور نشم حرفشون رو گوش بدم(حتی در بعضی از انتخاباتم کاملا حق با اونها بوده ولی با لجبازی حاضر به گوش دادن نشدم)حتی الان انقدر ازشون که فاصله گرفتم که بقول جناب رضایی قاره عوض کردم.
الان و از وقتی که با این مباحث اشنا شدم متوجه این ایراد شدم و سعی میکنم که شیوه ام رو تغییر بدم اما صراحتا میگم خیلی سخته و تمام انرژی این روزهای منو گرفته.
در زمینه های مالی هم کاملا اسیر عقده های خانواده هستم.

mona ارسال در تاریخ ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۷

یکی از عقده های من دیده نشدن هست، ترس از اینکه کسی دوستم نداشته باشه استرس شدید میگیرم و قفسه سینه ام سنگین میشه، و در کودکی دیده نمیشدم و حس جوجه اردک زشت رو داشتم و دارم، هنوز هم اغلب فکر میکنم زشت ام خوب نیستم دوست داشتنی نیستم و نمیتونم خودمو باور کنم چون بدون اینکه بخوان اعتماد به نفسم رو گرفتن مدام گفتن تو نمیتونی تو نمیتونی و این وحشتناک منو آزار داده

امیر قربانی ارسال در تاریخ ۲۲ مرداد ماه ۱۳۹۷

در انتها باید دید نظر خودت در این مورد چیه!