امروز ۳۱ فروردین ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۴:۰۰۱

دل نوشته های سهیل رضایی

  • 1397/07/10
    نه می کارم و نه رنگ می کنم
    عمولا دو سوال را اکثر مواقع از من می‌پرسه، نمی‌دونم چرا حس می‌کنه دکتر هستم، با اینکه بارها گفته‌ام که دکتر نیستم! .
    .
    از من اول می‌پرسه: “دکتر، نمی‌کارید؟” .
    می‌گم: “نه!” .
    می‌پرسه: “رنگ نمی‌کنید؟” .
    می‌گم: “خیر” .

    با تن صدای بامزه‌ای میگه: “حیفه!” .
    می‌گم: “چی؟!” .
    می‌گه: “این که نه می‌کارید و نه رنگ می‌کنید!!
    .
    بلند می‌خندم و برای اینکه دلداریم بده، می‌گه: “از شما بدتر هم دیده‌ام که هم کاشته و هم رنگ کرده!” .
    .
    گفتگو را به طنز می‌برم و می‌گم: “در بیزنس ما این هیبت بفروشه! اگر رنگ کنم وبکارم خام به چشم می‌یام و فروش کم می‌شه!” .
    .
    با بهت غریبی نگاهم می‌کنه و می‌پرسه: “خدایی می‌گین؟!” .
    . می‌زنم زیر خنده و می‌گم: “دارم گپ می‌زنم دورهم باشیم!” .
    .
    اما حقیقت اینه که از وقتی با خودشناسی آشنا شدم حس می‌کنم باید بذارم زندگی‌ام و بدنم سیر طبیعی شونو طی‌ کنن و از همه مهم‌تر اینه که وقتی موهام آروم آروم سفید می‌شه و می‌ریزه و بدنم قدرت قبلش رو نداره، خوب می‌فهمم که حضرت مرگ و فنا با من داره حرف می‌زنه و بهم می‌گه: “برادر یک روز که نوبتت شد نیای بگی چرا ناگهانی اومدی! ما داریم کلمه‌کلمه و لحظه‌لحظه باهات طرح مسئله می‌کنیم!” .
    .
    اما چرا نمی‌کارم؟! .
    .
    دوست دارم نبردی درونی رو تجربه کنم با این موضوع که از خودم بپرسم: “از کاشتن چه می‌خواهی؟! .
    جذابیت و تاثیرگذاری؟ .
    جنس تو و اثر‌گذاریت از این جنس نیست جان بردار!” .
    .
    یک زمانی اسطوره‌هایی داشتم که دقیقا وسط سرشان هیچ مویی نداشت و من عاشقشان بودم و هیچ‌وقت نبودن موها رو ندیدم و آن اسطوره‌ها را از ازل انگار همان‌گونه تجسم می‌کردم! .
    .
    حس می‌کنم سفیدی و ریزش، دو یار عمیق وجود من هستند، برای اینکه بدانم زمان بسیار تنگ است و کار نکرده بسیار!!! .
    .
    پس برادر برخیز و اولویت‌ها را بردار که برای همه کارها همیشه وقت نیست و هربار که موهایت را شانه می‌کنی، سلامی به حضرت مرگ کن و بگو حواسم هست و امروز را مستانه و عاشق‌تر از دیروز زندگی می‌کنم، چرا که می‌شد که امروزی نباشد، اما هنوز هست! و وقتی سفیدی‌ها رو می‌بینم به خودم می‌گم: “جوهر سیاه وجود در حال اتمام است! پس اگر چیزی برای گفتن مانده شتاب کن!” .
    .
    من مخلص تمام اونایی که کاشته‌اند و رنگ می‌کنند، هستم. فردا اتحادیه اونها علیه ما بیانیه نده!!!
    متن کامل
  • 1397/07/1
    سهیل رضایی؛ من امیدوار می مانم!
    درد آور است ، پایان ناپذیری رنجی که زنان و کودکان این سرزمین به دوش می کشند ، چند ماه است که بغض نهفته در گلویم مجال گفتار را از من گرفته است ، به خودم میگویم حرفی بزن مرد! تا شاید التیامی شود بر زخم های مکرر مردمان سرزمینت! تا کلامم را آماده میکنم ومیخواهم چیزی بگویم ، درد دیگری می اید وزخم قبلی کهنه میشود و مرهم من بی اثر ، برایم سخت شده است در این شغل ماندن !

    شاید تصمیم بگیرم چاره کنم و این شغل را رها کنم و یک سوپر بزنم و یا کافه ای برای غرق شدن در دود قلیان ها، نمیدانم غلیانم به ان قلیانها ارام میگیرد یا نه ؟! اینجا که نشسته ام اگر بخواهم از امید بگویم عده ای سبز میشوند و میگویند کوری و نمیبینی مردمانت در دود واتش وفقر می سوزند؟ بخواهم حرف تندی بزنم هر آن احتمال دارد این دریچه نسیم ساز هم زودتر از موعد تهدید شود و آنوقت میتوانم پاسخگوی رفتار قهرمان بازی شخصی ام باشم ؟ چون من این جاده را نه به امید ثمر دادن کامل برای امروز بلکه برای به بار نشستن برای فرزندانمان ساخته ام ، چرا که معتقدم اگر پدرانمان خانه های تفکر به جای هزار مدرسه و مکتب بی حاصل بنا کرده بودند امروز این روزگار ما و انتخابهای ما نبود .

    عمرمن آن اندازه بوده که دیگر چیز بزرگی برای خودم نخواهم و بتوانم برای فرزندانم و آیندگانی که مرا نخواهند دید ونخواهند شناخت چیزی بسازم وبگذارم و بروم.
    گاهی به سرم میزند همه چیز را بگذارم و بروم ، اما میدانم روحم حتما اینجا جا میماند ، وانجا بدون روحم سرگردان دلمرده خواهم بود ، چون میدانم عشق عاشق از ندیدن کم نمیشه.

    بزرگانی که اینجا میزبان من هستید ، این مرد هم با دلش وهم باروحش فعلا تصمیم به ماندن ، گریستن و امید داشتن و امید دادن دارد ، و میداند که شاید به زودی زود با هم به اهنگی نخندیم و با هم نرقصیم ، اما هنوز دوست دارم تجسم آمدن روزهای خوب را در درونم حفظ کنم و از تمام وجودم هر چند قطره امیدی که دارم به شما هدیه دهم .

    پس امیدی به تغییر و رفتن من فعلا نیست اما شما اگر انتطار و توقع دیگری از من دارید ، معطل تغییر این آدم نشوید.چون‌من عمیقا باور دارم که برای قد کشیدن این سرزمین و بیرون امدنش از این مرداب فقط به رشد خرد وآگاه تر شدن این مردم باید دامن زد.

    هر روز به خودم میگویم طاقت بیار رفیق، شاید فردا مال ماست.
    من هر وقت حادثه ای مثل امروز رخ میدهد میپرسم او را که منتظرش بودند وامشب نمی اید منتظرانش تا صبح چه خواهند کشید .خوشا انانکه که در آغوش عزیزانشان جان میدهند .
    مردم وطنم شرمنده ام که کار زیادی برای دردهای شما از دستم ساخته نیست
    متن کامل
  • 1397/06/8
    ای قشنگتر از پریا
    در باشگاه مشغول ورزش بودم که یهو جو عوض شد و این آهنگ پخش شد و همینطور که داشتم باهاش میخندیدم ، با خودم فکر کردم این شعر چقدر دقیقه و نشون میده شاعر میگه این عاشقی که دارم توصیفش میکنم یک تیپ پوزیدون (شخصیت عاطفه گرا از مدل شخصیت شناسی آرکی تایپی) است، که با کمی بی‌ارزشی هم توام شده و حس میکنه عشقش خیلی هم خوشگله که حتی زیبائیش رو دست پریا زده، که خود پریا نماد زیبایی مدهوش‌کننده هستند! .
    .
    (اخه میدونید که پری دریایی اختراع روانی ملوانان بود ، چون ماه‌ها روی اب بودن و زن نمیدیدند کم کم به شکل سراب اون رو روی اب میدیدند و چون دریا هم ماهی داشت نیم ماهی که بخشی از واقعیت است و نیم زن که بخشی از نیازمندی روانی و جسمی است در روانشان تجسم پیدا میکرد) واین خاصیت عشقه که معشوق را طلایی و بی نظیر میبینه وهمه چیز اون را خارق‌العاده به حساب میاره واین مرتبه روان انسان را به چیزی فراتر از جهان روزمره میبره و بعضی جاها تا یک قدمی الوهیت و ملاقات با معبود برده! .
    .
    حالا یک ادمی اینجوری کسی را دیده که حس میکنه این از شانسش بوده که این عزیز برادر قسمتش شده واصلا این رابطه ربطی به لیاقت وارزشمندی وی نداره! به همین خاطر اضطراب از دست دادن داره! پس میگه کوچه نرو اگرم میری بی من نرو! چون اگر تنها بره فکر میکنند یاری نداری، دلداری نداری و احتمال داره پیشنهادی مطرح شه و اونها هم حتما از من بهترند وتو شاید پیشنهاد اونها را قبول کنی ! و من میمانم و حوضم! .
    .
    حالا شما فکر کنید کسی که ابروهاش اونقدر بلنده که شرق شرق میزنه تو گوشم ، و یار بلند مشکی پوشم! بخواهد از دست برود! چه بلایی سر من میاد؟ من سقوط میکنم به دره بی‌ارزشی و ناکامی که تا حالا در اون سکنا داشتم ، پس بهترین کار اینه که عشق را تا میتوانم حصار کنم وهمه جا همراهش باشم.
    اما خوب اینجوری هم کلافه میشه و یک روز بازم میگذاره میره! واگر نخواهم واقع بین باشم الکی می گم :خیال نکن نباشی ، بدون تو میمیرم ! اما واقعا من میمیرم ، مگر اینکه به طور جدی روی حس بی ارزشیم کار کنم تا بدانم من هم لایق انتخاب شدن و پایداری یک رابطه هستم ! این روز آغازی برای شروع جذب رابطه های مناسب است ، و اون روز میتونی بگی تو که تو کلاس عاشقی ... تو خودت نمره بیستی و تو مثل هیچکسی نیستی ! پس اگر انتخاب شدی ارزشش را داشتی .
    .
    البته نباید از نظر دور داشت که این خانم هم تفاوت عاشقی و بیماری شکاکیت را نمیدانسته
    واقعا این برو بچ حسابی روی روانکاوی کار کردن که شعرهایی اینقدر عمیق میگویند ، خدا توفیقشان دهد .
    متن کامل
  • 1397/06/4
    لواشک را بیشتر نکنید!
    من معمولا شبها تا دیر وقت میخوانم و مینویسم و گاهی هم چیزی میخورم ، شب برایم عمق غریبی دارد وانگار هر کلامی را در روانم هزار میکند.

    چند وقته به این لواشکهای بسته بندی که در میوه فروشی ها، عرضه می شوند، علاقه خاصی پیدا کردم واز خوردنش لذت عجیبی میبرم، چند روز پیش چند تا در جیبم داشتم و موقع خوردنشان لذت نابی میبردم ، تا اینکه دست در جیبم کردم دیدم فقط یک عدد دیگر مانده ، موقعی که در دهانم گذاشتم متوجه شدم چقدر دارم خوب مز مزه اش میکنم وتمام حواسم جمع است که زود از دستش ندهم ، با خودم گفتم تمام داشته های آدمی همینجوری است تا هست بی امان مصرف میکند و به روز درک فانی بودن و رسیدن به پایان تازه مز مزه اش میکند.

    واقعا کام و لذتی که از اخرین لواشک میگیرم شوق به دیدار لواشک های بعدی را برایم فراهم میکند وتازه میفهمم با لواشک کمتر و مراقبه بیشتر هم میتوان همان لذتی را برد که از ده لواشک میبرم ! پس بعضی وقتها عمرم را بهتر است با بیشتر کردن لواشکها تلف نکنم.ان شاء الله دورهمی لواشک خوری داشته باشید و ما را هم دعا بفرمایید.
    این هم یک یادداشت اخر شبی برای شب زنده داران عزیز
    متن کامل
  • 1397/06/4
    لواشک را بیشتر نکنید!
    من معمولا شبها تا دیر وقت میخوانم و مینویسم و گاهی هم چیزی میخورم ، شب برایم عمق غریبی دارد وانگار هر کلامی را در روانم هزار میکند.

    چند وقته به این لواشکهای بسته بندی که در میوه فروشی ها، عرضه می شوند، علاقه خاصی پیدا کردم واز خوردنش لذت عجیبی میبرم، چند روز پیش چند تا در جیبم داشتم و موقع خوردنشان لذت نابی میبردم ، تا اینکه دست در جیبم کردم دیدم فقط یک عدد دیگر مانده ، موقعی که در دهانم گذاشتم متوجه شدم چقدر دارم خوب مز مزه اش میکنم وتمام حواسم جمع است که زود از دستش ندهم ، با خودم گفتم تمام داشته های آدمی همینجوری است تا هست بی امان مصرف میکند و به روز درک فانی بودن و رسیدن به پایان تازه مز مزه اش میکند.

    واقعا کام و لذتی که از اخرین لواشک میگیرم شوق به دیدار لواشک های بعدی را برایم فراهم میکند وتازه میفهمم با لواشک کمتر و مراقبه بیشتر هم میتوان همان لذتی را برد که از ده لواشک میبرم ! پس بعضی وقتها عمرم را بهتر است با بیشتر کردن لواشکها تلف نکنم.ان شاء الله دورهمی لواشک خوری داشته باشید و ما را هم دعا بفرمایید.
    این هم یک یادداشت اخر شبی برای شب زنده داران عزیز
    متن کامل