وقتی به دهه سوم زندگی می رسیم، کمکم حس میکنیم زمان با سرعت میگذرد، شاید از کارمان احساس رضایت نکنیم. شاید تاکنون ازدواج نکردهایم و از این موضوع دچار افسردگی شدهایم. فرضاً هم اگر ازدواج کردهایم، ممکن است همسرمان به ما بیتوجه باشد یا آن انتظاری را که از زندگی زناشویی داشتهایم، برآورده نشده باشد. اگر هم بچهدار شدهایم و بچهها هم کمی بزرگ شدهاند، توقعات بی حد و حصر آنها که از توان ما خارج است ما را مستأصل میکند. دور و بر خودمان را که خوب نگاه میکنیم میبینیم، چیزهایی که میتوانست در ما احساس رضایت ایجاد کند، غایب است.این کتاب شیوه رهایی یافتن از زندانی که برای خود ساخته ایم و رفتن به سوی زندگی رضایتمندانه را به ما آموزش می دهد. در نیمه دوم عمر از ما خواسته می شود تا آنچه واقعاً هستیم را زندگی کنیم. ما ابتدا به این فراخوان تغییر با دگرگون کردن شرایط بیرونی پاسخ می دهیم، هر چند این شکاف و جدایی مشکلی درونی است. با افزایش سن همه ما با این خطر روبرو می شویم که توانایی مان برای کنترل نتیجه رویدادها کاهش می یابد. شاید این نقطه آغاز دردناک محدودیت ها و مشکلات جسمی باشد، شاید نتیجه مرگ والدین و دوستان باشد، به این ترتیب کم کم احساس می کنیم که زمان به سرعت می گذرد ولی چیزی اساسی در زندگی مان مفقود است. اما آن چیز چیست؟ به نظر ما بدیهی است که با کسی ازدواج کنیم که عاشقش هستیم، اما این به مرور زمان موثر واقع نمی شود. عشق از سرمان می افتد و آن شخص رنگ و لعاب اش را برایمان از دست می دهد. دعواها و تنش ها رخ می دهند و به این نتیجه می رسیم که اساساً اشتباه انتخاب کردیم. اما چرا این اتفاق می افتد و برای جلوگیری از مرگ رابطه باید چکار کنیم؟
موزیک زمینه خوب نیست?
هنوز تازه فصل اولش هستم . اسمش که خیلی به دل می شینه . ان شاله خودش هم .
این اثر موضوع جالبی را مطرح کرده و خوانش روان و جذابی هم دارد.